eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
532 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت58 💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدون
💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم. نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود. صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم. وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه. حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم. نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم. با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم. _سلام. _علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم. _ببخشید حواسم نبود. نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد. _امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن. _تا عمواقا نیومده دنبالم میگم. _نمی زاره بیای خونه ی ما. ابرو هام رو بالا دادم. _الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره? _نه. _وای اون دیگه کیه... استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه ای خدا من چقدر بد شانسم. _نمیخوای بلند شی هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود _تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی _چرا تشکیل نمیشه _نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم _پاشو دیگه باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست _پروانه یه چی بگم راستش رو میگی با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست _تو میخوای با ناصری چی کار کنی ? از سوالم جا خورد _هان? _مگه نمیگی ناصری رو دوست داری? نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم _نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره _یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه _نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی نگاهم رو به کفش هام دادم _هیچی همین جوری ایستاد دستم.رو گرفت _پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود _تا کجا گفتم _همون.روزی که قرار بود برید محضر _اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت _احمد رضا این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد _جانم عمو شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت _امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 _چرا نمیاید درس بخونید؟ مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت: _داداش فردا تعطیلیم! تیز نگاههش کرد. _پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید! چپ چپ نگاهش کرد. _زود بیاید اتاق درستون رو بخونید. رفت و در اتاق رو محکم کوبید. مرجان با لبخند نگاهم کرد. _خب پس فردا هم تعطیلیم . بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه. از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش.‌ مرجان ریز ریز میخندید. _مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه! _چی کار کنم دست خودم نیست. وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم. پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید. احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت: _بس میکنی یا بیام؟ مرجان خودش رو جمع و جور کرد. سرش رو به کتاب مشغول کرد. پشت به ما رو به پنجره ایستاد. از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود. تواتاق بی‌خودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم: _من نمی تونم درس بخونم. مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد: _دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه. صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم. _مگه نمی گم حرف نزن؟ چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت: _حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه. با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟ _چه سوالی؟ ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود. یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم. _از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم. _اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس. _سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده. _عیب نداره بپرس... در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد. _احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر. روبروی مادرش ایستاد. _زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما. _بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش. _مادر من زور که نیست! _من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟ _اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه. _تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده. سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم: _سلام. _سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟ به احمد رضا نگاه کردم. _مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن! _چرا اینجا؟ _مثل همیشه. دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم. _تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟ دستش رو روی بازوش گذاشت. _تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
­ ‍ لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند. همه زن دارن ما هم زن داریم!!! راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!! چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!! برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!! جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!! تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!! تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده‌ات را!!! تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده‌شان کمه!!! دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!🌹🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمـان نیست ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم اما... ممکن است یکی گیر کند بین کلمه های مـا بین قضاوت های ما بین برداشت های مـا "مهـربان باشیم"🌹🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
💕اوج نفرت💕 نگاهم رو دوباره به کتاب دادم. من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار. برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم : _خانم خیلی ممنون. حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت: _نوش جان. رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت. _چرا انقدر شما زود سیر میشی؟ خیلی کم خوردی. کفکیر رو سمت بشقابم آورد. _اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری. شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت: _خودم براش میریزم. _چه فرقی داره احمد جان من میریزم. _فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی. کفگیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد. مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم. شکوه خانم گفت: _خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیفتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده. الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره؟ سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد. احمد رضا خیلی اروم گفت: _عه مامان! _چیه به خانم بر خورد؟ بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریه‌ت بهم میخوره. _ابجی این حرف ها چیه میزنی؟ نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم. با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. _نگار بلند شو،مدرسه دیر شد. به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد. مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست. _چرا تنهایی اومدی؟ جوابش رو ندادم. _احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی. بازم جوابش رو ندادم _واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی؟ _مرجان ولم کن. _تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن. _برام مهم نیست. نمیخوام بگی. از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد. کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید. _تو چرا با من قهری! به من چه؟ _قهر نیستم اعصابم خرابه حالم‌رو درک کرد و تا خونه دیگه حرف نزد. با کلید در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون. _نگار! ایستادم. _به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه. اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 یکم بلند تر گفت: _گفتم که بعد نگی نگفتی. کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه. اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم. تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم. حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید. اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم. _نگار باز کن این در رو. دستم سمت دستگیره رفت. _هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری. لگد محکمی به در زد و ادامه داد: _باز کن این بی‌صاحاب رو. دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد. _اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی. از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین. نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت _چرا اینجوری می کنی؟ _اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم. عصبی و کلافه گفت: _کم چرت بگو. _باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم. _نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم. درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره. _چه جوری میخواید درستش کنید؟ ایستاد. _بلند شو بریم بعدا بهت میگم. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم _چه جوری؟ دلخور نگاهم کرد. _بلند شو. سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم . خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی؟ داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت: _فهمیدی؟ با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد _حرف بزن. _ب...بله ف...فهمیدم توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد _جمع کن بریم. _چشم. سمت کیفم رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم. _بار اخرته ها. ارم لب زدم: _ب...بله. در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد. _راه بیفت. با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت: _مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه. رامین از تو اشپزخونه گفت: _ابجی خانم کوتاه بیا. حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش. _برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده. ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه. دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _فوری معذرت خواهی کن. _اول ایشون گفتن. دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد. باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه. _یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت. دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن. رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد. _خجالت بکش این چه کاریه کردی. دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد. _برو دیگه. برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم. سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل. صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه. هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه. فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت. بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید می‌شد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. با این که زیاد محکم نزد ولی دردم گرفت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم. کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه. با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد. زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم. تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره. هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم. حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم. روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم. چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم با لهجه ی غلیظ آذری گفت: _چرا اینجا خوابیدی؟ هول شدم و گفتم: _سلام. سر تا پام رو نگاه کرد _علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی؟ _ببخشید الان میرم. _کجا میری؟ _خونمون دیگه. _خونتون کجاست؟ یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت. _بگو کجاست، ما می بریمت. _کیفم رو ول کن اقا! _صبر کن ببینم. نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت: _جناب سروان... مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم. بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم. چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم. یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت. _اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون. اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم. هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن. نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم. خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت: _تو چرا شماره ندادی؟ ایستادم. _خانم ...ما ... اومد جلو تو یک قدیم ایستاد. _این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی؟ _هیچی به خدا همینجوری. نگاهش سمت صورتم رفت. _متاهلی یا مجرد؟ _مجرد. _قهر کردی؟ _با کی؟ _با همونی که بهت سیلی زده. دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم. _آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی. _خانم پدر ما چند ساله فوت کردن. لبخند زد و ادامه داد. _برادرت زدت؟ _خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم. بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت. _از سر بی کسی تو پارک بودم. _قبل پنجا روز کجا بودی؟ _مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن. _عمویی، خاله ای ؟ سرم رو بالا دادم. _هیچ کس. _کی زده تو صورتت؟ _پسرشون. _بلند شو دنبال من بیا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم. از بالای عینک نگاهم کرد. _شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده. _اونا من رو نمی خوان. _باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی. _شماره ای ازشون ندارم. کلافه نگاهم کرد. _دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون. _من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر.... حرفم رو قطع کرد. _خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه. هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت. گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود. تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد. _الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه. گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم. یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد. _اروم باش دخترم. این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد. یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم. _خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد. کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت. _بیا بریم. از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت. _برو بالا. برگشتم سمتش _می ترسم. نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد. _کی زدت? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم: _اقا. _چرا? لبم رو به دندون گرفتم. _جواب شکوه خانم رو دادم. نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد. _دنبالم بیا. جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت. عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. _همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم. _چشم. مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم. انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم. جلوی در کلانتری برگشت سمتم _شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی? _من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت. _اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره. _اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه اخم های عمو اقا تو هم رفت. _اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه? _هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه. عمو اقا زیر لب گفت: _سگ زرد برادر شغاله. میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم _واسه این فرار کردی? اروم گفتم. _بله. انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕