eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت57 💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در
💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدوندم. _بلند شوخودت رو لوس نکن. _باید بزارید حرفم رو بزنم خم شد و بازوم رو گرفت. _پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم. یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد. کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم. _بگم? _نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم. میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم. نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه. علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه. روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ? _بله. _پس پای حرفت بایست که محروم نشی. _حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین. _خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس. _چشم. _بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن. اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم. یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد? نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم. توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم. با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت. چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
ریحانه 🌱
#پارت58 💕اوج نفرت💕 هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود. _بلند شو روی زمین نشین. صورتم رو ازش برگدون
💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پایین اومدم. نمازم رو خوندم خواستم برم صبحانه رو اماده کنم که مثل همیشه عمو اقا زود تر از من اقدام کرده بود. صبحانه رو خوردیم و بعد از کلی اول خواهش و اخر تهدید جلوی در دانشگاه خداحافظی کردم واز ماشین پیاده شدم. وارد دانشگاه شدم تمام وجودم چشم شده و دنبال استاد امینی میگرده. نمی دونم اسم حسم رو چی بزارم ولی هر چی هست داره دیونم میکنه. حسم به استاد باعث شده تمام خط قرمز هام رو تو ذهنم پس بزنم. نگاه هام بی فایده بود وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. ای کاش تمام روز هایی که می اومدم دانشگاه با استاد امینی کلاس داشتم. با ضربه ای که بازوم خورد از فکر بیرون اومدم و ترسیده به پروانه نگاه کردم. _سلام. _علیک سلام. کجایی تو به ساعت دارم باهات حرف میزنم. _ببخشید حواسم نبود. نشست روی صندلیش و پشت چشمی برام نازک کرد. _امروز بعد از کلاس بمون برام تعریف کن. _تا عمواقا نیومده دنبالم میگم. _نمی زاره بیای خونه ی ما. ابرو هام رو بالا دادم. _الان که بابام رو.میشناسه هم نمی زاره? _نه. _وای اون دیگه کیه... استاد وارد کلاس شد و باعث شد تا پروانه بقیه ی حرفش رو نزنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ریحانه 🌱
#پارت59 💕اوج نفرت💕 پام رو از تخت پایین گذاشتم با احتیاط به خاطر درد مچ پام که هر روز اذیتم میکنه پ
استاد شروع به درس دادن کرد و حواس من پیش صدای قلبم یکی توی وجودم حسم رو پس میزد مدام تذکر میداد که تو متاهلی ولی چه تاهلی اون صیغه فقط از سر بی کسی بود بعد ها شاید علاقه ای ایجاد شد اما اون شب همه چیز برای من تموم شد چرا من باید پای اون اجبار بمونم عمو اقا رو مجبور میکنم تا بره و ازش بخواد که بقیش رو ببخشه ای خدا من چقدر بد شانسم. _نمیخوای بلند شی هاج و واج به پروانه نگاه کردم دلخور چشم به من دوخته بود _تموم شد کلاس ساعت بعد هم تشکیل نمیشه بلند شو بریم بیرون بگو به چی فکر میکنی که اینجوری ناشنوا میشی _چرا تشکیل نمیشه _نمی دونم میگن کنفرانس داشته نیومده به صندلی های خالی کلاس نگاه کردم _پاشو دیگه باید به یکی بگم حسم به استاد چی هست _پروانه یه چی بگم راستش رو میگی با سر تایید کرد و کنجکاو کنارم نشست _تو میخوای با ناصری چی کار کنی ? از سوالم جا خورد _هان? _مگه نمیگی ناصری رو دوست داری? نگران به در کلاس نگاه کرد فوری برگشت سمتم _نگار انقدر راحت میگی یکی میشنوه ابروم میره _یعنی اگه کسی عاشق بشه ابروریزیه _نه نیست ولی معمولا خانوم ها عاشق نمیشن یا اگه بشن بروز نمی دن حالا چیشده تو به فکر من افتادی نگاهم رو به کفش هام دادم _هیچی همین جوری ایستاد دستم.رو گرفت _پاشو بریم.بیرون تعریف کن دیگه حوصله ی هیچی رو ندارم ولی پروانه کوتاه بیا نبود _تا کجا گفتم _همون.روزی که قرار بود برید محضر _اون.روز عجیب ترین رفتار عمو.اقا رو دیدم نمی دونم عطیه خانم چی بهش گفت که کلا بهم ریخت من.و مرجان حاضر شده بودیم.و جلوی در منتظر احمد رضا بودیم در خونه باز،شد و عمو اقا کلافه و پریشون نگاهمون کرد نگاهش سمت اتاق احمد رضا رفت و با صدای بلند اسمش،رو گفت _احمد رضا این رفتار از عمو اقا بعید بود اون همیشه با نگاه حرف میزنه اصلا صداش رو تا این حد بالا نمی بره احمد رضا فوری اومد بیرون و با تعجب به عمو.اقا نگاه کرد _جانم عمو شکوه خانم هم با صدای فریاد عمو اقا بیرون اومد عمو اقا نگاهش رو مشمعز کرد رو به شکوه خانم گفت _امروز نمی تونیم بریم محضر باشه یه روز دیگه همه به هم نگاه کردن هیچ.کس نمی دونست چی شد که عمو اقا بهم ریخت هر چی بود مربوط به عطیه خانم بود مطمعن.بودم همون حرف هایی که عمو اردلان زده بود باعث عصبانیتش از،شکوه خانم بود به عمو اقا هم گفته اما چی گفته هیچ وقت نفهمیدم عمو اقا رفت و خونه رو بهم ریخت شکوه خانم با حرص نفس می کشید احمد رضا با رامین بحثشون شد حتی دست به یقه هم شدن تنها کسایی که اون روز حالشون خوب بود من ومرجان بودیم توی اتاق مرجان با هم.حرف میزدیم و شوخی می کردیم.صدای خندمون یکم بالا رفت صدای در زدن کسی که خیلی هم.عصبی بود باعث شد تا هر دو ساکت بشیم مرجان بلند شد و سمت در رفت در رو باز کرد که احمد رضا کلافه و عصبی در رو هول داد و وارد اتاق شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕اوج نفرت💕 _چرا نمیاید درس بخونید؟ مرجان یکم از برادرش فاصله گرفت آروم گفت: _داداش فردا تعطیلیم! تیز نگاههش کرد. _پس فرداش، چی کلا تعطیل شدید! چپ چپ نگاهش کرد. _زود بیاید اتاق درستون رو بخونید. رفت و در اتاق رو محکم کوبید. مرجان با لبخند نگاهم کرد. _خب پس فردا هم تعطیلیم . بعد هم سعی کرد کنترل شده بخنده تا صدای خندش برادرش رو عصبی تر نکنه. از خنده ی اون منم خندم گرفت سمت کیفم رفتم و برداشتمش.‌ مرجان ریز ریز میخندید. _مرجان بس کن خندت عصبی ترش میکنه! _چی کار کنم دست خودم نیست. وارد حال شدیم خوشبختانه همه توی اتاق خودشون بودن و مستقیم رفتیم اتاق احمد رضا در زدیم و وارد شدیم. پشت میزش نشسته بود و هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. بدون هیچ حرفی سر جامون نشستیم، من بی توجه به عصبانیت احمد رضا خودم رو به درس خوندن مشغول کردم ولی مرجان هنوز میخندید. احمد رضا که از خنده های ریز ریز مرجان کلافه شده بود ایستاد و رو به مرجان گفت: _بس میکنی یا بیام؟ مرجان خودش رو جمع و جور کرد. سرش رو به کتاب مشغول کرد. پشت به ما رو به پنجره ایستاد. از اینکه عمو اقا از به نام زدن اون همه مال و اموال تفره رفته بود عصبی بود. تواتاق بی‌خودی راه میرفت و این باعث از دست دادن تمرکزم شده بود اروم گفتم: _من نمی تونم درس بخونم. مرجان نامحسوس به برادرش نگاه کرد و لب زد: _دلش از جای دیگه پره سر من خالی میکنه. خب انقدر رژه نرو بزار تمرکز کنیم دیگه. صدای بلند احمد رضا باعث شد از جام بپرم و فوری به کتاب خیره بشم. _مگه نمی گم حرف نزن؟ چند قدم سمت ما اومد که مرجان فوری گفت: _حرف نمی زدیم، نگار سوال درسی داره. از شما میترسه بپرسه. با چشم های گشاد به مرجان نگاه کردم من داشتم معارف میخوندم الان چه سوالی باید می پرسیدم؟ _چه سوالی؟ ترسیده نگاهش کردم اگر واقعا سوال هم داشتم الان وقتش نبود. یکم هول شدم و تو دلم به مرجان بد و بیراه گفتم. _از این درس که نه، یکم تو زبان مشکل دارم. حالا بعدا ازتون می پرسم. _اصلا کلا یادم رفته بود باید باهات درس کار کنم. کتابت رو بیار بپرس. _سه شنبه زبان داریم. حالا وقت زیاده. _عیب نداره بپرس... در اتاق با شتاب باز شد شکوه خانم وارد شد. _احمد رضا بزار من زنگ بزنم به اردشیر. روبروی مادرش ایستاد. _زنگ بزنی چی بگی؟ مال خودشه دلش نمیخواد بده به ما. _بیخود کرده، اول امید وار کرده بعد می زنه زیرش. _مادر من زور که نیست! _من باید بدونم چی شده! دیروز اینجا همه چی رو اماده کرد فقط دفترخونه رفتن موند. چی شد که یهو پشیمون شد؟ _اصلا معلوم نیست پشیمون شده باشه. نگفت که نمی زنم، گفت فعلا نه. _تو چه ساده ای اون گوشت به دهنش مزه کرده. سرچرخوند و متوجه حضور من شد ناخواسته و از روی ترس گفتم: _سلام. _سلام و درد، از کی اینجا گوش وایستادی؟ به احمد رضا نگاه کردم. _مامان گوش واینستاده اینجا دارن درس میخونن! _چرا اینجا؟ _مثل همیشه. دوباره نگاه غرق در نفرتش رو به من داد سرم رو پایین انداختم. با صدای بسته شدن در اتاق سر بلند کردم هر دو رفته بودن با مشت به بازوی مرجان زدم. _تو می دونی من از اقا می ترسم. اونم تو این شرایط، چرا الکی میگی من سوال دارم؟ دستش رو روی بازوش گذاشت. _تو اول حرف زدی، به تو که کاری نداره، با اون اعصاب داشت می اومد سراغ من. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
­ ‍ لطفا از گفتن کلمات اینچنینی به همسرتان به شدت پرهیز کنید چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند. همه زن دارن ما هم زن داریم!!! راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...!!! چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟!!! برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر!!! جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!!! تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟!!! تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده‌ات را!!! تو تقصیر نداری همه زنها یک دنده‌شان کمه!!! دست پختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!!🌹🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواسمـان نیست ما میگوییم و رها میکنیم و رد میشویم اما... ممکن است یکی گیر کند بین کلمه های مـا بین قضاوت های ما بین برداشت های مـا "مهـربان باشیم"🌹🌹 🍂🌱🍂🌱🍂🌱 @reyhane11 🍂🌱🍂🌱🍂🌱
💕اوج نفرت💕 نگاهم رو دوباره به کتاب دادم. من تا کی باید اینجا تحقیر بشم. فردا بعد از مدرسه میرم خونه ی خودمون هر چی هم میشه بشه. مرگ یه بار شیون یه بار. برای شام به اجبار بیرون رفتم روی صندلیم نشستم و زیر نگاه تحقیر امیز شکوه خانم شروع به خوردن کردم. لقمه ها رو به زور قورت میدام. حتی دستم برای خوردن اب هم به سختی روی میز میرفت. ایستادم و رو به شکوه خانم گفتم : _خانم خیلی ممنون. حتی نگاه هم نکرد. احمد رضا نیم نگاهی به مادرش کرد و رو به من گفت: _نوش جان. رامین که کنار احمد رضا نشسته بود بلند شد کفکیر برنج رو برداشت. _چرا انقدر شما زود سیر میشی؟ خیلی کم خوردی. کفکیر رو سمت بشقابم آورد. _اینقدر کم میخوری که لاغر موندی، بخور بزار جون بگیری. شکوه خانم با چشم های گرد نگاهش میکرد. منم دست کمی از خواهرش نداشتم. هنوز دستش به بشقاب نرسیده بود که احمد رضا مچ دستش رو گرفت خیلی جدی گفت: _خودم براش میریزم. _چه فرقی داره احمد جان من میریزم. _فرق داره، شما بشین خوب نیست انقدر رو میز خم بمونی. کفگیر رو با حرص از رامین گرفت و محتویاتش رو توی بشقاب من خالی کرد و تو چشم های رامین خیره شد. مجبور به نشستن شدم ولی اصلا میل نداشتم. شکوه خانم گفت: _خب بسه. به خاطر یه پاپتی به جون هم نیفتید. نترسید این بلده چه جوری خودش رو سیر کنه. یه عمره با گدایی سیر شده. الان که سفره ی رنگین جلوش پهنه نخوره؟ سرم داغ کرد میتونستم بهش بگم پاپتی تویی که منتظری عمو اقا بهت مال و اموال بده. تویی که به زور خودت رو تو این خانواده جا کردی. ولی ترسیدم جواب بدم، از احمد رضا ترسیدم. حتی جرات نداشتم برم اتاق مرجان بغض توی گلوم امونم رو برید و تبدیل به اشک های گرمی روی گونم شد. احمد رضا خیلی اروم گفت: _عه مامان! _چیه به خانم بر خورد؟ بلند شو اشک تمساح نریز .گمشو برو تو اتاق. حالم از صدای گریه‌ت بهم میخوره. _ابجی این حرف ها چیه میزنی؟ نفهمیدم چه جوری به اتاق برگشتم سرم رو توی بالشتم فرو کردم و با صدای بلند جیغ زدم گریه کردم و خدا رو صدا زدم. با تکون های دستی از خواب بیدار شدم. _نگار بلند شو،مدرسه دیر شد. به زور چشم هام رو باز کردم بلندشدم تو سرویس داخل اتاق صورتم رو شستم وسایلم رو اماده کردم کیف و کتاب هام رو برداشتم در رو باز کردم و مستقیم به حیاط رفتم منتظر مرجان نموندم و از حیاط هم بیرون رفتم. تا مدرسه اروم اروم اشک ریختم و خدا رو صدا کردم. هوا سرد بود و صف تشکیل نشد. مستقیم وارد کلاس شدم و روی صندلیم نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم پف چشم هام انقدر زیاد بود که همه نگاهم می کردن. صدای قدم های کسی که بهم نزدیک میشد، باعث شد تا سر بلند کنم. مرجان نگران نگاهم میکرد. سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بیرون رفت چند لحظه ی بعد برگشت و کنارم نشست. _چرا تنهایی اومدی؟ جوابش رو ندادم. _احمد رضا انقدر از دستت عصبی بود که فقط شانس اوردی توی مدرسه بودی. بازم جوابش رو ندادم _واسه حرف های دیشب مامان قهر کردی؟ _مرجان ولم کن. _تو که رفتی هم دایی هم احمد رضا کلی با مامان حرف زدن. _برام مهم نیست. نمیخوام بگی. از حرفم ناراحت شد کمی نگاهم کرد و دیگه حرف نزد. کلاس ها که تموم شد منتظر مرجان نشدم و سمت خونه راه افتادم صدای نگار نگار گفتنش رو میشنیدم ولی اهمیت ندادم بالاخره نفس نفس زنون بهم رسید. _تو چرا با من قهری! به من چه؟ _قهر نیستم اعصابم خرابه حالم‌رو درک کرد و تا خونه دیگه حرف نزد. با کلید در رو باز کردم. مرجان سمت خونشون رفت و من سمت خونه ی خودمون. _نگار! ایستادم. _به خدا الان وقتش نیست. بزار یه موقعیت دیگه. اهمیت ندادم و سمت خونمون حرکت کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 یکم بلند تر گفت: _گفتم که بعد نگی نگفتی. کلید رو توی در انداختم و بازش کردم وارد خونه ی خودمون شدم به رخت خواب پهن مامان نگاه کردم. حتی اجازه نداد بیام اینجا رو مرتب کنم. اشک توی چشم هام حلقه بست روی تشک خاک گرفته مامان خوابیدم، هنوز بوی خودش رو میده نفس های عمیق میکشیدم و بوی مادرم رو به ریه هام میفرستادم. دوست داشتم این بو تا اخرین لحظه ی عمرم توی شامّم بمونه. اشک از گوشه چشمم روی بالشت میریخت. انقدر گریه کردم و باهاش حرف زدم تا اروم شدم با احساس ضعف از رخت خوابش دل کندم، چیزی توی خونه نداشتم تا بخورم. سراغ کیف پول مامان رفتم. همیشه تو زیپ مخفی کیفش پول پنهان میکرد. پول رو برداشتم لباسم رو عوض کردم با احتیاط از خونه بیرون رفتم. یکم کالباس و نون خریدم و برگشتم. تفاوت خونه ی ما با خونه ی شکوه خانم از زمین تا اسمون بود. غذام رو خوردم و به عکس بالای طاغچه خیره شدم. عکس مامان و بابا که تو جونیشون رفته بودن مشهد، خودنمایی میکرد. اون روز اخرین باری بود که دیدمشون بعدش انقدر می ترسیدم که حتی اسمشون رو هم نمیاوردم. خودم رو مشغول درس خوندن کردم استرس داشتم ولی این کاریه که باید می کردم و شانسم رو برای تنها زندگی کردن امتحان میکردم. حدود سه ساعت بعد صدای در خونمون بلند شد کسی که پشت در بود حسابی عصبی بود چون به قدری محکم در میزد که فکر کنم با لگد به در می کوبید. اول از ترس خواستم در رو باز نکنم ولی با صدای احمد رضا به خاطر همون ترس سمت در رفتم. _نگار باز کن این در رو. دستم سمت دستگیره رفت. _هی من میخوام با روی خوش با تو برخورد کنم نمی زاری باز کن تا بهت حالی کنم وقتی بهت میگم نه رو حرف من حرف نیاری. لگد محکمی به در زد و ادامه داد: _باز کن این بی‌صاحاب رو. دستگیره رو پایین دادم و عقب ایستادم در با شتاب باز شد واحمد رضای عصبانی اومد داخل با پاش در رو محکم بهم کوبید و دست به کمر جلوم ایستاد. _اگه دلیل قانع کننده ای واسه ی رفتار صبح تا حالات نداشته باشی چنان کتکی بهت بزنم که تا عمر داری فراموش نکنی. از ترس گریم گرفت نشستم روی زمین. نا محسوس به چشم هاش نگاه کردم رنگ نگاهش تغییر کرد. همونجا نشست روی زمین و اروم گفت _چرا اینجوری می کنی؟ _اقا بزارید من اینجا بمونم. به خدا اونجا ارامش ندارم.به روح مادرم بی اجازتون هیچ جا نمی رم. هیچی هم ازتون نمی خوام. اصلا مگه نمی گید اینجا مال منه من اینجا رو میدم به شما فقط بزارید من برم. عصبی و کلافه گفت: _کم چرت بگو. _باشه جایی نمیرم. ولی اقا مادرتون دوست نداره من اونجا باشم هر چی دوست داره بهم میگه شما هم که اجازه نمی دید جوابش رو بدم. من خیلی اذیت میشم تو روقران بزارید خونه ی خودمون بمونم. _نگار تو یکم صبر کن، من درستش میکنم. درمونده بودم از اینکه انقدر التماس میکنم و فایده ای نداره. _چه جوری میخواید درستش کنید؟ ایستاد. _بلند شو بریم بعدا بهت میگم. تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم _چه جوری؟ دلخور نگاهم کرد. _بلند شو. سرم رو پایین انداختم و حرفش رو گوش نکردم . خم شد و بازوم رو محکم گرفت و کشید سمت خودش انگشتش رو جلوی صورتم گرفت. _نگار اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه برگردی اینجا، بلایی سرت بیارم که تا عمر داری فراموش نکنی فهمیدی؟ داشتم از ترس زهره ترک میشدم فشار دستش رو روی بازوم زیاد کرد اخ ریزی گفتم بی اهمیت به دردم با فریاد گفت: _فهمیدی؟ با سر تایید کردم تن صداش رو بالا تر برد _حرف بزن. _ب...بله ف...فهمیدم توی چشم هام ذل زد و با حرص نفس میکشید دستم رو به عقب پرت کرد _جمع کن بریم. _چشم. سمت کیفم رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 وسایلم رو جمع کردم لباس مدرسه ام رو هم برداشتم تمام مدت با نگاه عصبیش دنبالم میکرد سر به زیر جلوش ایستادم. _بار اخرته ها. ارم لب زدم: _ب...بله. در رو باز کرد با سر بهم اشاره کرد. _راه بیفت. با احتیاط از کنارش رد شدم و سمت خونشون قدم برداشتم وارد خونه شدیم شکوه خانم روی صندلی متحرکش نشسته بود و خیره به من گفت: _مار از پونه بدش میاد جلوی لونش سبز می شه. رامین از تو اشپزخونه گفت: _ابجی خانم کوتاه بیا. حرصی بودم به خاطر حرف های دیشبش. _برید ببینید کجای کارتون ایراد داره که پسرتون بذر پونه رو جلوی لونتون پاشیده. ضربه ی ناگهانی ارومی که به سرم خورد باعث شد تا سرم به جلو پرت بشه. دستم رو پشت سرم گذاشتم ناباورانه به احمد رضا که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم. _فوری معذرت خواهی کن. _اول ایشون گفتن. دستش رفت بالا و توی صورت من فرود اومد. باورم نمیشد احمد رضا روی من دست بلند کرده باشه. _یک کلام بگو معذرت میخوام بعد هم گم شو برو اتاقت. دستم رو روی صورتم گذاشتم چشم هام برای اشک ریختن از هم سبقت میگرفتن. رامین جلو اومد و بین من و احمد رضا ایستاد. _خجالت بکش این چه کاریه کردی. دستش رو روی سینه ی احمد رضا گذاشت و رو به من گفت: _برو اتاق مرجان. هنوز توی شک بودم که صدای بلند رامین حواسم رو جمع کرد. _برو دیگه. برگشتم سمت اتاق که با نگاه پر از فخر شکوه خانم رو به رو شدم. سمت اتاق مرجان پا تند کردم و فوری رفتم داخل. صدای شر شر اب تو اتاق می اومد و این یعنی مرجان الان حمومه. هم چنان دستم روی صورتم بود درسته من تو این خونه زندگی می کنم. ولی احمدرضا حق نداره رو من دست بلند کنه. فکر ی به سرم زد دستم رو توی جیبم کردم و بقیه ی پول مامان رو توی مشتم گرفتم سمت پنجره اتاق رفتم پنجره ها ی اتاق احمد رضا و مرجان بلند و قدی بود به راحتی بیرون رفتم با سرعت از خونه رفتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 بدون فکر کاری انجام دادم که عاقبت خوبی نداشت. بی هدف تو خیابون راه میرفتم این اولین باری بود که خشونت احمد رضا انقدر شدید می‌شد. همیشه در حد چشم غره و اخطار تموم میشد هیچ وقت ندیدم که دست روی مرجان بلند کنه. جای دستش روی صورتم میسوخت. با این که زیاد محکم نزد ولی دردم گرفت. شاید مقصر خودم بودم. کاش به حرف مرجان گوش کرده بودم و روز دیگه ای رو برای برگشتن انتخاب می کردم. کمی به اطراف نگاه کردم هیچ جایی برای رفتن نداشتم پولی هم که تو جیبم بود خیلی کم تر از اونی بود که بخوام برم مسافر خونه. با خودم فکر کردم برم مدرسه ولی اونجا پیدام میکرد. زیاد از خونه دور نشده بودم.یعنی جایی رو هم بلد نبودم که برم. تا غروب روی نیمکت اهنی پارک نشستم فقط به مردم نگاه کردم. کاش می تونستم برم سر خاک مادرم ولی مطمعنن احمد رضا اونجا هم برای پیدا کردن من میره. هوا داشت تاریک میشد ضعف سراغم اومده بود از مغازه ی کنار پارک بیسکوییت خریدم و بی میل خوردم. حسابی خسته بودم ولی قصد برگشتن نداشتم زندگی گوشه ی خیابون رو به شنیدن حرف های شکوه خانم ترجیح میدادم. روی صندلی دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم هوا خیلی سرد بود و لباس من نامناسب به خودم می لرزیدم. سعی کردم بخوابم چشم هام رو بستم ولی با صدای پای دویدن چند نفر چشم باز کردم. چند تا دختر و پسر به سمت انتهای پارک میدویدن و فوری نشستم و متوجه سربازی بالای سرم شدم با لهجه ی غلیظ آذری گفت: _چرا اینجا خوابیدی؟ هول شدم و گفتم: _سلام. سر تا پام رو نگاه کرد _علیک سلام. میگم چرا اینجا خوابیدی؟ _ببخشید الان میرم. _کجا میری؟ _خونمون دیگه. _خونتون کجاست؟ یک قدم ازش فاصله گرفتم که بند کیفم رو گرفت. _بگو کجاست، ما می بریمت. _کیفم رو ول کن اقا! _صبر کن ببینم. نگاهش رو به پشت سر من داد و با صدای بلند گفت: _جناب سروان... مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. اول قصد داشتم فرار کنم ولی با خودم فکر کردم وقتی بفهمن من بی کس و کارم حتما میفرستنم بهزیستی. اونجا راحت زندگی میکنم. بدون تلاش برای فرار باهاشون هم قدم شدم. همراه با سه تا دختر و دو تا پسر سوار ماشین شدیم. چند لحظه بعد وارد کلانتری شدیم. یه اقایی بیرون اومد و متاسف نگاهمون کرد کاغذی رو سمت یکی از دختر ها گرفت. _اسم و فامیلی و شماره ی پدرهاتون رو اینجا بنویسید بیان ببرنتون. اینو گفت و رفت کاری رو که میخواست انجام دادن ولی من برگه رو نگرفتم. هدایتمون کردن به زیر زمین کلانتری. اونجا تو یه اتاق بدون پنجره زندانیمون کردن البته فقط دختر ها رو پسرها رو نمی دونم کجا بردن. نیم ساعت نشد که یکی یکی همه رفتن فقط من موندم. خانمی در رو باز کرد با اخم به من گفت: _تو چرا شماره ندادی؟ ایستادم. _خانم ...ما ... اومد جلو تو یک قدیم ایستاد. _این ساعت شب تو پارک چی کار داشتی؟ _هیچی به خدا همینجوری. نگاهش سمت صورتم رفت. _متاهلی یا مجرد؟ _مجرد. _قهر کردی؟ _با کی؟ _با همونی که بهت سیلی زده. دستم رو روی صورتم گذاشتم سرم رو پایین انداختم. _آدم با پدرش قهر نمی کنه، اونم به خاطر یه سیلی. _خانم پدر ما چند ساله فوت کردن. لبخند زد و ادامه داد. _برادرت زدت؟ _خانم من مادرم پنجاه روز پیش مرده. هیچ کس رو هم ندارم،هیچ جا هم ندارم برم. بغض لعنتی دوباره ترکید و اشک روی صورتم ریخت. _از سر بی کسی تو پارک بودم. _قبل پنجا روز کجا بودی؟ _مادرم سرایدار یه خونه بود وقتی فوت کرد اونا منو نمیخواستن بیرونم کردن. _عمویی، خاله ای ؟ سرم رو بالا دادم. _هیچ کس. _کی زده تو صورتت؟ _پسرشون. _بلند شو دنبال من بیا. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 دنبالش راه افتادم از پله ها بالا رفتیم. جلوی در اتاقی ایستاد و از من خواست بیرون منتظر بمونم چند لحظه بعد در رو باز کرد گفت که برم داخل وارد شدم مرد مسنی که لباس نظامی پوشیده بود و کلی ستاره روی دوشش بود پشت میز نشسته بود. سلام ارومی گفتم و کنار همون خانم که همراهش اومده بودم ایستادم. از بالای عینک نگاهم کرد. _شماره ی همون خونه ای که با مادرت توش زندگی میکردید رو بده. _اونا من رو نمی خوان. _باشه شماره بده، بیان بگن تو راست میگی. _شماره ای ازشون ندارم. کلافه نگاهم کرد. _دختر جان شماره ی پدرت رو بده زنگ بزنم بیاد دنبالت، ادم برای یه سیلی خونه زندگیش رو ول نمی کنه بره تو خیابون. _من به این خانم هم گفتم پدر و مادرم فوت کر.... حرفم رو قطع کرد. _خانم ایشون قصد همکاری نداره ببرش بازداشگاه. هیچ جوره دلم نمیخواست برگردم اون خونه. بی حرف دنبالش راه افتادم، دوباره از پله ها پایین رفتیم. من رو تو همون اتاق بدون پنجره گذاشت در رو قفل کردو رفت. گوشه ی اتاق نشستم و زانوهام رو تو بغلم گرفتم. اصلا باورم نمی شد که احمد رضا روی من دست بلند کرده. با اون اخلاق ارومی که داشت هیچ جوره رفتارش قابل قبول نبود. تو همون حالت چشم هام گرم شدن .خوابید. با صدای پیچیدن کلید توی قفل در، چشم باز کردم همزمان صدای مردی از پشت در می اومد. _الان یه چهار ساعتی هست اینجاست. نه شماره میده، نه ادرس. حالا صبر کن ببینید اصلا دختر شما هست یا نه. گفت دختر، خیالم راحت شد که با من کار ندارن در باز شد با دیدن مرد روبروم از ترس ایستادم. سرم رو پایین انداختم و به دیوار چسبیدم. یک قدم جلو اومد که از ترس دستم رو روی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه کردم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 عمو اقا جلو اومد و با صدایی پر از غم صدام کرد. _اروم باش دخترم. این اولین باری بود که من رو دخترم خطاب می کرد. یه لحظه بهش اعتماد کردم دستم رو از روی صورتم برداشتم. نگاهش کردم. گریه امونم رو بریده بود برای اینکه بتونم ببینمش مدام اشک هام رو پاک می کردم. _خب خدا رو شکر کس و کار تو ام پیداش شد. کس و کار، چه واژه ی غریبی بود برای من. عمو اقا به پهلو شد دستش رو سمت من گرفت. _بیا بریم. از جلوش رد شدم. پایین پله ها سرم رو بالا گرفتم، احمد رضا دست هاش رو توی جیبش کرده بود و عصبی نگاهم میکرد. ایستادم دست عمو اقا روی کمرم قرار گرفت. _برو بالا. برگشتم سمتش _می ترسم. نگاهش روی صورتم افتاد، جای دست احمد رضا رو با چشم بالا و پایین کرد. _کی زدت? سرم رو پایین انداختم و اروم لب زدم: _اقا. _چرا? لبم رو به دندون گرفتم. _جواب شکوه خانم رو دادم. نگاهش رو به بالای پله ها داد و چپ چپ به احمد رضا نگاه کرد. _دنبالم بیا. جلو رفت و من هم به دنبالش هر چی به بالای پله ها نزدیم تر میشدیم تپش قلبم بالاتر می رفت. عمو اقا جلوش ایستاد چیزی کنار گوشش گفت احمد رضا چشمی گفت بدون اینکه نگاهم کنه بیرون رفت. نفس راحتی کشیدم. _همین جا بمون برم با سرهنگ حرف بزنم. _چشم. مطمعن بودم دوباره باید برگردم به اون خونه اول خواستم فرار کنم ولی با یاد اوری اینکه احمد رضا بیرون منتظرمه سر جام ایستادم. انتظارم نیم ساعت طول کشید. عمو اقا بیرون اومد با سر اشاره کرد که دنبالش برم. جلوی در کلانتری برگشت سمتم _شکوه چی گفتکه جوابش رو دادی? _من رفتم خونه ی خودمون، اقا اومد دنبالم برم گردونه. شکوه خانم گفت مار از پونه بدش میاد منم گفتم پسرت پونه کاشته جلوی لونت. _اون حرف درستی نزده ولی نو هم بی ادبی کردی ادم احترام بزرگترشو نگه میداره. _اخه همش به من میگه بی کس وکار، پاپتی، گدا گشنه اخم های عمو اقا تو هم رفت. _اینا رو بهت میگه احمد رضا چی میگه? _هیچی نگاه میکنه فقط، گاهی اقا رامین اعتراض میکنه. عمو اقا زیر لب گفت: _سگ زرد برادر شغاله. میخواست من نشنوم ولی من خیلی بهش نزدیک بودم _واسه این فرار کردی? اروم گفتم. _بله. انقدر اروم که خودم هم به زور شنیدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از پست برتر
اگر بین برنده شدن و شاد بودن مجبور به انتخاب شدی ، همیشه شادی را انتخاب کن چون شادبودن به صورت خودکار از تو یک برنده می سازد
💕اوج نفرت💕 _تو برو بشین تو ماشین. _ماشین اقا ? _من ماشین نیاوردم. _اخه ...من...میترسم. سرش رو تکون داد و رفت سمت ماشین احمد رضا دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و یک پاش رو از پشت به لاستیک چسبونده بود وقتی عمو اقا بهش نزدیک شد پاش رو انداخت و صاف ایستاد. عمو اقا در عقب رو باز کرد با سر اشاره کرد به من با احتیاط و حفظ فاصله از احمد رضا زیر نگاه عصبی و پر از حرصش توی ماشین نشستم در رو بست و جلوی احمد رضا ایستاد دلم میخواست بشنوم که چی بهش میگه اروم شیشه ی ماشین رو یکم پایین دادم. _برای چی زدی توصورتش? _عمو تو روی مامانم بهش میگه مار _جواب های هوی شکوه خودش باید احترام خودش رو حفظ کنه مثل اینکه واقعا بی کس و کار گیر اوردید. _عه عمو این چه حرفیه هر کی ندونه شما می دونید که حس من به نگار چیه _برای همین وقتی مادرت بهش میگه گدا گشنه ساکت میمونی? احمد رضا سرش رو پایین انداخت. _ازت انتظار دارم تمام و کمال پناه این دختر باشی، یه بار دیگم بهت گفتم این دختر خودش سقف داره الان حمایت لازم داره. اینو نگه داشتی تو خونه مادرت حرف بارش کنه بهش میگی جواب نده. احمدرضا اینی که الان من فهمیدم چیزی جز بیکس و کار پیدا کردن این دختر نیست. میخوام ببینم اگه پدر و مادرش زنده بودن هم این حرف ها رو اجازه میدادی بهش بزنه قرار نیست شخصیتش خورد بشه که چون تو... بقیه ی حرفش رو خورد و زیر لب لا اله الله الهی گفت احمد رضا شرمنده گفت: _ببخشید عمو. _ اونی که باید ببخشه من نیستم .وایسا جلوش بهش بگو بابت رفتار زشت مادرم ازت معذرت میخوان .دفعه اخرم هست که دست روش بلند میکنی. فهمیدی? اب دهنش رو قورت داد و اروم گفت: _بله. _چه الان چه در اینده که قراره... احمد رضا کلافه گفت: _چشم عمو، چشم. _الان هم که رفتیم خونه حق نداری بهش حرف بزنی. _اخه عمو این کارش خیلی اشتباه بوده _ اشتباه بوده. ولی بی دلیل نبوده نمیگم به مادرت بی احترامی کن ولی برای احترام نگار جلوش محکم بایست .اینم بچس نفهمی کرده اذیتش کردید روزگار براش تنگ شده، از سر خوشی که اینکار رو نکرده. _چشم، چیزی بهش نمی گم. خیلی خوشحال بودم از حرف های عمو اقا. احساس شعف میکردم از اینکه ازم دفاع کرده. حس کردم یه پناه دارم احمد رضا رو کنار زد در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی جلو احمد رضا هم ماشین رو دور زد و سر جاش نشست. هنوز از کلانتری دور نشده بودیم که عمو اقا گفت _نگار این غلطی که کردی رو به خاطر حرف هایی که شنیدی ندیده میگیرم. اگه تکرار بشه با خودم طرفی فهمیدی? سرم پایین انداختم و اروم لب زدم: _چشم. دیگه تا خونه هیچ کس حرف نزد فقط دعا میکردم. عمو اقا هم با ما به خونه بیاد. یا حداقل رامین بیدار باشه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 رسیدن به خونه برابر با بالا رفتن تپش قلب من بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد هر سه پیاده شدیم. وقتی مطمعن شدم که عمو اقا هم با ما میاد ارامش یکم بهم برگشت. در رو باز کرد و داخل رفتیم. این اولین باری بود که عمو اقا تقریبا جلوی خودم ازم حمایت میکرد. وارد خونه شدیم هیچ کس تو حال نبود پا تند کردم برم اتاق مرجان که احمد رضا صدام کرد. _نگار. ایستادم فاصله ام با عمو اقا زیاد بود. لبم رو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش. _الان فقط به خاطر عمو اقا چیزی بهت نمی گم. سرم رو پایین انداختم زیر لب ببخشیدی گفتم. نگاهم به عمو اقا افتاد دیگه خبری از اون قیافه ی جدی خشک نبود به من هم مثل مرجان بامحبت نگاه میکرد. هر چند ترحم بود ولی یه جور حمایت بود و من راضی. _می تونم برم. با حرص گفت: _برو. وارد اتاق مرجان شدم روی تخت خوابیده بود اروم سمت کاناپه رفتم و با همون لباس ها خوابیدم. پروانه دستم رو گرفت. _کارت خیلی بد بود. نباید فرار میکردی. _می دونم، ولی خیلی بهم برخورده بود. به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم. _دیگه بریم برای امروز کافیه . _نه بگو، نگار خیلی کنجکاوم . _الان عمو اقا میاد دنبالم برام دردسر میشه. _خب زنگ بزن بهش بگو خودت میری مثل دیروز. نفس سنگینی کشیدم. _دیروز هم تو یه دردسر بزرگ افتادم که خدا رو شکر حل شد. سمت در خروجی دانشگاه حرکت کردیم. پروانه مدام تو خاطرات من کنجکاوی میکرد تا شاید بتونه چیز بیشتری بفهمه. وارد حیاط شدیم هم قدم بودیم و پروانه هم دیگه سوال نمی پرسید با شنیدن صدای اشنایی ایستادم. تمام بدنم یک آن یخ کرد، باورم نمی شد که من رو صدا کرده باشه. با لبخند برگشتم و به چهره ی جذاب استاد امینی که از صبح منتظرش بودم نگاه کردم. _سلام استاد. نیم نگاهی به پروانه انداخت رو به روم ایستاد. _خوب هستید خانم صولتی. توی وجودم جشن و پایکوبی بود. تمام سلول های صورتم از مغز فرمان خوشحالی رو دریافت کردند. خودم رو کنترل کردم و با لبخند کمرنگی گفتم: _خیلی ممنون استاد. _یه چند لحظه وقت دارید با هاتون صحبت کنم. پروانه دستم رو گرفت. _نه استاد ایشون دیرشون شده. فوری به پروانه نگاه کردم. _نه، هنوز نیم ساعت وقت دارم. نگاهم رو به لبخند استاد دادم. _بله استاد در خدمتم. لبخندش رو جمع کرد و رو به پروانه که با چشم های گشاد و دهن باز نگاهم میکرد گفت: _میخوام خصوصی حرف بزنم. پروانه به خودش اومد ولی هنوز مات بود لبش رو با زبونش خیس کرد. _بله من الان میرم. بدون خداحافظی دستم رو رها کرد و رفت. سلام عزیزان‌رمان اوج نفرت کامل شده ۸۲۷ پارت داره😍 قیمتش ۳۰ تومن هست. هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو اریز کنه و بفرسته برای این‌آیدی. هر کسی جز خرید بهشون پیام‌بده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹 شماره کارت 6037997239519771 آیدی @onix12 پیامک‌فعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️ 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 تمام وجودم پر از هیجان شد. حس لعنتیه نرو، به خاطر اون محرمیت توی مغزم فعال شده. بی اهمیت به حسم به استاد نگاه کردم. با نگاهش رفتن پروانه رو دنبال کرد وقتی از نبودش مطمعن شد رو به من گفت: _می تونم ازتون دعوت کنم نهار رو با من باشید. دلم میخواد بگم بله، ولی عمو اقا رو چی کار کنم. اب دهنم رو قورت دادم بر خلاف میل باطنیم گفتم: _ببخشید استاد نمی تونم درخواستتون رو قبول کنم. این رو رو حساب بی ادبیه من نزارید، پدر من خیلی سختگیره اگر حتی متوجه این مکالمه ی من با شما بشه امیدی ندارم که فردا اجازه بده من بیام دانشگاه و کلا باید با درس خوندن خداحافظی کنم. حس کردم لبخند رضایت بخشی خیلی نامحسوس گوشه ی لبش ظاهر شد. _بله، دیروز متوجه سختگیر بودنشون شدم. توی بیمارستان به جهت تشکر از لطف شما چند بار صداشون کردم ولی ایشون پاسخ ندادن. حتی احساس کردم شاید نشنیدن دوباره با صدای بلند تری گفتم اقای صولتی، ولی ایشون باز هم اهمیت ندادن. ای وای عمو اقا که فامیلیش صولتی نیست. _نه دیگه در این حد هم سختگیر نیستن. حتما حواسشون نبوده. _بله خودم هم این حدس رو زدم. چون جلوی در بیمارستان خیلی گرم با من خداحافظی کردن ولی گفتم شاید فقط موقع خداحافظی... دوست داشتم این بحثی که باعث خجالتم بود رو تموم کنم وسط حرفش پریدم. _دیروز مشکلتون چی بود استاد. نگاه معنا داری بهم کرد. انگار متوجه شد که دوست ندارم اون بحث رو ادامه بده نفس عمیقی کشید. _این مشکل از کودکی با منه، اصلا دوست ندارم تو دانشگاه کسی متوجه بیماریم بشه. دیروز حالم بد شد، انداختم از خیابون پشت دانشگاه برم که اونجا از اسپره استفاده کنم که شدت بیماریم اجازه نداد. خدا شما رو رسوند. امروز میخواستم دو تا مطلب رو بهتون بگم اول اینکه تشکر کنم بابت کمکتون، که زندگیم رو نجات داد. بعد هم ازتون خواهش کنم کسی از بیماریم تو دانشگاه مطلع نشه. _خیالتون راحت استاد من به کسی نگفتم کاری هم که کردم وظیفه ی انسانیم بود. _خانم صولتی این اخلاقتون باعث شده تا نوع نگاهم به شما با بقیه فرق داشته باشه. لبخندم ناخواسته روی صورتم پهن شد. _کدوم اخلاق استاد? _اصلا اهل چاپلوسی و تملق نیستید. _شاید به خاطر شرایطیه که توش بزرگ شدم. _خیلی دوست دارم ازتون بیشتر بدونم. توی چشم هاش نگاه کردم خدایا این حس لعنتی چیه? این دوست داشتن نیست یه چیری تو وجود استاد من رو سمت خودش می کشونه. حسی بالا تر از عشق این حس رو به هیچ کس نداشتم. یه حس جدید. با اینکه به خاطر شرایطم عذاب وجدان دارم ولی درونم بهم میگه که این حس پاکه. میگه که می تونم با استاد حرف بزنم. _خانم صولتی خوبید? به خودم اومدم چند لحظه ای رو بی اختیار بهش ذل زده بودم سرم رو پایین انداختم. _بله خوبم. _در هر صورت بابت دیروز خیلی ممنونم و اینکه دوست دارم بیشتر باهاتون اشنا بشم. البته دلم نمی خواد تو دردسر بندازمتون. بازم روی پیشنهاد من برای دعوت نهار در روز های اینده فکر کنید. _چشم. _خداحافظ خانوم. _خدا نگهدارتون. استاد از من دور شد و من محو تماشاش از پشت بودم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 انقدر نگاهش کردم تا از دیدم خارج شد. از اینکه دیدمش خیلی خوشحال شدم انگار انرژیم صد برابر شد. با خوشحالی به سمت خروجی دانشگاه حرکت کردم خروجم همزمان با رسیدن عمو اقا یکی شد. بدون معطلی سوار ماشین شدم _سلام. نگاه پر از محبتی بهم هدیه داد. _سلام، چیه کبکت خروس میخونه? _همینجوری. لبخند رضایت بخشی زد و راه افتاد هوش و حواسم به استاد بود گاهن روز های خوشم تو اون خونه جلوی چشمم میاومد. که ناخواسته پسش میزدم و حرف های استاد رو تو ذهنم مرور میکردم. من رو دعوت کرد به نهار در روز های اینده گفت که دوست داره از من بیشتر باهام اشنا بشه. _پیاده شو دیگه! به عمو اقا نگاه کردم _مگه رسیدیم? سوییچ رو دراورد و در رو باز کرد. _حالت خوبه نگار تو پارکینگیم! انقدر حالم خوبه که تاریکی پارکینک برام روشنه. سوار اسانسور شدم. رو به اینه ایستادم. کاش عمو اقا اجازه میداد یکم به خودم برسم. انگشتم رو به ابروهای پهنم کشیدم.یاد اولین روزی افتادم که اصلاح کردم خیلی خوشحال بودم ولی شکوه خانم از دماغم دراورد. _من واقعا دارم نگرانت میشم. به عمو اقا که در اسانسور رو باز نگه داشته بود تا من بیرون برم نگاه کردم فوری بیرون رفتم. _چته تو دختر تو? _هیچی ببخشد یکم تو فکردم. در اسانسور رو رها کرد سمت در خونه تنها واحد طبقه ی دو رفت. کلید رو توی در چرخوند بازش کرد خودش داخل رفت و من هم دنبال. در رو بستم خواستم سمت اتاقم برم. که با صداش ایستادم. _یه چایی بزار بعد برو لباس عوض کن. _چشم. وارد اشپزخونه شدم کتری رو پر اب کردم. صدای زنگ خونه بلند شد. عمو اقا سرش رو از اتاقش بیرون اورد و دلخور گفت: _منتظر کسی هستی? با سر گفتم نه. لبش رو جلو داد و سمت در رفت در رو باز کرد صدای پروانه باعث شد تا یکم یخ کنم. _سلام. بر عکس تصور من عمو اقا با خوش رویی جوابش رو داد. _سلام دخترم حالت خوبه _خیلی ممنون.نگار هست? عمو.از جلوی در کنار رفت و گفت _بله هست بفرمایید داخل. پروانه وارد خونه شد استرس سراغم اومد. نکنه جلوی عمو اقا حرفی از استاد بزنه. نگاه پروانه به من افتاد نیشش باز شد و اومد سمتم. _سلام. _سلام. اینجا چی کار میکنی? با صدای سرفه ی عمو اقا نگاهش کردم با اخم بهم خیره بود فوری نگاهم روبه پروانه دادم. _عزیزم.خوش اومدی. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 پروانه رو به عمو اقا گفت _عمو فکر کنم اگه شما نبودید الان بیرونم میکرد. اروم به دستش زدم تا ساکت شه ولی پروانه دست بردار نبود. _ادم پدرش انقدر اجتماعی باشه بعد خودش دوستش رو وسط دانشگاه ول کنه بره. احساس کردم اگه حرفی نزنم الان آبروم رو می بره. _پروانه جان ناراحت نشو صد بار بهت گفتم من اجازه ی کافی شاپ رفتن ندارم. رو به عمو اقا ادامه دادم: _وسط دانشگاه گیر داده بیا بریم یه چی بخوریم، گفتم من نمیام، ناراحت شده. لبخند رضایت روکه رو لب های عمو اقا دیدم جلوی پروانه ایستادم. _عزیزم اگه از من ناراحت شدی، ببخشید. صورتش رو بوسیدم کنار گوشش گفتم: _الان دقیقا چته? _من رو جلوی استاد ضایع می کنی? _ساکت شو میریم اتاق حرف می زنیم. ازش فاصله گرفتم . _دخترم شما میری دانشگاه فقط درس بخونی برای خوردن قهوه و چایی، خونه وقت بسیار هست. _اخه نگار که نمیاد خونه ی ما، منم خانوادم میگن رفت و امد. یه بار رفتی باید صبر کنی نگار بیاد بعد دوباره تو بری. عمو سرش رو پایین انداخت و گفت: _شرایط نگار یکم پیچیدس، من با بابات صحبت میکنم. دست پروانه رو کشیدم سمت اتاق. _بیا بریم اتاق. رو به عمواقا گفت: _ببخشید با اجازه. عمو اقا با لبخند جوابش رو داد وارد اتاق شدیم در رو بستم رو به روش ایستادم. _خیلی بدی، میدونی چقدر سختگیره بازم ... _تازه اگه نگی استاد چی کارت داشت از این بد تر هم میکنم. نفس عمیقی کشیدم نباید به کسی از حرف های استاد چیزی بگم حتی پروانه. _گفت جزوه هات رو بده میخوام ببینم. لب هاش رو اویزون کرد طوری که حرفم رو باور نکرده گفت: _این خصوصی بود? رفتم سمت تختم. _خودمم برام سواله. _نگار رو پیشونی من چیزی نوشته? دلخور نگاه ازش گرفتم و به سرامیک های کف اتاق خیره شدم. _ماشالله چقدر هم رو داری. عکس العمل نشون ندادم اومد کنارم نشست. _بگو نمیخوام بگم. منم چهار پا فرض نکن. نمی دونم تو این شرایط باید چی بگم که بیشتر از این دروغ نگم. پس فقط سکوت میکنم. پاش رو روی پاش انداخت. _بی خیال اومدم اینجا که بقیه ی زندگیت رو بشنوم. _زندگی غم انگیز من چرا برات جالب اومده? _اتفاقا غم انگیز نیست خیلی هم هیجان داره. لبخند تلخی زدم دوباره به خاطراتم سفر کردم. چند روز بعد از اینکه برگشتم خونه همه چیز اروم بود. احمد رضا ازم دلخور بود و حتی وقت های که ازش سوال می پرسیدم بدون اینکه نگاهم کنه جوابم رو میداد. خیلی بهم خوبی کرده بود، دلم نمیخواست ازم ناراحت باشه. از طرفی بی خودی روی من دست بلند کرده بود و این باعث دلخوری منم بود. به همین خاطر برای اینکه از دلش در بیارم اقدامی نکردم. همه چیز اروم بود تا یک شب یکی از فامیل های شکوه خانم شام دعوتشون کرد. تو اتاق صدای التماس های احمد رضا به مادرش برای بردن منم به مهمونی میشنیدم. من خودم دوست نداشتم به اون مهمونی برم. ولی نظرم مهم نبود. خوشبختانه شکوه خانم قبول نکرد احمد رضا با اخم های تو هم رفت مرجان با شرمندگی اینکه قراره من رو تنها بزارن صورتم رو بوسید و رفت. شکوه خانمم مثل همیشه نگاه پر از فخری بهم انداخت. _دختر جان دست به وسایل خونه نمی زنی تا بیایم. فهمیدی? سرم رو پایین انداختم. _بله. _بیام ببینم به غیر از این بوده جوری تنبیهت میکنم که تا عمر داری یادت نره. دلم برای خودم میسوخت که انقدر تنها و بی کسم. _لالی? یه لحظه بهش نگاه کردم و دوباره سر بزیر شدم. _چی بگم خانم? _هیچی همون لال باشی بهتره. رفت و در رو بهم کوبید به اتاق مرجان برگشتم خیلی دلم گرفته بود اما حتی تو نبود احمد رضا هم جرات رفتن به خونه ی خودمون رو نداشتم. سجاده ی مرجان رو پهن کردم چادرش رو روی سرم انداختم به مهر خیره شدم. نفهمیدم چقدر تو اون حالت بودم که با بالا و پایین شدن دستگیره اتاق تمام بدنم یخ کرد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 در باز شد. با ترس برگشتم و بهش خیره شدم انتظارم برای ورود کسی که پشت دره بی فایده بود. بلند شدم و سمت در رفتم که صدای رامین باعث شد سر جام بایستم. _نگار خانم. نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه، سابقه ی خوبی نداشت. یه چند هفته ای بود که رفتار موجه از خودش نشون می داد. قبل از اون همیشه سعی داشت اذیتم کنه، حتی چند بار دست درازی هم سمتم کرده بود که هر بار با ورود احمد رضا و مرجان ناکام مونده بود. اروم پشت در رفتم و پام رو جلوش گذاشتم لب زدم: _بله. _عه هستی، هر چی صدات کردم جواب ندادی. -نشنیدم.کاری دارید ? -میتونم بیام داخل? تپش قلبم بالا رفت. اب دهنم رو قورت دادم. -دارم میخوابم، ببخشید. -باشه نمیام، فقط فردا کارت دارم جلوی مدرسه صبر کن تا بیام. میخواستم بپرسم چه کاری ولی ترجیح دادم سوال نپرسم تا زود تر بره. وقتی دیدم حرفی نمی زنه در رو بستم. که صدای احمد رضا رو از پشت در شنیدم عصبی بود و کلافه: -رامین وشت در اتاق دخترا چی کار داری? استرس وجودم رو گرفت. الان پیش خودش چی فکر میکنه. رامین با خونسردی تمام گفت: -کار خاصی نداشتم. از در فاصله گرفتم دوباره به سجاده پناه بردم که در اتاق با شتاب باز شد. ترسیده برگشتم. سمت در و به احمد رضا که با چشم های قرمز و رگ های بیرون زده ی گرنش به من خیره بود نگاه کردم. دیدنم سر سجاده و با چادر نماز انگار اب سردی بود روی اتشفشان در حال خروشش. سرش رو پایین انداخت، ببخشیدی زیر لب گفت رفت. صدای بلند رامین تو خونه پخش شد. -خودتو به یه روانپزشک نشون بده. احمد رضا جواب نداد رامین ادامه داد: -کافر همه را به کیش خود پندارد. -رامین خفه می شی یا نه. -نخوام خفه شم چی کار میکی? سمت در رفتم تا صدا ها رو بهتر بشنوم. -پرتت میکنم از این خونه بیرون تا مثل گذشته اواره ی کوچه و خیابون بشی. به حالت مسخره گفت: -کی؟ تو! حواست باشه تو خودت مهمون اردشیر خانی، انقدر توت ندید که اینحا رو بزنه به نامت. احمد رضا با فریاد گفت: -به تو ربطی نداره. صدای قدم های محکمشون بعد هم افتادن گلدون از روی میز شکستنش و بد بیراه هایی که بهم میگفتن باعث شد تا در اتاق رو باز کنم و نگاهشون کنم. هر دو با هم گل اویز بودن چند قدم جلو رفتم. احمد رضا قد و هیکلش از رامین بزرگ تر بود، روی سینه ی رامین نشست و با مشت تو صورت رامین کوبید. یک لحظه تنها چیزی که دیدم صورت غرق به خون رامین بود انقدر ترسیدم که همونجا نشستم و فقط جیغ کشیدم احمد رضا ایستادو سمتم اومد. -بس کن همه رو خبر دار کردی. با همون تن صدای جیغم رامین رو نشون دادم. _خون. بازوم رو گرفت برم گردوند سمت خودش. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 خیلی محکم گفت: -برگرد تو اتاقت. یکم از حالتش ترسیدم اروم گفتم: -اخه خون! -اون خودش بلده از پس خودش بر بیاد. برو تو اتاقت دیگم بیرون نیا. خودش ایستاد و منم بلند کرد بازوم رو رها کرد با سر اشاره کرد به در -برو. سمت در اتاق رفتم هنوز به در نرسیده بودم که صدای شکوه خانم باعث شد تا بایستم. -چه خبره اینجا? برگشتم سمتش چپ چپ به من نگاه می کرد پشت چشمی نازک کرد. نگاهش رو به رامین داد با دست توی صورتش زد و دوید سمتش. -خدا مرگم بده، چی شدی تو? چند تا دستمال از روی میز برداشت و روی صورت رامین گذاشت و با نگرانی گفت: -چی شده? رامین با دستمال ها بینیش رو محکم رو نگه داشت و با سر به احمد رضا اشاره کرد. -از قلچماغت بپرس. شکوه خانم دلخور به پسرش نگاه کرد. -دعوا کردید? احمد رضا دستش رو بالااورد و رو به رامین ادامه داد: -اگه نگار نترسیده بود الان نمی تونستی حرف بزنی. برو خدا رو شکر کن که به دادت رسید. شکوه خانم طلب کار ایستاد. -صبر کنید ببینم، دعوا سر این بوده. منظورش از این من بودم. -نخیر دعوا سر نگاه هرز و هیز رامینه، که معلوم نیست چرا یه شبه تغییر کرده. -هیز تویی که چهار چشمی مواظبی به غیر خودت کسی دید نزنه. احمد رضا برگشت سمت من یک قدم اومد جلو و با حرص گفت: -مگه نگفتم برو تو اتاقت. فوری برگشتم سمت اتاق مرجان لای درگاه در ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. وارد اتاق شدم روی کاناپه نشستم چند لحظه بعد مرجان هم اومد و در رو بست رو به من گفت: _چی شده؟ -همه چیز رو براش تعریف کردم به غیر از اون قسمتی که رامین پشت در بود و باهام حرف زد. نمی دونم چرا به حسی بهم می گفت رامین رو با خودت نگه دار. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _تو کی اومدی? _اخر دعوا، صدای جیغت اومد با مامانم ته حیاط بودیم. احمد رضا فهمید رامین مهمونی رو پیچونده، یهو قاطی کرد. سفره هنوز پهن بود گفت پاشید بریم. با تردید نگاهم کرد. _داییم کاریت داشت? _نه بابا بیچاره، من از صدای اقا فهمیدم که خونس. لب هاش رو پایین داد. _من داییم رو دوست دارم. ولی احمد رضا میگه نگاهش پاک نیست. لباسش رو عوض کرد در رو باز کرد و به بیرون سرک کشید اهسته بستش و سمت کیفش رفت گوشی همراهش رو دراورد روی تخت دراز کشید و سرگرم شد. _این رو از کجا اوردی? _گفتم که داییم برام خریده. _اقا بفهمه ناراحت میشه. همون طور که سرگرم بود گفت: _از کجا می خواد بفهمه. _کار دیگه، یهو دستت ببینه. _حواسم هست. صدای در اتاق باعث شد تا مرجان از ترس گوشی رو پایین تختش پرت کنه. بعد هم به من خیره بشه. پر استرس گفت: _چی کار کنم? خواستم حرف بزنم که صدای احمد رضا اومد. _بیدارید? اب دهنم رو قورت دادم و پشت در رفتم. _بله _یه لحظه روسریت رو سرت کن کار دارم. _چشم. مرجان هنوز نگاهم میکرد، با سر به گوشیش اشاره کردم فوری زیر بالشت پنهانش کرد. روسری رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم اومد داخل و کلیدی رو سمتم گرفت. _از این به بعد در این اتاق باید فقل باشه، همیشه. کلید رو گرفتم چشمی زیر لب گفتم سوالی گفت: _پشت در اتاق چی کار داشت? _کی? مشکوک نگاهم کرد. _اقا باور کنید نمی دونم کی رو می گید. نفس سنگینی کشید. _پشت سر من در رو قفل کن. این رو گفت و رفت . _خیلی تابلو دروغ گفتی. نگاهم رو به چشم هاش دوختم هنوز رنگ و روش به خاطر گوشیش جا نیومده بود. _دروغ نگفتم. _اخه دعوا به این بزرگی با اون همه سر و صدا که ما از ته باغ شنیدیم، تو نفهمیدی سر چی بود! _شما که شنیدید مامانت پس چرا پرسید دعوا کردید ? _مامان از سر سیاستش اونجوری گفت، چون فکر کرد احمد رضا داره تو رو می زنه تو هم داری جیغ می کشی. بعد اومد دید داداشش کتک خورده. در رو قفل کردم روی کاناپم دراز کشیدم. _حداقل میگفتی هیچی نگفت اینجوری به تو هم شک می کنه. مرجان راست میگفت اون دروغ پیش زمینه شر بزرگی برام شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اون شب برای من پر از استرس تموم شد. صبح مثل همیشه به مدرسه رفتیم سر کلاس تمام حواسم به قرارم با رامین بود. چهار زنگ طولانی بالاخره تموم شد زنگ اخر به صدا دراومد. جلوی در مدرسه کمی ایستادم با نگاه دنبالش میگشتم. اون ور خیابون جلوی درختی که همیشه می ایستاد با لبخند نگاهم می کرد. دو تا شاخه گل دستش بود یکی سفید، یکی قرمز، دستش رو بالا اورد و برامون تکون داد. مرجان مثل همیشه با ذوق سمت داییش دوید من ولی اروم می رفتم. اون قدم های اهسته نشونه از ارامشم نبود برای ترسی بود که توش احساس خوبی نداشتم. بالاخره به رامین رسیدم. گل سفید رو سمت مرجان گرفت. مرجان قیافش رو در هم کرد. _عه دایی اون مال کیه? من قرمزرو میخوام. رامین نگاهش رو به چشم هام دوخت. نوع نگاهش با همیشه متفاوت بود. با لبخند مهربونی گل رو سمت من گرفت و کمی سرش رو خم کرد. _تقدیم به شما. یه لحظه تمام اطرافم سفید شد فقط رامین رو می دیدم. حسابی ذوق کرده بود محبتی کاملا متفاوت از محبتی که پدر و مادرم بهم داشتن، بود. خیلی خاص و زیبا خواستنی و جذاب. حس دیده شدن داشتم. حس خوبی بود. حسی که دیگه درکش نکردم. گل رو گرفتم طوری که خودم به سختی شنیدم گفتم: _مرسی. برای همین یک کلمه تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود و صدای نفس کشیدنم رو می شنیدم گل رو بالا اوردم و بو کردم. بوی کمی داشت ولی برای من بوی بهشت رو می داد. رامین به ماشینی که گوشه ی خیابون پارک بود اشاره کرد. _افتخار می دید چند ساعتی با هم باشیم. کلا لال شده بودم مرجان گفت: _بی خیال دایی! تازه حواسم به حضور مرجان جمع شد رامین گفت: _چرا? مگه چی میشه. _اگه رفتار خاص الانتون رو بی خیال شیم. احمدرضا پوستمونو میکنه. _با ابجی شکوه هماهنگم. بهش گفتم راضیش کنه. مرجان با چشم های گشاد گفت: _مامان راضی شده تو نگار رو ببری بگردونی. نیم.نگاهی به من کرد و گفت: _نگار رو که نگفتم تو رو گفتم. سرم رو پایین انداختم.که ادامه داد _ولی امروز به افتخار نگاره. اشک توی چشم هام جمع شد به افتخار من، باورم نمیشد. کسی انقدر بهم اهمیت بده با خودم گفتم شاید رامین راست نگه ولی من به خاطر این لحظات ممنونش هستم. هیچ کس تا حالا انقدر من رو ندیده بود. حس انسان بودن داشتم. حسی که از وقتی مادرم رو از دست داده بودم دیگه نداشتم. مهم شده بودم. برای یک نفر به حساب می اومدم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 باورم.نمی شد برای کسی انقدر مهم باشم. به گل توی دستم خیره بودم که مرجان بازوم رو تکون داد. _کجایی تو? _بله. به حالت مسخره ولی شوخی گفت: _جنبه ی یه گل رو نداری? _چی شده مگه? _میگم بریم با داییم یا نه? _مگه نمیگه با خانم هماهنگ کرده? به رامین که در ماشین رو باز کرده بود و به ما نگاه میکرد نیم نگاهی انداخت. _می ترسم از احمد رضا. _اقا غروب میاد اصلا نمی فهمه. طلب کار نگاهم کرد. _نه مثل اینکه خیلی مشتاقی! نگاهم رو به زمین دادم. _اصلا به من چه، هر کار دوست داری بکن. کیفش رو روی شونش جابه جا کرد. _چی رو به توچه، به افتخار شماست این دعوت. دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین. _بیا بریم ببینم ته شما دو تا چی میشه. مرجان صندلی جلو نشست و من هم عقب، پست سر مرجان. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. خیلی سنم پایین بود، دختر چشم و گوش بسته ای بودم. معنی خیلی چیز ها رو نمی دونستم. حاصل تربیت یه پدر شیرین عقل و یه مادر ناشنوا بودم. اون یکم اداب و معاشرتی هم که بلد بودم صدقه سر خانواده ی پروا بود. بعد از یه مسیر نیم ساعته ماشین رو جلوی یه باغچه رستوران پارک کرد. من بار اولم بود که به یک رستوران میرفتم. اصلا تمایل به رفتن نداشتم، چون معذب بودم. حس می کردم همه دارن نگاهم می کنن می دونن که من بار اولمه ولی حسم رو بروز ندادم و باهاشون همقدم شدم. رستوران قشنگی بود یه حیاط بزرگ پر از الاچیق های چوبی. زمستون بود و هوا سرد، ولی اونجا پر بود از گل های رنگارنگ که معلوم.بود همشون گلخونه ای بودن. مات و مبهوت اون همه زیبایی بودم که صدای رامین کنار گوشم نشست. _تو بگو کجا بشینیم. سرم رو از صورتش که کنار گوشم بود و زیادی نزدیک بود فاصله دادم. اب دهنم رو قورت دادم گفتم: _من اقا! قیافش رو مشمعز کرد. _اقا چیه? بگو رامین. نگاهم رو به انگشت هام دادم که توی هم میپیچوندمشون. با مهربونی گفت: _خیلی خب هر چی دوست داری بگو. فقط الان بگو کجا بشینیم که حسابی یخ کردم. تا اومدم انتخاب کنم مرجان که از ما فاصله داشت اومد جلو. _دایی اونجا بریم که گل رز گذاشته رو پله هاشه. _اینبار هر جا نگار، بگه دفعه بعد تو انتخاب کن. مرجان دلخور و طلب کارگفت: _چرا? خب منم نظر دارم. با حرفی که زدم به بحثشون خاتمه دادم. _همونجا که مرجان میگه خوبه. مرجان به حالت قهر سمت الاچیق رفت و من هم بدنبالش. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 وارد الاچیق شدیم. هنوز نشسته بودیم که پسر جوونی در رو باز کرد و منو غذا رو دست رامین داد و رفت. مرجان با قیافه ای درهم که مثلا هنوز قهره رو به رامین گفت: _دستشویی کجاست? رامین جلو رفت و سرش رو تو اغوش گرفت. چیزی کنار گوشش گفت که مرجان با صدای بلند گفت: _بله، بله فهمیدم. بعد هم از الاچیق بیرون رفت. نشستم و به یکی از پشتی های قرمزی که اونجا بود تکیه دادم. کمی از تنها شدن با رامین ترسیدم. _نگار. خیره نگاهش کردم مضطرب و نگران بود. _الان بهترین فرصته برای اینکه بتونم باهات حرف بزنم. اجازه می دی ? گونه هام از خجالت داشت اتیش می گرفت به سختی لب زدم. _بفرمایید. _من ... من از روزی که شناختمت، دوس...دوستت داشتم. ولی همیشه احمد رضا مانع میشد که بگم . نگار من شاید گذشته ی خوبی نداشته باشم، ولی راهم رو عوض کردم، به خدا عوض کردم . مشکل اینجاست که هیچ کس باورم نداره همه میگن حتما ... کلافه ادامه داد: _چه می دونم میگن معلوم نیست چی تو سرته. سرم رو بالا اوردم و به چشم هاش نگاه کردم. _اون اوایل بچه بودم نادون بودم ازسر نادونی یه چند بار خواستم بهت... سرش رو پایین انداخت و لبش رو به دندون گرفت. _ولی به خدا از سر علاقه بود، نمی دونستم چه جوری عنوان کنم. ابجی شکوه که کلا از تو بدش میاد، احمد رضا هم فکر میکنه صاحبه توعه، من اخه به کی می گفتم که بهت بگه. فکر می کردم اونجوری خودت می فهمی، بعد فهمیدم که دوست نداری ازت فاصله گرفتم. یه مدت ابجیم ازت بد گفت سعی کردم فراموشت کنم. ذل زد تو چشم هام حلقه ی اشک رو توی چشم هاش دیدم. _بعد دیدم نمی شه بد جور تو قلبم جا داری. اشک روی گونش ریخت با کف دست فوری پاکش کرد. _نگار تو بهم اعتماد کن بزار خودمو با تو به همه ثابت کنم. سوالی و ملتمس نگاهم کرد. _خواهش می کنم. یه چیزی بگو. اب دهنم خشک شده بود به خاطر من داشت گریه می کرد به زحمت گفتم: _چی ...بگم? _بهم اعتماد میکنی? حرف هاش رو باور کرده بودم. _نگار من اینده ای برات بسازم که همه حسرتش رو بخورن. کاری به مال و اموال هیچ کس ندارم یه جا کار پیدا کردم میرم اونجا یکم پس انداز می کنم بعد عقدت میکنم. خشکی از زبونم به لب هام هم رسیده بود با التماس گفت: _حرف بزن. رامین بهم ابراز عشق کرد، برام گریه کرد قسم خدا رو خورد، گفت که راهشو عوض کرده، حرف هاش به عمق وجودم نشست. اروم گفتم: _اعتماد میکنم. از شوق اشکش بند نمی اومد و مدام پاکشون می کرد. دستش رو توی جیب کتش کرد و جعبه ی کوچیکی رو سمتم گرفت. _اینو.برای تو خریدم. سرش رو پایین انداخت. _ ببخش، من زیاد پول ندارم طلا بخرم، نقره است ولی قول میدم بعدا طلاشو برات بخرم. نمی دونستم باید هدیه اش رو قبول کنم یانه، مضطرب از پنجره ی قدی الاچیق بیرون رو نگاه کرد. _بگیرش دیگه، الان مرجان میاد. دست دراز کردم و جعبه رو ازش گرفتم لرزش دستم انقدر بالا بود که جعبه رو به سختی نگه داشته بودم فوری توی کیفم انداختم. ممنونی زیر لب گفتم. رفتار رامین تغییر کرد دیگه خبری از نگرانی تو صورتش نبود. با محبت نگاهم می کرد. ولی من نمی تونستم نگاهش رو با محبت جواب بدم. هم خجالت می کشیدم هم یه حسی مدام بهم تذکر می داد که اون نامحرمه. از علاقه ی احمد رضا به خودم با خبر بودم ولی اون روی من دست بلند کرده بود حسابی ازش دلخور بودم ترجیح دادم محبت رامین توی دلم جا داشته باشه. مرجان هم اومد و کنارمون نشست. من اولین نهارم رو توی رستوران رو در کنار محبتی متفاوت و پر از هیجان و حسی عجیب با مردی که قرار بود همسر آیندم باشه، خوردم. اون روز از بهترین روز های زندگیم بود. بعد از خوردن نهار و یه خرید کوچیک برای من و مرجان حدود ساعت پنج بعد از ظهر رامین ما رو سر کوچه پیاده کرد گفت که به خاطر دعوای دیشب دوست نداره به این زودی ها با احمد رضا رو به رو بشه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 مرجان در رو باز کرد هر دو وارد شدیم. احمد رضا با عجله و هراسون سمت ماشینش میرفت و در حین راه رفتن پشت کفشش رو هم می کشید تا کامل تو پاش بره. با دیدن ما ایستاد با صدای بلند گفت: _اومدن مامان. این جملش یعنی شکوه خانم چیزی از علت غیبت ما بهش نگفته. با قدم های بلند سمتمون می اومد حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد. احمد رضا رو به رومون ایستاد نگاهش به مرجان بود ولی مخاطبش هر دو بودیم. _کدوم گوری بودید? مرجان اب دهنش رو قورت داد نگاهش به شکوه خانم بود که سمتمون می اومد. _داداش به خدا ... ما... داشت زمان میخرید تا مادرش برسه. شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد. _پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه. احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود. _کجا بودید? معلوم بود که حسابی داره خودش رو کنترل می کنه. مرجان از ترس گریش گرفت. _به خدا با دایی بودیم. نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت _با رامین بودید! _به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته. شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید. _راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم. احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت: _چرا الکی ازشون دفاع می کنی? شکوه خانم که پسرش رو اروم دید کمر صاف کرد و دوباره با فخر گفت: _من فقط از دخترم دفاع کردم. احمد رضا رو به مرجان گفت: _الان واسه چی داری گریه می کنی? مرجان صدای گریش رو پایین اورد فقط کمی فین فین می کرد. _خوب گوش هاتون رو باز کنید از این به بعد حق ندارید با رامین تو حیاط خونه راه برید. چشم هاش رو ریز کرد. _کجا رفتید? مرجان به من نگاه کرد توی دلم اشوب شد. همش می ترسیدم بگه که رامین به خاطر من این دعوت رو کرده. بالاخره لب باز کرد. _رفتیم... نهار... خوردیم... بعدم کیسه ی توی دستش رو بالا اورد _پاساژ ...برامون ...لباس خرید دلخور نگاهم کرد برگشت که بره یه لحظه برگشت. خواست چیزی بگه که پشیمون شد و نا امید رفت. شکوه خانم اشک های صورت مرجان رو پاک کرد. _عیب نداره مامان بریم داخل پشت چشمی برام نازک کرد دست دخترش رو گرفت و به سمت خونه رفت. منم چاره ای جز دنباشون رفتن نداشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 وارد خونه شدم مرجان رو مبل نشسته بود اروم گریه می کرد. شکوه خانم هم جلوی تلفن ایستاده بود. حدس اینکه به کی زنگ میزنه کار سختی نبود. اروم و بی صدا وارد اتاق مرجان شدم روی کاناپه نشستم. به پنجره ی رو به رو خیره شدم یعنی رامین دروغ گفت که به شکوه خانم گفته، چه دلیلی می تونسته داشته باشه، شاید می دونسته اگه راستش رو بگه باهاش نمی رفتیم. نخواسته این فرصت رو از دست بده. یاد هدیه اش افتادم به کیفم نگاه کردم زیپش رو باز کردم، جعبه ی کوچیکی که بهم داده بود رو دراوردم بازش کردم. یه زنجیر با یه پلاک پروانه خیلی قشنگ و ظریف، روی بالهای پروانه پر بود از نگین های ریز سفید و ابی. اولین هدیه ی زندگیم رو با کلی حرف های قشنگ گرفته بودم. ارزشش خیلی برام بالا بود. مقنعم رو دراوردم و زنجیر رو روی گردنم اویزون کردم. جلوی اینه پشت در ایستادم با لبخند به پروانه ی قشنگی از گردنم اویزون بود نگاه کردم. محو تماشا بودم که در اتاق باز شد و در محکم به سرم خورد. از استرس هدیه رامین درد سرم رو فراموش کردم دستم رو روی پلاکم گذاشتم به مرجان نگاه کردم. _چرا پشت در ایستادی? فکر کرد فال گوش ایستادم. _داشتم خودم رو توی اینه میدیدم. بی اهمیت سمت تخت رفت مانتوش رو دراورد مقنعش رو پرت کرد رو زمین با حرص روی تخت نشست. _دایی خیلی بیشعوره، اصلا به مامان نگفته بود. گوشیش رو برداشت کمی انگشتش رو روی صفحه جابه جا کرد و کنار گوشش گذاشت. _الو، دایی خیلی نامردی. _هیچ می دونی اگه مامانم نبود چه بلایی سرم می اورد. _تو واسه ی یه گوشی مدل جدید چقدر از من باج می گیری? لحنش اروم شد. _نه خب، ولی کاش میگفتی هماهنگ نکردی. نیم نگاهی به من انداخت نگاهش روی پلاکم موند چشم هاش گشاد شد. _نه مامانه، جوابشو بده. _باشه خداحافظ. گوشی رو قطع کرد نگاه معنی دارش بین چشم هام و گردنبند جا به جا شد. گوشی رو زیر بالشتش پنهان کرد روی تخت دراز کشید. نگاهش پر از حرف بود ولی برای من اهمیتی نداشت. فقط به غوغایی که تو وجودم به پا شده بود با لذت فکر می کردم. اون شب هیچ کس حال احمد رضا رو نفهمید، بی خودی با همه دعوا میکرد. حتی به بانو خانم هم رحم نکرد طوری که با چشم های گریون رفت. به درس من و مرجان هم بر عکس هر شب کاری نداشت. من بدون توجه به ناراحتی های احمد رضا و شکوه خانم سرخوش محبت رامین بودم. نماز صبح بیدار شدم وضو گرفتم و سر سجاده نشستم که صدای در اتاق بلند شد. پشت در رفتم بازش کردم احمد رضا پشت در ایستاده بود. فوری برگشت سمتم و اخم هاش تو هم رفت. _مگه نگفتم در اتاق رو از داخل قفل کنید? _ببخشید، یادمون رفت. اومد سمت در که کنار رفتم وارد شد. اروم در رو بست به مرجان اشاره کرد. _این چرا بیدار نمیشه? به مرجان که تو خواب عمیق بود نگاه کردم. _خودم نماز بخونم بیدارش میکنم. دلخور نگاهم کرد. _یه چی ازت بپرسم راستش رو می گی? دلم یهو پایین ریخت اگه از رامین بپرسه چی باید جواب بدم. اصلا نمی تونستم بهش دروغ بگم. مخصوصا وقتی ازم میخواست تو چشم هاش نگاه کنم، خیلی ازش می ترسیدم. اروم لب زدم: _بله. _تو اصلا متوجه ... صدای ویبره گوشی مرجان از زیر بالشت بلند شد احمد رضا چشم هاش رو ریز کرد. _صدای چیه? هول شدم نمی دونستم چی باید بگم مرجان بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه دستش رو زیر بالشتش برد گوشی رو برداشت. چشم های احمد رضا از این گشاد تر نمی شد. مرجان گوشی رو کنار گوشش گذاشت و کلافه گفت: _هان. _دایی این وقت صبح اخه? _چه می دونم خب اونم خوابه دیگه. _الان بیدارش کنم بگم چی? _ای وای از دست تو. چشم هاش رو باز کرد و به کاناپه نگاه کرد با صدای ارومی گفت: _نگار پاشو. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 اخم های احمد رضا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. نیم خیز شد که متوجه حضور برادرش شد فوری نشست. _س...سلا...م نگاه ملتمسش بین من و احمد رضا جابه جا می شد با نگاهش از من کمک میخواست. ولی من خودم قالب تهی کرده بودم با صدایی که ترس رو به دل ما بیشتر کرد گفت: _اون مال کیه ? مرجان با ترس لب باز کرد. _چیزه...مال ...مامانه یک قدم جلو رفت. _مامان? مرجان که حسابی ترسیده بود عقب عقب از تخت پایین رفت. _یعنی مال ... اب دهنش رو قورت داد. _مال ...داییه _دست تو چی کار میکنه? احمد رضا بار ها تو خونه گفته بود که هیچ کس تا قبل از گرفتن دیپلمش حق نداره تو این خونه تلفن همراه داشته باشه. تازه بعد از دیپلم هم زیر نظارت خودش اجازه میده. انقدر ترسیده بودم که ناخواسته در رو باز کردم و بیرون رفتم یه لحظه چشمم به اتاق شکوه خانم خورد. مطمعن بودم احمد رضا با مرجان برخورد میکنه، فوری سمت اتاق شکوه خانم رفتم در زدم. منتظر جواب نشدم علی رقم میل باطنیم در رو باز کردم. روی تخت نشسته بود به در نگاه کرد و با دیدن من اخم هاش تو هم رفت. _برای چی در رو باز کردی? _خانم ببخشید اقا ... صدای کوبیده شدن چیزی روی زمین بعد هم جیغ مرجان بلند شد. به در اتاق مرجان نگاه کردم، شکوه خانم با عجله از اتاق خارج شد رو به من گفت: _چی شده? _مرجان خانم گوشی داشت اقا فهمید... صدای گریه و التماس مرجان که بالا رفت شکوه خانم سراسیمه سمت اتاق رفت. نمی دونستم باید چی کار کنم دنبال شکوه خانم رفتم. فوری بین احمد رضا و مرجان ایستاد مرجان دستش رو روی صورتش گذاشته بود و گریه می کرد. شکوه خانم دستش روی سینه ی احمد رضا گذاشت. _چی شده پسرم? دیگه صداش رو کنترل نمی کرد _عین ادم بگو این گوشی مال کیه? به گوشی که روی زمین خورد شده بود نگاه کردم با حرفی که مرجان زد متعجب بهش نگاه کردم. _مال داییه داده بدم به نگار. احمد رضا تیز نگاهم کرد. اومد سمتم یک قدم عقب رفتم چادر نمازم از سرم افتاد بازوم رو گرفت و من رو از اتاق بیرون برد. قلبم به شدت به سینم می کوبید در رو بست و توچشم هام خیره شد با حرص گفت: _مال توعه ? توان حرف زدن نداشتم سرم رو به نشونه ی نه بالا دادم. _حرف بزن نگار، حرف بزن تا همین الان پای دروغ رو تو این خونه قطع کنم. بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن اروم که صدام به غیر از احمد رضا کسی نشنوه ما بین هق هق گریم گفتم: _اقا رامین... خیلی ...وقته... براش خریده. کمر صاف کرد و با اخم گفت: _خیلی وقت یعنی کی ? _من اولین ...بار بعد از فوت ...مادرم.... دستش دیدم ....ولی خودش.... گفت چند ....ماهه که براش ...خریده. _خیلی خب گریه نکن بفهمم چی میگی. اشک هام رو پاک کردم به زور جلوی گریم رو گرفتم. _همون یه گوشی رو داشت? _بله. _چرا تا حالا نگفته بودی? _الانم اگه عصبی نبودید نمی گفتم. چشم هاش رو ریز کرد _چرا? _همینجوریشم شکوه خانم از من خوششون نمیاد. انگار متوجه منظورم شد نگاهش کمی نرم شد چند قدم به عقب رفت متاسف سرش رو تکون داد و برگشت به اتاق مرجان. در اتاقش رو که بست همونجا روی زمین نشستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 صدای داد و بیدادش، سر مرجان رو هم میشنیدم هم نمیشنیدم. چند لحظه ی بعد احمد رضا بیرون اومد و در اتاق رو محکم کوبید و از خونه بیرون رفت. همونجوری روی زمین پشت در اتاق نشسته بودم هم ضعف داشتم هم نیم ساعت دیگه باید میرفتیم مدرسه استرس داشتم. بالاخره در اتاق باز شد شکوه خانم اومد بیرون. فوری ایستادم. نگاه پر از نفرتی بهم انداخت. _تا قبل از اینکه تو بیای این خونه صدا ازهیچ کس در نمی اومد، انقدر که نحس و شومی، از پا قدمت همش دعوا و شر تو خونس تو هم مثل اون ... بقیه ی حرفش رو خورد. دفاع کردن از خودم فایده نداشت تازه از عواقب جواب دادنم هم واهمه داشتم. پس سکوت رو ترجیح دادم. طعنه ی نسبتا محکمی بهم زد و از کنارم رد شد. نفس سنگینی کشیدم کمی کتفم رو ماساژ دادم وارد اتاق مرجان شدم خوابیده بود روی تخت، زیر پتو اروم گریه می کرد. ازش دلخور بودم نباید گوشی داشتنش رو گردن من می نداخت. بی صدا لباس مدرسم رو پوشیدم برنامه ی درسی اون روز رو گذاشتم. از اتاق بیرون رفتم هیچ کس تو سالن نبود خیلی ضعف داشتم وارد اشپزخونه شدم یکم نون برداشتم و از خونه بیرون رفتم. داشتم کفش هام رو می پوشیدم که صدای احمد رضا باعث شد از ترس لقمم از دست بیافته فوری کمر صاف کردم. با اخم و بی حوصله گفت: _مرجان کجاست? سرم رو پایین انداختم. _خوابه. _چرا بیدارش نکردی? کمی به اطراف نگاه کردم و جواب ندادم سمت خونه اومد. _صبر کن بیدارش کنم با هم برید. تمام جراتم رو جمع کردم. _اقا اگه اجازه بدید من خودم برم تا مرجان حاضر شه دیر میشه. _اجازه نمی دم، صبر کن تا بیاد. رفت و در رو هم بست از حرص پام رو روی زمین کوبیدم. کفشم رو پوشیدم. لقمم رو از روی زمین برداشتم خاکی شده بود ولی تنها چیزی بود که می تونستم بخورم کمی با دست پاکش کردم گوشه ی حیاط روی زمین نشستم و شروع کردم به خوردن. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 سیلی که همسرم بهم زد خیلی برام گرون اومد، من دیگه نتونستم غذا بخورم، ولی شوهرم خورد و رفت بیرون سر کارش، خیلی با خودم در گیر فکری پیدا کردم، که به مامانم بگم یا نه، ولی در آخر نگفتم، برای شام با دقت بیشتر غذا درست کردم، شوهرم شب اومد خونه، انگار نه انگار که به من سیلی زده، مثل هرشب رفتار کرد، منم گر چه توی دلم خیلی از دستش ناراحت بودم، ولی گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d 🌷خاطرات فرزند شهید👆👆