eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
532 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت22 💕اوج نفرت💕 اومدن امروزم به مدرسه بی فایده بود. چون تمام حواسم پیش مکالمه ی تلفنی خانم ضیاع
💕اوج نفرت💕 مرجان که اصرار به من رو بی فایده می دونست، از اتاق بیرون رفت. روی کاناپه دراز کشیدم، نمی دونم از ضعف دوباره از حال رفتم یا خوابیدم. _نگار ... نگار چشم رو باز کردم که دچار سر گیجه شدم صورتم رو جمع کردم و پلک هام رو بهم فشار دادم. _پاشو روسریت در اومده، احمد رضا کارت داره. به سختی نشستم دستم رو روی صورتم کشیدن، روسریم رو سرم کردم. _کجاست? _بیرون منتظره، بگم بیاد? جواب ندادم که دوباره گفت: _بگم؟ چشم هام رو کمی مالیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره کمی سرم رو تکون دادم. _بگو بیاد. مرجان از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد احمد رضا وارد شد. خواستم بایستم که سرگیجه مانع شد. _سلام. دلخور و اروم جوابم رو داد: _سلام. روی تخت، روبروی من نشست. _خوبی? _ممنون. کلافه گفت: _نهار هم نخوردی؟ سرم رو پایین انداختم. کاش درکم می کرد. بلند شد و با کمی فاصله کنارم نشست. _امروز مدیرتون بهم زنگ زد. اب دهنم رو قورت دادم. باید قبل از اینکه حرفی بزنه از خودم دفاع کنم. _آقا من تو اون چند روز نتونستم برم مدرسه، خیلی تنها بودم. شما هم نبودید. قول میدم خیلی درس بخونم اون روز هام جبران بشه. _بابت اون روز ها که خودم به حسابت می رسم، نیاز به قولت نیست. حرفم الان چیز دیگه ایه. به چشم هاش خیره شدم. _چی اقا؟ _مدیرتون امروز یه حرفی بهم زد، دلم میخواست اون لحظه کنار دستم بودی... دلخور نگاهم کرد و بقیه ی حرفش رو خورد. _تو مدرسه از حال رفتی، زنگ زده می گه اگه مشکل مالی دارید من حاضرم بابت صولتی ماهیانه هزینه ای رو به شما بدم تا از نظر تغذیه بهش رسیدگی کنید. این دختر خیلی ضعیف شده اگر هم کلا نمی تونید من زنگ بزنم بهزیستی. سرم رو پایین انداختم. _میبینی با ندونم کاریت چطور من رو خجالت زده کردی? با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زدم: _ببخشید. _میبخشم به یه شرط. سکوت کردم تا ادامه بده _نمی پرسی چه شرطی? _آقا شکوه خانم از من خوشش نمی اد. _من امروز باهاش حرف زدم، راضیش کردم. _اخه من معذبم. _نباش، مثل اون روز ها که پدر خدا بیامرزم زنده بود اینجا راحت باش. _اخه شکوه خانم... _مامان اونطوری که تو فکر می کنی نیست. _من طوری فکر نمی کنم، ایشون از من بدش میاد. سرش رو جلو اورد و کنار گوشم اروم گفت: _تو اگه مثل مادر خودت به حرفش گوش کنی، اندازه ی مرجان دوستت داره. _بحث این حرف ها نیست. ایشون چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی هستن، من و امثال من رو اصلا حساب نمی کنن و بهمون می گن گدا گشنه. ایستاد و با سر به در اشاره کرد _پاشو بریم . یکم صبر کن درستش می کنم. _میشه نیام? _نه. زود باش. رامین هم هست، یه مانتو تنت کن بیا بیرون. _اقا لباس هام خونمو... با یاد اوری حرف شکوه خانم سرم رو پایین انداختم ، حرفم رو عوض کردم. _ببخشید، توی اون خونتونه. _انقدر حرف های مادرم رو برای خودت کوه نکن. اون روز از جای دیگه دلخور بود. بابا اونجا رو به نام حسین اقا خدا بیامرز زده بود. اونجا الان مال خودته. این کار از عمو اردلان بعید نبود. ولی چرا تا حالا کسی به من چیزی نگفته بود. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? _نمیشه. مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم. دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک. راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد. سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید _بشین. کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد. _این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم. خواستم بلند شم که احمدرضا گفت: _مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید. _تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم? چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه. _حالا بعد از شام صحبت می کنیم. شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد . _باشه، من می رم. چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت. شکوه خانم معترض گفت: _داری من رو تهدید می کنی? _من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار. شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت: _دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. _ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن. با حرص گفت: _مگه چیزی هم داشتن. _بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن. هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن. بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت: _ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی? برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم. نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم. _بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه. _من که چیزی نگفتم. زد توی دهن خودش _بیا اصلا من لال شدم. احمد رضا رو به من گفت: _دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی? چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم. _فوری معذرت خواهی کن. ایستادم. دستش رو اروم روی میز زد. _بشین سر جات. _بزارید برم. _بعد از شام برو. با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم. _بشین. نشستم روی صندلی کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت _من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید. دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه. از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت24 💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان نار
💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد. _خب بگو. _جواب تلفنت رو بده. _ولش کن، احتمالا سیاوشه. _شاید کار واجب داره! به ساعت نگاه کرد. _ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه. _ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت. _من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن. _اخه من باید اجازه بگیرم. _این که اجازه نمیخواد! _چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن. گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال. گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت: _جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم? لبخندی به حرفش زدم. _الان خودش زنگ می زنه. صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم. _سلام. _سلام، چی شده? _عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم. سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم: _الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن? بازم سکوت کرد. _الو. _تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم. اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. مطمعنا فردا روز خوبی ندارم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد? نفس سنگینی کشیدم و سمت اتاقش رفتم. چند تا اسکناس برداشتم و زنگ زدم رستوران. بعد از غذا پروانه با ذوق گفت: _خب بقیش رو بگو. _دیگه تو بگو، من برای امشب بسه. _من که زندگیم تعریف نداره. با مامان و بابا و برادر بزرگم زندگی می کنم. همه چی ارومه، من چقدر خوشبختم. _سیاوش چند سال از تو بزرگتره? _هفت سال. _خوش به حالت، من همیشه دوست داشتم یه برادر یا خواهر داشتم. ولی تنهایی رو خدا تا اخر عمر برام نوشته. _من از خدامه تنها بودم. سیاوش خیلی گیره. همش می گه کجا بودی ،کجا می ری. نرو، بیا، زود باش. حرفشم گوش نکنم چشمت روز بد نبینه. _بابات چیزی بهش نمی گه? _چرا می گه، ولی همیشه که بابام نیست. وقت هایی که هست باید حواسم باشه که یه وقت ها هم نیست. نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _کاش منم یه کسی رو داشتم مواظبم بود. شاید حضورش باعث میشد یکم خوشبخت باشم. _نگار تو رو خدا بگو الان صبح میشه باید برم. اون شب شام رو خوردم. تمام مدت رامین چشم ازم بر نمی داشت. نمی دونم نگاهش پر از نفرت بود یا هوس، هر چی بود ازش می ترسیدم. شکوه خانم اولین نفری بود که از سر میز رفت و رامین هم بدنبالش. همش تو این فکر بودم واقعا سطح مالی زندگی کسی باید باعث بشه تا انقدر راحت کسی رو ناراحت کنه. خواستم بلند شم که احمد رضا اسمم رو خیلی محکم صدا کرد. _نگار. نشستم و بهش نگاه کردم. _چرا جواب مادرم رو دادی? چرا نمی گه مامان چرا هر چی دم دهنت اومد به این دختر تنها و بی کس گفتی. سکوت کردم. _دوست ندارم دیگه از این رفتار ها ازت... _آقا چرا اصرار دارید من اینجا بمونم. من اگه خونه ی خودمون باشم نه حرف سنگین میشنوم نه جواب مادر شما رو می دم. نگاه سنگینش رو از روی من بر نمی داشت. _تو باید اینجا بمونی، چون من می گم. باید هم احترام مادرمم رو تحت هر شرایطی حفظ کنی، اونم چون من میگم. _من اگه نخوام ... _اونوقت طور دیگه ای باهات برخورد میکنم. تو برای من با مرجان هیچ فرقی نداری. اگه مرجان جواب مامان رو اینطوری بده دندون هاش رو تو دهنش خورد می کنم. پس مراقب حرف زدنت باش. تا حالا احمد رضا اینطوری باهام حرف نزده بود اون لحظه دلم میخواست جیغ بزنم و بگم که از همشون متنفرم ولی جراتش رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم و ایستادم. _اجازه هست برم? _برو یک ربع دیگه با کیف مدرست بیا اتاقم. _چشم. مرجان تمام مدت خیره نگاهمون می کرد خوشبختانه بانو خانم نبود. سمت اتاق رفتم در اتاق شکوه خانم باز بود از سر کنجکاوی نگاهی به اتاق انداختم. همون لحظه شکوه خانم سیلی محکمی تو صورت رامین زد. از ترس هین ارومی کشیدم. بر اثر ضربه ی دستش سر رامین سمت در چرخید و با من چشم تو چشم شد. پا تند کردم و سمت اتاق مرجان رفتم. قبل از اینکه وضعیت رامین رو ببینم پر از بغض بودم، ولی با دیدن اون صحنه همه چیز از یادم رفت. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت26 💕اوج نفرت💕 _چی شد،گفت نه. _نه، گفت زنگ بزن. مشکوک نگاهم کرد. _پس چرا قیافت اینجوری شد
💕اوج نفرت💕 روی کاناپه به خودم جمع شده بودم، در اتاق باز شد. کلا تو این خونه استرس مثل سایه همراهمه. مرجان با اخم های تو هم اومد و پشت میزش نشست، زیر لب غر می زد. _یکی دیگه جواب داده من و دعوا می کنه. اروم صداش کردم: _مرجان. برگشت سمتم. _من باعث ناراحتیت شدم. ببخشید. _نه، تقصیر تو نیست. اومد کنارم نشست. _تو که رفتی، گفتم داداش خب نگار حق داشت مامان حرف خوبی بهش نزد، نذاشت حرف از دهنم در بره، پرید به من اخرشم تهدیدم کرد. من که حرفی نزدم. _کاش می ذاشت برم خونمون. _از این که تو اینجایی من خیلی هم خوشحالم، ولی اگه بری خونتون احمدرضا میخاد چی کار کنه. نمی تونه که به زور بیارت اینجا. اصلا یه کاری کنیم، قراره عمو اقا فردا از شیراز بیاد اینجا. برو بهش حرف هات رو بزن احمد رضا از عمو اقا حرف شنوی داره. _من از عمو اقا می ترسم، خیلی رسمیه. _نه اتفاقا، خیلی مهربونه، تو رفتار یکم خشکه. بزار صبح بهش زنگ بزنم فقط دعا کن بیاد. _مرجان من یه چی دیدم. سوالی نگاهم کرد. _مامانت زد تو گوش داییت. با چشم های گرد نگاهم کرد. _کی؟ _الان تو اتاقشون، درش باز بود دیدم. _مامان به دایی تو هم نمی گه؟ _منم از همین تعجب کردم. تازه از این بدتر که داییت دید که من دیدم. _رفتم تو فکر. فردا از دایی می پرسم. _نه نپرس میفهمه من بهت گفتم. ناراحت می شه. به ساعت نگاه کردم ایستادم سمت کیفم رفتم. _من برم اتاق اقا، گفت یک ربع دیگه بیا. _برو ، فقط از من به تو نصیحت دیگه نگو بزار برم خونه ی خودمون، الان تو اشپزخونه تهدید کرد یه بار دیگه بگه طور دیگه ای باهات برخورد می کنه. _باشه ممنون که گفتی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم. _بیا تو. در رو باز کردم و داخل رفتم. اتاق احمد رضا بزرگ ترین اتاق این خونس تخت بزرگ دو نفره، زیر پنجره ی هم اندازه ی تخت گذاشته شده، روبه روش مبل چهار نفره سفید که بیشتر مواقع اونجا می شینه. سرویس بهداشتی وحموم هم مثل اتاق مرجان پشت در ورودی قرار داره. با سر به میز و صندلی من و مرجان که روبروی مبل ها، گوشه اتاق، کنار در گذاشته بود، اشاره کرد. ازم خواست تا سر جام بشینم این میز و صندلی رو عمو اردلان از اول ابتدایی برامون خریده بود تا با نظارت احمد رضا درس بخونیم. پشت میز نشستم. _فردا چه درسی داری? یکم ازش دلخور بودم بدون اینکه نگاهش کنم اروم لب زدم: _زبان. از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم. _کتابت رو دربیار. کاری رو که میخواست انجام دادم روی میز روبروی من نشست طوری که یکی از پاهاش اویزون بود و یکیش خم. سرم توی کتاب بود. _نگار. بغض توی گلوم گیر کرد اما جلوش رو گرفتم. _من رو ببین. اب دهنم رو به سختی قورت دادم. خودکار رو از روی میز برداشت و زیر چونم گذاشت اروم سرم رو بالا اورد. _قهری با من؟ قطره ی اشکی بدون پلک زدن روی گونم ریخت. دستش رو انداخت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. _من یه سری برنامه ها برای خودم چیدم. تو با اینجوری جواب دادن هات به مادرم خرابش میکنی. _اقا یکی به شما بگه پاپتی، بدتون نمیاد? تو چشم هام نگاه کرد. _چرا همونطوری که من رو دعوا کردید به مادرتون نمی گید چرا به من توهین می کنه. _میگم. _مال من رو تو جمع میگید، مال اون رو کنار گوشش. _ اون نه ایشون . چون بزرگتره تو باید احترامش رو حفظ کنی. _هر کس برای خودش احترام داره. چشم هاش رو گرد کرد و با لبخند تلخی گفت: _این زبون تا حالا خودش رو نشون نداده بود. سرم رو پایین انداختم با خودکار زد روی کتاب و پرشیطنت گفت: _اخرین درست رو بیار بلبل. دستم رو سمت کتاب بردم تا بازش کنم. _بلبل زبونی نکن، که به نفعت نیست. به چهره اش که هیچ چیزی ازش نفهمیدم نگاه کردم. _من بلبل زبون نیستم فقط طاقت توهین رو ندارم. چون مادرتون... در اتاق به شدت باز شد من کمی ترسیدم ولی احمدرضا با خونسردی به در نگاه کرد. شکوه خانم مشکوک و طلبکار با چشم های اشکی بی هوا وارد شد و به من و احمد رضا نگاه کرد. _چیزی شده مامان. نگاه حرصیش رو از من برداشت به بیرون نگاه کرد و گفت: _بیا تو. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت28 💕اوج نفرت💕 با احتیاط از اتاق بیرون رفتم، و جلوی اتاق احمدرضا ایستادم.اروم در زدم. _بیا
💕اوج نفرت💕 دلیل رفتارش رو نمیفهمیدم. چرا گریه کرده? شاید چون به رامین سیلی زده ناراحت شده. چند لحظه ی بعد مرجان کیف به دست وارد اتاق شد. _اگه قراره درس بخونید پس مرجان هم باید باشه. احمد رضابه مرجان نگاه کرد و با سر به صندلیش اشاره کرد. دوباره نگاه پر از نفرت شکوه خانم رو تحمل کردم و این بار در رو محکم کوبید و رفت. مرجان کنارم نشست و به برادرش خیره شد. احمدرضا گفت: _چی شد یهو? _نمیدونم یه دفعه در اتاق و باز کرد گفت باید بیام اینجا. تازگی ها در زدنم یادش رفته. اخم های احمد رضا تو هم رفت و به اعتراص گفت. _کیو میگی تو؟ احمد رضا روی شکوه خانم خیلی حساس بود و کوچکترین بی احترامی رو هیچ وقت نسبت بهش نمی پذیرفت. مرجان با صدای اعتراض آمیز برادرش به خودش اومد هول شد. _هیچی داداش، ببخشید. اخمش غلیظ تر شد. _دفعه ی اخرت باشه. مرجان سرش رو پایین انداخت. _نشنیدم چشمت رو . _چشم. یکم چپ چپ نگاهش کرد و با خشم گفت: _بخونید تا بیام. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. احمد رضا که بیرون رفت مرجان بغضش ترکید اروم گریه کرد. دستش رو گرفتم. _چیزی نگفت که. با گریه گفت: _سرم داد زد. _عیب نداره بیخود گریه نکن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برداره. انتطارم برای برگشتش بی فایده بود، بعد از دو ساعت کلنجار رفتن با درس ها بالاخره خسته شدم و به پیشنهاد من از اتاق احمد رضا بیرون رفتیم. مرجان سرکی تو اتاق مادرش کشید، رو به من لب زد? _داره منت میکشه. منت چی، اصلا اون بیچاره چی کار کرد که بیخودی باهاش قهر کرد. بی اهمیت وارد اتاق مرجان شدم و روی کاناپه دراز کشیدم. خوابیدن با لباس پوشیده و روسری دیگه برام عادی شده و مثل روز اول اذیت نمیشم. مرجان روی تخت دراز کشید و به من نگاه کرد. _نگار. _بله. _تو چی کار کردی که مامانم انقدر ازت بدش میاد. _هیچکار، چی شده مگه? _مامان من خیلی مهربونه، ولی از دو نفر خیلی بدش میاد. یکی تو، یکی زن عمو آرزو. اون رو میدونم چرا. ولی تو رو سر در نمیارم. _خب چرا از زن عموت بدش میاد? به سقف نگاه کرد چرخید و دستش رو زیر سرش گذاشت. _بر میگرده به خیلی سال پیش، حوصلت میاد تعریف کنم. _اره. _اون قدیم ها یه روز بابام به پدر بزرگم میگه که یکی رو میخوام، ولی چون خانوادش سطح مالی خوبی نسبت به اونها نداشتن، پدر بزرگم قبول نمی کنه. ازدواج پسر اولش رو بهونه می کنه میگه تا ارسلان ازدواج نکرده تو نباید حرف از ازدواج بزنی. عمو ارسلان هم عاشق دختر عموش ،همین زن عمو ارزو بوده. اون زمان پدر بزرگم با برادرش قهر بودن و هر دو خانواده مخالف این ازدواج بودن. زن عمو شوهر میکنه به پسر خالش، اونا هم همشون خارج زندگی می کردن. عمو ارسلان لج می کنه میگه من دیگه ازدواج نمی کنم. از این ور هم بابام داشته التماس مادرش می کرده که باباش رو راضی کنه. نه بابا بزرگم کوتاه میاد، نه عموارسلان. مادرم دختر بزرگه بوده و داییم هم اون موقع نبوده. این انتطار شش سال طول می کشه. پدر مادرم حالش بد میشه. داییم اون روز ها هفت یا هشت ماهه بوده، اون موقع فوت می کنه. همیشه میگفته تنها ارزوش این بوده که عروسی شکوه رو ببینه. بعد از اینکه پدرش فوت میکنه پدر بزرگم به همه میگه عذاب وجدان دارم و موافقت میکنه با ازدواجشون، که من فکر میکنم عذاب وجدان نبوده جفت پسراش عذب بودن ناراحت بوده بهونه کرده. اما چون مادرم از خانواده ی فقیری بوده بعد که میاد اینجا خیلی اذیت میشه، باهاش رفتار خوبی نداشتن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت30 💕اوج نفرت💕 اروم کردن مرجان کار راحتی نبود و فقط حضور احمد رضا باعث میشد تا دست از گریه برد
💕اوج نفرت💕 مادرم تو شرایط خوبی وارد این خانواده نمیشه. به محض وردش پدربزرگم به شدت تحقیرش می کنه. برای جهیزیش که از نظر خودشون زیاد بوده ولی از نظر پدر بزرگم کم، خانواده ی مادرم برای تهیه ی جهیزیه خونشون رو فروخته بودن تا دخترشون این ور سرشکسته نشه. ولی تلاششون بی فایده بود، کلا پدربزرگم مادرم رو به عنوان عروس نپذیرفته بود. مدام تحقیرش می کرد حتی اجازه ی شرکت تو مهمونی های خانوادگیشون رو بهش نمی دادهّ بابام هم بر عکس عمو ارسلان فقط سکوت می کرده. حتی یه بار داییم گفت مادر بزرگم میره مکه و نبوده، اخه مادرم تو مادرشوهر شانس داشته. بحث میشه مادرم جواب پدر بزرگم رو که به پدرش توهین کرده بود رو می ده. بابام هم همونجا جلوی همه مادرم رو تا سر حد مرگ کتک میزنه. بعدم همونجا ولش می کنن میرن. تا چند روز هم کسی باهاش حرف نمی زنه، تا مادر بزرگم از مکه بر می گرده. اونم ازسر سیاست به مادرم میگه بیاد تو جمع از پدر بزرگم معذرت خواهی کنه تا همه چی تموم شه. اون موقع احمد رضا یک سالش بوده. با پادرمیونی مادر بزرگم همه چی تموم میشه. _بابات که انقدر عاشق بوده که شش سال صبر کرده پس چرا پشت مادرت رو خالی کرد. _نمی دونم، هیچ وقت هم مامان اجازه نداد ازش بپرسم اما داییم میگه اگه این کار رو نمی کرد پدرش از ارث محرومش میکرد. مادرم تو خونه مثل یه خدمتکار بوده، همه بهش کار می گفتن فقط گاهی پنهانی با بابام میرفتن بیرون، اونم اگه پدربزرگم می فهمیده از دماغشون درمیاورده. همه ی اینا می گذره. هفت سال بعد خبر فوت شوهر ارزو تو فامیل می پیچه. پدربزرگم به اصرار عمو ارسلان میره ختمش، اونجا با برادرش آشتی میکنه. بعد از گذشت یک سال عمو ارسلان با ارزو ازدواج میکنه. آرزو اون موقع یه پسر از شوهر اولش داشته میزاره پیش خالش تو المان که همون مادر شوهرش بوده . خودش هم اینجا میاد تو همون خونه ی ته باغ. مادرم سر احمد رضا که حامله بوده پدر بزرگم بهش میگه اگه بچت دختر باشه باید جمع کنی از اینجا بری. با بدنیا اومدن احمد رضا مادرم فکر می کنه مشکلاتش تموم میشه ولی برعکس شروع میشه. پدر بزرگم بچه رو ازش میگیره میده خواهر خودش بزرگ کنه. میگه تو کلفت زاده ای بلد نیستی پسر بزرگ کنی. یه چند ماهی بچه اونجا بوده که شب روز مادرم میشه گریه، بابام دلش میسوزه میره بچه رو میاره میده به مادرم، همون میشه که پدربزرگم از بابام کینه میگیره و باهاش لج میشه 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر برادرش بوده خیلی بهش اهمیت میده، همیشه کنار خودش میشوندش همه رو مجبور می کرده بهش احترام بزارن. حتی یکی دوبار به خاطر اینکه فکر کرده مادرم بهش بی احترامی کرده جلوی زن عمو کتکش می زنه. زن عموم خیلی مهربون بوده اصلا به کسی کاری نداشته. یکم هم افسردگی داشته به خاطر شوهرش. کلا کم حرف بوده چند باری میخواد از دل مادرم در بیاره که موفق نمیشه. مادرم کل کینه ای که از این خانواده داشته رو سر زن عموم خالی می کنه. چند ماه بعدش هم مامان من حامله میشه هم زن عمو اون موقع احمد رضا هفت سالش بوده. دوباره پدر بزرگم پسر، پسر میکنه که عمو ارسلان جلوش می ایسته میگه اینجوری نگو خدا قهرش میاد بچه هر چی باشه هدیه ی خدا به ماست. دختر پسر بودنش فرقی نداره. چند ماه بعد من به دنیا میام و به فاصله ی ده روز آرام دختر عمو ارسلان هم بدنیا میاد. پدر بزررگم برای من به مادرم هدیه نمیده ولی برای ارام یه باغ به نام ارزو می زنه. آرام اولش خوب بوده ولی یواش یواش بیماری پوستی که اسمش اگزما هست کل بدنش رو می گیره و فقط یه ماه زنده مونه. بعد از فوتش حال زن عمو بد میشه انقدر که مجبور میشن بستریش کنن دکتر اون موقع میگه تنها راه نجاتش اینه که ببرنش پیش پسرش، عمو ارسلان هم بدون توجه به حرف های پدربزرگم جمع میکنه میرن آلمان حال زن عمو اونجا بهتر میشه، تصمیم می گیرن همونجا بمونن. پدر بزرگم از غصه ی رفتن پسر بزرگش مریض میشه و چند ماه بعدش میمیره. بعد از فوتش آرامش به زندگی مادرم بر می گرده تا متوجه میشن که پدر بزرگم تمام اموالش رو به غیر از یه خونه با مال اموالش تو شیراز به نام عمو ارسلان کرده و فقط یه خونه تو جنوب شهر رو به نام بابام زده خونه پشتی رو هم به نام زن عمو ارزو کرده. اینجا رو هم داده به عمو ارسلان. همش بر میگرده به کینه ای که پدربزرگم سر پس گرفتن احمد رضا از بابام به دل گرفته بوده. -تهران چه ربطی به شیراز داره اونجا چرا مال و اموال داشته. _اون خودش به داستان مفصل داره پدر بزرگم تو جونیش میره شیراز با دوستش اونجا شریک بشه. چشمش خواهر دوستش رو می گیره خواستگاری می کنه بهشون میگه من زن دارم دو تاهم بچه دارم اونم خواهرش طلاق گرفته بوده قبول می کنه زنش میشه. ولی تهران نمیارش. اونجاخونه میخره وقت هایی که میرفته شیراز پیش اون زنش بوده. عمو اردشیر که دنیا میاد پدر بزررگم یه یک سالی شیراز می مونه بعد همه میفهمن که زن گرفته ولی مادر بزرگم به روش نمیاره. عمو اردشیر یازده سالش بوده که مادرش میمیره پدر بزرگم پسرش رو به پیشنهاد مادربزرگم میاره تهران، همه با اردشیر بد بودن جز مادر بزرگم. اخه مادر اردشیر سید بوده و مادربزرگم میگفته این بچه ی سادات هست باید بهش احترام بزارید. همه رو مجبور می کنه اقا صداش کنن. این اقا سرش موند که الانم همه بهش میگن عمو اقا. پدر بزرگم کل مال و اموالش توی شیراز رو میزنه به نام عمو اقا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت32 💕اوج نفرت💕 مادرم هم از ترسش دیگه بچه دار نمیشه. زن عمو که میاد اینجا پدربزرگم چون دختر بر
💕اوج نفرت💕 _ای وای، هیچی برای بابات نذاشته که. _اون خونه ای که به بابام داده بود رو فروخت باهاش این شرکت رو زد که الان مال احمد رضا شده. عموم هم وقتی فهمید باباش اینکار رو کرده به بابام گفت هر وقت بیام ایران هر چی بابا زده به نامم رو با تو اردشیر تقسیم میکنم. عمواقا همون موقع گفت هیچی نمیخوام. چند باری عمو ارسلان تنها اومد ایران برای به نام زدن ، بابام همش میگفت عجله ای نیست. تا این اخری که بابام زنگ زد بهشون یه خبر خوب داد که مامانم از اون خبر ناراحت بود. ولی زن عمو آرزو اونور از خوشحالی گریه می کرد. بعدشم که اون تصادف شد. _الان پس چی میشه به نام زدن. _هیچی دیگه همه چی می رسه به عمو اقا. به غیر از اموالی که به نام زن عمو ارزو بوده که میشه مال پسرش. _تو پسرش رو دیدی? _نه ، سر ختم گفتم شاید بیاد ولی اونم اون ور تصادف میکنه پاش میشکنه نمی تونه بیاد. عمو اقا به احمد رضا گفته همه چی رو طبق قانون.اسلام بین من و اون تقسیم میکنه. خودش هیچی نمیخواد، حالا قراره یه روز بیاد کار هاش رو انجام بدن. حالا این حرف ها رو گفتم که بگم چرا مامانم از زن عمو ارزوبدش میاد ولی از تو نمی دونم چرا! _شاید چون مجبوره تحملم کنه اخه من از بچه گی همیشه خونه ی شمام. صدای در اتاق باعث شد تا هر دو سکوت کنیم فوری روسریم رو روی سرم.مرتب کردم مرجان سمت در رفت و بازش کرد صدای احمد رضا اومد. _اگه نطقتون تموم شد بخوابید بزارید منم بخوابم. _چشم. در رو بست به من نگاه کرد اروم لب زدم: _مگه صدا میره اونور? اومد جلو کنارم نشست، با دست به کمد لباسش اشاره کرد، خیلی اروم گفت: _پشت اون کمد قبلا یه در بوده که بابام برداشت برای کار خودش. اخه این دو تا اتاق قبلا مال بابام بودبعد که خودش رفت طبقه ی بالا اینجا مال من و احمد رضا شد. حتی وسایل هاشونم نبردن بالا واسه همون تخت احمد رضا دو نفرس. الان فقط یه کمد جلوشه صدا کامل میره اون ور.یه در مخفیه به کمد نگاه کردم، احساس امنیتم رو از دست دادم. _ساعت یک شد زود تر بخوابیم تا صبح خواب نمونیم. اینو گفت و سمت تختش رفت چراغ رو خاموش کرد. احمد رضا نگاه پاکی داره و من نباید استرس داشته باشم.ولی دارم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 من از وقتی که یادمه این اتاق ها برای احمد رضا و مرجان بوده. چرا بعد از.این همه سال درستش نکردن. روسریم رو روی سرم محکم کردم و چشم هام رو بستم. صبح بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتیم. هم تو راه رفت، هم برگشت متوجه حضور رامین که پشت سرمون می اومد شدم. ولی به مرجان حرفی نزدم. رسیدیم جلوی در خونه، ماشین پارک شده ی عمو آقا جلوی در خبر از حضورش توی خونه رو می داد. مرجان دستم رو گرفت. _نگار الان که رفتیم تو حرفت رو به عمو اقا بگو فقط اون می تونه احمد رضا رو راضی کنه. یکم هول شدم. _من روم نمیشه. _رو شدن نداره. _چی بگم آخه. _هیچی تو فقط حرف های من رو تایید کن خودم درستش میکنم. راهی جز قبول کردن نداشتم. عمو اقا خیلی جدی و رسمی حرف می زد بر خلاف برادرش حسی نسبت به من نداشت. وارد خونه شدیم در رو پشت سرم بستم و برگشتم. شکوه خانم جلوی عمو اقا نشسته بود. _این بزرگ واری شما رو می رسونه اردشیر خان. عمو اقا سرش به برگه های دستش بود. _من همه ی مدارک رو اماده کردم انشاالله پس فردا میام بریم دفترخونه احمد رضا گفت: _نگار هم بیاد? اخم های شکوه خانم تو هم رفت که مرجان با صدای بلند گفت: _سلام. همه برگشتن.سمتمون سلامی زیر،لب دادم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕