ریحانه 🌱
#پارت57 ❣زبان عشق❣ سمت ساک وسایلم که زیر پنجره بود رفتم و لباس هایی که بیرون ریخته بودم رو دوباره
#پارت58
❣زبان عشق❣
_علی شاید اروم تر باشه،ولی امیر خیلی مهربون تره فقط اخلاقش یکم تنده، پریسا یه خورده از اتفاقای تو راهتون برام تعریف کرد
بدون مقدمه گفتم
_من رو به زور عقدش کردن
یکم جا خورد و چشم هاش گرد شد
_همه میدونن به غیر شما . شاید اگه به انتخاب خودم میزاشتن انتخابم امیر بود اما حالا که به زور عقدم کردن به این زندگی تن نمی دم لااقل به این زودی تن نمی دم از هر راهی استفاده می کنم ناراحتشون کنم
دستش که از شدت ناراحتی یخ کرده بود رو از دستم کشید
_خیلی ناراحت شدم . ولی امیر خیلی دوستت داره هر سال عید که می اومدن اینجا امیر همش غر میزد که زودتر برگردن بعد ها فهمیدم یه دختر عمو داره که اصلا دوست نداره ازش دور باشه
_شما چه ساده اید دوست داشتن کجا بوده می خواسته برگرده مواظب باشه مبادا از خونه بیرون برم چهار چشمی من رو می پاد همشم تقصیر بابامه که انقدر بهش رو داده
_وقتی یکی مراقب یکی هست یعنی دوستش داره باهاش راه بیا. خدا به من بچه نداده بچه های فریبا رو مثل بچه های نداشته ی خودم خیلی دوست دارم . الانم شوهرتو بیدار کن بیاید شام
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفت به امیر نگاه کردم من چه جوری این رو بیدار کنم همونجا که نشسته بودم گفتم
_امیر، بیدار شو بریم شام
هیچ عکس العملی نشون نداد چهار دست و پا رفتم بالای سرش دوباره صداش کردم
_امیر بیدار نمی شی؟
انقدر بی حرکت بود که فکر کردم مرده سرم رو پایین بردن و گوشم رو کنار بینیش گذاشتم که ببینم زندس که با صداش هینی کشیدم و سرم رو بالا اوردم
_چی کار میکنی؟
آب دهنم رو به زور قورت دادم
_میخواستم بیدارت کنم
لبخند مسخره ای زد
_اینجوری؟
_صدات کردم بیدار نشدی اومدم جلو...
حرفم رو با قهقه ش قطع کردگفت
_تو راست میگی؟ منت کشی اینجوری ندیده بودیم
بازم داشت حرصم میداد
_دارم راستش رو میگم
بلند شد نشست با خنده گفت
_باشه هر چی تو بگی
با حرص از کنارش بلند شدم و مانتو شالم رو پوشیدم رفتم سمت در که با صداش ایستادم
_اینجوری نمیشه بری بیرون هم علی هست هم حتما حسن آقا اومده
_مگه لباسم چشه از تهران تا اینجا همین تنم بود
_همونجام خوشم نیومد به خاطر عمو هیچی نگفتم
_اصلا من نمیام خودت تنها برو
_اه تو همش قهر میکنی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت57 💕اوج نفرت💕 کیفم رو روی مبل انداختم. نفس راحتی کشیدم. روی دسته ی مبل نشستم. چند لحظه به در
#پارت58
💕اوج نفرت💕
هیچ پشیمونی تو چهرش معلوم نبود.
_بلند شو روی زمین نشین.
صورتم رو ازش برگدوندم.
_بلند شوخودت رو لوس نکن.
_باید بزارید حرفم رو بزنم
خم شد و بازوم رو گرفت.
_پاشو بشین رو تخت حرف بزنیم.
یکم دستم رو کشید که ایستادم، دستم رو رها کرد و روی صندلی نشست، به تخت اشاره کرد.
کاری رو که میخواست انجام دادم. تو چشم هاش نگاه کردم.
_بگم?
_نه من میگم تو گوش کن، من دختر خودم رو خوب میشناسم.
میدونم که قلبش پاکه ولی بچس، خامه. برای همین مواظبشم.
نگار من من مسئولم. هم در برابر خدا به واسطه ی شرع. هم اگه روزی قرار بشه که برگردی به اون مرد که باید باور کنی شوهرته. اشتباه کرده، بی فکر کاری رو انجام داده، اما این چیزی از حقش کم نمی کنه.
علت اینکه من آوردمت اینجا فقط یه مسئله است که در اینده مشخص میشه.
روز اول که قرار بود بری دانشگاه بهت گفتم نباید با اقایون معاشرت داشته باشی، حتی یک سلام.گفتی نمیشه گفتم پس نرو. اون روز قول دادی و من اجازه دادم. درسته ?
_بله.
_پس پای حرفت بایست که محروم نشی.
_حس انسان دوستانم اجازه نداد گوشه ی خیابون رهاش کنم فقط همین.
_خیلی راه های دیگه هم بود برای کمک به غیر این کاری که کردی. الان بحث این نیست که چیکار. فقط برای اخرین بار بهت میگم سرت رو بنداز پایین، به درست برس.
_چشم.
_بلند شو بیا تو حال اون چایی رو هم عوض کن.
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب بعد از شام روی تخت دراز کشیدم. به هر جا که نگاه میکنم چهره ی استاد امینی رو میبینم.
یعنی اونم نسبت به من حسی داره? حتما داره که هر وقت میاد تو کلاس صدام میکنه. پس چرا امروز تو بیمارستان انقدر باهام خشک رفتار کرد?
نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم.
توی انباری سرد و تاریک به خودم جمع شدم. درد مچ پا امونم روبردیده. هر لحظه منتظرم در بازبشه و دوباره بیاد سراغم. اشک روی صورتم خشک شده روی پوست صورتم تاثیر گذاشته. به سختی بلند شدم در انباری باز شد از ترس روی زمین افتادم.
با دیدن استاد امینی تو درگاه در تمام بدنم گر گرفت.
چشمم رو باز کردم به اطراف نگاه کردم. بازم کابوس دیدم، این بار اخرش به استاد تموم شد. انقدر بهش فکر کردم که تو خوابم هم اومد.
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت58
🍀منتهای عشق💞
_ الو سلام.
_ آقا قاسم، این ماشین ما هماهنگ شده دیگه!
_ من چهارشنبه گفتم...
_ نه بابا این چه حرفیه! پیش میاد دیگه.
_ پس فرمودید از هفتهی دیگه.
_ ایراد نداره. خداحافظ.
تماس رو قطع کرد، رو به خاله گفت:
_ گفت از هفتهی دیگه ماشین داره.
خاله نگاه چپچپی به زهره انداخت.
_ تو لازم نکرده بری!
علی فوری گفت:
_ خودم میبرم، میارمشون.
رضا لقمهی نونش رو برداشت و ایستاد. علی با تشر گفت:
_ کجا؟
_ کجا! دانشگاه دیگه.
_ این چه طرز برخورده!؟
این جمله رو آنقدر محکم و جدی گفت، که رضا تو کلامش فوری تسلیم شد. با اینکه هنوز دلخوری تو لحنش بود، گفت:
_ ببخشید. دیرم شده.
نگاه ممتدش رو از رضا برداشت و با اخم لیوان چاییش رو سر کشید.
ناراحتیش از رضا رو سر زهره خالی کرد و عصبی گفت:
_ یه چند روز کار دارم نمیتونم ببرمتون! تا شنبه که تکلیف سرویستون مشخص بشه. سرت رو میندازی پایین، میری مدرسه و برمیگردی. اونجا هم هیچ غلطی نمیکنی! فهمیدی؟
_ بله.
رو به من گفت:
_ با توام هستما!
حق به جانب نگاهش کردم.
_ به من چه!
خاله آروم به پام زد و ازم خواست تا سکوت کنم. با حرص نگاهم رو به سفره دادم که علی گفت:
_ رویا با تو بودم!
_ به من چه! یکی سر زن گرفتن قهره؛ یکی گوشی برده مدرسه مچش رو گرفتن. چرا من رو دعوا میکنی!؟
خاله برای اینکه جو رو آروم کنه، گفت:
_ بسه دیگه! صلوات بفرستید تموم شه.
علی عصبیتر گفت:
_ من یه حرفی زدم، یه جواب ازت خواستم؛ نه حاضر جوابی!
خاله زیر لب گفت:
_ لا اله الا الله.
آروم به بازوم زد.
_ یه چشم بگو دیگه!
تیزی نگاه علی، کمی ترسوندم و باعث شد تا عقب نشینی کنم. دلخورتر از رضا لب زدم.
_ چشم.
هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بیخداحافظی از آشپزخونه بیرون رفت.
خاله با تشر رو به زهره و رضا گفت:
_ همین رو میخواستید. با اعصاب خورد بره سر کار!
رضا بیاهمیت بیرون رفت و زهره گفت:
_ باز شروع شد. شر رو رویا به پا میکنه، دامن گیر ما میشه.
_ چه ربطی به رویا داره!
_ مامان خانوم چشمات رو بستی یا واقعاً نمیبینی! من و رضا که حرف گوش کردیم؛ دُردونهت کلکل کرد.
_ همش تقصیر توعه؛ با اون غلط اضافت.
_ زودتر بلند شم برم تا عشق و عاشقی رضا رو هم، سر من خالی نکردی!
ایستاد و بیرون رفت.
خاله دلخور نگاهم کرد.
_ چند بار بهت بگم جوابش رو نده؟ به خاطر من ملاحظهت رو میکنه ها!
اون از اول که داشتی میاومدی، باهاش تند حرف زدی؛ اینم از الان.
کار دست خودت و من نده! خودت هم میدونی اگر یکی دیگه اینجوری جوابش رو بده چکار میکنه. سوء استفاده نکن. صبرش لبریز بشه، زور من بهش نمیرسه ها!
_ آخه خاله...
با دست جلوی دهنم رو گرفت.
_ بگو چشم و تمام. بلند شو برو مدرسه؛ حواست به زهره هم باشه.
پشت چشمی نازک کردم و چشمی گفتم.
حق با خالهست. علی توی این خونه به خاطر خاله، چشمش رو روی خیلی از کارهای من میبنده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀