🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت15
🍀منتهای عشق💞
خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگهاش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت.
پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر میدونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره است.
تقریباً تمام سؤالها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم میدونستم. فکر میکنم نمره خوبی بیارم.
خانم مطلبی برگهها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانشآموزهایی که بیرونن، صدا کنه.
ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظهی بعد تنها برگشت.
_ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا میمونند.
متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد.
احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلمها رو کلافه کرده.
خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم.
معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده.
خیره به برگهی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم.
_ معینی! من با شما نیستم؟
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم.
_ خانم ببخشید.
پشت چشمی نازک کرد.
_ بیا برگت رو بگیر.
تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگهای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم.
_ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمرههای زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم.
_ چشم خانم.
تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره!
زنگ تفریح که بیصبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم.
با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم میکنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی مینوشت. قدمهام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم.
سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشمهاش پر از اشک شد و اسمم را بیصدا لب زد:
_ رویا.
نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونهاش ریخت.
_ بیچاره شدم رویا.
_ برای چی آوردی؟
_ میخواستم یه عکس نشون میترا بدم.
_ رضا چرا بیعقلی کرد گوشیش رو داد به تو!
_ میخواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره.
دستم رو فشار داد و با التماس گفت:
_ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر.
_ نمیده، مگه نمی شناسیش؟
_ تو میتونی رویا.
دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم.
_ بزار ببینم میده.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت16
🍀منتهای عشق💞
سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم.
آخرین جملهای که از زهره شنیدم این بود:
«رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن».
خانم رسولی با دیدنم اخمهاش تو هم رفت.
_ در رو ببند. معینی الان میخواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی.
کاری که میخواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت.
_ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس.
_ سلام خانم.
نفسش رو پر صدا بیرون داد.
_ علیک سلام. تو میدونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟
سرم رو بالا دادم.
_ نه خانم نمیدونستیم.
_ شماره برادرت رو بنویس.
_ خانم، الان که خونه نیستند.
چشم غرهای بهم رفت.
_ تو بنویس کاریت نباشه.
_ ما که شمارهاش رو حفظ نیستیم.
از بهونهایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم.
خودکارش رو روی میز انداخت.
_ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم.
تلفن مدرسه رو برداشت.
_ شماره خونتون رو بگو.
_ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید.
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو.
_ به خدا بار آخرشه.
کلافه نگاهم کرد.
_ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم میکنم.
درمونده نگاهش کردم.
_ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامهات رو خراب کنه!
_ نه خانم نمیخوایم.
_ پس شماره رو بگو. من الان میخوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگتر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم.
کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت:
_ برو بیرون.
دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دستهاش رو از استرس به هم فشار میداد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت.
_ گرفتی گوشی رو؟
_ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم.
طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران میانداخت گفت:
_ خیلی نامردی! برای چی شمارهی خونه رو دادی؟
_ زهره جان من هم نمیدادم تو پرونده بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم میکنه.
_ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟
من میدونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش میاومدم و برای کمک بهش تلاش میکردم.
نگاهش رو با حرص ازم گرفت.
_ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا میمونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت.
_ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید.
_ میتونستی شماره مامان رو ندی.
_ من نمیدادم از پرونده بر میداشت. نمره انضباط منم کم میشد.
_ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍁 🍁
چشم بدت مباد، که با چشم نیمخواب
بر خلق ناز دولت بیدار میکنی
یک روز اگر کند ز تو آیینه رو نهان
رحمی به حال تشنهٔ دیدار میکنی
#صائب_تبریزی
بعد تو دل بردن و عاشق شدن در کار نیست
از غزل گفتن برای جنس زن، در کار نیست
بی تو چیزی از من و قلبم نمی ماند بجا
هرچه دارم می رود بعد از تو ، من در کار نیست
ای دلیل شعرهای ناب بعد از رفتنت
در سکوتم غرق خواهم شد ،سخن در کار نیست
باغ سرسبز دلم ویرانه گردد بعد تو
نغمه خوانی های بلبل در چمن در کار نیست
غصه می گیرد سراپای من و شعر مرا
شعر خواندن بعد تو در انجمن در کار نیست..
#اسماعیل_حاج_علیان
💠💠⊰⃟𖠇࿐ྀུ༅࿇༅═
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
از کارهای شوهرم با خبر بودم ی شب که همه خونمون دعوت بودن صدای در بلند شد پدرشوهرم در و باز کرد سرو صدا و جیغ های زنی به گوشمون رسید شوهرمو صدا میکرد و میگفت بیا تکلیف منو مشخص کن برادرهامبه شوهرم حملهکردن و حسابی زدنش گفتن باید خواهرمون رو طلاق بدی اما پدرشوهرم حرفی زد که همه خشکمون زد باورمون نمیشد که...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
ادامه داستان هیجان انگیز وعبرت آموز👆
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️💢⭕️
🎥 دلیل خشم حامیان روحانی از رئیسی چیست؟
اقدامات دولت جدید یا لاپوشالی فضاخت های قبلی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#ج
جای تو خالی ست
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیقترین درههای بیقراری میکشانند
جای تو خالیست
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد میکنند.،
جای تو خالی ست
در هر آن ناکجایی
که منم....
#حمید_مصدق
▪️🍃🌹🍃▪️
با هم مقایسه کنید سینمای دو کشور را در بازنمایی قهرمانانش.... 😐
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت822
💕اوج نفرت💕
با اینکه شکوه رو خیلی وقته بخشیدم ولی گفتن این جملات باعث شد تا بغض توی گلوم سنگینی کنه. دیگه نتونستم تو اتاق زیر نگاه متعجب شکوه و نگاه رضایت بخش احمدرضا دووم بیارم. از اتاق بیرون رفتم. انگار خونه ی شکوه روی تمام بدنم سنگینی میکنه.
وارد حیاط شدم. اشک راه فرارش رو پیدا کرد و بیرون ریخت. تنها جایی که توی این خونه به من آرامش میده تکه زمبن خالی کنار خونه ی شکوهه که قسمتی از خونه ی بچه گی هامه.
ساختمون خونه ی شکوه رو دور زدم. روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.
چشم هام رو بستم و خودم رو کنار بابا حسین و مامان مریم تجسم کردم.
سرم رو پای مامان مریم بود و بالا حسین مثل همیشه با لبخند به چشم هام نگاه میکرد. با صدای احمدرضا چشم باز کردم و خودم رو از خاطرات بهترین روزهای عمرم بیرون کشیدم.
_اینجایی؟
به صورت و نگاه مهربونش چشم دوختم. روی زمین کنارم نشست. دو دل بود از حرف هایی که میخواد بزنه. شاید داره پیش خودش حرف هاش رو یکی میکنه تا بهترین کلمات رو به زبون بیاره.
_نگار من از روز اول خیلی دوستت داشتم. بدون اینکه از این اخلاق های خوبت با خبر باشم. این چند وقت علاقم بهت خیلی بیشتر شده. از اول هم کم نبود ولی الان اصلا قابل وصف نیست.
_اخلاق های من زیاد هم خوب نیست. امروز فقط به خاطر تو سکوت کردم وگرنه یک دامن گله و شکایت ته بغض توی گلوم بود. فقط اینو بدون که به خاطر خودت بود نه از ترس.
_خوشحالم که از ترس نبوده.
سرس رو پایین انداخت
_نگار من به مادرم حق نمیدم. فقط میدونم که خیلی سختی کشیده. یه خواهش ازت دارم. میدونم خواهشم خیلی زیاده. تو میتونی یا بپذیری یا نپذیری. این پذیرفتن با نپذیرفتنت رو هم اصلا نمیخواد به بگی. یه چیزی باشه بین خودت و خدا.
کلافه دستی به ته ریشش کشید و نفس سنگینش رو بیرون داد. کنجکاو از حرفی که انقدر براش مقدمه چینی میکنه گفتم
_خب بگو!
_...م...ادرت یعنی هم زن عمو هم مامان مریمت خیلی تو رو دوست دارن. یعنی رو حرف تو حرف نمیزنن. من مطمعنم. میشه...ازشون بخوای مادر من رو ببخششن.
اشک توی چشم هام حلقه بست.
_چی بهشون بگم. بگم ببخشید زنی رو که بچتون رو ازتون جدا کرد یکی رو با مرگ یکی رو با گم کردن هویتش. احمدرضا کارهای مادرت قابل بخشش نیست. نه از طرف خدا نه بنده ی خدا.من بخشیدمش چون با تو خوشبخت شدم. چون کنار تو به ارامش رسیدم چون خدا بعد از بیست و یک سال علیرصا رو کنار من گذاشت. نمیتونم این خواهش رو از پدر و مادرم بکنم. درسته تو جوونی به مادرت ظلم شده. ولی ما ادم ها میتونیم وجود خودمون رو به خوبی یا بدی پرورش بریم. اگه به مادرت تو ده سال اول زندگی مشترکش ظلم شده به من از ابتدای زندگیم ظلم شده با تعاریف مادرت از تقاص و انتقام من الان نباید کنار تو میبودم مادرت هم به جای زندگی راحت تو اتاقی که براش ساختی گوشه ی زندون بود. ولی با خودم فکر کردم یک نفر باید این بدی دنباله دار رو قطع کنه تا نفرت کنار بره. و علاقه ای که به تو داشتم باعث شد با به این نتیجه برسم. مادر تو اگر واقعا پشیمون شده باشه خدا از تقصیراتش میگذره.
_خدا از حق خودش میگذره حق بنده هاش رو به خودشون میسپره.
سرم رو پایین انداختم.
_کاری که گفتی رو نمیتونم انجام بدم.
دستم رو گرفت و با لبخند نگاهم کرد
_بهت حق میدم. بلند شو بریم خونه اینجا روی زمین نشین هم برای خودت ضرر داره هم اون طفل معصوم.
ایستاد و کمک کرد تا بایستم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕