فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
پرچم جمهوری اسلامی ایران و تمثال مبارک امام خامنه ای روی نرده های کاخ سفید 🧐🤨🧐🤨
این ایرانیا تا کاخ سفید را حسینیه نکنند دست برنمیدارند 😅
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🔹🍃🌹🍃🔹
🔊حنا مهامد خبرنگار، با صورتی مجروح که ناشی از حملات صهیونیستها به غزه است، به صفحه تلویزیون بازگشت
اراده ای که امروز در جهان برای معرفی چهره واقعی رژیم صهیونیستی توسط مردم در حال انجام است واقعا بی سابقه است
تاکنون ۴۷ خبرنگار توسط رژیم جانی اسرائیل به شهادت رسیدند
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت190
🍀منتهای عشق💞
علی تشکر کرد و ایستاد.
_ گلگاوزبون رو بیارم بالا؟
_ نه؛ همین پایین میخوابم.
از آشپزخونه بیرون رفت و به جای اینکه مسیر مستقیم به سمت تلویزیون رو طی کنه، پاش رو کج کرد و سمت اتاق خاله رفت.
حتماً از این که خاله از دستش ناراحتِ، عذاب وجدان داره. اگر میلاد رو میتونستم دست به سر کنم، حتماً پشت دَر اتاق خاله میرفتم تا حرفشون رو بشنوم.
صدای دَر حیاط بلند شد. به میلاد نگاه کردم و گفتم:
_ تو برو دَر رو باز کن.
انگار کسی که پشت دَرِ، فرشتهاییه که خدا برای کمک به من فرستاده.
میلاد از آشپزخونه بیرون رفت. فوری ایستادم و بعد از شنیدن صدای بسته شدن دَر خونه، از آشپزخونه بیرون رفتم و در نزدیکترین فاصله امن، بین آشپزخونه و اتاق خاله ایستادم.
_ یه حرفی میزنی علی! اصلاً انگار نه انگار که من توی این خونه مادرم. اون از رضا، که یک سر مهشید مهشید میکنه و صبر نکرد من یه دختر براش انتخاب کنم؛ اینم از تو!
تو که این دختر رو نمیخواستی، چرا من رو سکه یه پول کردی!
_ به خدا از روز اول بهت گفتم؛ اون روز که تو اتاق جواب رد داد، خورد تو ذوقم. ولی شما رفتی بالا، اومدی پایین، گفتی دختر خوبیه؛ نباید از دستش بدیم. دیگه چه جوری باید بهت میگفتم نه!
_ الان من چیکار کنم؟
_ هیچی، برو بگو پسرم گفته پشیمون شدم، نمیخوام.
_ به همین راحتی! میدونی چقدر بهت دلبسته شده.
_ اشتباه کرده. همون شب توی اتاق وقتی اونجوری به من گفت؛ منم بهش گفتم این حرف شما رو توهین به خودم و خانوادم حساب میکنم. مامان من باید با یکی ازدواج کنم که به این روش زندگی کردنم عادت داشته باشه.
_ همچین دختری پیدا نمیشه که حاضر باشه بیاد با خانوادهی شوهرش زندگی کنه، بعد هم بدونه شوهرش باید خرج این همه آدم رو بده!
_ من پیداش میکنم.
_ بیخودی نگرد، نیست. من خودم زنم، درک میکنم. دخترا توی هر شرایطی هم بزرگ شده باشن، حاضر نیستن به یه همچین زندگی تن بدن.
صدایی شببه به بوسیدن اومد و علی مهربون گفت:
_ الهی دورت بگردم؛ مگه نمیخوای من همسرم رو دوست داشته باشم! مریم خانوم رو دوست ندارم.
لبخند روی صورتم پهن شد. خودم میدونستم ولی از شنیدنش از زبون خود علی، خیلی خوشحال شدم.
با شنیدن صدای زهره از ترس جیغ خفهای کشیدم.
_ داری چی کار میکنی؟
سمتش برگشتم و هول شده دستم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! ساکت.
پوزخندی زد و تقریباً با صدای بلندی گفت:
_ وایستادی حرف گوش کنی!
همزمان علی از دَر اتاق بیرون اومد و نگاهم کرد. رو به زهره گفت:
_ چه خبره اینجا!؟
توی سرم احساس سرما کردم. خداروشکر که زهره هنوز شرمنده کارهای قبلیشه. علی چپچپ نگاهم کرد و به دیوار تکیه داد.
_ الان...
دَر خونه باز شد و میلاد داخل اومد.
_ داداش دم دَر کارت دارن.
تکیهاش رو از دیوار برداشت و انگشتش رو روبروی صورتم گرفت و تهدیدوار گفت:
_ حرف میزنیم با هم!
از کنارم رد شد و بیرون رفت. خاله ناراحت گفت:
_ رویا این چه کاریه آخه!
به سرویس بهداشتی اشاره کردم.
_ میخواستم برم دستشویی.
زهره گفت:
_ نه وایستاده بود. داره دروغ میگه!
خاله ناراحت گفت:
_ زهرهخانم نمیخواد از آبِ گلآلود ماهی بگیری! برو به کار خودت برس.
همونطور که از پلهها بالا میرفت گفت:
_ فرق گذاری توی این خونه بیداد میکنه!
خاله گوشم رو گرفت و کمی کشید.
_ دست بردار. پسفردا که شوهر کنی، همه میگن خالهش یادتش نداده.
قصد رها کردن گوشم رو نداشت. دستم رو روی دستش گذاشتم.
_ باشه خاله، ولش کن کَندیش...
گوشم رو رها کرد. با دست روی گوشم رو ماساژ دادم.
_ رویا یه بار دیگه ببینم، من میدونم و تو!
میلاد گفت:
_ اون وقت رویا هم میره خونهی آقاجون.
خاله با اخم به میلاد نگاه کرد.
_ تو لازم نکرده حرف بزنی!
میلاد اخم کرد و از پلهها بالا رفت. خاله به اتاق برگشت.
تا یه بلایی سر من نیاد، هیچ کس توی این خونه آروم نمیشینه. قبل از این که علی بیاد، باید برم تو اتاق تا بیشتر از این خجالت زده نشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت191
🍀منتهای عشق💞
انقدر پایین نرفتم که صدای دایی از پایین اومد.
_ یکی دیگه از طرفدارهات اومد. میتونی بری پایین.
_ زهره من چی کار کنم تو دست از سر من برداری!
_ دنبال یه دردسر جدیدی واسه من؟
_به من چه!؟ من کی برات دردسر درست کردم؟
_تمام دردسرهای من زیر سر توعه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ زهره تو میری بیرون، نه نگاهت رو کنترل میکنی نه حرکاتت رو؛ بعد میگی تقصیر منِ؟!
_ کاملاً تقصیر توعه! کی بشه انتقامم رو ازت بگیرم.
دیگه تحمل زهره رو ندارم. روسریم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. پلهها رو پایین رفتم و به دایی که کنار علی نشسته بود سلام کردم.
جواب سلامم رو داد. وارد آشپزخونه شدم.
_ خاله کمک نمیخوای؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
_بهت گفتم قرمه سبزی بذار! چرا نذاشتی؟
_ وای ببخشید، یادمرفت. بدید من سالاد درست کنم.
_ خودم درست کردم. این ظرف میوه رو بذار جلوی داییت.
ظرف رو برداشتم و بیرون رفتم. کنار دایی نشستم. با علی مشغول صحبت بودن. رضا هم پایین اومد و کنارمون نشست.
دایی آهسته گفت:
_ نگفتید که؟
همزمان که سرم رو بالا دادم، علی هم گفت نه. رضا کنجکاوانه پرسید:
_ چی رو؟
به من اشاره کرد.
_ این چه رازیه که این فضول هم میدونه!
طلبکار نگاهش کردم.
_ به من میگی فضول!؟
علی رو به رضا گفت:
_ توروخدا شروع نکنید، به خدا اعصاب ندارم!
بدون ملاحظه حرف علی گفتم:
_ رضا یکی طلبت! صبر کن ببین کی این فضول رو بهت برگردونم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ آبجی بیا کارت دارم.
_ صبر کن یه سینی چایی بریزم میام.
علی رو به رضا گفت:
_ پاشو برو سینی رو بیار.
دلم از رضا گرفته، باید سرش خالی کنم. پوزخندی زدم و گفتم:
_ بپا دستت با شتاب نخوره زیر سینی.
رضا نگاهش بین من و علی جابجا شد. علی متأسف سرش رو تکون داد و نگاهش رو به فرش داد. خاله با سینی از آشپزخونه بیرون اومد و بیخبر از همه جا گفت:
_ من خیلی خسته شدم؛ رضا قندون روی کابینتِ، میری بیاری؟
نگاه تیزش رو از روی من برداشت و سمت آشپزخونه رفت.
خاله رو به دایی گفت:
_ بچهها گفتن که گفتی شام میخوای بیای، دلم یکم شور افتاد.
_ شور چرا؟
_ نمیدونم. انقدر که توی این خونه خبر بد رو ناجور میگن که آدم میترسه.
علی نفسش رو سنگین بیرون داد. رضا قندون رو جلوی سینی گذاشت و نشست.
_ حالا چی هست خبرت؟
خجالت زده سرش رو پایین انداخت. علی گفت:
_ میخواد زن بگیره.
خاله ذوق زده نگاهش کرد.
_ الهی دورت بگردم، آره...!؟ کی هست؟
دایی صورتش سرخ شد و سرش رو پایینتر گرفت.
_ نمیشناسیدش شما. یه مدتیه با هم آشنا شدیم.
رنگ نگاه خاله عوض شد و دلخور گفت:
_ خودت رفتی حرفها رو زدی، حالا اومدی به من میگی؟
_ نه به خدا آبجی! دو سه جلسه فقط همدیگر رو دیدیم که ببینیم تفاهم داریم یا نه؟
خاله نگاهش رو به فرش داد و اخمهاش تو هم رفت.
_ آبجی باور نداری از علی بپرس! از اول دَر جریان بود.
علی فوری گفت:
_ چی کار من داری؟ به من فقط گفت...
دایی حرفش رو قطع کرد.
_ علی الان اصلاً وقت شوخی نیست!
علی بیصدا لب زد:
_ تو کی به من گفتی؟
دایی با التماس دستی به صورتش کشید. خاله سرش رو بالا آورد.
_ خیلی خب، نمیخواد بندازید گردن هم.
_ من که به جز تو کسی رو ندارم.
_ حسین ندیده نشناخته که نمیشه!
_ برای همین یکم باهاش آشنا شدم.
خاله نفسش رو پرصدا بیرون داد.
_ اسمش چیه؟
_ فرزانه. فرزانه محبی.
_ چند سالشه؟
_ بیست و شش سالشه. معلمِ.
_ حالا کی قراره بریم؟
_ قرار شده شما زنگ بزنی با مادرش هماهنگ کنی.
_ خانوادهش میدونن که با هم حرف زدید؟
دایی دوباره سرش رو پایین انداخت.
_ فقط مادرش میدونه.
_ خدا آخر عاقبت من رو با شماها بخیر کنه. این از تو...
به علی اشاره کرد.
_ اینم از این آقا.
علی کمی جابجا شد.
_ من که از اول گفتم مامان!
خاله با تندی گفت:
_ حرفت رو قطعی نگفتی علی! منم فکر کردم...
_ مامان میشه این بحث رو تموم کنی؟
رضا گفت:
_ من رو یادتون نره.
خاله چپچپ نگاهش کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
😱😱 ثروت ساز ترین روش پاکسازی خانه❌❌
🔴میدونستی اگه این سه تا کار و اول صبح انجام بدی برکت وارد زندگیت میشه؟
⭕️ میدونستی اگه چهار گوشهی خونه ت آب و نمک بذاری انرژیهای منفی رو از خونهت فراری میدی ؟
🚫 میدونستی حتی جاکفشی خونه تو هر ماه باید پاکسازی کنی؟روشش توی کانال هست
🔴 سه وسیله که پول و برکت و از خونه ت دور میکنه
🔰وقتی با کانال آشنا شدم کاسه برکت و گذاشتم یه وام ۴۰ میلیونی قرض الحسنه به حساب همسرم واریز شد😍پدرم ۷ میلیون بی مناسبت به کارتم واریز کردحقوق همسرم این ماه ۵ میلیون بیشتر شد🤩 لینک کانال و برات میذارم وارد شو و تکنیک ها رو انجام بده
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت وگذاشتم وام ۱۰۰ میلیونی برام جور شد
هدایت شده از ریحانه 🌱
کاسه برکت اینقد برام خیر و برکت داشت که نمیدونم کدومش و بگم🥳 اول اینکه ۴ تا واریزی داشتم به مبلغ ۲ میلیون،۱۰ میلیون،۱۵۰۰ ، ۲۵۰۰ 💸 دوم اینکه مسافرت رفتیم و سوم اینکه پدر و مادرم و برادرم برای دو تا پسرم پلاک و زنجیر طلا گرفتن😱
یعنی این کانال معجزه است👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
منم کاسه برکت و گذاشتم تونستم یه چرخ خیاطی صنعتی بخرم 😍
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر
برای منکه به زور از آقاجان جدا شدم پیاز پوست کندن توی این لحظه بهترین کاره. به بهانهی بوی پیاز میتونم تا دلم میخواد گریه کنم
با بغض اولین پیاز رو برداشتم که در باز شد و زنی میانسال جدی اما با صورتی مهربون وارد شد.
همه به احترامش ایستادن و نگاهی بهش انداختم و فوری ایستادم. با اخم رو به خاور گفت:
_کی گفت این رو به کار بکشید؟
خاور هول شد و دستش رو با گوشهی چادرش که دور کمرش گره زده بود پاک کرد
_ببخشید. مونس آوردش اینجا فکر کردم برای کمک اومده!
خونسرد نگاهم کرد
_مونس غلط کرد.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
ریحانه 🌱
_گلباقالی، اونجا وایسنتا به من ذل بزن. یه چاقو بردار جلدی بشین پیاز ها رو پوست بگیر برای منکه به ز
خان یه دختری رو به اجبار میاره عمارتش که باهاش ازدواج کنه. اهل خونه از همه جا بی خبر مبرنش مطبخ کار کنه😱
#ارباب_رعیتی
متفاوت با هر رمانی که تا الان خوندید😍
10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
#کلیپ |
✘ اشاعهی فرهنگ ازدواج با همجنس و یا حیوانات، یکی از ترفندهای صهیونیسم در نبرد نرم آخرالزمانی !
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen