سلام
دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان #مادر_در_زندان_زنان شهرری منطقه قرچک هستش. پسر و دختر خیلی همدیگر رو دوست دارن ولی متاسفانه چون دختر جهزیه نداره و... خونواده پسر میخوان اینها رو از هم جداکنن، #آقای_مشعلی_مددکار_ندامتگاه_گفتن اگر اینها برن سر زندگیشون با حمایت ما این دو نفر زندگیشون حفظ خواهد شد. الان میخوایم برای دختر خانم جهیزیه تهیه کنیم. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان کمک کنید. تا این دختر بره سر زندگیش. اجر همتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🙏
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت144
🍀منتهای عشق💞
صبح بعد از خوردن صبحانه، لباسهام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و جلوی دَر مدرسه پیادهمون کرد.
علی رو به زهره گفت:
_ تو خوبی؟ چرا اینقدر رنگت پریده!
زهره خودش رو کنترل کرد و بدون اینکه بترسه با آرامش گفت:
_ خوبم داداش؛ دیشب داشتم درس میخوندم، دیر خوابیدم.
با تعجب بخاطر مهارت در فیلم بازی کردنش، بهش چشم دوختم.
_ ساعت دوازده خودم میام دنبالتون.
نیمنگاهی به من کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و رفت. زهره که از رفتن علی مطمئن شد، قبل از اینکه وارد مدرسه بشیم، با دست ضربه آرومی به کمرم زد.
_ تو هم با این پیشنهادت!
اَدام رو درآورد.
_ من باید برم مدرسه، نمیام ختم.
چپچپ نگاهم کرد.
_ رویا اگر علی الان با مدیر روبرو میشد، چه بلایی سر من میاومد؟
نگاهی بهش انداختم.
_ بالاخره که میفهمه.
_ هر چی دیرتر بهتر! شاید این مدیر بد پیله فراموش کرد.
_ مگه نمیشناسیش!
درمونده، اما طلبکار گفت:
_ یکم بهم امید بدی، بد نمیشه ها!
وارد مدرسه شدیم. نه هدیه دیگه طرف زهره میاد، نه زهره طرف اون.
همه گوشهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. جای خالی شقایق واقعاً توی مدرسه اذیتم میکرد.
بالاخره زنگ خورد و همه سر صف ایستادیم. داشتیم وارد سالن میشدیم تا به کلاسهامون بریم که خانم افشار، ناظم سختگیر مدرسه، اسم زهره رو صدا زد:
_ زهره معینی! شما نمیتونی بری سر کلاس. برو دفتر مدیر.
_ خانم برادرمون قراره بیاد.
_ من نمیدونم! برو دفتر به خودش بگو.
زهره هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت.
_ خانم تو رو خدا! ظهر میاد.
بازوی زهره رو گرفت و از صف بیرون کشید.
_ گفتم که به خودش بگو!
زهره ناامید نگاهم کرد.
با اینکه به من چیزی نگفت، ولی احساس کردم الان من هم باید کنارش بایستم. از صف خارج شدم و کنارش پشت دَر دفتر ایستادم.
_ تو واسه چی اومدی؟
_ هم به خاطر تو؛ هم خانم مدیر به دوتایمون گفت که راهمون نمیده سرکلاس. میترسم برم؛ بفرسته دنبالم، جلوی بچهها ضایع شم!
دَر دفتر باز شد. خانم مدیر بیرون اومد. نگاهی از بالای عینک به هر دومون انداخت.
هر دو سلام کردیم. جواب من رو داد و گفت:
_ تو برو سر کلاست.
دستم رو به نشونه اجازه بالا آوردم.
_ خانم میشه زهره هم بیاد؟
_ نه شما تو این کارها دخالت نکن! برو سر کلاست.
رو به زهره ادامه داد:
_ فکر کردی باهات شوخی دارم! تکلیفت رو باید با بزرگترت مشخص کنم.
زهره با بغض گفت:
_ خانم ظهر میاد دیگه!
_ من اصلاً باهات شوخی ندارم. بهت گفته بودم بدون برادرت بیای، توی مدرسه راحت نمیدم. الانم شانس آوردی که اینجایی؛ دلم برای مادرت سوخت.
با تشر به من گفت:
_ برو دیگه!
چشمی گفتم و سمت کلاس راه افتادم.
توی کل ساعت درس، هرچی منتظر شدم، مدیر اجازه نداد که زهره سر کلاس بیاد. زنگ تفریح هم توی حیاط ندیدمش.
بالاخره زنگ آخر خورد.
از پلهها پایین اومدم و انتهای سالن رو نگاه کردم. زهره جلوی دَر ایستاده بود. با دیدن من رو به دفتر چیزی گفت و سمتم اومد.
روبروم ایستاد. ناراحت و غمگین بهش گفتم:
_ نذاشت بیای؟
_ نه؛ از ساعت هشت تا الان ایستادم گوشه دفتر. بدجنس نذاشت بشینم. پام درد گرفته.
_ چی بگم! خانم مدیر کوتاه بیا نیست. بهتره به علی بگی.
_ نه! از همه بدتر میدونی چی بود؟ اینکه این معلم پرورشی هست؛ خانم چی بود فامیلیش!؟
_ مَجد.
_ آره. اومده بود دفتر، کلی نصیحتم کرد. نمیدونم دختر خوبی باش؛ اینکارها پشیمونی داره... با این حرفها رو مغزم بود.
هم قدم شدیم و سمت حیاط رفتیم.
_ میخواستی واسطهاش کنی، این بار رو ببخشه.
_ خودش بدتر بود، واسطهی چی!
_ الان فردا هم میخوای تو دفتر وایستی؟
_ داشتم فکر میکردم به دایی بگم بیاد.
_ دایی به علی میگه.
_ نمیگه.
_ من چند روز پیش یه چی بهش گفتم؛ رفت گفت.
کنجکاو نگاهم کرد.
_ چی گفتی!؟
خیره نگاهش کردم و دنبال جواب گشتم که صدای بوق ماشین حواسمون رو به خودش جلب کرد.
با دیدن علی پشت فرمون ماشینش، نفس راحتی کشیدم که زهره سؤالش رو فراموش کرد.
دستی برامون تکون داد. سمت ماشینش رفتیم که با صدای خانم مجد، هر دو ایستادیم. سر چرخوندیم و نگاهش کردیم. نگاه خانم مجد روی علی ثابت مونده بود.
_ معینی برادرت ایشونه؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت145
🍀منتهای عشق💞
زهره آهسته و ملایم برگشت و زیر لب گفت:
_ به خدا این گیرِ رو من!
_ سلام خانم، بله برادرم هستن.
_ ایشون که الان اینجاست. بهش بگو بیاد بالا با خانم مدیر صحبت کنه دیگه! چرا خودت رو دردسر میدی!
زهره دستوپاش رو گم کرد و گفت:
_ خانم کار داریم. حالا فردا میاد.
_ مگه نگفتی ظهر میاد!
بدون توجه به ما، سمت ماشین علی رفت. زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ بدبخت شدم؛ الان بهش میگه.
پا تند کردیم و سمت ماشین رفتیم.
علی از ماشین پیاده شد. تا ما برسیم با هم سلام و احوالپرسی کردن. کنار ماشین ایستادیم و بهشون نگاه کردیم.
خانم مجد گفت:
_ آقای معینی مثل اینکه به شما نگفته بودن!
علی سؤالی نگاهم کرد و گفت:
_ چی رو؟
_ این که خانم مدیر با شما کار دارن!
ابراز بیاطلاعی علی، کار رو برای زهره سخت کرد. خانم مجد نگاه چپچپی بهش انداخت.
_ نه کسی چیزی به من نگفته!
_ نمیدونم والا، تا اونجایی که من در جریانم، حتی به مادرتون هم گفتن که شما باید بیاید مدرسه. لطف کنید الان تشریف بیارید بالا تا من هم هستم با خود زهره جان...
علی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ من شرمندم؛ واقعاً معذرت میخوام. انشالله فردا صبح حتماً میام دیدنشون. یکی از اقوامِمون فوت کردن، که ما حتماً باید به مراسم ختمش بریم. اگر لطف کنید و اجازه بدید من فردا خدمتتون میرسم.
_ خواهش میکنم. انشالله غم آخرتون باشه؛ ولی بدونید که خیلی ازتون ناراحت هستن. چون به مادرتون هم گفتن، مطمئن بودن که شما در جریان هستید.
_ نه کسی چیزی به من نگفته. شما نمیدونید برای چی با من کار دارن.
مجد نگاهی به زهره انداخت:
_ ان شالله خیره.
_ چشم، فردا حتماً میام.
_ لطف میکنید.
خانم مجد راهش رو کشید و رفت. علی نگاهش بین من و زهره جابجا شد و گفت:
_ چی کارم داره!
زهره آب دهنش رو تو داد و گفت:
_ نمیدونیم.
آهسته و زیر لب گفت:
_ چرا مامان به من نگفته؟
رو به ما گفت:
_ بشینید که دیره. عمه حسابی از نبودنتون ناراحت شده.
کنار علی روی صندلی جلو نشستم و زهره عقب. من جای زهره استرس گرفتم. اگر من بودم همین الان بهش میگفتم و استرس چند ساعتم رو پایان میدادم؛ اما زهره ترجیح میده کنار خاله حرف بزنه، که باز هم بهش حق میدم.
بعد از پیدا کردن جای پارک، ماشین رو داخل کوچه عمه پارک کرد. از ماشین پیاده شدیم. سفارشهای علی به من برای این که جواب کسی رو ندم، واقعاً برام کلافه کننده شده؛ اما چارهای جز گوش کردن به حرفش ندارم.
ماشین رو قفل کرد و سمت خونه عمه راه افتادیم که با دیدن اقدسخانوم و مریم دخترش جلوی دَر، سرجام خشکم زد.
_ اینا دیگه چی میخوان اینجا!
جملهام رو بلند گفتم. علی نگاهی بهم انداخت و لبش رو به دندان گرفت.
_ یواش. میشنون.
دیدن اقدسخانم باعث میشه تا کنترلم رو از دست بدم و ناخواسته حرف بزنم. اگر تو شرایط عادی بودم روم نمیشد، ولی الان فرق میکنه.
_ ولشون کن؛ محلشون نذار، بذار برن.
علی با سوئیچ توی دستش آروم به بازوم زد.
_ برو تو، حرفم نزن!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
یه دختر روستایی بودم. باوپدررو مادر و دو تا خواهر و برادرم و زندگی میکردم. یه روز گفتن قراره یه خواستگار تهرانی برات بیاد.به خیال خودم قرار بود برم تهران و حسابی ذوق کردم.حتی وقتی گفتم که پسره سه ماه پیش نامزدش رو طلاق داده هم برام مهم نبود و اصلا نپرسیدم چرا طلاق داده. وقتی اومدن خونمون دیدم قدش نسبت به من کوتاه تره.من ۱.۷۵ هستم اون ۱.۶۵. باهاش حرف زد تو جلسهی اول خیلی شوخ طبع خودش رو نشون دادو مهربون. جواب بله دادمو عقدش شدم.تو زمان کوتاهی...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام
دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان #مادر_در_زندان_زنان شهرری منطقه قرچک هستش. پسر و دختر خیلی همدیگر رو دوست دارن ولی متاسفانه چون دختر جهزیه نداره و... خونواده پسر میخوان اینها رو از هم جداکنن، #آقای_مشعلی_مددکار_ندامتگاه_گفتن اگر اینها برن سر زندگیشون با حمایت ما این دو نفر زندگیشون حفظ خواهد شد. الان میخوایم برای دختر خانم جهیزیه تهیه کنیم. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان کمک کنید. تا این دختر بره سر زندگیش. اجر همتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🙏
‼️لازم به ذکر است از شما #تقاضامندیم این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود
بزنید رو کارت ذخیره میشه
۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴
لواسانی بانک پارسیان
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
سلام دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان #مادر_در_زندان_زنا
عزیزان اجرتون با سید الشهدا هر چقدر در توان دارید واریز کنید هنوز اندازه یه خرید یخچال هم جمع نشده.
⭕️💢⭕️
خط خبری دشمن درباره قتل مرحوم مهرجویی و همسرش، امنیت ما را هدف گرفته است.
شواهد و قرائن عملیات ترکیبی شامل زمینه چینی #جاسوس_خبرنگاران ، قتل یک چهره، تصویرسازی وقوع جرم توسط یک افغانی، ایجاد دوقطبی و نمایش ناامنی، سناریوی نخ نمای #موساد برای انحراف افکار عمومی از جنایات اسرائیل در غزه است.
✍ رضا حاتمی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت146
🍀منتهای عشق💞
روبروی اقدسخانم ایستادیم. فوری جلو اومدن.
_ سلام علیآقا؛ تسلیت میگیم، غم آخرتون باشه.
زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشمهاش داد.
_ تسلیت میگم علیآقا.
زهرمار رو تسلیت میگم. تو که جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی میکنی!
علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت:
_ خواهش میکنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل.
با اینکه علی زیاد تحویلشون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرفشون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده.
پس من چی؟
اخمهام توی هم رفت. مریم و مادرش وارد شدن و ما هم پشت سرشون.
زهره با آرنج به دستم زد.
_ چرا سلام نکردی!
_ خوشم نمیاد ازشون.
_ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش.
تو چشماش خیره شدم.
_ علی خودش گفت که مامان بره؟
_ من نمیدونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما میدونم که رضایتش رو گرفته. این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد میخوره، پشیمون شده.
زبونم خشک شد و راه رفتن برام کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود!
_ تو از کی میدونی؟
_ از همون روز اولی که مامان داشت میرفت.
_ چرا به من نگفتید!
_ مامانم گفت؛ میترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه.
ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرفهای زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قلقل میکرد.
چرخیدم و به علی که با برادر عباسآقا صحبت میکرد، نگاهی انداختم. اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چیکار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته!
چشمهام پر اشک شد و وارد خونه شدم.
مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریههای من برای اشکهای عمه و دخترشه.
جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم.
_ سلام.
با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت:
_ علیک سلام. وقت بخیر!
_ ببخشید ما مدرسه داشتیم.
چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.
ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوشآمدگویی به اقدسخانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد.
چقدر دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم.
جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدسخانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن.
خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد.
_ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.
اقدسخانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت:
اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به علیآقا تسلیت بگه.
چهرهم رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد. رو به مریم گفت:
_ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم رو نمیآوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد.
تن صداش رو به پایینتر آورد و گفت:
_ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمیکنم.
هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.
تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه.
اقدسخانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت:
_ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونهاید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریمجان فکرهاش رو کرده و جوابش به علی اقا...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت.
خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت:
_ شما بفرمایید!
_ بله داشتم میگفتم...
دلم میخواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.
اقدسخانم نگاهی به من کرد و دستهاش رو بهم قلاب کرد و گفت:
_ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه.
_ خواهش میکنم، هر وقت که دوست داشتید بگید.
این رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت147
🍀منتهای عشق💞
الان برم میدونم میخواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحملشون واقعاً برام کار سختیه.
یک نفر از مهمونها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدسخانم گفت:
_ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟
نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم:
_ نه. به یکی دیگه بگید.
ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم. واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم.
خاله بیخیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد.
_ رویا یه لحظه بیا.
اگر نرم جلوی همه هی صدام میکنه. وارد آشپزخونه شدم.
_ بله.
دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن.
با اخم نگاهم کرد.
_ چته تو؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ هیچی!
_ تو حتماً باید حرف بزنی؟
_ چی گفتم مگه...
_ چرا حرفشون رو قطع میکنی؟
سرک کشیدم تا ببینم زنعمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم:
_ حالا انگار کی هست. بعد هم این اون شب به علی گفته سر خر نمیخوام؛ الان پاشده اومده اینجا که چی بشه!
دهنم رو کج و کوله کردم.
_ تسلیت میگم.
_ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت میگم تو کار بزرگترها دخالت نکن.
_ اینا انقدر بیشعورن که نمیفهمن ما عزا داریم.
شمرده شمرده گفت:
_ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی!
اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن میشه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه.
_ به هر کی دوست دارید، برید بگید. برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونهشون جواب منفی دادن؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن میکنم. من نمیذارم خاله!
_ آخه دختر به تو چه!
_ من کار خودم رو میکنم، شما کار خودت رو.
درمونده نگاهم کرد.
_ رویا برای بار آخر میگم. تمومش کن!
تو چشمهاش نگاه کردم. از من میخواد چی رو تموم کنم. واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی!
چرا متوجه نمیشی خاله! چرا درکم نمیکنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمیندازی؟
وقتی دید جوابش رو نمیدم، عصبی بیرون رفت. از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدسخانم و مریم نبود.
انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند. با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم.
جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لبهاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارفهای اقدسخانم رو میداد. خاله هم کنارشون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون میکرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت148
🍀منتهای عشق💞
اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی میاومدیم خونه عمه، اقدسخانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد!
یعنی علی من رو نمیخواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمیزنه؟
رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم.
ناهار رو خونه عمه خوردیم. عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمیدونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن.
با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پلهها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد.
رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم و کنار زهره خوابیدم.
صدا از کسی در نمیاومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم.
زهره فوری نشست.
_ بدبخت شدم! الان بهش میگه.
_ میخوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن.
_ ول کن بابا! دوباره رضا میبینه آبرومون میره.
_ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن.
زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه.
روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون رفتیم.
پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم. دستم رو روی بینیم گذاشتم و بیصدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه.
_ خاله گفت:
_ جواب دختر اقدسخانم رو ندادی؟
_ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه.
_ گفته نه، ولی پشیمون شده.
_ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده.
_ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونهی عمهت! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی!
_ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه.
وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم میخواد گریه کنم. خاله گفت:
_ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟
_ درد ندارم مامان! اعصابم نمیکشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلمهای دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمیدونم چرا بهتون نگفته.
خاله چند لحظهای سکوت کرد و گفت:
_ دلم نمیخواست این روزها ناراحتت کنم.
_ چی شده مامان؟
_ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده.
صدای علی کاملاً جدی شد.
_ چی کار کرده؟
_ اون دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش!
عصبیتر گفت:
_ خب!؟
زهره دستم رو گرفت و فشار داد.
_ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده.
بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمیگه که مدیرشون رویا رو هم تهدید میکنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم راه نمیدم. رویا هم اومد به من گفت. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایدهای نداره، باید برادرش بیاد.
_ شما چرا به من نگفتید؟
_ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمیخواست به راه دیگه کشیده بشه.
_ مامان من با زهره چکار کنم؟
_ به خدا نمیدونم. منم درمونده شدم.
صدای خاله پر از استرس شد.
_ کجا الان؟
زهره از دَر فاصله گرفت.
_ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما!
_ بشین بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آرومتر حرف بزن.
به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد.
_ فردا میرم مدرسه؛ ببینم مدیرشون چی میگه. بعد یه فکر اساسی براش میکنم.
_ منم باهاتون بیام؟
_ کجا بیای؟ من خودم میرم.
_ میام یه وقت یه کاری میکنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ.
_ از چی میترسی! میترسی کتک بخوره؟
_ دختر بچهس علیجان! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چاییت رو بخور.
شنیدن حرفهای علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد. دست از پا درازتر، با چهرههای آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمیبرد و من از ناراحتی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀