eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
533 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک پارت اول زبان عشق👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/12524 لینک پارت اول عشق بی رنگ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/1542 https://eitaa.com/reyhane11/20739 لینک پارت عسل👆👆 اعضا جدید خوش امدید❣❣❣ 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_53 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم غر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ سوار ماشینش شدم ضبطش را روشن کرد و راه افتاد ، گوش به اهنگ سپردم . اهنگ گلی بود همیشه عمه برایم این اهنگ را میگذاشت یاد عمه افتادم و دوباره بغض کردم به سختی جلوی چشمهایم را گرفتم که فرهاد گفت _چته تو؟ در پی سکوت من گفت _چرا بغض میکنی؟ لبخند زورکی زدم فرهاد پوزخندی زدو گفت _چرا جواب منو نمیدی؟ از حرفها و کاراش عصبی بودم با حالت کلافگی گفتم _میبینی که جواب نمیدم با من حرف نزن فرهاد قیافه اش متعجب شدو گفت _ زبون درازی نکن ها، تو اینه قیافتو دیدی؟ این کتک ها که خوردی،الانم سرو صورتت اینطوریه واسه سرخود بازیت و زبون درازیته اینطوری با من حرف بزنی خودت میدونی چی میشه.حالا مثل بچه ادم بگو چه مرگت شد بغض کردی؟ _یاد عمه م افتادم. فرهاد سکوت کرد مقابل یک پاساژ ایستادو گفت _پیاده شو چند تا لباس برات بخرم من لباس نمیخوام _کلا باید کتک بخوری تا حرف گوش کنی؟ _من لباس دارم یدونه این که تنمه، یدونه هم خودم تنم بود اومدم . _اون مانتوت که بدرد همون دهتون میخوره اینم مناسب نیست پیاده شو خودش پیاده شدو منم بدنبال او پیاده شدم و وارد یک فروشگاه شدیم ارام گفت _خودت انتخاب کن _شما ببین کدوم مناسبه و کدوم بدرد شهر میخوره همونو بخر فرهاد چشم غره ایی به من رفت و گفت _زبون درازی کن، بزار برسیم خونه حالتو اساسی جا میارم . یک مانتو سورمه ایی انتخاب کردو گفت _برو اینو بپوش ببینم چطوریه مانتو را پوشیدم در اتاق پرو را باز کردم فرهاد سراپایم را ورانداز کردو گفت _خوبه؟ _نمیدونم هرطور شما میدونی _به نظر خودت خوبه؟ در پی سکوت من چشم غره سنگینی بهم رفت و گفت _ لال مونی نگیر دارم باهات حرف میزنم ، خوبه؟ سرم را به نشانه تایید تکان دادم فرهاد پوفی کردوبا تهدید گفت _درستت میکنم، امشب بلایی به سرت در میارم که وقتی باهات حرف میزنم عین مونگولا منو نگاه نکنی، بزار برسیم خونه ادمت میکنم من دارم ملاحظه تورو میکنم نمیخوام بزنمت که کبودیات خوب شه، قیافت مثل ادم شه، تو داری سو استفاده میکنی و منو حرص میدی اره؟ برو درش بیار از تهدیدش ترسیدم و با خودم گفتم خدا بدادم برسه مانتویم را در اوردم و از اتاق پرو خارج شدم فرهاد از شدت عصبانیت سیاه شده بود.نگاهش تنم را لرزاند چند مانتوی دیگر هم به همان سایز برایم برداشت و از فروشنده خواست شال و شلوارش راهم برایمان بگذارد کنارش ایستادم و با خودم گفتم یعنی از اینجا منو میبره خونه نیمه نگاهی به او انداختم سرش را چرخاند و گفت _چه مرگته _ببخشید _تا گیر،میفتی همینو میگی اره؟ اب دهانم را قورت دادم از سکوت خودم میترسیدم به دنبال حرف میگشتم فرهاد دوباره تکرار کرد _ باز لال شدی؟ _خوب چی بگم؟ _بخوای حرف بزنی بلدی چی بگی ،خوب تیکه می اندازی ،خوب کنایه میزنی، من که سوال میپرسم لال میشی؟نه فهمیدی چطوری میشه منو حرص داد. _من نمیخوام شمارو حرص بدم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_54 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم سو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ فرهاد سکوت کرد، از مغازه که بیرون امدیم فرهاد کارتش را به سمتم گرفت و گفت _ برو توی این مغازه برای خودت خرید کن نگاهی به مغازه انداختم فرهاد گفت _لباس راحتی برای خونه ، لباس زیر ،دامن شلوار هرچی دوست داشتی بخر باشه؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم _مثل منگولا کله تکون نده _باشه چشم وارد مغازه شدم علا رغم میل باطنی ام و به اجبار برای خودم یک بلیز صورتی که دور یقه اش شکوفه های رنگارنگ داشت به همراه شلوارش خریدم از مغازه بیرون امدم فرهاد گفت _ خریدی؟ _بله کارت و فاکتور را به فرهاد دادم فرهاد با کلافگی گفت _ یدونه؟ _بسمه اقا فرهاد ، یدونه هم دارم اینم که تنمه هست _عسل برگرد برو داخل سپس گوشه پرده را کنارزدو روبه خانم فروشنده گفت _ببخشید خانم؟ خانم جوان گفت _بله _خانم منو راهنمایی کنید پنج شش دست لباس خانگی بهش بدید بقیه لباس های زنونه را هم خودتون براش بگذارید صورتم از خجالت سرخ شد فرهاد پرده را انداخت خانم جوان گفت ا_ز شوهرت خجالت میکشی؟چقدر سرخ شدی سرم را به نشانه تایید تکان دادم و او ادامه داد _تازه ازدواج کردید؟ _بله _سرو صورتت چرا کبوده؟ _تصادف کردیم _این چه مدل تصادفه؟ سپس اهی کشید مشماهارا پرکرد کارت فرهاد را کشید و گفت _مبارکتون باشه از مغازه خارج شدم فرهاد سیگار میکشید مشماها را از من گرفت وگفت _دیگه چیزی لازم نداری؟ _نه ممنون _بریم بستنی بخوریم؟ در پی سکوتم گفت _ ازت خواهش میکنم جواب منو بده باشه بریم وارد بستنی فروشی شدیم نگاهی به فرهاد انداختم و سریع سرم را چرخاندم وقتی مهربون میشه چقدر خوبه.کاش همیشه همینطوری بود. نگاهم را دوباره روی صورتش انداختم چهره اش هم بد نبود، یاد خانه عمو افتادم و لحظاتی که التماسش میکردم دوباره تنفر به سراغم امد چطور تونست اینکارو با من بکنه؟هرچند که اگر این اتفاق نیفتاده بود الان اوضاع من بدتر میشد زندگی با پیرمرد شصت ساله ، حرفهای ننه طوبا ، اهانت های خاتون به مادرم با صدای فرهاد به خودم امدم _به چی داری فکر میکنی؟ از سکوت خودم میترسیدم پاسخی هم نداشتم که به او بدهم ارام گفتم _هیچی _بخور دیگه بستنیتو بستنی را خوردم و به خانه رفتیم فرهاد کمد خالی را به من نشان دادو گفت _لباسهاتو بزار این تو همه را مرتب کردم فرهاد گفت _شامپو مناسب موهات برات گرفتم تو حمام گذاشتم اگر دوست داری برو دوش بگیر وارد حمام شدم شستن موهایم برایم سخت بود بخصوص اینکه دستانم هم درد میکرد با هر زحمتی بود دوش گرفتم و از حمام خارج شدم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم را پوشیدم وای خدای من این چقدر جذبه فرهاد وارد اتاق شدسراپای مرا ورانداز کردو گفت _ لباست چقدر قشنگه موهایم درون حوله بود فرهاد گفت _میخوای کمکت کنم موهاتو با سشوار خشک کنم؟ _نه ممنون خودم خشک میکنم _هر جور راحتی از اتاق خارج شد مرجان حدود سی سانت از موهایم را کوتاه کرده بود اما هم اکنون هم که تا زیر باسنم بود باز هم بلند بودو سنگین موهایم را خشک کردم سپس مرتب بافتم که فرهاد وارد اتاق شدو گفت _شام چی داریم لبم را گزیدم و گفتم _یادم نبود سپس مضطرب برخاستم در حین خروج از اتاق فرهاد دستم را گرفت و گفت _اشکال نداره از بیرون سفارش میدم میارن دستم را به ارامی کشیدم فرهاد گفت _ تو چی میخوری؟ کمی فکر کردم فرهاد گفت _باز من سوال پرسیدم تو لال مونی گرفتی؟ با دیدن اخمش یک گام به عقب رفتم _وگفتم هرچی شما بگی من همونو میخورم _یعنی چی؟ نظرتو بگو _من نظر ندارم اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _ عسل من اعصاب درست و حسابی ندارم رو مخ من راه نرو بدنبال راه فرار بودم ، ترس وجودم را گرفته بود .تندو سریع گفتم _کوبیده 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہ‌شھیدنویدصفࢪی‌زیارت‌عاشوراهدیہ‌دهید وحاجت‌بگیرید :)🦋🌼 join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
ریحانه 🌱
بہ‌شھیدنویدصفࢪی‌زیارت‌عاشوراهدیہ‌دهید وحاجت‌بگیرید :)🦋🌼 join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C
به‌بزرگترین‌ڪانال شهید نوید صفری خوش امدید😍😇 بفرمایید از کانال دیدن کنید ☺️ پشیمون نمیشید🤩😎 join⇨http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_55 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بعد از صرف شام فرهاد مشغول تماشای تلویزیون بودو من با دو کاناپه فاصله نشسته بودم و خمیازه میکشیدم ، سکوت را شکستم و گفتم _اقا فرهاد ؟ فرهاد سرش را به سمتم چرخاند و گفت _بله _میشه من برم بخوابم ، خیلی خوابم میاد فرهاد سری تکان داد اهی کشید و گفت _ برو بخواب روی تخت رفتم دراز کشیدم از شدت خستگی بلافاصله خوابم رفت صبح شد چشمانم را که باز کردم با دیدن فرهاد کنار خودم خشکم زد قلبم هری پایین ریخت با استرس از جایم برخاستم و با خودم گفتم دیشب این کنار من خوابیده؟ از اتاق خارج شدم و چای گذاشتم صدای زنگ تلفن خانه بلند شد نمیدونستم که باید جواب بدهم یا نه تلفن همینطور زنگ میخورد.فرهاد سراسیمه از اتاق خارج شد با دیدن من نفس راحتی کشیدو گفت _ چرا تلفن را جواب نمیدی؟ ارام گفتم _ سلام نزدیک تلفن شدم ، ارتباط قطع شد فرهاد لگدی به پادری جمع شده جلودر زدو گفت _تو که میبینی من خوابم این بی صاحبو جواب بده دیگه بیدارم کرد. در پی سکوت من صدایش بالا رفت و گفت _لالی؟ چرا هیچی نمیگی؟ همینطور که نزدیکم میشد گفت _ مگه با تونیستم؟ من دستپاچه گفتم _چی بگم خوب؟ چرا تلفن و جواب ندادی؟ _نمیدونستم که باید جواب بدم. _تو خونه عمه ت تلفن زنگ میخورد چیکارش میکردید؟ _ترسیدم جواب بدم بعد بگی با اجازه کی به تلفن دست زدی. فرهاد گوشی را چک کردوسپس شماره ایی راگرفتو گفت _چه مرگته اول صبح زنگ زدی به من/ اره موبایلم خاموشه /بتو ربطی نداره/ اره همینه که تو میگی با عشقم خواب بودیم زنگ زدی بیدارشدیم مزاحممون شدی از حرفهای فرهاد میشد فهمید که مخاطبش ستاره س _خفه شو /مگه طلاق نخواستی طلاقتو دادم دیگه گورتو گم کن به من زنگ نزن سپس تلفن را قطع کرد و سیمش را از پریز کشید نیمه نگاهی به من انداخت وگفت _صبحونت امادس؟ _بله یک ماه از زندگی کنار فرهاد گذشت زخم هایم همه التیام یافته بود سه دنگ کارخانه را مرجان با ارث پدری اش خریدو فرهاد شادمان از این موضوع از صبح تا بعد از ظهر سرکار بود در خانه نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم پشت خط سکوت بود گوشی را قطع کردم دوباره زنگ خورد گوشی را برداشتم و گفتم _بله بفرمایید اقای جوانی به گرمی گفت _سلام ، عسل خانم چشم قشنگ _شما؟ _من یه عاشقم ، من یه در بدرم ، حیف از تو نیست به این قشنگی زندانی شدی توی خونه بیا بیرون دنیارو بپات بریزم _اقا مزاحم نشو من شوهر دارم _منظورت از شوهر اون فرهاده خانم بازه؟نیستی ببینیش تو کارخونه ،با منشیش ریختن رو هم بیا و ببین. _شما از کجا میدونی؟ _من میشناسمش. _من برام مهم نیست _باورت نمیشه چون ساده و بد بختی ، تو نشستی توی خونه از خونه با خودش میری بیرون با خودش برمیگردی و اون مدام با دوست دخترهاش اینور و اونور میچرخه. من ازش عکس دارم بیا بیرون نشونت بدم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_56 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لحظه ایی به فکر فرو رفتم اصلاگیرم حرفهای او راست باشد من که جز فرهاد کسی و ندارم، حداقل او برایم نان و سقف را فراهم کرده پسر ادامه داد _بیا جلو در بهت بدم _برام مهم نیست صدای زنگ ایفن بلند شد پسر گفت _ بیا عکس هارو بگیر _از اینجا برو الان میاد برای من بد میشه، خواهش میکنم برو _از بالای در عکس هارو پرت میکنم داخل و میرم بیا بر دار و منتظر تماس من باش وارد حیاط شدم داخل پاکت چهار عکس بود اولی فرهاد با خانمی دریک رستوران نشسته بود دومی فرهاد باهمان خانم داخل ماشین وسومی وچهارمی همان خانم داخل جایی شبیه دفتر کار با دیدن عکسها کمی عصبی شدم سپس به خانه بازگشتم و با خودم گفتم اشکال نداره، اصلا به من چه، حرفی بزنم ممکنه از خونش بیرونم کنه، الان که کاری با من نداره ،اگر از خانه بیرونم کنه من کجابرم؟ دوباره زنگ تلفن بصدا در امد گوشی را برداشتم باز هم همان اقا _دیدی _اره دیدم، برام مهم نیست ، اینجا زنگ نزن اگر بفهمه برام بد میشه _برات مهم نیست شوهرت داره بهت خیانت میکنه تو خوشگلی تو کم سنی هزار تا خاطر خواه داری _برام مهم نیست خداحافظ گوشی را قطع کردم دل تو دلم نبود باید جریان را به فرهاد میگفتم، فرهاد وارد خانه شد وگفت _عسل نزدیکش شدم و گفتم _سلام نگاهی به من انداخت و گفت _چی شده؟ کل ماجرا را تعریف کردم ، اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _تو غلط کردی با یه مرد غریبه اینهمه حرف زدی. کمی جا خوردم و گفتم _ من چیزی نگفتم که _وقتی دیدی مزاحمه باید قطع کنی خیره به فرهاد ماندم کیفش را زمین گذاشت و گفت _ عکس ها کو؟ از داخل کابینت عکس هارا در اوردم و به فرهاد دادم کمی عکسهارا ور انداز کردو گفت _ همش دروغه سکوت کرد دلم میخواست بیشتر توضیح بده اما اینکارو نکرد سمت تلفن رفت شماره هارا چک کرد سپس شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت _تو به چه حقی به ناشناس جواب دادی ؟ مکثی کردو گفت _بیا اینجا ببینم با ترسو لرز نزدیکش رفتم چند قدم با او فاصله داشتم فرهاد صدایش بالا رفت و گفت _شماره منو که میشناسی ؟ _بله _مرجان و شهرام راهم بلدی درسته؟ _بله _حق نداری شماره غریبه جواب بدی فهمیدی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا