ریحانه 🌱
#پارت121 ❣زبان عشق❣ با چشم های گرد شده ترسیده گفتم _چرا چی کم آوروم صدای خندش بلند شد _هیچی
#پارت122
❣زبان عشق❣
وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس!
یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به لطف در باز ی که من باعثش بودم رفتن داخل به خودم جرات دادم و گفتم
_خانوم می شه دستم رو ول کن من برم؟
نگاه پر از تاسفی بهم کرد و گفت
_نخیر
_خانم الان براچی اومدین اینجا
_جواب نداد
با گریه گفتم
_به خدا من نمی دونستم پسر هم هست قرار بود یه جشن اخر سال باشه خانم تو رو خدا ولم کن برم من بدون اجازه اومدم
هولم داد سمت ماشین
_حرف نزن برو داخل بشین
_خانم توروخدا من تا فهمیدم مهمونیه مختلطه اومدم بیرون بزار من برم
بدون اهمیت به من جلوی در ماشین ایستاد چند لحطه بعد همه ی همکلاسی هام با چشم گریون اومدن تو ماشین و حرکت کرد. نیم ساعت طول نکشیده بود که گفتن پیاده شیم دوباره شروع کردم به التماس کردن اما هیچ کس اهمیت نداد
بردنمون داخل یه افسر مرد اومد جلو گفت
_دونه دونه میاید تو اتاق شماره میدید زنگ میزنیم پدر و مادرتون بیان دنبالتون
همه با چشم گریون رفتن تو اتاق به جز من
پدر مادر ها یکی یکی می یومدن دنبال دختر هاشون . هر کس رفتار متفاوتی داشت یکی چپ چپ نگاه میکرد یکی تهدید می گرد یکی کتک میزد در نهایت همه رفتن من همونجوری گوشه ی راهرو ایستاده بودم همون افسره اومد سمتم
_شما هنوز پدر و مادرت نیومدن
جواب ندادم و اروم گریه کردم
_اصلا اومدی شماره بدی ؟
گریم شدت گرفت
_آقا تو رو خدا، من خودم میرم
_نمی شه دختر جان شما تو مهمونی مختلط بودی پدر و مادرت باید مطلع بشن جلوتو بگیرن . دفعه اخرت باشه. این کار برای آینده ی خودت خوبه
با گریه هق هق می کردم و حرف می زدم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه وقتی فهمیدم داشتم می رفتم. دم در اون خانومه من رو گرفت
_به هر حال حضور داشتید
_من شماره نمی دم
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_پس امشب اینجا می خوابی
انقدر بلند گریه و التماس کردم که یه آقای مسن از اتاق بیرون اومد افسره بهش احترام گذاشت نگاهش خیلی مهربون بود رو به افسر گفت
_چی شده ؟
_جناب سرهنگ ایشون شماره نمیدن
_نگاهی به من کرد گفت
_بیا داخل
دنبالش رفتم روی صندلیش نشست گفت
_چی شده دخترم
_اقا من نمی دونستم مهمونی قاطیه به خدا وقتی فهمیدم فوری اومدم بیرون قرار بود جشن اخر سال بگیریم همین . آقا من نامزد دارم خیلی سخت گیره من رو می کشه تو رو خدا بزاری من خودم برم
_من نمیتونم اجازه بدم خودت بری
از پشت میز بلند شد لیوان ابی بهم داد
_بشین
کاری رو که میخواست انجام دادم
_اما قول میدم با نامزدت صحبت کنم و راضیش کنم
_اون راضی نمی شه . بهش گفتم اجازه نداد منم یواشکی رفتم. به خدا من رو می کشه.
_شماره ی پدرت رو بده
_چه فرقی داره اوما همشون سر کارن با هم میان . آقا تو رو خدا بزار من برم
_اصلا راه نداره. سنت خیلی کمه. الان هم وظیفه ی کاریم ایجاب میکنه هم عرفی
دوباره پشت صندلیش نشست
_اصلا اگه یه بار تنبیه بشی دیگه این کار اشتباه رو انجام نمیدی
_من قول میدم . قول میدم غلط اول و اخرم باشه تو روخدا بزارید من برم
کلافه گفت
_نمی شه دخترم یا شماره میدی یا شب اینجا میخوابی
دیگه چاره ایی نداشتم شماره ی بابا رو با نام خانوادگیم روی کاغذی که بهم داده بود نوشتم بهش دادم
_آفرین دختر خوب قول میدم باهاش حرف بزنم
تلفن رو برداشت شماره رو گرفت چند لحظه بعد گفت
_الو آقای مرادی
_سلام . از کلانتری تماس میگیرم لطف میکنید تشریف بیارید اینجا
_تشریف بیارید براتون توضیح میدم
_در رابطه با
رو کرد به من گفت
_اسمت چیه دخترم
انقدر گریه می کردم که صدام در نمیومد به زور گفتم
_دن.....یا
_در رابطه با خانم دنیا مرادی
_بله ایشون الان اینجا هستن آدرس رو یادداشت میکنید
ادرس رو گفت و قطع کرد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت122 ❣زبان عشق❣ وای اینا از کجا پیداشون شد. پلیس! یکیشون جلو اومد دست من رو گرفت بقیه هم به ل
#پارت123
❣زبان عشق❣
دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه نشد که صدای امیر رو از بیرون شنیدم از شدت ترس صدا ها رو ناواضح می شنیدم فوری ایستادم و چند قدم عقب رفتم پلیس مهربون توی اتاق هم فهمید و بلند شد در باز شد اول امیر اومد داخل پشت سرش بابا از چشم های مثل کاسه ی خونش معلوم بود که بیرون همه چیز رو بهش گفتن سرم رو پایین انداختم پاهاشو می دیدم که با شتاب می اومد سمتم قبل از اینکه کسی حرفی بزنه امیر محکم خوابوند تو صورتم. انقدر شدت ضربش زیاد بود که افتادم رو زمین. مزه ی خون رو توی دهنم احساس کردم
_آقا لطفا آروم باشید چه خبرتونه
به بابا نگاه کردم عقب ایستاده بود و حتی نگاهم نمی کرد
مردی که تا چند لحظه پیش قول داده بود باهاشون صحبت کنه به قولش عمل کرد ولی انگار امیر هیچ چیزی نمی شنید و فقط مشتش رو به هم فشار میداد.
برگه ای که جلوی بابا گذاشتن رو امضا کرد و از اتاق بیرون رفت امیر با دستش محکم زد پشت سرم گفت
_گم شو بیرون
روسریم نامرتب شده بود دست بردم تا مرتبش کنم که با دستش زد پشت کمرم هولم داد بیرون چون منتظر این حرکتش نبودم با صورت جلوی پای بابا روی زمین افتادم سرم رو بالا آوردم به بابا نگاه کردم
نمی دونم چرا احساس کردم بابا باید جلوی امیر بایسته. اما حتی کمکم نکرد بلند شم
با صدای تقریبا بلندی گریه می کردم امیر دستم رو گرفت و محکم سمت خودش کشید از کلانتری بیرون اومدیم برای اینکه با امیر هم قدم شم دنبالش می دویدم
رسیدیم به ماشین بابا با ماشین خودش اومده بود و امیر هم با ماشین خودش
اروم لب زدم
_بابایی
بدون اهمیت به من به امیر گفت
_خداحافظ عمو
انتظار داشتم با رفتار هایی که امیر باهام کرده من رو با خوش ببره اما در کمال ناباوری رفت.
امیر برگشت سمتم با دستم خونی که از دهنم بیرون ریخته بود رو پاک کردم
_امیر به خدا من نمی دونس...
با پشت دست محکم زد تو دهنم از لای دندون های به هم کلید شدش گفت
_خفه شو. فقط خفه شو
دستش رو انداخت زیر گلوم فشار داد
_مگه بهت نگفتم نرو
فشار دستش رو بیشتر کرد و با فریاد گفت
_هان
کمبود اکسیژن به ریه هام باعث خفه گیم شده بود دستم رو روی دستش گذاشتم سعی کردن از دور گردنم بازش کنم اما نمی شد به سختی نفس می کشیدم رهام کرد افتادم روی زمین سرفه کردم با لگد به رون پام زد
_بلند شو خودت رو جمع کن
در ماشین رو باز کرد نمی تونستم بلند شم هم پام درد می کرد هم کمبود اکسیژن و سرفه های شدیدم مانع از هر کاریم می شد از پشت موهام بلندم کرد دستم رو روی موهام گذاشتم تا شاید از دردش کم بشه پرتم کرد تو ماشین
خودش هم ماشین رو دور زد نشست کنارم با دو تا دستش فرمون رو گرفته بودتند تند نفس می کشید
_بهت گفته بودم نرو
با تاکید و بلند گفت
_گفته بودم.
دست هاش رو محکم روی فرمون کوبید و برگشت سمتم
_چرا رفتی؟
سرم رو پایین انداختم
محکم هولم داد سمت شیشه
_با توام
با احتیاط و اروم لب زدم
_ببخشید
با شنیدن کلمه ی ببخشید بیشتر عصبانی شد شروع کرد به سر و صورت من ضربه زدن دست هام رو حائل کردم ولی فایده نداشت و بی خیال نمی شد
سرش رو کوبوند به فرمون
_یه پدری ازت در بیارم. جشن آخر سال .اره ،آرزوی دیپلم گرفتن رو به دلت میزارم.
ماشین رو روشن کرد و خیلی تیز حرکت کرداز این همه کتکی که خوردم ناراحت نبودم اما اون لحظه ای که بابا توی اون شرایط رهام کرد و رفت خیلی رو اعصابم بود .
جعبه ی دستمال کاغذی رو از رو داشبرد برداشت و پرت کرد رو پام
_پاک کن. نجس کاری نکن.
چاره ای جز اطاعت نداشتم با دستمال خون بینی و دهنم رو پاک کردم حتی جرات گریه کردن هم نداشتم.
رسیدیم . ماشین بابا جلوی در پارک بود انگار من رو با امیر تنها گذاشته بود کتک بخورم
انتظار داشتم اون سیلی رو از بابام بخورم فکر میکردم با وجود بابام امیر جرات نکنه دست روم بلند کنه اما امیر جلوی بابا من رو زد.پرتم کرد. حتی کمکم نکرد بلند شم
برای اینکه دوباره کتک نخورم خودم پیاده شدم و دنبالش راه افتادم . یعنی بازم میخواد کتکم بزنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو
ریحانه 🌱
#پارت123 ❣زبان عشق❣ دست و پام به شدت می لرزیدن وقتی وضعیتم رو دید اجازه داد همونجا بشینم ده دقیقه
#پارت124
❣زبان عشق❣
مستقیم رفت سمت خونه ی ما در خونمون باز بود دستم رو گرفت و از پله ها بالا رفت پرتم کرد تو اتاقم با صدای بلند گفت
_همینجا میمونی بیرون هم نمی ای تا تکلیفت رو فردا مشخص کنم
در رو محکم بست و رفت
تمام بدنم درد میکرد به سختی خودم رو از روی زمین بلند کردم و روی تخت نشستم الان مامان میاد بالا کمکم می کنه درد پام و گلوم اذیتم میکرد
چرا نمیاد گوشیم رو برداشتم شمارش رو گرفتم دو تا بوق خورد بعد بوق تند اشغال. رد تماس زد! اصلا باورم نمی شد دوباره گرفتم خاموش بود
یعنی اشتباه من انقدر بزرگ بوده که محبت پدر و مادرم رو نسبت به من از بین ببره
پریسا هر وقت کار اشتباهی انجام میده زن عمو حمایتش میکنه
چرا مامانم جوابم رو نداد اصلا چرا نمیاد بالا کتک هایی که از امیر خوردم جلوی کار مامان و بابام هیچه .صحنه ای که بابام ولم کرد مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه چرا حمایتم نکرد. مامان چرا جوابم رو نداد اصلا براشون اهمیت ندارم
نفرت جلوی چشم هام رو گرفت سمت حموم رفتم تیغ رو برداشتم بردم سمت دستم با فکری که به سرم افتاد تیغ رو روی زمین انداختم اومدم بیرون یه ساک بزرگ برداشتم چند دست لباس داخلش گذاشتم ساک هدایای عقدم رو هم داخلش انداختم چادر نمازم رو برداشتم و به دسته ی سالک بستم اروم از پنجره بیرو ن انداختم اهسته از پله ها پایین رفتم در رو باز کردم رفتم پایین پنجره ی اتاقم گره ی چادر رو از دستش باز کردم ساک رو برداشتم و در خونه حرکت کردم در رو باز کردم تا پام رو بیرون گذاشتم ...
سلام. وقت بخیر🍀 الباقی رمان اشتراکی هست
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم علی کرم سی هزار تومن قابل هم نداره شات فیش واریزی فراموش نشه🌹 بعد از واریز نام رمان رو هم بگید توجه❌❌ عزیزان دقت داشته باشید بعد از واریز فقط اسم رمان رو برای من تایپ کنید. به دلیل حجم بالای پیام ها فقط پیامهایی را رو باز می کنم که اسم رمان آورده شده باشه. درخواست هایی مثل: خواهشا زود جواب بدید؛ پول رو واریز کردم، پس چرا سین نمیکنید، این درخواستها رو من دیرتر باز می کنم چون سرم شلوغه و فقط می خوام لینک رو به کسانی که فیش رو واریز کردند بدم. پس لطف کنید آخرین کلمه ای که برای من تایپ می کنید اسم رمانی باشه که قصد خریدش رو دارید بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن رمان های قابل فروش این نویسنده زبان عشق ۵۷۲ پارت اوج نفرت ۸۶۴ پارت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت1
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
با باز شدن درنگاهی به ساختمان انداختم امارت ارباب کجا و این قصر کجا؟روبرویم ساختمان دو طبقه ایی بود که در میان باغی پر از گل و گیاه قرار داشت استخری بزرگ در سمت چپ ساختمان بودو طرف دیگر تاپ خیلی زیبای سفید رنگی که سایبان صورتی داشت
روبرویش یک استخر خیلی بزرگ بود و کمی انطرف تر یک الاچیق قرار داشت باکشیده شدن بازویم به خودم امدم
_راه بیفت دختر دهاتی
به دنبال مرد کثیفی که تا دیروز در نظرم باشخصیت و جذاب بود راه افتادم و وارد ساختمان شدم
چشمانم از تعجب و حیرت باز ماند با دیدن داخل خانه جذابیت باغ و لحظه ورودم فراموشم شد
یاد دوران راهنمایی افتادم که با مدرسه به دیدن کاخ شاه در رامسر رفته بودم افتادم البته کاخ شاه در برابر این خانه کجا توان خود نمایی داشت
فرهاد بازویم را رها کرد روبرویم ایستاد و گفت
_ خوب گوشاتو باز کن، الان میری توی اون اتاق و حق نداری از اونجا بیای بیرون والا میکشمت . من مهمون دارم
سپس مکثی کرد ارام گفت _نامزدمه
کمی از من فاصله گرفت و با نفس نفس گفت
_ستاره زن تیزیه، تاحالا نتونسته از من گاف بگیره، وای به حالت اگر ستاره متوجه حضورت تو این خونه بشه به قران میکشمت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت1 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم با
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_2
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کمی خیره به چشمان درشت سیاه رنگش شدم و با ترس و لرز گفتم
_کدوم قران
حدقه اشک در چشمانم دیدم را تار کرد. چنگی به بازویم زد و کشان کشان مرا به اتاقی برد و روی یک تخت دو نفره پرتم کرد نگاهی به اطرافم انداختم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد یاد شب گذشته افتادم و اشک امانم را برید باهق هق گفتم
_تروخدا ولم کن خواهش میکنم
کمی نزدیکم شد جیغ بلندی زدم و گفتم
_ نه
با فریاد فرهاد لحظه ایی به خودم امدم
_خفه شو. این تو میمونی اگر مار هم نیشت زد، از تشنگی و گرسنگی مردی هم صدات در نمیاد
سپس از اتاق خارج شد و در را بست باصدای چرخش کلید فهمیدم در قفل شد
نفس راحتی کشیدم و اطرافم را بررسی کردم تخت دو نفره و نرمی وسط این اتاق بزرگ بود داخل اتاق همه چیز ابی بود الا پرده ایی که دور تا دور تخت زده شده و به رنگ سفید بود اینه قدی بزرگ روبروی تخت قرار داشت
انطرف اتاق کمد دیواری بود و طرف دیگر یک میز بزرگ و اینه به نسبت کوچکتر تاج بلندی که بسیار چشم مرا میزد روی میز هم پر بود از کرم و لوسیون و ادکلن
با شنیدن صدای زنانه ایی گوشم تیز شد ناخود اگاه از جا بلند شدم و نزدیک در رفتم گوشم را به در چسباندم صدای سلام و احوالپرسی گرم فرهاد با خانمی به گوشم رسید قلبم تند و محکم میتپید این باید همان ستاره ایی باشد که در بین راه تلفنی فرهاد با او صحبت میکرد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_2 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم کمی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_3
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
لحظه ایی حس کنجکاوی ام گل کرد از سوراخ در نگاه انداختم دختری لاغر اندام که شلوار خیلی تنگ سفید به همراه بلوز استین کوتاه صورتی پوشیده بود دقیقا جلوی در ایستاده بود با صدای فرهاد نفسم گرفت
_ بیا ستاره دلم برات تنگ شده بیا ببینمت بیا بشین پیشم ستاره خندید و گفت
_ نبردی که منو منم دل تنگت بودم یه بار من. ببر این عموجانتو ببینم
فرهاد پوفی کردو گفت
_اگر مجبور نبودم خودمم نمیرفتم اخه یه روستای دور افتاده در شان خانم جذاب و خوشگلی مثل شما نیست
اخم هایم در هم رفت روستای ما که خیلی قشنگه
صدای فرهاد عصبیم کرد
_اونجاپر از گاو و گوسفنده تو الرژی داری عزیزم
ستاره در حالی که از جلوی چشمم میرفت گفت
_ فرهاد مگه من تاحالا شمال نرفتم که اینطوری میگی منم ببر اونجا رو ببینم
_چشم خانمی یه بار میبرمت
کنجکاو بودم دوست داشتم ببینم دارن چیکار میکنن نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن صندلی ارایش به سمتش رفتم ارام صندلی را پشت در گذاشتم و رویش ایستادم مخفیانه از شیشه بالای در
فضای انسو را میدیدم پشتشان به من بود و روی مبل دو نفره ایی نشسته بودند فرهاد تلویزیون بزرگ روبرویش که به دیوار چسبیده بود را روشن کرد با صدای اهنگ دیگر صدایی نشنیدم
روی تخت دراز کشیدم و خوابم رفت با شنیدن صدای جرو بحث اقایی بیدار شدم
بافریاد گفت
_ تو چه غطی کردی بی ابرور احمق حالا چیکار کنیم
فرهاد با فریاد گفت
_نمیدونم
سپس کمی ارامتر گفت تو راه چند بار به سرم زد بکشمش اما نتونستم
_وای وای فرهاد خاک بر سر بی عقلت بکشیش؟ مگه شهر هرته سپس مکثی کرد و گفت باید فکر کنم ببینم چه خاکی تو سرم بریزم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_3 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم لحظ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_4
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
سپس ریزو ارام گفت
_اگر ستاره بفهمه
سپس محکمتر گفت
کارخونه فرهاد
فرهاد با فریاد گفت
_ من زندگیم رو هواست یه زن عقد کرده دارم یه غلطی کردم. عمو صیغه نامه رو بهم نداده دارم میمیرم از استرس تو حرف از کارخونه میزنی
صدایش را پایین اورد و گفت
_ستاره ترکم میکنه؟
مرد غریبه تلخ خندید و گفت
_ نه چرا ترکت کنه؟
سپس با تمسخر گفت
_یکی یدونه اقای تهرانی میبخشت
فرهاد با فریاد گفت
_خفه شو شهرام
ان مرد بلند تر فریاد زد و گفت
_ تو خفه شو رفتی بدمستی کردی گند زدی بدم غلطی که خوردی و اوردی اینجا تو خونت زنتم اوردی که خدارو شکر نفهمیده و رفته اونوقت حرف زیادی هم میزنی؟
صدایش لحن جدی ایی گرفت و گفت
_ فردا صبح میری سراغ پدر زنت سهمت رو از کارخونه مشخص میکنی میبریش محضر و قولنامه مینویسی و ازش امضا میگیری زندگی تو با ستاره فاتحش خوندس بچسب به مالت
مکثی کرد و گفت
_ شنیدی چی گفتم یا نه؟
فرهاد ارام گفت
_من بی ستاره میمیرم شهرام
خفه شو اشغال اگر بی ستاره میمیری پس این کثافت چیه؟
_میگم نفهمیدم چیشد حالیته ؟اون نکبت بی پدر مادر یه شیشه مشروب اورد گفت بیا خوش باشیم هی ریخت هی به خورد من داد یه دفعه در باز شد این دختره با یه ظرف میوه اومد تو کیانوش گفت این ات اشغالهارو جمع کن بعد خودش رفت بیرون گفت یه تلفن بزنم درو بست در قفل شد دختره اومد بره در باز نمیشد خواستم کمکش کنم دستم خورد به دستش شهرام !
سپس مکثی کرد و با صدای گریان گفت _نمیدونی دختره حرومزاده چه قیافه ایی داره
یه لحظه سپس هق هقی کرد و گفت _نفهمیدم چیشد فقط یادمه عمو درو با لگد باز کرد۰۰۰۰۰
نفسم گرفت، قلبم گروپ گروپ میزد .دیگر صدای فرهاد و نشنیدم یاد شب گذشته افتادم
عمو کمر بندش را کشید و گفت
_ارباب زاده این بی ناموسی ها تو خونه من سپس بافریاد گفت
_گل جان تو اینجا چه غلطی میکردی؟
باهق هق گریه گفتم
_ اااقا به خخخخدا اااقا
دست اقا بالا رفت کیانوش از پشت ارباب را گرفت خاتون وارد اتاق شدو گفت _صدبار نگفتم این پتیاره لنگه اون ننه هرزشه
کمر بند ارباب توی صورت خاتون فرود امد
_ تو خفه شو
سپس تمام دقدلی اش را سر خاتون خالی کرد خدمه جمع شدن خدا خیرش بده ننه طوبارو که منو از اون مخمصه فراری داد
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_4 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم سپس
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_5
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
اشک امانم را برید ، همه چیز مقابل چشمم امد
ننه طوبا منو توی طویله متروکه قایم کرد وقتی داشت میرفت با گریه گفتم
_ ننه نرو من میترسم
ننه خندیدو گفت
_از چی دختر خدا برات درستش کرد _خدایی که من دیدم ننه ۰۰۰
سپس مکثی کرد و گفت
_ای ای ای ای۰۰۰
ارام و ریز گفت
_یادته پریشب گریه میکردی میگفتی
خان همسن بابامه نمیخوام زنش شم حالا خوشحال باش دیگه زنش نمیشی
باهق هق گفتم
_ اخه ننه اینطوری دیگه کی منو منو میگیره دیدی خاتون باز به مادرم فحش داد
خندیدو گفت
_دیدی خان جلو کلفت نوکرها زدش کیانوش و ارسلان نگرفته بودنش مرده بود بعد هم ننه نگران نباش به خدا توکل کن
_پسره کجاست؟
_اقا فرهاد؟
از شنیدن اسمش با ترس سرتکون دادم
_خان برد تو اتاق بالایی زندانیش کرد داره پی تو میگرده صدات در نیاد تا ببینم چی میشه
۰۰۰
با پاشیده شدن اب از صورتم چشمانم را باز کردم فرهاد و مردی که شبیه خود او بود و کمی مسن تر به من خیره بودن فرهاد تحقیر امیزگفت
_چه مرگت شد جیغ میزدی؟
با ترس برخواستم و نشستم با ریختن موهایم دورم یادم افتاد که روسری ندارم هراسان به دنبال روسری گشتم اما انگار نبود که نبود نا امید موهای بلند طلاییم که از کودکی قیچی را لمس نکرده بود و حالا تا پشت زانوهایم میرسید را جمع کردم و سرم را بالا اوردم فرهاد از پنجره بیرون را نگاه میکرد و شهرام مات من بود
از نگاهش معذب شدم دستانم شروع به لرزش کرد روسری ام را روی میز ارایش دیدم برخواستم که به سمت روسری ام بروم ناخود اگاه پایم پیچ خورد و نقش زمین شدم شهرام دستش را به سمتم دراز کرد سرم را لرزاندم و با التماس گفتم
_به من دست نزنید لطفا
برخاستم روسری ام را پوشیدم حالا خیالم از مرد نامحرمی که هنوز خیره من بود راحت شده بود نفسی کشیدم و با اخم به شهرام نگاه کردم
شهرام از اخم من به خودش امد و گفت
_ فرهاد بیا بیرون کارت دارم
با فرهاد از اتاق خارج شدن و در را بستند دوباره گوش به در چسباندم
شهرام گفت
_واقعا زیباست ندیده بودم اینو خونه عمو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_5 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم اشک
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_6
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد با حرص گفت
_ بلای اسمانی به سرم نازل شد شهرام فکر ستاره داره داغونم میکنه
_این بچه چیزی خورده؟
_نه
_صداش کن بیاد بیرون الان تلف میشه
فرهاد با پوزخند گفت
_ نگرانشی
شهرام با کنایه گفت
_ همسن ریتاست
فرهاد با صدای بلند گفت
_ هوی دهاتی بیا بیرون
شهرام با تشر گفت
_این چه طرز حرف زدنه یادت نره تو مقصری یادت نره تو باعثی که اون اینجاست
سپس با مکث گفت
_ اسمش چیه؟
_گلجان
با شنیدن صدای پاش کمی عقب رفتم در را باز کرد و گفت
_ گل جان دخترم بیا شام بخور
با شنیدن دخترم اشک از چشمانم مثل سیل جاری شد یاد پدرم افتادم
شهرام لبخندی زد و گفت
_ منم یه دختر دارم همسن و سال شماست اسمش ریتاست۰۰۰ تو چند سالته؟
به ارامی گفتم
_هفده
خندیدو گفت
_ عزیزم؛ ریتا 14سالشه من تو رو مثل دخترم میبینم دیدم که چقدر از اینکه روسری نداری معذب بودی یه لحظه ارزو کردم کاش ریتاهم مثل تو بود
مکثی کردو گفت
_ حالا پاک کن اون اشکهاتو حیف تو نیست با این چشم های درشت ابی گریه کنی ؟ تو میدونستی که خیلی خیلی زیبا هستی وقتی اولین بار چشماتو باز کردی احساس کردم یه فرشته یا پری دریایی هستی
کمی سکوت کرد و گفت
_حالا دیگه نترس من مثل پدرتم و تو مثل ریتا دخترمی بیا برو شامتو بخور .
کمی با حرفهای اقا شهرام ارام شدم
به دنبال او سر میز شام رفتم فرهاد در خانه نبود و این یعنی ارامش
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_6 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فره
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_7
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
کمی از زرشک پلو با مرغ خوردم شهرام برایم نوشابه ریخت نوشابه ام را هم سرکشیدم که گفت
_ پدر مادرت کجان؟
ارام گفتم
_ فوت شدن
_خدا بیامرزه
_ممنون
_چند وقته؟
_پدرم وقتی شش ساله بودم فوت شد ناراحتی قلبی داشت۰
_ومادرت؟
_اونو ندیدم وقتی من به دنیا اومدم مرده بود
چهره شهرام را غم گرفت و گفت
_و کی تو رو بزرگ کرد؟
_عمه م پدرم معلم بود عمه کتی هم استاد پیانو بود اما ازدواج نکرد تنها بود اون منو بزرگ کرد
_پس تو خونه عمو بهجت چیکار میکردی
بغض راه گلویم رابست و گفتم
_ عمه کتی که مُرد ارباب اومد منو با خودش برد خونش گفت میخواد منو بگیره با اشک ادامه دادم
_ من نمیخواستمش همسن بابام بود خاتون اذیتم میکرد ازم کار میکشید به مادرم توهین میکرد
_چرا رفتی خونه ارباب
_ترسیدم تنها بودم اومد گفت تو خودت خان زاده ایی
حرفم را برید و گفت
_ توخانزاده ایی؟
_پدر بزرگم حشمت خانه
چشمان شهرام گرد شد و گفت
_ تو نوه حشمت خانی؟
_بله
_پس تنها وارث حشمت خان تویی
کتایون شهسواری هم عمته اره
_شمامیشناسیشون ؟
_کم و بیش خوب تعریف کن
_اول ارباب بهجت گفت بیا با ما زندگی کن یه هفته بعد گفت من میخوام بگیرمت
_چرا باهاش مخالفت نکردی؟
_مخالفت کردم اما پناهی نداشتم عمه که فوت شده بود من کسی رو نداشتم
شهرام خیره به چشمانم گفت
_ گریه نکن و اروم باش
با باز شدن در از ترس ایستادم فرهاد با یک شیشه مشروب وارد شد با دیدن شیشه مشروب بغض به گلویم چنگ زد شهرام با حرص بلند شد مقابل فرهاد
ایستاد کشیده محکمی به صورت فرهاد کوباند من ناخواسته جیغ کشیدم شهرام با فریاد گفت
_ به روح مامان و بابا قسم فرهاد تا حالا هزار بار بهت تذکر دادم این اشغالو نخور سپس شیشه را از شهرام گرفت به زمین کوباند بوی الکل فضای خانه را گرفت شهرام ادامه داد
_ یکبار دیگه ببینم بشنوم خبر بیارن بو ببرم از این نجسی حروم خوردی اسمتو نمیارم بین منو این گناه بین برادرت که همیشه مثل کوه پشتت وایساده و این گناه یکی رو انتخاب کن
فرهاد مکثی کرد دستش را روی صورتش کشید و گفت
_چشم داداش
همه ساکت شدن صدای زنگ تلفن شهرام سکوت مرگبار خانه را شکست گوشیش را در اوردو گفت
جانم / پیش فرهادم/ نه عصبی نیستم/ چشم میام/ ستاره کجا بود این وقت شب حرفهایی میزنی مرجان/نمیاد/نه فرهاد نمیاد کار داره/باشه خداحافظ
گوشی را در جیبش گذاشت و گفت
_ من باید برم
با ترس و لرز و التماس گفتم
_ منم ببر
_شهرام سری تکان داد و گفت
_به زنم بگم تو از کجا اومدی؟
سرم را پایین انداختم شهرام ارام رو به فرهاد گفت
_ فردا میری سهمتو از کارخونه جدا میکنی
فرهاد با اخم گفت
_ چشم
_بی عقلی نکن حرف من بزرگترو گوش کن دیر یا زود ستاره میفهمه نزار حقت پایمال بشه
فرهاد کلافه گفت
_ نمیفهمه من درستش میکنم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_7 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم کمی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_8_9
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
با رفتن شهرام فرهاد با یک پتو و بالش سمت کاناپه ها رفت منم روی تخت دراز کشیدم و فکر میکردم به روستا به
دوستم فاطمه، به محبت های ننه طوبا، یاد عمه کتی افتادم مقرراتی بود و مرموز اما زن منظبتی بود
بغیر از این سال اخر زندگی ش ، همیشه با من سر جنگ و دعوا داشت، قشنگ مشخص بود که مرا دوست ندارد.
صدایش در ذهنم پیچید
جمع کن اتاقتو چقدر شلخته ایی، سرت و بزنند تهتو بزنند لنگه مادرتی
با غیض میگفتم نخیر مامانم شلخته نبود
طوری که انگار از من چندشش میشد میگفت
تو که اصلا اونو ندیدی، من یادمه چقدر شلخته بود.
من با بغض میگفتم خوابشو دیدم
عمه با اخم گفت اگر راست میگی
چه شکلی بود؟
ومن چون حتی یک عکس هم از مادرم ندیده بودم شروع میکردم به تعریف و تمجید های رویایی خودم
یادمه یه بار با گریه گفتم عمه کتی عکس مامانمو بده ببینم
عمه کمی خیره نگاهم کردو گفت
من از اون تحفه عکس ندارم
خیلی دوست داشت به من پیانو یاد بدهد اما من به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت مخالفت میکردم با جیغ می گفتم از پیانو بدم میاد
در افکارم غرق شدم و خوابیدم صبح با صدای خانمی از جا برخاستم بدنم میلرزید از ترس اینکه مبادا ستاره باشه در باز بود و منم بی روسری مانتویم را در اورده بودم و با بلیز یاسی شلوار طوسی ام دراز کشیده بودم
کمی گوش تیز کردم صدای خانمی م
مسن بود اقا فرهاد این شیشه خورده ها چیه ای وای نجسی شکسته اقا فرهاد همه جارو نجس کردی فرهاد گفت چقدر غر میزنی خاله مریم
_دستت درد نکنه؛خیلی ممنون یعنی من قورباغه م؟
فرهاد با کلا فگی گفت
_ خاله اول صبحی عصبی م نکن به اندازه کافی من داغونم
_چرا عصبی هستی از سفر اومدی باید سرحال باشی
با صدای زنگ ایفن مریم خانم گفت
_بفرما اینم سورپرایز
سپس شاسی ایفن را زد فرهاد تیز از جایش برخواست و گفت
_ سورپرایز دیگه چیه؟
مریم خانم با خنده گفت
_ الان میاد تو
فرهاد با فریاد گفت
_کی؟
مریم خانم کلافه وار و با خنده گفت _چقدر عجولی صبر کن دیگه
فرهاد شتابان سمت اتاق خواب امد نگاهی به من انداخت و گفت
_ خفه میشی ها
سپس در را بست و گفت
_کلید کو ؟
قلبم محکم و تند میتپید از ترس نمیدونستم چیکار باید کنم نگاهی به کمد انداختم و در یک ان وارد کمد شدم در را بستم صداهای نامفهومی میشنیدم۰
از زبان فرهاد
مات مونده بودم که الان باید چه غلطی میکردمم با دیدن ستاره دهانم از تعجب وا مونده بود رنگ صورتم پریده بود بدنم هیستریک میلرزید و دوست داشتم گلدان شیشه ایی کنار در اتاق خواب را توی سر این پیر خرفتخورد کنم
نزدیکم امد و گفت
_بیا پسرم اینم کلید حالا کلید اتاق خواب و میخوای چیکار؟ حالا چرا داد میزنی؟
ستاره مرموزانه گفت
_اینجا چه خبره ؟
_تو اتاق خواب چی هست که میخوای درو قفل کنی؟ چرا رنگت پریده؟
دست و پایم شل شد
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ستاره جلو امد و گفت
_ اومدم سورپرایزت کنم مثل اینکه بد موقع امدم
سپس در یک ان در اتاق خواب را باز کرد نفسم را حبس کردم دستانم میلرزید سکوت که طولانی شد ارام چرخیدم کسی در اتاق نبود سرم را گرداندم پس گل جان کو؟
سعی کردم خودم را نبازم نفس راحتی کشیدم و گفتم
_ مگه تو به من شک داری؟بفرما اینم اتاق خواب ۰
ستاره اطراف را بررسی کرد و گفت
_چرا دستات میلرزه؟ چرا رنگت پریده؟
نفسی کشیدم و گفتم
_خاله مریم شیشه مشروبو از اپن انداخت شکست از خواب با ترس بیدار شدم
خاله مریم حق به جانبانه گفت من۰۰۰
_قبل از اینکه این پیر خرفت اوضاع و خرابتر کنه گفتم
_ ول کن دیگه خاله برو چای و دم کن باید برم کارخونه کلی کار دارم
_اخه من
_برو خاله ترو قران برو دارم سکته میکنم
ستاره با بغض گفت
_ اره بایدم سکته کنی معلوم نیست چه غلطی داشتی میکردی که من سر رسیدم از استرس داری میمیری
سپس با قهر خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به انچه نباید میافتاد خورد و گفت
_این روسری مال کیه اینجا اویزونه؟
نفسم بند امد و چشمانم از حدقه بیرون زد خدایا به دادم برس
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_8_9 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_10
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
با صدای خاله مریم متحیر موندم این _روسری منه ستاره جان
با خودم گفتم چه عجب این خنگ پیر یه کار مثبت هم کرد
اما انگار حس ششم ستاره یه بوهایی برده بود با گریه گفت
_مال شماست مریم جون؟ چرا دروغ میگی ؟
_دروغ نمیگم ستاره روسری منه
_تو اتاق خواب من چیکار میکنه؟
_اومدم اینجا مرتب کنم در اوردم جاموند
_بعد با چی رفتی خونتون
_یکی دیگه تو ساکم داشتم
همه ساکت شدند در دلم نذر میکردم و خدار ا صدا میزدم اما انگار ستاره
بیخیال نمیشد روسری را برداشت کمی ورانداز کرد و انچه نباید میشد شد
یک تار موی طلایی از روسری بیرون کشید و گفت
_ اینم موی شماست مری جون؟
مریم خانم با نا امیدی گفت
_ موی میناست خوب دخترم روسریمو پوشیده بوده لابد
ستاره با جیغ گفت
_ موی مینا رو خودم کوتاه کردم این مویک متر بلنده
و بعد گریه کنان از اتاق خارج شد کیفش را برداشت و دوان دوان حیاط را هم طی کرد و خدارو شکر رفت
روی تخت نشستم و سرم را بالای دستانم گرفتم و با فریاد گفتم
_ بیا بیرون
مریم با ترس گفت
_ بسم اله نصف عمر شدم چته تو بچه امروز
با بازشدن در کمد نگاهی به گل جان انداختم خیس عرق شده بود صورتش مثل گوجه سرخ شده بود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁