eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
543 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
به قلم اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه. به دهان او خیره بودم. مجید گفت من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه. محکم و قاطع گفتم نه من رضایت نمیدم. خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد. حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟ ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم. اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟ اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه پوزخندی زدم و گفتم بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده. مجید سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه. من حوصله ندارم. برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی. برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم. سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم. بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه . مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت66 ❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خود
❣زبان عشق❣ اسمش امیر حسینه. بنده خدا خونشون مشهده پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکنه، هر وقت میاد تهران می ره مسافر خونه،چند بار گفتم شب ها بیاد اینجا اما قبول نمی کنه مهدی می گفت خیلی حجب و حیا داره ،فهمیده دو تا دختر تو خونس اینجا نمی اد . با یه سینی پر از چای اومد بیرون احمد اقا سمتش رفت و سینی رو ازش گرفت عمه رو به امیر ادامه داد _امیر عمه تو دیدیش . یادت هست ؟ اون سری که اومده بودی با مهدی پلی استیشن بازی کنی اون موقع هنوز دانشجو بودن امیر با سر جواب مثبت داد و معلوم بود که اصلااز این حرف ها خوشش نمیاد بعد از پذیرایی کاملی که این زن و شوهر از ما کردن عمه کنار من نشست، نگاهم رو به هفت سین روی میز جلوم که روی دست مال ترمه چیده شده بود دادم. توی کاسه های مسی که داخلشون مینا کاری شده بود خیلی مرتبت چیده شده بودن حتی شمع های سفره اش هم مینا کاری بود عمه اروم کنار گوشم گفت _چی به امیر گفتی که پریسا رو اونجوری زده باتعجب بهش نگاه کردم _مگه زده؟ سرزنش وار نگاهم کرد _به خدا من چیزی نگفتم _پریسا گفت پیش تو یه راز داشته تو به امیر گفتی امیر هم گرفته اون بچه رو زده، علی و زهرا نبودن الان بیمارستان بود . تا گفت راز دوزاریم افتاد به خاطر مهدی کتکش زده. نگاهی به امیر کردم که با احمد آقا حرف می زد ولی حواسش به ما بود سرم رو پایین انداختم _این امیر خیلی هار شده، باید جلوشو گرفت، پریسا گفت تو راه مشهدم تو رو زده. آره؟ جواب ندادم. _مهدی میگفت مثل اینکه قبل از عقدم دست روت بلند کرده ؟ سکوتم باعث ناراحتیش شد _دنیا خانوم با شمام _ول کنید عمه. الان دیگه تموم شده نگاه ملتمس رو به عمه دادم اخلاقش مثل بابا بود و تا ته یه چیزی رو در نیاره بی خیال نمیشه بین این سه تا خواهر برادر فقط عمو از اشتباهات میگذره بابا از جاش بلند شد و رو به مامان گفت _یا علی هانیه خانم . خودش نمی دونست من رو از دست سوال های عمه نجات داده اصرار های احمد آقا به خاطر نگه داشتنمون برای نهار هم بی فایده بود https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما بشین _نه عمه کار دارم ایشالله یه فرصت دیگه مزاحم می شیم آقاجون گفته برم پیشش داشتم می رفتم که دنیا زنگ زد گفت بیام اینجا اسم ابوالهل که می اومد همه کوتاه می اومدن عمه از روی شومینه یه جعبه ی کوچیک اورد با لبخندی که تا از زمان ورودم به خونش بهم نزده بود گفت _عیدت مبارک عزیزم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم بعد از خداحافظی رفیم بیرون به محض اینکه صدای بسته شدن در خونه ی عمه اومد در جعبه رو باز کردم یه دستبند ریز و خیلی ظریف داخلش بود به امیر نشون دادم که گفت _میای بریم خونه ی ما ؟کارت دارم همونطور که داشتم سعی میکردم قفل دستبند رو روی دستم ببندم گفتم _نه اصلا حوصله ی مامانت رو ندارم همش برا من قیافه میاد دستش رو جلو اورد و قفل دستبند رو برام بست _صد بار گفتم باهاش درست صحبت کن. تو چرا کوچیک تر بزرگتر حالیت نمیشه؟ طلب کارانه نگاهش کردم _هر چی از دهنش در میاد به من میگه انتظار داری جوابش رو ندم _اره . انتظار دارم _انتظارت خیلی بی جاست من جواب همه رو میدم اخم هاش تو هم رفت _اولا شما بی جا میکنی ، دوما عمه چی میگفت دوس نداشتم یه شر جدید با حرف هام تو این خانواده درست کنم _هیچی _یه ساعت حرف زدین هیچی _اره . یعنی حرف مهمی نبود _تو بگو اینکه مهم بوده یا نه تشخیصش با خودم نمی شد بهش دروغ گفت انقدر سوال پیچ میکرد تا به نتیجه دلخواهش برسه یکم این ور و اونور رو نگاه کردم سرم رو پایین انداختم _منتظرم تو چشم هاش خیره شدم و ملتمسانه لب زدم _می شه نگم؟ _نه _اخه دعوا میشه نفس هاش تند تند و عمیق شدن _از مهدی می گفت ترسیدم توی ذهنم دنبال حرف می گشتم سکوتم طولانی شد یکم تن صداش رو بالا برد _دنیا نگاش کردم احساس بیچارگی می کردم _گفت ... گفت که من ... چی گفتم که تو پر...یسا رو زدی منم گفتم هیچی بعدم گفت که تو چرا تو راه مشهد با من اون رفتار رو داشتی همین سرش رو سمت خونشون چرخوند و نگاهی بهش کرد برگشت سمتم _دیگه چی گفت _چقدر من رو اذیت میکنی _حرف بزن که اذیت نشی _هیچی دیگه هی همین ها رو تکرار میکرد، امیر چرا پریسا رو زدی، الان با من قهر میکنه. _نمیکنه . بهش میگم قهر نکنه. _زوری که نمیخوام آشتی کنه ،که تو بری بهش بگی، اینجوری میکنی اصلا دیگه بهت حرف نمیزنم _خیلی خب پرو نشو میای خونه ی ما یا نه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _نخیر بعد هم راهم رو کج کردم سمت خونمون از شیشه در خونه می دیدمش که هنوز ایستاده و من رو نگاه میکنه نگاهش اصلا عاشقانه نبود فقط میخواست مطمعن شه که میرم تو خونه از حرصم در رو محکم بستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت68 ❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما
❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم . مامان با صدایی که التماس توش موج میزد گفت _آقا رضا زشته برادر بزرگته حالا امیر جونی کرده . من مطمعنم به خاطر رفتارش باهاش برخورد کرده _الان برم اونجا چی بگم، بگم دستتون درد نکنه دختر من رو بردید ،غریب گیر اوردید، کتک زدید برگردوندید. _اصلا بلند شو بریم تو روی همشون این حرف رو بزن بعدم من و شما که دختر خودمون رو می شناسیم هر کی هر چی بگه دو تا میزاره روش جواب می ده _اولا هر چی هم بگه امیر حق نداره دست روش بلند کنه، دوما گوش اون دنیا رو هم حسابی می پیچونم اصلا احترام حالیش نیست. فوری دستم رو روی گوشم گذاشتم یعنی بابا میخواد من رو بزنه با چیزی که شنیدم چشم هام گرد شدن _اصلا برو صداش کن اول یه درس درست و حسابی به اون بدم بعدم برم سراغ امیر و بقیه صدای بلند شدن بابا از روی تخت اومد ترسیدم اطرافم رو نگاه کردم باید به جایی پناه می بردم جز اشپزخونه جایی نبود فوری رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم . صدای مامان که مدام بابا رو صدا میکرد میخواست جلوش رو بگیره ترسم رو بیشتر می کرد. چرخیدم سمت اتاق بابا کاملا عصبی لای در گاه در ایستاده بود و به من نگاه می کرد مامان هم دو دست هاش رو رو چارچوب در گذاشته بود. بابا کلافه و عصبی به مامان گفت _هانیه خانم دستت رو بردار مامان که معلوم بود حسابی از رفتار های بابا تعجب کرده با احتیاط دستش رو برداشت و کنار رفت بابا تحکمی گفت _بیست ساله با مادرت زندگی میکنم .هنوز من رو رضا نکرده ، پدر و مادر بهش ظلم کردن ،منم متوجه ظلمشون می شدم گاهی اعتراض می کردم ولی مادرت فقط سکوت می کرد و احترام می گذاشت، انقدر بی ادبی و بی احترامی کردن رو از کی یاد گرفتی. خیلی ترسیده بودم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام حرف می زد چونم می لرزید و گلوم بغض داشت لب باز کردم _با... _حرف نزن دنیا. فقط گوش کن تقریبا داشت فریاد میزد _چی کار کردی که امیر دست روت بلند کرده . زبونم کوتاه جلوشون ،انقدر که تو حاضر جوابی کردی . خوب گوش هاتو باز کن دنیا ،اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم یا بشنوم به کسی بی احترامی کردی اون روز روزیه که کاری و که تو این هفده سال باید انجام می دادم رو انجام می دم. فهمیدی؟ جلوی اشک هام رو نمیتونستم بگیرم با سر گفتم بله مامان اومد اشپز خونه یه لیوان اب برداشت و داد دست بابا رو به من گفت _برو بالا خواستم برم که با صدای بابا ایستادم _نخیر . جمع وجور کنید بریم خونه ی داداشم _الان هم اعصاب شما خورده هم دنیا گریه کرده چشمش قرمزه بزار یه ... وسط حرف مامان پرید و شمرده شمرده گفت _هانیه خانوم .گفتم .حاضر شید. مامان لیوان رو از دست بابا گرفت و لب زد _چشم داخل اتاقشون رفت و چادرش رو سر کرد جلوی در ایستاد _من حاضرم بابا رفت سمت در، توی دلم غوغا بود ،کاش گوشیم دستم بود حداقل میتونستم یه پیام به امیر بدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم _اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی با سر بله گفتم مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت _خوش اومدید سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت _مامان یاالله عمو اینان چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت _آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم _الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست عمو نفس عمیقی کشید و گفت _رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد رو به علی گفت _بابا اون گوشی رو بده من علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت _من میدم گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _زود بیا خونه مهمون داریم _به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری _زود باش امیر گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت تا شما یه چی بخورید الان میاد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت70 ❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایست
❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر ها به سمتش چرخید _اقا رضا اونجوری که شما فکر میکنید نیست. شاید ماجرا رو درست براتون تعریف نکرده بابا خیلی محکم و جدی گفت _شما درستش رو تعریف کن _حساسیتی رو که امیر داره رو علی نداره ،ولی زهرا با اینکه می دونه شوهرش حساس نیست خودش خیلی از مسائل رو رعایت می کنه،امیر اون رفتاری رو که با پریسا داشت با دنیا هم داشت خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم ولی از بابا می ترسیدم اگه بهم نگفته بود که حرف نزنم، الان میشستمش پهنش میکردم رو بند. بابا که حسابی از حرف های زن عمو ناراحت شده بود گفت _اگر حرف خود شما رو سند بزاریم که همه مثل هم نیستن یکی حساسه یکی نیست اینم میشه توجیح من ،زهرا دختر آرومیه و دنیا شیطون قرار نیست من علی رو با امیر مقایسه کنم که شما دنیا رو با زهرا مقایسه میکنید _اقا رضا دنیا یه جوری جواب من رو میده من اصلا میترسم تو جمع با هاش حرف بزنم. دارم باهاش حرف میزنم ول میکنه میره .تو مشهد یه رفتاری با خواهرم کرد دلم می خواست زمین دهن وا کنه من برم توش نگاه بابا برگشت سمت من نفس های سنگین میکشید هر آن منتظر بودم جلوی همه کتکم بزنه با صدای بلندی گفت _چی گفتی خواهر زن عموت تلاشم برای سکوت بی فایده بود لب باز کردم _زن عمو خانوم بگید که قبلش کلی دلتون خنک شده بود که امیر من رو زده بود بگید که از تهران تا مشهد یک کلمه با من حرف نزدید بگید وقتی امیر من رو وسط خیابون زد کارش رو تایید کردید بعدم گفتید پسرم خسته شده از بس حرص خورده تازشم... _بسه دنیا صدای بلند و فریاد گونه ی بابا باعث شد تازه یاد عصبانیتش بیافتم از ترس بهش نگاه نمی کردم عمو که معلوم بود از زن عمو حسابی دلخور شده با صدای ارومی گفت _هانیه !الان وقت گفتن اون حرف ها نبود _پس کی باید بگم حمید، تو بگو من کی باید اعتراض کنم که دنیا به هیچ کس احترام نمیزاره، به شما میگم میگی بچه ست، به امیر میگم میگه مامان سربه سرش نزار ،بحث یه روز دو روز نیست که بحث یه عمره... بابا وسط حرف زن عمو پرید رو به من گفت _دنیا از زن عموت عذر خواهی کن بابت رفتارات تا من تکلیف امیر رو معلوم کنم نمی تونستم عذر خواهی کنم چون اصلا مقصر نبودم همش تقصیر خودشون بود سکوت کردم و نگاهم رو به ظرف میوه ی روبرم دادم که با صدای داد بابا یک متر از جام پریدن _دنیا با توام دهنم باز نمی شد برای ببخشید گفتن بابا از جاش بلند شد _میگی یا یه جور دیگه مجبورت کنم عمو بلند شد و اومد سمت بابا _عه ! رضا این کار ها چیه بگیر بشین . بابا عمواروم کنار زد و به سرعت اومد سمتم که فوری گفتم _ببخشید ... بابت بی احترامی هام ببخشید دیگه تکرار نمیشه عمو اومد سمت بابا و دستش رو گرفت برش گردوند سر جاش _بابا صلوات بفرست مرد این کار ها چیه، همه چی زیر سر اون پدر سوخته است الان میاد سر خودش خالی کن . صدای گریه م به هق هق تبدیل شده بود. ای کاش اون روز همه چیز تو پشت گوشی براش نگفته بودم. از نگاه زهرا و علی خجالت می کشیدم زن عمو که معلوم بود هنوز دلش خنک نشده گفت _اقا رضا هم من میدونم هم شما که این حرف دنیا از رو ترس بود. من مطمعنم از فردا همون اش و همون کاسه بابا نگاهش تیز برگشت سمت زن عمو _شمام همچین بی تقصیر نیستید، دنیا الان چند وقت عروس شماست، این عید مگه عید بزرگ نیست، چطور برای زهرا که عید دومشه یه هفته مونده بود به سال تحویل کلی صور و صات بردید و بهش عیدی دادید ولی دنیا عیدی نداشت؟ این حرف ها حرف های مردونه نیست ولی دهن ادم رو باز میکنید .همه مون می دونستیم که دنیا امیر رو دوست نداشت ولی امیر بهش محبت کرد کار به جایی رسید که من می خواستم به امیر بگم چرا دست رو دنیا بلند کردی دنیا نزاشت بیام . می گفت مقصر من بودم شما هم اگه یه کم محبت کنی به جای نیش زبون، به این دختر بچه ی هفده ساله من، مطمعنم اینجوری نمیشه _حالا من مقصر شدم... عمو با فریاد رو به زن عمو گفت _میشه تمومش کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ریحانه 🌱
#پارت71 ❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر
❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا نگاه کنم که متوجه پریسا شدم توی راهپله پشت میله های استیل کز کرده بود و به من نگاه می کرد با صدای یالله گفتن امیر و باز شدن در خونه گریه شدت گرفت زهرا فوری رفت بالا تا لباسش رو عوض کنه امیر که صدای گریه ی من رو شنید سرش رو بالا اورد با یه نگاه متوجه جو متشنج خونه شد بابا از جاش بلند شد و رو به امیر گفت _تو با چه حقی دست رو امانت من بلند کردی، هفده ساله دخترمه، یه بار این کا رو نکردم چه حقی تو خودت دیدی که این کار رو کردی امیر خواست حرف بزنه که بابا با دستش مانع حرف زدنش شد _اگه به حرمت برادرم نبود، الان یه سیلی بهت می زدم که دفعه ی اخرت باشه این غلط رو میکنی. بعد هم رو به مامان گفت _بلند شید بریم مامان بدون معطلی بلند شد ومن هم پشتش از خونه بیرون رفتیم و برگشتیم خونه ی خودمون نمی دونستم باید چی کار کنم برم اتاقم یا باید پایین بمونم رفتم تو اشپز خونه و زیر اپن زانو هام رو بغل کردم سرم رو پاهام گذاشتم جرات گریه کردن هم نداشتم مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا به بابا گفتم تو راه چی شده با احساس دستی که روی سرم گذاشته شده بود ترسیدم و خودم رو جمع کردم _منم دنیا جان مامان بود لیوان ابی رو سمتم گرفت _یکم بخور بلند شو برو اتاقت _میخواستم اول برم ترسیدم بابا دعوام کنه _بابا بیخودی دعوات نمی کنه. چقدر گفتم درست رفتار کن .از این روز می ترسیدم الانم دیر نشده سر نهار بیا از بابات عذر حواهی کن زود می بخشت سرم رو تکون دادم یکم از اب خوردم و بلند شدم با احتیاط به اطراف نگاه کردم و دنبال بابا گشتم که مامان گفت _تو اتاقه برو بالا https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت72 ❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا
❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گونم رو بوسید _درست می شه دخترم خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی درست می شه _مامان _جانم _من از بابا میترسم لبخندی زد اروم گنار گوشم رو بوسید از آغوشش بیرون اومدم و خیلی اروم که بابا متوجه رفتنم نشه از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم گوشه ی تخت روی زمین نشستم زانو هام رو بغل گرفتم اروم و بی صدا گریه کردم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام رفتار می کرد جلوی همه می خواست من رو بزنه. همش تقصیر زن عمو بود. اگه امیر خونه بود جرات نمیکرد اونجوری حرف بزنه چه عید نحسی امسال دارم. صدای زنگ گوشیم باعث شد تا سرم رو از روی پام بردارم دستم رو دراز کردم و گوشی رو از رو ملافه ی یاسی تختم برداشتم تنها شماره ذخیره شده تو گوشیم بود انقدر بهش نگاه کردم تا قطع شد این چی میگه دیگه، تو این اعصاب خوردی فقط فقط امیر رو کم دارم، الان میخواد دعوام کنه ، دوباره اسمش روی گوشی ظاهر شد انگشتم رو روی اسپیکر کوچیک پشت گوشی گذاشتم تا صداش بیشتر از این باعث جلب توجه نشه بعد از چند ثانیه قطع شد گوشی رو روی تخت گذاشتم و دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم انقدر بهم برخوده که تا شب یاد رفتار بابا تو جمع با خودم می افتم گریه می کنم صدای پیام گوشی اومد تند تند و پشت سر هم گوشی رو برداشتم پیام ها رو باز کردم _دنیا تو رو قران جواب بده / دنیا خوبی /عمو کاریت کرد/چرا گریه کرده بودی/اگه همین الان زنگ نزنی پا میشم میام اونجا. ترسیدم اگه اینجا می اومد حتما دعوا می شد فوری شمارش رو گرفتم با تک بوق اول جواب داد _الو دنیا با شنیدن صداش دوباره گریم گرفت _چی می گی تو ،چرا ولم نمیکنی ؟هر چی میکشم از دست تو اون مادر... _گریه نکن حرف بزن بفهمم چی میگی _من همین جوری حرف می زنم خوشت نمیاد زنگ نزن _این چه طرز حرف زدنه _چه جوری شما خوشتون میاد بگو همونجوری حرف بزنم _اینجا چه خبر بوده .شما که رفتید علی و زهرا رفتن خونه ی عمه پریسا هم باهام قهره حرف نمی زنه مامان و بابام هم رفتن اتاق . ببینم جریان این عیدی چیه که بابام داره سرش با مامانم دعوا می کنه . از هیچی خبر نداشت با دست اشکم رو پاک کردم _از خونه ی عمه اینا که اومدیم بابا داشت سر کار تو با مامان حرف می زد منم گوش وایستادم بابا یهو اومد بیرو من رو دعوا کرد که چرا جواب همه رو دادم بعدم پیله کرد همین الان باید بیام خونه شما رسیدیم اونجا مامانت نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من ابروشو جلو خواهرش بردم بابامم بلند شد من رو بزنه دوباره گریم گرفت هق هق کردم ادامه دادم همش... همش تقصیر ... مامان تو بود _اینجوری گریه نکن دنیا دلم داره آتیش می گیره هق هقم اروم نمی شد . _قضیه ی عیدی چیه؟ _تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود همین بود _خیلی خب باشه الان بسه دیگه گریه نکن بلند شو بیا جلو پنجره از تو حیاط من رو نگاه کن _اشکم رو پاک کردم تو کجایی ؟ _تو حیاطم یه لحظه بیا جلو پنجره بلند شدم از گریه ی زیاد کلیه ام درد گرفته بود دستم روش گذاشتم رفتم سمت پنجره که در اتاقم باز شد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣