eitaa logo
ریحانه 🌱
12.2هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
548 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم #پار
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ ظهر شد عطر قورمه سبزی فضای خانه را گرفته بود مرجان به زور یخ روی صورتم گذاشته بود تا کبود نشم پیراهن صورتی ریتا که استین سه ربع داشت و لبه استینش چین سفید داشت را به تنم کرده بود به اصرار خودم یک ساپورت سفید هم ازمرجان گرفتم چون پیراهن تا زیر زانوم بود در باز شد با ورود شهرام و فرهاد قلبم تند تند شروع کرد به تپیدن فرهاد سراپای مرا ورانداز کردشهرام گفت _ سلام ، بچه ها کجان؟ ارام گفتم _مرجان خانم داره با ریتا درس کار میکنه شهرام بلند گفت _ مرجان مرجان از اتاق خارج شدو گفت _ سلام فرهاد نزدیک من امد روی کاناپه لمیدو چشمانش رابست شهرام وارد اشپزخانه شد مرجان ارام گفت _چیشد؟ _طلاقش داد مرجان سر تاسفی تکان دادو گفت _ستاره ناراحت بود _نیومده بودند نه ستاره نه باباش، وکیل فرستاده بودند. یک دنگ از کارخونه رو پس گرفتند یک میلیارد هم از من چک گرفتند _چرا از تو؟ نمیدونم شرط اقای تهرانی برای طلاق این بود _چک برای کی نوشتی _پنج روز دیگه _از کجا میخواد بیاره _باید جور کنه دیگه، بره قرض بگیره،یه چیزی بفروشه بده. _خداروشکر شهرام ستاره اصلا بدرد این نمیخورد شهرام پوفی کردو گفت _ کی بدرد این میخوره؟ عسل صبح تا حدودی حقیقت و بهش میگفت ما همش میگیم ستاره بده ،حالامثلا فرهاد خوبه؟ به قول عسل وحشیه ، بد اخلاقه، مشروب خوره سپس خندیدو ادامه داذ _بی ناموس خدایی عجب حرفی بهش زد سپس ریز خندید مرجان اهی کشیدو گفت _ چی در مورد من فکر کردی که میگی این از ترکیه اومده؟ شهرام از خنده ساکت شدو گفت _چیزی بهت گفته؟ _از ترس فرهاد جرأت نمیکنه بگ ه مکثی کردو گفت _فراریه؟ شهرام سرش را به علامت نه بالا انداخت و گفت _ نه بیچاره _پس چیه شهرام؟ برات تعریف میکنم _الان بگو _الان نمیتونم _پس بهشون بگو برن شهرام مکثی کردوگفت _ چرا؟ _بوی دردسر میاد شهرام، وقتی من غریبه م و نباید بدونم ،پس دوست ندارم ببینم. بگو برن شهرام دست مرجان را گرفت و گفت _ یه لحظه بیا 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_32 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ظه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان شهرام شرم کار برادرم باعث شده بود دستانم عرق کنند خیسی دستانم رابا لباسم پاک کردم. نگاهی به چشمان منتظر مرجان انداختم، چقدر به واسطه فرهاد شخصیت من مقابل مرجان خورد شده بود ارام گفتم فرهاد خدا لعنتت کنه سپس لبم را گزیدم و گفتم _فرهاد مست بوده به این تجاوز کرده چشمان مرجان گرد شدو گفت _ چی؟ ازخجالت ساکت ماندم مرجان گفت _خداوکیلی؟ سر مثبت تکان دادم . از نگاه به چشمان مرجان شرم داشتم. مرجان ارام گفت _ستاره میدونه؟ _نه ،ستاره فقط متوجه حضورش تو خونه شد . فقط من میدونم و الانم تو،ازت خواهش میکنم به روشون نیار فرهاد خیلی براش مهمه که تو ندونی مرجان با لب گزیده گفت _نه ،اصلا نگو به من گفتی روی فرهاد به روم باز میشه در پی سکوت یک دقیقه ایی مرجان گفتم _رفته خونه عمو این گندو زده مرجان متعجب گفت _عسل خونه عمو چیکار میکرده؟ _دختره خیلی بدبخته کسی و نداره یه عمه داشته اون که مرده عمو میخواسته خودش اینو بگیره مرجان متعجب گفت _وا...... پس خاتون چی؟ _نمیدونم والا _البته دختره خیلی قشنگه ،عموتم بی کس و کار گیر اورده دیگه لب پایینم را به داخل دهانم بردم تنها فرهاد نیست که مرا شرمنده مرجان کرد عمو هم از این بدتر اه سوزناکی کشیدم و گفتم _ اخه مرتیکه هول .... این جای دخترته مرجان در را باز کردو گفت _ولش کن بیا بریم بیرون 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_33 #رمان_آنلاین_عسلì به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم ا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بعد از صرف نهار روبروی تلویزیون نشسته بودم فرهاد سرش را در گوشم فروبردو گفت _ پاشو اماده شوبریم لحظه ایی تپش قلبم بالارفت ارام گفتم _کجا؟ _سر قبرمن، زود باش ازجایم برخاستم مرجان لباس هایم راشسته بود و اتو زده بود .اصلا دلم نمیخواست از اینجا برم.در دلم خداخدا میکردم که شهرام مانع از رفتن ما بشه از اتاق بیرون امدم شهرام رو به فرهاد گفت _حالا چه عجله ایی داری؟ میموندی دیگه اینجا. _سرم درد میکنه دیشب نخوابیدم ،برم استراحت کنم شهرام نگاهی به من انداخت در گوش فرهاد زمزمه ایی کرد فرهاد با کلافگی گفت _خیلی خوب _خیالم راحت باشه؟ _چشم. از خانه خارج شدیم فرهاد مقابل یک فروشگاه متوقف شدو گفت _پیاده شو در را باز کردم به دنبال فرهاد وارد فروشگاه شدم وارد مغازه شد به سلیقه خودش برایم یک کیف و کفش مشکی خرید، مرا به یک مانتو فروشی برد من خیره به مانتو های زیبا شدم چشمم یک مانتوی سبز مغز پسته ایی که لبه استین و پایینش چین سفید داشت را گرفت دست بردم پارچه اش را لمس کردم سپس نگاهی به فرهاد که بی هیچ حسی مرا نگاه میکرد انداختم . فرها د پوزخندی زدو ارام گفت _ تو خوابت هم میدیدی بیفتی گردن یکی مثل من؟ تو اون ده کورتون فقط لباس های دهاتی بود درسته؟الان دلت از این مانتو چین دارها میخواد ؟ بپوشی دلبری کنی اره؟ زهر کلام فرهاد دلم را سوزاند اشک در چشمانم حدقه زد . فرهاد چیزی را به رویم اورد که درد دلم بود. منم مثل بقیه دخترها دلم لباسهای زیبا میخواست اما هیچ وقت نداشتم فرهاد تحکمی گفت _اونی رو میپوشی که من میگم . سپس یک مانتو بلند ساده مشکی به همراه یک شال مشکی و شلوار مشکی برایم خرید. من ارام اشکهایم را پاک کردم فرهاد مرا مقابل یک مغازه گل سر فروشی بردو گفت _ برو هرچیزی که لازمه اون موهای بی صاحبت معلوم نباشه بخر _ارام گفتم من چیزی لازم ندارم. سقرمه ایی به پهلویم زدو گفت _ گمشو برو تو مغازه وارد مغازه شدم فروشنده خانم گفت _بفرمایید فرهاد ارام گفت _چی میخوای؟ من با بغض گفتم _ هیچی فرهاد رو به من چرخید سپس با چشمانش مرا تهدید کردو گفت _گفتم چی میخوای؟ اشک روی گونه ام سرید و گفتم _موهامو میبافم که معلوم نباشن _خفه بابا بافتنتم دیدم لحن صدایش کمی بالا رفت و ادامه داد _برای اخرین بار بهت میگم چی لازمه موهات جمع بشه اشکم را پاک کردم وگفتم _ من از شما هیچی نمیخوام . فرهاد ارام گفت _ الان میریم خونه درستت میکنم،هیچ کس هم دیگه نیست که بدادت برسه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_34 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فروشنده مداخله کردو سپس گفت _خانم ها ناز دارند دیگه، بیا همه چیزهایی که لازم داره رو خودم بهت میدم . فرهاد به سمت فروشنده چرخید و گفت _یه قیچی به من بده. هینی کشیدم .چشمانم گرد شد. فروشنده گفت چه قیچی میخوایید فرهاد روسری ام راکشید محقرانه مرا چرخاندم گفت _ ببین موهاشو سپس کلیپسم را باز کردو گفت میخوام اینهارو بزنم هق هق گریه م را از این همه حقارت فروخوردم و سپس موهایم را جمع کردم فروشنده خندیدو گفت _دلت میاد اینهمه مورو بزنی؟ موی به این خوش رنگی و پرپشتی ....تاحالا ندیده بودم. _یه قیچی به من بده روسری ام را از دست فرهاد گرفتم و پوشیدم خانم فروشنده گفت _حالا تصمیمتون را بگیرید اگر قصد کوتاهی این مورا دارید من موهاشو میخرم _حالا فعلا قیچی بده به من ، سه بار بهش گفتم گل سر چی میخوای؟ برات بخرم سرم را گرداندم نگاهی به درمغازه انداختم و بعد فرهاد را نگاه کردم، فرهاد در حالی که از جیبش پول در میاورد گفت _ یه کار میکنم ناز کردن یادت بره در را ارام گشودم و با هرچه توان داشتم دویدم فرهاد هم به دنبال من خوشبختانه کفش هایم اسپرت بود وراحت میتوانستم بدوم، در ازدحام جمعیت افتادم. نگاهی به عقب انداختم فرهاد هاج و واج اطرافش را نگاه میکرد پشت یک دیوار مخفی شدم و اورا تحت نظر داشتم خوشبختانه مرا گم کرده بود . ارام راه افتادم و از فروشگاه خارج شدم روبروی فروشگاه فضای سبز بود روی نیم کت نشستم نفسم که ارام شد باخودم گفتم اشکال نداره موهامو میفروشم، با پولش میرم خونه عمه کتی . ب از پول موهام هرچقدر موند یکم باهاش زندگی میکنم بعد میرم سرکار بلاخره یه روز قوی میشم این عوضی رو گیرش میارم انتقاممو ازش میگیرم. یاد خاله مهناز افتادم لبخند روی لبانم امدو گفت الان بهترین موقع است زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ، از شعف برخاستم و ارام گفتم اینجا کجاست؟ نزدیک یک خانم جوان شدم مانتو رسمی پوشیده بود و مقنعه داشت 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم فرو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _ببخشید خانم خانم جوان عینک افتابی اش را برداشت و گفت _جانم _شما موبایل دارید ؟ خانم مکثی کردو گفت _ بله چطور اشک در چشمانم حدقه زد و گفت _ به یه شماره زنگ میزنی؟ خانم کمی تعلل کرد و گفت _به کی؟ _به خاله م ، تروخدا با شوهرم دعوام شده بگو گل جان روبروی این فروشگاهه ادرس بده بگو بیاد دنبالم خواهش میکنم خانم جوان شماره را گرفت ومدتی بعد گفت _ الو سلام گوشی خدمتتان گوشی را مقابل من گرفت من سراسیمه گفتم _ سلام مهناز هیجان زده گفت _ خبری ازت نیست؟کجایی _من فرار کردم داره دنبالم میگرده الان روبروی یه فروشگاهم _ادرس بپرس بهم بگو، اسم فروشگاه و بخون نگاهی به فروشگاه انداختم و گفتم _فروشگاهه... خانم جوان ارام گفت _ تیراژه بلند گفتم _ خاله تیراژه یه فضای سبزه من توشم باشه الان راه میفتم _گلجان خاله صبر کن من تا بیام اونجا یک ساعت ونیم طول میکشه _باشه خداحافظ گوشی را به صاحبش دادم و تشکر کردم خانم جوان رفت روی نیم کت نشستم قلبم تاپ تاپ میکرد یک ربع گذشت با کشیده شدن موهایم جیغی کشیدم و سرم را چرخاندم با دیدن فرهادی که یکپارچه صورتش سیاه شده بود جیغ زدم دهانم را گرفت و گفت _ خفه شو، سپس دستم را گرفت وگفت _راه بیفت _ایستادم و گفتم نمیام _نمیای؟ مگه دست خودته ؟ _ولم کن بزار برم ،چی از جونم میخوای؟ _کجا میخوای بری ؟ کشیده محکمش مرا روی نیم کت کوباند دستم را به سرم گرفتم فرهاد ادامه داد _میخوای کجابری بی پدر؟ شب کجابری بخوابی؟ میخوای بری هرزه گری؟ سپس دستم را گرفت و گفت بلند شو به ناچار برخاستم وارد ماشین شدم و از ترس به در چسبیدم فرهاد پشت فرمان نشست و گفت _ گور خودتو با این کار کندی الان میریم خونه ادمت میکنم. برای اینکه ارامش کنم ارام گفتم _ببخشید. _لال شو عسل صداتو نشنوم. _غلط کردم با پشت دست محکم به دهانم کوباند دستم را روی دهانم گذاشتم با حس داغی دستم را کشیدم .با دیدن خون ترس وجودم را گرفت سرگیجه به سراغم امد از فکر اینکه وقتی به خانه برسیم به شدت مرا تنبیه میکند و اینکه کسی نیست که حمایتم کند بند بند وجودم لرزید دستش را گرفتم و گفتم _ اقا فرهاد ....من گه خوردم فرار کردم. فرهاد با عربده گفت _خفه شو صدات رو اعصابمه.خفه شو حروم *زاده. وارد حیاط که شدیم اشهدم را خواندم. از ماشین پیاده شد در سمت من را باز کرد مرا کشان کشان وارد خانه کرد .دستش را گرفتم وملتمسانه گفتم _ببخشید. غلط کردم. اشتباه کردم. _چرا فرار کردی؟ _ببخشید دیگه فرار نمیکنم. سیلی محکمی به صورتم زدو گفت _به این فکر کردی شب کجا میخواستی بری؟ سپس موهایم را گرفتوبا فریاد گفت _میخواستی بری هرزه گری کنی؟ به خوشگلیت مینازی؟ من از ترس حتی ناله هم نمیکردم فقط به چشمان درشت سیاهش خیره بودم صدایش را پایین اورد رهایم کردوگفت _برنامه ت چی بود؟ در پی سکوت من ادامه داد _حرف بزن سگ شدم ،به خدا میکشمت.جواب منو بده با ان و من گفتم _میخواستم برگردم خونه عمه م با فریاد فرهاد چشمانم را بستم _ با چه پولی؟ در پی سکوت من بازوهایم را محکم گرفت تکانم دادو گفت _چطوری میخواستی تا شمال بری؟ _میخواستم موهامو بفروشم به اون دختره 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_35 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم _ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ ابروهای فرهاد در هم گره خوردومن ادامه دادم _ با پولش برم خونه عمه م . فرهاد دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت _ از این لحظه به بعد بدون اجازه من اب نمیخوری . فهمیدی؟ برای رهایی از این مخمصه سریع گفتم _بله فهمیدم. فرهاد رهایم کرد و وارد اشپزخانه شد . به خاطر سیلی که خورده بودم سرم به شدت درد میکرد همانجا نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم پوست صورتم به شدت میسوخت، فرهاد از داخل یخچال قرصی در اوردو با یک لیوان اب خورد از اشپزخانه خارج شد مقابلم ایستاد استرس وجودم را گرفت لگدی به ساق پایم زد ناله ای کردم و پایم را گرفتم _بلند شو حروم*زاده ، مفت خوری بسه ، خونه رو بوی اشغال برداشته. ارام ایستادم فرهاد از کتفم گرفت مرا به سمت اشپزخانه هل داد محکم به اپن خوردم که خوشبختانه در را باز کردو به حیاط رفت وارد اشپزخانه شدم سرگیجه داشتم دست و صورتم را شستم زخم لبم هنوز خونریزی داشت ، یکی از قرص هایی که فرهاد خورده بود را خوردم و شروع به جمع کردن میز نمودم ظروف غذایی که ان شب با امدن ستاره به خانه و ناتمام ماندن شام هنوز روی میز بود را جمع کردم در پی یک مشما برای جمع کردن زباله ها بودم که چشمم به مشمایی که یک کاغذ به ان منگنه شده بود خورد تعجب کردم کاغذ را نگاه کردم فاکتور رستوران بود. چشمانم برق زد ....خدای من ادرس اینجا توش نوشته شده. کاغذ را کندم و از اشپز خانه بیرون رفتم ارام پرده را کنار زدم داخل حیاط نبود باید به خاله مهناز زنگ میزدم حتما تا الان رسیده سراسیمه به سمت تلفن رفتم و شماره را گرفتم گوشیو بردار تروخدا . _الو _خاله بیا به این ادرس _تو کجارفتی _تروخدا زود بیا سپس ادرس را خواندم .با صدای باز شدن در سریع گفتم _ اومد خداحافظ. گوشی را سرجایش نهادم سرم را که بالا گرفتم فرهاد را دیدم که خیره به من است فاصله ام تا او زیاد بود مخفیانه کاغذ را در مشتم گرفتم فرهاد چند قدم جلو امدو گفت _ باکی زنگ میزدی؟ ناخواسته به عقب رفتم ترس را در صورت فرهاد میدیدم نزدیک گوشی شد تکرار تلفن را زد قلبم در سینه گوپ گوپ میکرد هر چه بوق خورد کسی پاسخی نداد . فرهاد با فریاد رو به من گفت _به کی زنگ زدی ؟ این تنها شانس من برای رهایی از این جلاد بود حتی اگر میمردم هم حرفی نمیزدم. فرهاد به سمتم حمله کرد دوان دوان به سمت اتاقی که درش باز بود رفتم ، اما فرهاد زرنگ تر از من بود موهایم را گرفتو من ناخواسته ایستادم کشان کشان مرا به اتاق بردو گفت _ عسل به کی زنگ زدی؟ _من به کسی زنگ نزدم. فرهاد مشتی به قفسه سینه م کوباندو گفت _شماره ش روی تلفنه چرا دروغ میگی ؟ _یعنی توی این نیم ساعتی که فرار کردی دوست پسر پیدا کردی؟ هاج و واج گفتم _ نه به خدا _پس اون کی بود؟چرا دیگه جواب نمیده؟ با عربده گفت _ خودم شنیدم گفتی اومد خداحافظ ضربه های پیاپی فرهاد روی سرو صورتم فرود میامدو من بخاطر اینکه صدای زنگ ایفن به گوشش برسد هیچ نمیگفتم . فرهاد لحظه ایی از زدن من دست کشیدو گفت _ عسل همینجا میکشمت توی حیاط هم دفنت میکنم اب هم از اب تکون نمیخوره ،کسی و نداری که پیگیرت باشه ، بگو با کی حرف میزدی؟ با صدای زنگ ایفن نفس راحتی کشیدم . 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_36 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم اب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد از اتاق خارج شد به سختی از روی زمین برخاستم یک قدم که برداشتم نقش زمین شدم تمام صورتم خیس از اشک بود ، کشان کشان خودم را نزدیک در رساندم . با دیدن چهره فرهاد وجودم لرزید. از زبان فرهاد ایفن را برداشتم تصویر زن مسن به همراه یک مرد جوان ظاهر شد _بفرمایید خانم با عصبانیت گفت _درو باز کن متعجب شدم و گفتم _ با کی کار داری؟ _باز کن بهت بگم _یعنی چی؟ باید بدونم در خونمو دارم به روی کی باز میکنم. _تو فکر کن مادر گلجان دست و پایم سست شد نگاهی به اتاقی که مشغول کتک زدن بی گناه ترین فرد زندگیم بودم ،انداختم. نیمه جان روی زمین نشسته بود و به من نگاه میکرد. با صدای ان خانم به خودم امدم _باز کن درو _اشتباه اومدید ما همچین کسی رو اینجا نداریم . خانم با خشم لگدی به در کوبید و گفت _اینقدر جیغ میزنم که حیثیت نداشتت توی کوچه بره درو باز کن بی همه چیز ترس یکپارچه وجودم را گرفت اگر در را باز کنم وضعیت کنونی گلجان را چطور پاسخ بدم ، کاش به حرف شهرام گوش داده بودم ،بهم گفت باهاش مهربون باش مرد جوان خانم را کنار زد و گفت _ ما به قصد دعوا اینجا نیومدیم اقای محترم، اما اگر درو باز نکنی مجبور میشم به پلیس زنگ بزنم. با شنیدن اسم پلیس ناخواسته شاسی ایفن را زدم گوشی ام را از روی اپن برداشتم و روبه عسل گفتم _بهشون بگو من بر میگردم وارد اشپزخانه شدم و سراسیمه از انجا خارج شدم و به پشت باغ پناه بردم لبه دیوار را گرفتم و در یک لحظه به کوچه پشتی پریدم. ترس و شرمندگی تمام وجودم را گرفته بود ناچار گوشی ام را در اوردم و شماره شهرام را گرفتم بعد از چند بوق با خنده گفت _باز چه دسته گلی به اب دادی که به من زنگ زدی؟ _اب دستته بزار زمین بیا اینجا لحنش تند شدو گفت _ چیشده؟ _شهرام بیچاره شدم عسل زنگ زده به کس و کارش _مگه کس و کار داره _نمیدونم یه زنه با یه مرده اومد در زد گفت من مادرشم اگر باز نکنی زنگ میزنم پلیس _تو الان کجایی؟ _من از در پشتی اومدم بیرون از دیوار پریدم ته کوچه پشتی _عسل کجاست؟ مکثی کردم نمیدونستم چه جوابی باید بدم شهرام با فریاد گفت _ جواب بده فرهاد عسل کجاست؟ _از خونه شما رفتیم فروشگاه براش لباس خریدم تو فروشگاه بحثمون شد فرار کرد بعد نیم ساعت پیداش کردم توی یه فضای سبز نشسته بود اوردمش خونه شهرام با کلافگی گفت _بردی زدیش اونم از فرصت استفاده کرده زنگ زده کس و کارش الانم سیاه و کبوده فامیلاش اومدن من باید بیام اونجا ، گندو تو زدی ... خوردمش و گذاشتی مال من مکثی کردم و گفتم _ چیکار کنم ؟ _خیلی زدیش ؟ _واسه فرارش زیاد نزدم، اومدم دیدم داره تلفنی به یکی میگه اومد خداحافظ هرچی به شماره زنگ زدم جواب نداد ،ازش پرسیدم با کی حرف میزدی ،نگفت منم زدمش که بگه. _یه ذره عقل نداری.اخه بیشعور، تلفن و که دستش دیدی باید میفهمیدی به کس و کارش زنگ زده _این که میگفت فقط یه عمه داره اونم مرده _حالا که میبینی کس و کارم پیداکرد. _من چه میدونستم فامیل داره _با این شخصیتت و رفتارات حالمو بهم زدی فرهاد، حالا گیرم یکی بی کس و کار باید بهش ظلم کرد؟ من و مرجان داشتیم میومدیم خونت الان پشت دریم گوش به زنگ باش زنگ زدم بیا _مرجان و چرا اوردی؟ داشتیم میومدیم بهت سربزنیم _ریتا هم هست؟ _نه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_37 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ از زبان گلجان با ورود خاله مهناز به خانه هق هقم شدت پیداکرد مهناز بالای سرم امدو با گریه گفت _ الهی برات بمیرم، دستش بشکنه ، کمی وراندازم کردو گفت _ خوبی؟ _تروخدا پاشو تا نیومده فرار کنیم _فرار کنیم؟ پدرشو در میارم . بیچاره ش میکنم ، باید جوابگوی کارش باشه _خاله ولش کن بیا بریم نگاهی به پشت سر خاله مهناز انداختم و گفتم _ با اقا یاسر اومدی؟ _یاسمن و یاشار تو ماشینن نگاهش دور خانه چرخید و گفت _ کجاست این نامرد حروم*زاده _رفت _از کجا رفت _از در اشپزخانه یاسر به سمت در اشپزخانه رفت و لحظاتی بعد گفت _ اینجا کسی نیست خاله مهناز بدن رنجورم را بلند کرد مرا روی مبل نشاند، برایم یک لیوان اب قند اورد.کمی از اب قند خوردم خاله زخم لبم را با دستمال پاک کرد با باز شدن در هینی کشیدم از ترس دست خاله را گرفتم و گفتم _ خاله نری ها _نه عزیزم با دیدن شهرام ومرجان خیالم راحت شد شهرام گفت _ سلام مهناز ازجایش برخاست و گفت _چه سلامی چه علیکی _من شهرام محمدی هستم برادر اقا فرهاد ، ایشونم مرجان همسرم هستند. مکثی کردو گفت _ ببخشید شما _شمافکر کن مادر گلجان _اخه ایشون گفتند مادر ندارن گویا به رحمت خدا رفتند. مهناز مکثی کردو گفت _ من یه بنده خدام.اومدم به یه مظلوم کمک کنم. شهرام ومرجان نزدیک امدند شهرام به سمت یاسر دست دراز کرد با او دست دادو سپس مقابل من نشست، مرجان به ارامی سلام کرد و کنار شهرام روبروی یاسر نشست. مهناز کنارم نشست و گفت _ بی کس و کار گیر اودید؟ شهرام لبش را گزیدو گفت _ خداشاهده من الان چندروزه که متوجه این موضوع شدم ،اعصابم داغونه، خداخودش میدونه چقدر ناراحتم و به واسطه این کار اون احمق الان شرمنده همتونم. مهناز نگاهی به من انداخت و گفت _ ببینش. این دختر شکل عروسک بود ببین چیکارش کرده شهرام سر تاسفی تکان دادو گفت _خیلی کارش زشت بوده از خود عسل بپرسید که من چقدر سعی میکردم همه چیزو درست کنم اما الان واقعا نمیدونم باید چی بگم ، من شرمنده م. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_38 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم از
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ _شرمندگی شما مشکلی رو از این دخترحل نمی کنه. خدممتون عارض شم اقای شهرام محمدی ، این شهر قانون داره، من گلجان و باخودم میبرم و از برادر شما شکایت میکنم ، تا بفهمه... _اینقدر عجولانه تصمیم نگیرید _صبر کنیم تا اخوی شما به شکنجه هاش ادامه بده و این طفل معصوم را بکشه؟ شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت _نه من اصلا منظورم این نیست، فرهاد خیلی کار اشتباهی کرده، الان هم از خجالتش گذاشته رفته، اگر الان اینجا بود من حتما باهاش برخورد میکردم، من با فرهاد کاملا مخالفم، اگر میگم که عجولانه تصمیم نگیرید منظورم چیز دیگه س مهناز پاهایش را روی هم انداخت و گفت _ببخشید اونوقت منظورتون چیه؟ شهرام به مهناز خیره شد مدت طولانی در سکوت به چشمان هم خیره ماندند انگار با نگاهشان باهم صحبت میکردند .شهرام سکوت را شکست وگفت _چطور بگم؟ بقول قدیمی ترها شما موهاتو که تو اسیاب سفید نکردی ! سن و سالی ازتون گذشته، سردو گرم روزگارو چشیدی. به جان تک دخترم که همه زندگیمه ، من دلم میخواد این قائله جوری ختم بخیر بشه که اینده عسل لطمه نبینه، عسل از دختر من سه سال بزرگتره، خداشاهده که من الان احساس میکنم این مشکل برای ریتای خودم اتفاق افتاده. و تمام تلاشم اینه که جوری مسئله حل بشه که بنفع عسل باشه.وقتی به من گفت پدر و مادرش فوت شدندو با عمه ش زندگی میکرده و عمه ش هم که به رحمت خدا رفته بی کس شده همونجا من بهش گفتم تو جای دختر منی و روی حمایت من همیشه حساب کن. حرفهای شهرام خاله مهناز را به فکر فروبرد. شهرام کمی مکث کردو گفت _ مطمئن باشید من از این وحشی گری فرهاد نمی گذرم و حتما تنبیهش میکنم. مهناز گفت _ الان کجاست؟ بهش زنگ بزن بگو بیا اینجا ما کلامی حرف نمیزنیم خودش توضیح بده. _اون توضیحی نداره که بده ، سراسر کارش اشتباهه خیلی عذر میخوام شکد اضافه خورده، غلط کرده، مگر دستم بهش نرسه دیشب عسل و فرهاد مهمان ما بودند،از صبح تا ظهر که من و فرهادبا هم بودیم مدام در گوشش گفتم هوای عسل و داشته باش، ناراحتش نکن، عسل بی گناهه، فرهاد تو در قبال عسل مسئولی، تو باعثی که اون الان اینجاست،و یه عالمه حرف دیگه الان اگر ببینمش بهش میگم مرد حسابی من اینهمه نصیحتت کردم این شد؟ خاله مهناز اهی کشیدوگفت _ من عسل و میبرم ، شما و خانمتون ادم های با شخصیتی هستید ، من به احترام حرف شما عجولانه تصمیم نمیگیرم. شهرام موبایلش را دراوردوشماره مهناز را ذخیره کرد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا