ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم لحظ
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_57
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد باچشم غره به سمت اشپزخانه رفت ومن هم بدنبالش راهی شدم
سرمیز نهار نشستیم فرهاد علاقه ایی به من نداشت، اگر داشت لا اقل یکبار به زبان میاورد ، من اینجا حکم کنیزش را داشتم ، شام و نهار و نظافت خانه اش را انجام میدادم گاهی هم خوابه اش هم بودم،دلیلی نداشت که کارش را برای من توضیح بدهد ، خودم را به بیخیالی زدم .
چند قاشق از غذایش راخوردو گفت
_عسل اون عکس ها ساختگیه خودتو ناراحت نکن
خیره در چشمانش ماندم و گفتم
_من ناراحت نیستم
فرهاد قاشقش را انداخت و گفت
_میدونم اصلا برات اهمیت نداره
سپس برخاست از اشپزخانه خارج شدو گفت
_من اصلا برای تو مهم نیستم.
از حرفهای فرهاد جا خوردم به سمتم چرخیدو گفت
_یک ماهه من اینهمه محبت بهت کردم کدومش به چشمت اومد؟ برات همه چیز خریدم،تقریبا هر شب بردم گردوندمت، هرکار بلد بودم برات کردم، طلا خریدم برات، دیدم نقاشی بلدی اتاق کارمو برات به اتاق نقاشی تغییر دادم ،
اصلا بچشمت اومد؟
اهی کشید و گفت
_نه .صدبار صدات زدم عسل جان، عزیزم یه لحظه بیا، تو چیکار کردی؟ اومدی نزدیکم وگفتی بله اقا فرهاد
اگر من ازت سوال نپرسم یک کلمه حرف هم باهام نمیزنی
هنوز من اقا فرهادم
رغبت نمیکنی حتی جواب منو بدی مثل همین الان که ساکتی و زل زدی به من
نباید هم برات مهم باشه که عکس منو میارن با یه زن دیگه نشونت میدن چون هنوز ازنظر تو من همون اقا فرهادی هم که ...
اهی کشید و ادامه داد
بار اولم رو دیدی
محبتهامو ندیدی چند بار روت دست بلند کردم و خوب یادت مونده
سکوت کرد سیگاری روشن کردو گفت
_کینه ایی که از من تو دلت مونده رو هیچ جوره نمیخوای فراموش کنی
سکوت خانه را گرفت
چند دقیقه گذشت ارام گفتم میزو جمع کنم؟
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_جمع کن
میز را جمع کردم فرهاد ارام گفت
_عسل بیا اینجا
نزدیکش رفتم
_بشین
روبرویش نشستم
_این عکس ها کار ستاره س فکر میکنه ما عاشق همیم ، نمیدونه تو حالت از من بهم میخوره
_من از شما حالم بهم نمیخوره
فرهاد پوزخندی زدو به تقلید از من گفت _شما! عسل یه سوال ازت بپرسم جواب منو صادقانه میدی؟
خیره در چشمانش ماندم فرهاد لبش را گزید و گفت
_راستشو میگی
ارام سرم را تکان دادم و گفتم
_ بله
_از من بدت میاد؟
از سوالش جا خوردم فرهاد خیره در چشمانم بود،سپس ارام گفت
_تروبه هرکی میپرستیش راستشو بگو
سرم را پایین انداختم و گفتم
_نمیدونم
_نسبت به من چه حسی داری؟
فکری کردم و محتاطانه گفتم
_ اگر بگم دعوا درست نمیکنی؟
_نه
مکثی کردم خیره به چشمان منتظر فرهاد گفتم
_ترس
فرهاد از حرفم جا خوردو گفت
_ چی؟
_ازت میترسم.
فرهاد که انگار به نتیجه دلخواهش نزدیک بود گفت
_چرا؟
سکوت کردم و سرم را پایین انداختم فرهاد تکرار کرد
_ با توام چرا از من میترسی؟
همچنان ساکت بودم فرهاد کمی صبر کردو گفت
_ جواب بده دیگه
دستانم را بهم ساییدم و گفتم
_ولش کن اقا فرهاد برم چای بیارم؟
_نه من چای نمیخوام جواب میخوام
هردو ساکت شدیم فرهاد با کلافگی گفت _حرف بزن دیگه
_حرفی ندارم که بزنم
صدای فرهاد کمی بالارفت و گفت
_خوب چی باعث این ترس شده
_اقا فرهادشما قول دادی دعوا درست نکنی اما داری داد میزنی یکی از دلایل ترس من از شما همین دادو بیدادته، کارهای گذشتته...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_57 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم فر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_58
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
فرهاد سرش را پایین انداختو گفت
_میشه خواهش کنم به من نگی اقا فرهاد ؟
_اینطوری راحتم
_من راحت نیستم
_دیگه چقدر میخوای با من راحت باشی؟ گفتید اینجا قانون داره ، گفتید مخفی کاری نکن ، کارهای خونه رو انجام بده،موهاتو بپوشون و قبول کن زن منی
من همه رو گفتم چشم الان دنبال چقد راحتی هستی؟ دیگه چیکار کنم ؟ هرچی شمابخوای میپوشم و هرچی بگی اطاعت میکنم
فرهاد اهی کشیدو گفت
_میشه کارهای گذشته منو ببخشی؟
قاطعانه گفتم
_ من همه اون خاطراتو فراموش کردم .بهشون فکر نمیکنم
_نمیبخشی؟
_نه
_چیکارکنم تا از من راضی بشی
اشک از چشمانم مانند سیل جاری شد فرهاد برخاست نزدیکم نشست سرم را در اغوشش گرفت و گفت
_ معذرت میخوام خانمی منو ببخش
سپس با بغض ادامه داد
_بخدا اصلا نفهمیدم اونروز چی شد.من خیلی مست بودم ، دیگه هم که مشروب نخوردم بخاطر تو
_اونروز مست بودی نفهمیدی بعدش که همش منو میزدی هم مست بودی؟
فرهاد فکری کردو گفت
_معذرت میخوام
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم اشکهایم را پاک کردم فرهاد دستم را گرفت و گفت
_خوب من یه اشتباهی در گذشته کردم الان چیکار کنم که تو از من راضی باشی؟
دستم را ارام از دستش کشیدم وگفتم
_هیچی ولش کن
_خوب حرف بزن دیگه
بغضم را قورت دادم و گفتم
_من یه ادم بی کس و کارم ، اگر شماهم منو از اینجا بیرون کنی من جایی ندارم که برم.
_عسل تو زن منی ، یه مرد هیچ وقت زنشو بیرون نمیکنه.
_من زن تو نیستم، اون یه صیغه محرمیت یک ساله س که الان یه ماهش رفته.
سپس با استرس به چشمان فرهاد نگاه کردم و ادامه دادم
_بقیشم تموم میشه، اونوقت من باید برم خونه عمه کتی اره؟
_نه ، من نمیزارم تو جایی بری ، تو همینجا میمونی کنار خودم
مکثی کردو گفت
_تو خیلی خوبی، من ......
فرهاد لبش را گزید سپس سرش را جلو اورد پیشانی ام را بوسید و ارام گفت
_من دوست دارم.
تمام بدنم داغ شد احساس کردم حرارت از گونه هایم بیرون میزند سرم را پایین انداختم
فرهاد موی بافته شده ام را از پشت کمرم گرفت ان را جلو اوردو گفت
_اگر اینکه محرمیتمون صیغه است ناراحتی خوب عقد میکنیم
هردو ساکت ماندیم فرهاد گفت
_تو شناسنامه ت کجاست؟
_خونه عمه م
فرهاد به فکر فرو رفت من با امیدواری گفتم
_میریم میاریم؟
_اره شبونه بریم کسی نبینمون
_چرا؟
_دوست ندارم اونجا با کسی روبرو شم
سپس دستم راگرفت وامیدوارانه گفت _برات عروسی میگیرم ،ماه عسل میبرمت. مکثی کرد و گفت
_دوست داری؟
_هرچی شمابگی
فرهاد عکس ها را از روی میز جمع کرد سپس همه را پاره کردو گفت
_ستاره تو این یک ماه همش به من زنگ میزنه، میاد سر راهم ، این عکس ها هم کار خودشه ، میخواد زندگیمونو خراب کنه،عسل بخدا دروغه. این عکس ها با یه برنامه کامپیوتری درست میشه.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_58 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم ف
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_59
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شب شد به درخواست فرهاد برای شام بیرون رفتیم وارد رستوران سنتی شدیم فرهاد قلیان سفارش داد و مشغول قلیان کشیدن شد من هم ساکت روبرویش نشسته بودم فرهاد نیمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت
_عسل اونجا رو ببین شهرام و مرجان و ریتا
سرم راچرخاندم و بالبخند به انها خیره ماندم فرهاد دستش را تکان داد و شهرام با دیدن ما لبخند زدو نزدیک ما امدند به احترامشان ایستادیم بعد از سلام و احوالپرسی دور هم نشستیم مرجان باخنده رو به فرهاد گفت
_چه خبر شریک؟
فرهاد خندیدو گفت
_راستی ما میخواهیم برویم شمال شماهم میایید؟
شهرام گفت
_من دوست دارم اگر بچه ها راضی باشن
ریتا با ذوق گفت
_ عمو من با ماشین تو میام
مرجان گفت
_ خیلی خوبه کی؟
_فردا راه میفتم البته یه کاری دارم میخواهید شما پس فردا صبح راه بیفتید
شهرام لبخندش جمع شدو گفت
_خیر باشه، چیکار داری؟
_میخواهیم برویم خونه عمه عسل شناسنامشو بیاریم، اخه ما باهم قرار گذاشتیم عقد شیم .
شهرام با چشم و ابرو اشاره ایی به ریتا کردو گفت
_ شمال یا ترکیه؟
فرهاد سرش را چرخاند و گفت
_ میریم ترکیه از اونجا میریم شمال .پس فردا بیایید ما فردا صبح میریم
مرجان برخاست وگفت
ا_ونطرف باغ توی قفس چند تا حیوون هست عسل، ریتا پاشید بریم ببینیم
نگاه فرهاد به ان سمت چرخید من ایستاده بودم نگاهی به چشمانش انداختم فرهاد گفت
_میخواهید صبرکنید قلیون کشیدیم بعد بریم ببینیم
مرجان با کلافگی گفت
_تو به ما چی کار داری ؟ بشین قلیونتو بکش
از زبان فرهاد
ترس از ستاره و حرکتهای غیر معقولش باعث شده بود که نخواهم عسل حتی یک قدم از من دور شه ، چرخیدم و با چشمانم زیر نظرش داشتم موهایش از پشت شالش بیرون ریخته بود و همین امر کمی عصبی ام کرده بود شهرام سکوت را شکست و گفت
_تصمیم عاقلانه ایی گرفتی
به سمت شهرام چرخیدم و گفتم
_چه تصمیمی؟
_عقد کنید دیگه
لبخند روی لبانم نشست و گفتم
_شهرام
_جانم
_چرا عسل از من میترسه؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_59 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_60
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام پوزخندی زدو من ادامه دادم
_همه کارهایی که تو گفته بودی را کردم، محبت،خرید، توجه، تعریف از کارهای خوبش، اما عسل زیاد تغییر نکرده همون ادم روزهای اوله، امروز صداش زدم با کلی خواهش و تمنا ازش پرسیدم چه حسی به من داری؟ میگه ترس
_ بلاهایی که سرش اوردی و که یادت نرفته فرهاد ؟
_من الان نزدیک یک ماهه از گل نازک تر بهش نگفتم .
_یادته چقدر میزدیش
_اره یادمه اما بی خودی نزدمش که،
مقصر بود . چرا الان نمیزنمش؟ چون حرف گوش میکنه.
شهرام چایش را سرکشید و گفت
_تو استرس داشتی زندگیت باستاره خراب نشه،و عسل را مسبب این فرو پاشی میدونستی
_نه شهرام ، مثلا یکی از دعواهای ما سر فرارش از تو فروشگاه بود ، نباید اونکارو میکرد،
شهرام با کلافگی گفت
_ چرا حرف نا حسابی میزنی؟ تو اذیتش میکردی اونم میخواست فرار کنه ، خودتو توجیه نکن تو مقصر بودی.
سکوت کرد م کامی از قلیان گرفت و گفتم
_امروز یه ناشناس زنگ زده خونه ، به عسل گفته بیا جلو در، عسل نرفته ،از بالای در یه پاکت انداخته داخل حیاط ، چهار تا عکس از من فوتوشاپ کردند با یه خانم تو رستوران و تو ماشین و توی دفتر کارخونه.
شهرام خندیدو گفت
_ پس الان شام اوردیش بیرون منت کشی؟
لحنم غم انگیز شدو گفتم
_نه ، یه چیزی که منو خیلی ناراحت کرد این بود که اصلا برای عسل مهم نبود.
قهقهه خنده شهرام باعث شد لبخند روی لبهای من هم بیایدو باگفتم
_زهرمار
شهرام ساکت شدو گفت
_به هیچیش حسابت نکرد؟
_خیلی ریلکس ،انگار اتفاقی نیوفتاده،نشست نهارشو خورد،من احساس کردم به روی خودش نیاورده ، خواستم توضیح بدم گفتم عسل خودتو ناراحت نکن ، خیلی اروم گفت من ناراحت نیستم
شهرام با لبخند گفت
_ خیلی موذیه
_واقعا از سیاستش بود؟ یا من براش مهم نیستم؟
در پی سکوت شهرام سرو صدا در ان سویی که بچه هارفته بودند توجهم را جلب کرد ، سه پسر نزدیک انها بودند مرجان مشغول جرو بحث با انها بود.
سراسیمه برخاستم و باشهرام نزدیک انها شدیم مرجان با دیدن ما گفت
_اقا برو دعوا درست نکن
عسل سرش را چرخاند مرا که دید دستپاچه شدو درگوش مرجان چیزی زمزمه کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_60 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم شه
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_61
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_61 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم مر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_62
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
_بچه نیست مرجان، من و خر فرض کردید ؟
عسل را هل دادم کنار هم قرارشان دادم و گفتم
_چه فرقی باهم دارن؟ هم قد و هم هیکل
همه ساکت شدند مرجان به چشمان من خیره ماندو گفت
_یه فرقی هست که من نمیخوام جلوی ریتا بگم.
ریتا با جیغ گفت
_چه فرقی؟
شهرام مداخله کردو گفت
_صداتو بیار پایین، مردم دارن نگاهمون میکنند
از سفره خانه خارج شدیم مرجان بدنبال من امد کنار ماشین روبه عسل گفت
_تو برو پیش شهرام
سپس نفسی کشیدو گفت
_عسل و ریتا باهم قابل مقایسه نیستند فرهاد، عسل خیلی زیباتره و این مسئله باعث شده ریتا شدیدا بهش حسودی کنه مدام از من میخواد موهاشو رنگ کنم،گله میکنه میگه اگر تو موهای منو نزده بودی منم الان موهام بلند بود، منو ببر اکستنشن کن ، برام لنز ابی بخر ، ریتا بچه س تو وارد بازی کودکانشون نشو
_من با ریتا کاری ندارم
_پس چته؟ عسل داره از ترس سکته میکنه
_هزار بار بهش گفتم موهاشو اینطوری نریزه بیرون
_زیاد داری سخت گیری میکنی
_چه سختگیری کردم؟ اونهمه موی رنگی رو ریخته روی مانتوی مشکیش که خودنمایی کنه ، که به من بفهمونه خواهان داره، من بچه نیستم که
سپس سیگاری روشن کردم و گفتم
_الان میبرمش خونه موهاشو اندازه موی بقیه میکنم ، اینطوری دیگه ناراحتی پیش نمیاد ، یاد میگیره حرف گوش کنه.
_زنته روش حساسی اره؟
_بی غیرت نیستم که جلوی روی من بیان قربون صدقه ش برن
_تو درست میگی فقط نمیدونم ستاره زنت نبود با اون وضعیت میگشت؟
خشمم فریاد شدو گفتم
_گور بابای ستاره
سپس از مرجان فاصله گرفتم و گفتم
_عسل، بیا بریم
مرجان در ماشین را باز کردو گفت
_منم باهاتون میام
کارهای مرجان کلافه ام کرده بود کامی از سیگارم گرفتم نگاهی به عسل که هنوز ایستاده بود انداختم و به سمتش رفتم شهرام مقابلم ایستادو گفت
_چه مرگته فرهاد ؟ شبمونو زهر مار کردی. چه غلطی کردم اومدیم اینجا. همین بیرون تا ماشینتو دیدم باید راهمو کج میکردم میرفتم .
سیگارم را زیر پایم له کردم وگفتم
_میشه تو زندگی من دخالت نکنید
شهرام فکری کردو گفت
_نه نمیشه، تو با مرجان برو خونتون منم عسل و میارم .
با اخم رو به عسل گفتم
_اگر همین الان نری سوارماشین بشی اون روی سگمو میبینی
عسل کیفش را از روی ماشین برداشت و و از سمت مخالف من به سمت ماشین رفت و روی صندلی عقب نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اعضا خوب کانال ریحانه سلام❤️
عزیزان مشکی برای کانال های رمان بوجود اومده که انجمن رمان تصمیم گرفت برای حال این مشکل پارت گذاری کانال ها رو به شب موکول کنه
متاسفانه این مشکل حل نشده و باز ما مجبوریم اقدام دیگه ای انجام بدیم.
از امروز به مدت یک هفته پارت گذاری رمان فقط روز های فرد ساعت ده شب انجام میشه. نگراننباشید هر ۴ پارت یکجا در اختیارتون قرار میگیره
امیدوارم ما رو درککنید و توی حل مشکل ما رو یاری کنید.💖❣
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_62 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم _ب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_63
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
از زبان گلجان
دل تو دلم نبود دستانم از ترس میلرزید خدایا کمکم کن تازه زندگیمون اروم شده بود لعنت به من چرا مواظب موهام نبودم الان میخواد کوتاشون کنه
مرجان چرخید و گفت
_ میخوای جلوبشینی
سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم
_میاید خونه ما
_بله، تو چرا اینقدر ترسیدی؟
_میخواد موهامو قیچی کنه
_بی خود کرده، چرا جوابشو نمیدی ؟
_چی بگم اخه ؟
_اومد
فرهاد سوار ماشین شد از اینه چپ چپ به من خیره ماند و گفت
_شبمونو کوفتمون کردی
مرجان به سمتش چرخید و گفت
_نخیر، تو شبمونو کوفتمون کردی، بداخلاق ناهنجار،اون تقصیری نداره
فرهاد نگاهش را از من برداشت و گفت
_بهش گفته بودم موهاشو....
مرجان کلامش را بریدو گفت
_حالا یادش رفته ، چیشده مگه؟
فرهاد دستی لای موهایش کشیدو گفت
_من چیکار کنم که تو و شهرام توزندگیم دخالت نکنید
_رفتارتو درست کن ، کسی دخالت نمی کنه تا زمانیکه این قدر ناهنجار باشی من خودم بشخصه تو زندگیت دخالت میکنم.
فرهاد با حرص خندید و حرکت کرد.
وارد خانه شدیم شهرام و ریتا هم بدنبال ما امدند شهرام زیر الاچیق نشست و گفت
_ همینجا بمونیم؟
فرهاد پرژکتورهای حیاط را روشن کرد مرجان روبه من گفت
_پاشو بریم داخل
فرهاد سرش را چرخاندو گفت
_واسه چی؟
_میخوام نصیحتش کنم
شهرام خندیدو گفت
_خانم دکتر میخواد نسختو بپیچه
فرهاد که حالا از عصبانیتش کم شده بود روبه شهرام گفت
_بهش میگم دخالت نکن که بهش بر بخوره میگه دخالت میکنم.اصلا هنگ کردم .
شهرام قهقهه خنده ایی زدو گفت
_راستش فرهاد منم دخالت میکنم.
مرجان به شوخی پشت گفت
_اخه دیوانه مردم از کجا بفهمن عسل همسر شماست، قبلا هم بهت گفتم ببارش خونه من ابروهاشو بردارم، صورتشو اصلاح کنم، یه حلقه هم براش بخر .
گونه هایم از حرف مرجان سرخ شد، مرجان ادامه داد برای فستیوال عروسم میخواستم از عسل بپرسم ببینم میاد مدل من بشه؟
چشمان فرهاد گرد شدو گفت
_چی؟
_ببرمش مدل عروس من بشه مسابقه س ،با عسل مطمئنم اول میشم.
فرهاد به تمسخر گفت
_ما اخر نفهمیدیم تو ارایشگری یا قابله؟
مرجان که از این حرف حرصی شده بود گفت
_شهرام یه چیزی بهش میگم ها
شهرام با لبخندو تغییر صدا گفت
_خانم دکتر مرجان فتوحی لطفا به اتاق شینیون
همه خندیدیم من اهی کشیدم و ارزو میکردم کاش همخانه انها بودم
شهرام و فرهاد مشغول صحبت دو نفره شان شدند ، ریتا با گوشی اش مشغول شد مرجان ارام به من چشمکی زدو گفت _بیا
از الاچیق خارج شدیم و بسمت استخر رفتیم روی تاپ نشستیم مرجان گفت
_تو چرا حرف نمیزنی
در پی سکوت من ادامه داد
_با فرهاد هم حرف نمیزنی؟
سرم را به علامت نه تکان دادم مرجان ادامه داد
_چرا؟
کمی مکث کردم و گفتم
_میترسم عصبانی بشه .
_ببینم کلا از صبح تا شب تو باهاش حرف نمیزنی؟
_نه
_خوب این نمیشه که ، حوصله ت سر نمیره؟
_میترسم
_از چی میترسی؟
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_از دربدری ؟ از اینکه عصبانیش کنم بیرونم کنه. مجبور شم برم خانه عمه م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁