eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
542 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_93 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم بی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روی کاناپه ها نشست و گفت _چرا ؟ در پی سکوت من گفت _نترس حرفتو بزن بحث یه عمر زندگیته _من دلم نمیخواد باشماعقد کنم _چرا؟ تمام کارهایش یک لحظه جلوی چشمم امد. صدا و چانه م با هم لرزید و گفتم _بخاطر کارهایی که کردی فرهاد لبش را گزیدو گفت _بحث گذشته رو نیار وسط بغضم ترکید و گفتم _چرا نباید اینکارو بکنم؟ چرا باید کارهای شمارو یادم بره؟ منو حبس کردید توی خونه همه جا باید با خودتون برم با خودتون بیام، من ادمم ، حوصله م سر میره، من دوست دارم با مرجان برم ارایشگاه چرا نمیزارید؟ من دلم میخواد برم دانشگاه ، شما اجازه میدید؟ قطرات اشکم را با دستش پاک کرد و گفت چرا گریه میکنی عزیزم؟ حیف این چشمهای خوشگلت نیست گریه کنند؟ مکث کرد و سپس گفت فرض کن قبول نکردی و از اینجا رفتی میخوای بری کجا؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم خونه عمه م بعد اونجا تنها بمونی؟ سر تایید تکان دادم فرهاد گفت _یه شب من کار داشتم دیر اومدم خونه داشتی از ترس سکته میکردی اونجا چطوری میخوای تنها بمونی؟ ته دلم لرزید فرهاد ادامه داد _اگر نصفه شب یکی از دیوار خونه ات بیاد بالا میخوای چیکار کنی؟ ترس وجودم را گرفت فرهاد ادامه داد _تو مگه اونجا نبودی؟ به گفته خودت همین که عمه ت مرد یه پیرمرد شصت ساله به خودش اجازه داد که بخواد با تو ازدواج کنه سر تایید تکان دادم وبا خودم گفتم _وشما هم به خودت اجازه دادی که با من اونکار و کنی سرم را پایین انداختم و گفتم _میرم ننه طوبا رو میارم خونه ، مثل همون وقتی که عمه تازه فوت شده بود ، ننه طوبا شبها کنارم میخوابید _اون پیر زنه افتاب لب بومه میفته میمیره بعد چی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_94 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ پر استرس به فرهاد نگاه کردم و او گفت من اینجا زندگیم ردیفه ، کارخونه دارم. خونه به این بزرگی ، باغ ، همه چیزم اماده س، تو رو هم دوست دارم و میخوام باهات زندگی کنم . اونوقت تو این خونه و زندگی و کسی که دوسش دا ی و میخوای ول کنی و بری توی اون ده کوره تنها با یه پیر زن؟ خوب واسه چی؟ تو الان اراده کنی من هرچی بخوای برات میخرم. تک و تنها میخوای چی کار کنی؟ به او خیره ماندم. بگذریم از کاری که در شمال به واسطه توطئه ریتا کرده بود . در این مدت مرد بدی نبود. هرچه خواستم مهیا بود و هرچه میخواستم میخرید. از نظر محبت هم برایم کم نمیگذاشت من بهترزن دوران زندگی م را داشتم. شرایط خفقان اور خانه عمه یادم افتاد. خواستم از اب گل الود ماهی بگیرم برای همین گفتم شما اجازه میدی من برم دانشگاه؟ _دانشگاه اگر دوست داری کمکت میکنم بری ته دلم لحظه ایی قنج رفت و یاد هنرستان افتادم، فرهاد ادامه داد _دو سه ماه دیگه مهر میشه میریم دانشکده هنر ثبت نامت میکنم، اما عسل سراپا گوش شدم و گفتم بله خوب گوشهاتو باز کن ، از الان باهات اتمام حجت میکنم ، لباسهایی رو میپوشی که من میگم، با خودم میری و با خودم بر میگردی وبه هیچ عنوان حق نداری با کسی دوست بشی. کمی خوشحال شدم و با خودن گفتم اینجا میمونم و میرم دانشگاه فرهاد با اخم به زمین نگاه میکرد سپس سرش را بالا اوردو گفت _همین شرطت فقط دانشگاه بود؟ _نه _دیگه چی؟ کمی فکر کردم چیزی بخاطرم نرسید و گفتم _میشه بعدا بگم _نه همین الان بگو، این بحث عقدرو من فردا اول صبح میبندمش، میرم یه ازمایشگاهی پیدا میکنم یکروزه جواب بده و فردا تمومش میکنم،تو سر این جریان عقد منو به بازی گرفتی هردو ساکت شدیم فرهاد ادامه داد _شرط بعدی ؟ دستانم را بهم ساییدم، من شرط نداشتم همین اجازه دانشگاه رفتن برایم عالی بود، ارزوی کودکی و نوجوانی ام بود که وارد دانشگاه هنر شوم فرهاد ارام تر گفت _بگو دیگه _اخلاقتو خوب کنی فرهاد دستی لای موهایش کشیدو با خنده گفت _اینم چشم سپس دستم را گرفت بوسیدو گفت _فردا صبح زود بریم ازمایشگاه، بعد تو برو ارایشگاه پیش مرجان و از اونجا میریم محضر خوبه لبخند روی لبانم نشست و گفتم _ارایشگاه هم برم؟ فرهاد که از لبخند من ذوق کرده بود گفت _برو _الان هم بیا بریم تو پیج این طلافروشیه حلقتو انتخاب کن گوشی اش را اورد ، با دیدن حلقه ها ترس وجودم را گرفت، این همان فرهادی است که سر هیچ و پوچ مرا میزد. رینگ ساده ایی انتخاب کردو گفت _خوبه؟ سر مثبت تکان دادم فرهاد خندیدو گفت _حالا دوست داری مهریه ت چقدر باشه اشک در چشمانم جمع شد، بی کس و کاری چه برسرم اورده؟ نه پدری ، نه مادری و نه حتی عمو وخاله ایی ،خودم باید برای خودم مهریه تعیین کنم. بی کسی هایم تا کجا ادامه دار میشود؟پیرمردی شصت ساله قصد تصاحبم را کرده بودکسی را نداشتم حمایتم کند ، مرد متاهلی با بی شرمی دخترانگی ام را گرفت ، خم به ابروی کسی نیامد وبی گناه کتک خوردم ....خدا خیر بدهد به شهرام و مرجان فرهاد ارام گفت _چیه عسل جان ؟ چرا گریه میکنی؟ سوالش برایم کوهی از غم بود اهی کشیدم وگفتم _هیچی _خواهش میکنم بگو چرا گریه کردی؟ _یه لحظه دلم گرفت ، دوست داشتم پدرم زنده بود. فرهاد اهی کشیدو گفت _منم همینطور 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_95 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم پر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ بعد از مراسم عقد پنج نفره مان، فرهاد همه را از شام به رستوران برد ،همه دور هم نشسته بودیم فرهاد گفت _هفته دیگه میخوام عروسی بگیرم شهرام لبخندی زدو گفت _بسلامتی، ولی کیو میخوای دعوت کنی؟ فرهاد به فکر فرو رفت ، شهرام گفت _عمو بهجت که...... فرهاد کلام اورا قطع کردو گفت _اونها رو که اصلا دعوت نمیکنم _دعوتشون کنی هم نمیان، کیانوش ممکنه بیاد اخم های فرهاد در هم رفت و گفت _نه _پس فقط میمونه عمه ارزو، پسرش هم که المانه، عسل هم که کسی و نداره که بخواد دعوت کنه، دایی ها هم که انگلیسند، واسه کی میخوای عروسی بگیری؟ فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _واسه خانمم _لباس عروس و داماد بپوشید برید اتلیه عکس بندازید از اون طرف هم برید یه سفر خارجی فرهاد نگاهی به من انداخت و گفت _قبوله؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم **** سه ماه گذشت ، فرهاد از هر لحاظ عالی بود. محبت را برایم تمام کرده بود من هم حسابی وابسته اش شده بودم. اما در عین حال کمی عصبی بود. مهر بودو وقت رفتن به دانشگاه ، من خوشحال و بی قرار از اینکه به ارزویم رسیده م ،تمام کارهای ثبت نام ازاد دانشگده بدون کنکورم را فرهاد انجام داده بود. عمه اصلا با دانشگاه رفتن من موافق نبود. یاد عمه افتادم "گل جان ، من نه پای اینکه تا رشت بیام دنبال تورو دارم ، نه دل اینکه اجازه بدم تو خودت بری و بیای، دانشگاه بدردت نمیخوره ، بشین تو خونه تا شوهرت بدم" ناراحت شدم و گفتم "عمه من اینهمه درس خوندم اگر کنکور بدم حتما قبول میشم" "من حال ندارم دختر دو قدم راه میرم نفسم بند میاد، نمیتونم طاقت بیارم تو تنها بری و بیای." گریه کردم و با التماس گفتم "خواهش میکنم، من از درسم جا میمونم." عمه جیغ کشید و گفت "میخوای ابروی چند ساله خانواده منو ببری؟"چرا نمیفهمی دختر ، من افتاب لب بومم ، با این حالم نمیتونم دنبال تو بیام و برم" فکری کردم و گفتم "خوب میرم خوابگاه: عمه چپ چپ نگاهم کردو گفت "چشمم روشن چه غلطها تا من زنده م اجازه این که تنها جایی بری رو نداری" باصدای فرهاد به خودم امدم _گوشیتو که برداشتی _بله نگاهی به فرهاد انداختم، غم گین و کمی عصبی بود اصلا دوست نداشت من از خانه بیرون بروم، البته مزاحمت های گاه گاه ستاره هم بی دلیل نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_96 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم بع
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ مرا مقابل دانشگاه پیاده کرد از ماشین پیاده شدم فرهاد هم پیاده شدو گفت _عسل _جانم _حرفهامو یادت نرفته که، با کسی دوست نمیشی ها ، شمارتو به هیچ کس حق نداری بدهی ها _چشم سخت گیر بود اما برای ورود دوباره من به دانشگاه انصافا خیلی زحمت کشیده بود. وارد دانشگاه شدم کلاس روز اولم هنرهای تجسمی بود ، سر کلاس نشستم. دو خانم که کنارم نشسته بودند لحظه ایی به من نگاه کردند یکی از انها که میخورد همسن من باشد گفت _سلام با لبخند سلامش را پاسخ دادم _شماهم سال اولی هستی؟ _بله شماهم؟ سر تایید تکان داد و گفت _ اسمت چیه؟ کمی فکر کردم و گفتم _گل جان _من مونا هستم ، اینم دوستم سمیراست . نگاهی به سمیرا انداختم و گفتم _از اشناییتون خوشبختم سمیرا ارام که پسرهای جلویی نشنوند گفت _لنز گذاشتی؟ لبخندی زدم وگفتم _نه _چشمات خیلی قشنگه _ممنون استاد وارد کلاس شدو همه برخاستند ، بعد از معرفی و حضور غیاب ، استاد شروع به درس دادن کرد ، من تمام توجهم به درس بود .اگر در درسم کم کاری میکردم ، ممکن بود بهانه دست فرهاد بدهم. تصمیم داشتم بانهایت تلاش خودم را به فرهاد ثابت کنم، هرچند از نظر او یک معلم خصوصی در خانه بهتر میتواند نقاشی را به من اموزش دهد. کلاس تمام شد تا کلاس بعدی ام نیم ساعت وقت داشتم، گرسنه بودم، اما فرهاد به من پولی نداده بود تا از بوفه خرید کنم ، یاد کارت عمه افتادم ، فردا حتما کارتم را باخودم میاورم. وارد حیاط شدم و گوشه ایی نشستم حوصله ام سر رفته بود، لحظاتی گذشت گوشی را از کیفم در اوردم که ساعت را چک کنم. قلبم هری ریخت ، خدای من بیست و یک تماس از فرهاد داشتم ، لبم را گزیدم شماره اش را گرفتم بلافاصله گوشی را جواب دادو با فریاد گفت _چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ _گوشیم تو کیفم سایلنت بود. _تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی ، شماره تورو فقط من دارم منم تایم کلاساتو دارم،سر کلاست زنگ نمیزنم. در پی سکوت من فرهاد گفت _تو بیست دقیقه س کلاست تعطیل شده،چیکار داشتی میکردی که الان یاد گوشیت افتادی؟ چهره ام را غم گرفت و گفتم _تو حیاط نشستم فرهاد با فریادگفت _برا چی تو حیاط نشستی؟ برو سرکلاست بشین _هنوز که شروع نشده خواستم هوا بخورم . _برو سرکلاست بشین ، گوشیتو از سایلنت در بیار، یه بار دیگه زنگ بزنم جواب ندی دانشگاه بی دانشگاه _چشم _برو سرکلاست 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_97 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم م
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ گوشی را که قطع کردم صدایی از پشت سرم گفت _گلی ؟ به سمت صدا چرخیدم مونا گفت _دوست پسرت بود؟ از حرفش جاخوردم وگفتم _نه، شوهرم بود. _تو متأهلی؟ _بله _وای خدای من ؟ چرا اینقدر زود ازدواج کردی؟ کمی به او نگاه کردم و گفتم _قسمت اینطوری بود گوشی اش را در اورد، عکس پسر جوانی را نشانم دادو گفت _این دوست پسر منه سپس دستش را روی گوشی کشید عکس ها را ورق زد و گفت _یکساله با هم دوستیم لبخند زدم مونا گفت _عکس شوهرتو ببینم. عکس فرهاد را نشانش دادم و اوگفت _به به ، چه شوهر خوشتیپی داری لبخند روی لبهایم نشست،مونا روی چهره اش زوم کردو گفت _بد اخلاقه؟ از حرفش جا خوردم وگفتم _چطور _از قیافه اخموش معلومه _نه خوبه _باهم دوست بودید؟ _نه _پس چطوری اشنا شدید؟ یاد اشنایی ام با فرهاد افتادم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم _همینطوری اشنا شدیم مونا دستش را روی صفحه کشید و با ذوق گفت _این تویی؟ نگاهی به عکسی که کنار استخر انداخته بودم موهایم را دورم ریخته بودم و از گلهای حیاط برای خودم تاج درست کرده بودم انداختم و گفتم _بله منم _موهای خودته؟ _اره مونا دستش را زیر مقنعه ام بردو گفت _تو خیلی خوشگلی ها خندیدم وگفتم _مرسی توهم خوشگلی سرگرم دیدن عکس ها شدیم لحظه ایی به خودم امدم و گفتم _وای مونا .... _چی شده؟ _کلاسمون نگاهی به ساعت انداختم ده دقیقه از کلاس رفته بود ، سراسیمه وارد سالن شدیم پشت در ایستادیم مونا در زدو گفت _خدا کنه راهمون بده استاد در راباز کرد مونا گفت _ببخشید استاد میشه بیاییم داخل؟ استاد که مرد مسنی بود گفت _نخیر _مونا را کنار زدم اشک در چشمانم حدقه زد و گفتم _استاد خواهش میکنم استاد پوزخندی به من زدو گفت _نمیشه _خواهش میکنم ، اجازه بدید من بیام داخل _این قانون کلاس منه، من یک ثانیه تأخیر راهم نمیپذیرم ، _ولی استاد.... _استاد بی استاد ، امروز غیبت میخوری ، اما یاد میگیری از این به بعد دیر نیای. سپس در رابست ، اشک از چشمانم جاری شد.مونا نزدیکم امدو گفت _اشکال نداره، سه جلسه غیبت ازاده با ناامیدی روی نیمکت سالن نشستم، 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم گو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ روبه مونا گفتم _خیلی بد شد _نه خیلی هم خوب شد، بیا بریم بستنی بخوریم من چون پول نداشتم گفتم _نه من میل ندارم فدای سرم که رامون نداد . پاشو بریم تو حیاط وارد حیاط شدیم ، مونا گفت _گلی _جانم _شمارتو بهم بده مکثی کردم و گفتم _ببخشید مونا ، نمیتونم مونا که انگار کمی ناراحت شده بود گفت _باشه ، هر طور راحتی نمیخواستم دل مونا را بشکنم، لبم را گزیدم و گفتم _میدونی مونا، من شوهرم ادم سختگیریه، دوست نداره من بیام دانشگاه، به زور راضیش کردم، اونم برام شرط و شروط گذاشته مونا چهره اش را در هم کردوگفت _مثلا چه شرطی؟ _با کسی دوست نشم، به کسی شماره ندم مونا به فکر فرو رفت وگفت _چه مستبد، چرا اعتراض نمیکنی؟ _اگر اعتراض کنم، نمیزاره بیام دانشگاه مونا اهی کشید وگفت _اشکال نداره گوشی اش زنگ خورد ، صفحه را لمس کردو گفت _سلام عشقم مونا گوشی اش را روی ایفن گذاشت و گفت _خوبی ؟ صدای مرد جوان پخش شد _مگه میشه تو نباشی من خوب باشم؟ الان تو پیشمی که خوب باشم؟ مونا خندید، صدایش را کشید وگفت _عاشقتم _به من که نمیرسی خانم خانم ها مونا مکثی کردو گفت _ارش _جان ارش _ظهر میای دنبالم _چرا که نه حتما میام جوجوی من مونا با خنده گفت _دیشب عکسمو دیدی؟ _خیلی ناز شده بودی.اگر پیشم بودی بو*س*ت میکردم . _ظهر میام پیشت دیگه _منم می*بو*س*مت دیگه _باشه عشقم کاری نداری؟ _نه فدات شم _بای بای مونا تلفن را قطع کرد یاد تماس خودم با فرهاد افتادم صدایش در گوشم پیچید "تو غلط کردی گوشیتو سایلنت کردی" اهی کشیدم و با خودم گفتم خوش بحال مونا ، چقد پسره دوسش داره سپس رو به مونا گفتم _اون تورو می*بو*س*ه؟ مونا سر مثبت تکان داد من با لب گزیده گفتم _ولی اون نامحرمه مونا خندیدو گفت _به به ، چه مومنی تو سپس قهقهه ای زد و ادامه داد _دوست پسرمه، دوسش دارم، مگه بو*سی*دن جرمه _به هر حال اون نامحرمه _من اعتقادی به این حرفها ندارم سکوت کردم زمان به کندی ولی بلاخره گذشت فرهاد رأس ساعت پایان کلاسم زنگ زد صفحه را لمس کردم وگفتم _الو _جلو درم ارتباط قطع شد مونا گفت _وا.... این چه مکالمه ایی بود؟ _ببخشید من باید برم، خداحافظ از دانشگاه خارج شدم فرهاد جلوی در از ماشین پیاده شده بود نزدیکش رفتم و گفتم _سلام اخمی کردو گفت _بریم بدنبالش روان شدم سوار ماشین شدیم ، اخم کرده بود . ارام گفتم _فرهاد _بله _چرا ناراحتی؟ _دوست ندارم تو بیای دانشگاه _چرا؟ _همش اعصابم خورده، ذهنم در گیر توإ _چرا؟ من که بچه نیستم _اتفاقا چون بچه ایی نگرانم _ولی تو به من قول دادی _زیر قولم نزدم که ، دارم حسمو میگم، از صبح به هیچ کاری نرسیدم.فقط دلشوره تورو داشتم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_99 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم رو
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ وارد خانه شدیم موهایم را باز کردم ومشغول شانه زدن موهایم شدم .فرهاد وارد اتاق خواب شدو گفت _گرسنمه ، نهار چی داریم؟ متعجب گفتم نهار؟ فرهاد با اخم گفت _بله نهار ساعت یک ونیمه _الان درست میکنم _الان درست میکنی؟بعد کی غذا بخوریم؟ساعت پنج؟ برخاستم موهایم را جمع کردم وگفتم _خوب ، من خونه نبودم که غذا درست کنم، الان اومدیم خانه باید صبر کنی دیگه یک بسته ماهی از فریزر در اوردم برنج گذاشتم و مشغول سرخ کردن شدم. یک ساعت گذشت ، فرهاد را سر میز فراخواندم، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت ساعت سه بعد از ظهره تازه باید نهار بخوریم. معترض شدم و گفتم _موقع ها که خودت کار داری ساعت سه و چهار میای چی؟ من امروز روز اول دانشگاهم بوده ، از فردا غذامو درست میکنم بعد میرم. فرهاد برای خودش غذا کشید سپس یک قاشق از غذا را خوردو با پوزخند گفت _از فردا به غذات نمک هم بزن یک قاشق از غذارا خوردم نمک برنج به کلی فراموشم شده بود. برخاستم که نمکدان بیاورم در کابینت را باز کردم، دستم به قندان خوردو قندان افتاد با صدای شکستنش فرهاد یکه ای خورد و گفت _میزاری کوفتمو بخورم؟ با شرمندگی نمک دان را سر میز گذاشتم فرهاد به غذایش نمک زد سرم را بالا گرفتم نگاهمان به هم خورد ، سر تاسفی برایم تکان داد وسکوت کرد. پس از صرف نهار فرهاد روی کاناپه ها دراز کشید. تلفنش زنگ خورد گوشی را از جیبش در اورد صفحه را لمس کردو گفت _بله، خونه م ، نه حوصله ندارم.گوشی سپس گوشی را سمتم گرفت و گفت _مرجانه گوشی را گرفتم و گفتم _سلام _سلام دانشجو ، خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ _مرسی ، دانشگاه خوب بود ؟ _اره خداراشکر _به فرهاد میگم بیا خونمون،شهرام نیست،تنهام ،میگه حوصله ندارم. _خوب تو بیا _مزاحم نیستم؟ _نه عزیزم این چه حرفیه _باشه الان میام تلفن را که قطع کردم فرهاد با خونسردی گفت _عسل _جانم؟ _حوصله ندارم یعنی چی؟ از سوالش جاخوردم و گفتم _چی؟ _وقتی من به مرجان میگم حوصله ندارم بیام خونتون، این چه معنی ای میده؟ در پی سکوت من گفت _جواب نمیدی؟ نشست پاکت سیگارش را برداشت ، یک نخ روشن کردو گفت _لالی؟ _نه لال نیستم. _پس چرا جواب نمیدی؟ _زنگ بزن بهش بگو نیاد فرهاد کامی از سیگارش گرفت و گفت _داری رو اعصابم راه میری _من کاری نکردم ، شما داری به من گیر میدی ، دنبال دعوا میگردی؟ سپس برخاستم و به اتاق خواب پناه بردم 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_100 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️⁩ #فریده_علی‌کرم و
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 به قلم ✍️⁩ لحظاتی بعد فرهاد با گوشی من وارد اتاق شدو گفت _فایل عکسهات چرا بازه؟ _یعنی چی؟ _پاشو بیا برخاستم قلبم تندتند میزد فرهاد گوشی را مقابلم گرفت و گفت _سر کلاس عکس میدیدی؟ _نه _پس چرا فایل عکس هات بازه؟ به دنبال سکوت من صدایش رابالا بردو گفت _اخه مگه من با تو حرف نمیزنم؟ لالمونی گرفتی منو نگاه میکنی؟ از ترس یکه ایی خوردم چشمانم را بستم و ارام گفتم _خوب من الان نمیدونم چی باید بگم _راستشو بگو ، چون من صبح گوشیتو نگاه کردم بعد کل برنامه هاتو بستم . بدنبال راه فرار بودم . از فرهاد به شدت میترسیدم و چهره عصبی اش وحشتم را افزون میکرد. کتفم راهل دادو گفت _میدونم چیکار کردی ، رفتی دوست پیداکردی، بهت گفتند چقدر خوشگلی، گفتی حالا کجاشو دیدی بیا موهام و ببین ، بیا بقیه عکس هامو ببین. صدای زنگ ایفن مرا نجات داد فرهاد نگاهی به در انداخت و گفت _فعلا نجاتت داد. صبر کن بره پوستتو میکنم. سپس در حالی که به سمت در میرفت با لحن تهدید امیز گفت _عسل هر زمان که پارو قوانین من بزاری همون موقع باید با دانشگاه خداحافظی کنی. راجع به این موضوع هم بعد از رفتن مرجان به حسابت رسیدگی میکنم. لبم را گزیدم و به فرهاد خیره ماندم. مرجان وارد خانه شدو گفت _سلام سپس به فرهاد متعجب گفت _چته؟ _هیچی جلو امدو گفت _تو چته؟ _چیزی نیست مرجان خندیدو گفت _فرهاد گفتی حوصله نداری بیای خونه ما باخودوگفتم لابد میخواهید جیک جیک کنید ، نمیدونستم دارید ...... سپس قهقهه ای زدو گفت _دارید واق واق میکنید. فرهاد خندیدو گفت _خیلی ممنون _فرهاد زغال میزاری تا شهرام نیست من یه قلیون بکشم خیلی هوس کردم، شما مردها اینقدر فضولید به همه چی دخالت میکنید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/reyhane11/20739 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁