eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینید الان وضع بچه‌های ما در مسجد امام حسین علیه السلام واقع در اسلامشهر اینجوریه👆👆 میدونید اگر بچه ها تو مسجد بزرگ نشن سر از کجاها در میارن. اعضای هیئت امنا ما اجازه فعالیت فرهنگی مثل برگزاری هیئتهای هفتگی و... در مسجد به بچه ها نمیدن، خدا میدونه شش ساله با کلی التماس و این مسئول شهرستان رو ببین و اون مسئول شهرستان رو ببین تونستیم ۳۵ متر فضا از هیئت امنای مسجد بگیریم یه اتاق درست کنیم. به کمک خییرین سقفش رو زدیم ولی برای بقیه‌ ساختش پول و مصالح کم آوردیم. اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها به ما کمک کنید حتی شده با یه پنج هزار تومان🙏 کمک کنید تا فاطمیه تموم نشده بسازیمش توش مراسم عزاداری حضرت مادر بگیریم 😢 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۵۸۹۲۱۰۱۲۳۹۶۰۳۵۳۹ بانک سپه فاطمه آبروش فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Zahra_Alah لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بیچاره زهره خبر نداره که خواستگارش قرارِ بیاد. وارد اتاق شدم. رختخواب من رو هم انداخته بود و با محبت نگاهم می‌‌کرد. _ بیا بخوابیم. دلم نیومد بهش بگم که خاله چه حرف‌هایی زده. لباسم رو عوض کردم. چراغ رو خاموش کردم‌ و کنارش خوابیدم. تو فکر حرف‌های علی بودم که دستم رو گرفت. متعجب نگاهش کردم. این رفتارها از زهره بعیده. _ رویا من خیلی می‌ترسم. _ از کی!؟ _ از این که فردا هدیه دوباره بخواد بیاد سمتم. تو نمی‌دونی اون چه جوریه. _ تو که می‌دونستی چرا از اول باهاش دوست شدی؟ _ فکر نمی‌کردم یه روز کار به اینجا برسه. _ بیخود می‌کنه، اگه حرف بزنه به خانم مدیر می‌گیم. غلط کرده وقتی تو نمی‌خوای باهاش باشی میاد جلو! چی می‌خواد؟ _ نمی‌دونم. _ ازت آتو داره که این جوری ازش می‌ترسی؟ نگاهش رو از من گرفت و با استرس لب زد: _ نه! داره که زهره انقدر می‌ترسه، وگرنه چرا باید این‌جوری هول کنه و استرس بگیره. می‌ترسم سؤال بپرسم زهره دوباره مثل قبل بشه. با اخلاقی که ازش می‌شناسم خودش کم‌کم همه چیز رو می‌گه، فقط باید بهش مهلت بدم.‌ امیدوارم دیر نشه و هدیه کاری نکنه که نشه جبرانش کرد.‌ _ بخواب، جرأت داره بیاد ببینه‌ چی کارش می‌کنم! _ رویا قول می‌دی فردا تنهام نذاری؟ _ من چند ساله دوست دارم‌ با تو باشم. _ به خدا دیگه قول می‌دم‌ فقط با تو باشم. _ تو نگران نباش، من بلدم چی کار کنم که نتونه بیاد سمتمون. صدای علی باعث شد تا هر دو به دَر نگاه کنیم. _ کجا به سلامتی؟ رضا گفت: _ می‌رم‌ تو حیاط. علی با خنده گفت: _ شارژ داری؟ رضا چند ثانیه‌ای سکوت کرد و خنده‌ی مصنوعی کرد. _ کمِ. _ برو الان شارژت می‌کنم. رضا ذوق‌ زده تشکر کرد. _ میلاد خوابه؟ _ نه هنوز، پنجی شارژ کن وسط حرفمون قطع نشه. _ باشه، برو. زهره دستم‌ رو فشار داد. _ میلاد رو دعوا نکنه! _ نه؛ عصبانی نیست.‌ زهره بخواب فردا خواب نمونیم. زیر لب گفت: _ ای کاش خواب بمونیم. چشم‌هاش رو بست و بدون اینکه دستم رو ول کنه، خوابش رفت. با صدای التماس زهره از خواب بیدار شدم. _ مامان تو رو خدا! نمی‌شه امروز نرم؟ _ زهره اصلاً تو هیچ کاریت معلوم نیست! یه روزی می‌خوای بری یه روزی می‌خوای نری. تا دو روز پیش گریه می‌کردی که چرا من مدرسه نمی‌رم، الان داری التماس می‌کنی که نمی‌شه نری! بعد از یه هفته غیبت و عقب افتادن از درس‌هات امروز تشریف می‌بری مدرسه، تا ببینم با خواستگارات چه کار کنم. چشمم رو نیمه باز کردم و نگاهم رو به زهره که درمونده و با تعجب به خاله نگاه می‌کرد، دادم. _ مامان خواستگار چی! مگه قرار نشد نیان!؟ _ نه قرار نشد نیان! قرار شد تو بری درس بخونی. من به اونا گفتم بیان، دیگه روم نمی‌شه بگم نیان.‌ میان تو رو می‌بینن، بعد که زنگ زدن جواب بگیرن، می‌گم دخترم گفت نه. _ نمی‌شه نیان؟ _ تو به این کارها کار نداشته باش. لباسی که برات آماده می‌کنم بپوش بیا پایین بشین. _ فردا میان یعنی؟ _ آره پنجشنبه‌ست. تعطیله نگران نباش. حاضر شو، رویا رو هم بیدار کن. نگاهش به چشم‌های بازِ من افتاد. _ پاشو دیگه دیرتون‌ می‌شه. _ سلام خاله. _ سلام عزیزم. پاشید زود باشید. این‌ رو گفت‌ و از اتاق بیرون رفت. زهره سراغ کیفش رفت و کتاب‌های برنامه‌ی امروز رو توی کیفش گذاشت. _ مال منم می‌ذاری؟ _ باشه می‌ذارم. کمتر از پنج دقیقه، هر دو حاضر آماده پایین رفتیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره انقدر چهره‌اش رو نَزار کرده که خاله نگران نگاهش می‌کرد. رضا توی حیاط با تلفن صحبت می‌کرد. قطعاً بیشتر از شارژ پنج تومنی که علی براش خرید، حرف می‌زنه. صبحانه‌مون رو سریع خوردیم و فوری به مدرسه رفتیم. نزدیک مدرسه زهره گفت: _ می‌گم رویا به نظرت می‌شه امروز مدرسه نریم! یعنی همین جا تو خیابونا بگردیم تا ظهر بشه برگردیم خونه. متعجب نگاهش کردم. _ چی میگی واسه خودت! اگر مدیر به خونه بگه، برگردیم خونه چی بگیم!؟ _ هیچکس نمی‌فهمه؛ توروخدا، فقط همین یه بار. _ اصلاً حرفشم نزن! مگه تو‌ به علی قول ندادی درست رفتار کنی! فکر کردی که اگر اینطوری رفتار کنی چه بلایی سرت میاد!؟ دوباره به زور شوهرت می‌دن.‌ فردا خواستگارا بیان، هیچ کس محل به نه تو نمی‌ده. دست‌هاش رو توی هم قلاب کرد و مضطرب به دَر مدرسه نگاه کرد. _ باشه؛ عیب نداره.‌ بریم داخل، دیگه چاره‌ای نیست. وارد حیاط مدرسه شدیم. استرس زهره به منم سرایت کرده. _ خودت رو بزن به مریضی؛ می‌گم نمی‌تونه صف وایسه، بریم بالا. _ نمی‌ذاره. نگاهی به دَر سالن انداختم. ناظم هنوز نیومده بود. _ بیا تا نیومده بریم. هیچ کس جلوی دَر نیست. بالاخره نمی‌گی چی شده؟ _ هیچی. _ به من بگو از چی می‌ترسی؟ این جوری نمی‌تونم کمکت کنم و کاری از دستم بر نمیاد. _ هیچی نشده، همین جوری بیخودی استرس دارم. _ خب نگو. دستش رو گرفتم. خیلی سریع از نبود ناظم استفاده کردیم و وارد سالن شدیم. بلافاصله تو کلاس رفتیم و سر جامون، کنار هم نشستیم. خداروشکر که خانم مدیر بعد از اون اتفاق‌ها، کلاس هدیه رو از ما جدا کرد‌. تو کل ساعت که معلم درس می‌داد زهره حواسش نبود و به اطراف نگاه می‌کرد. دو سه باری هم از معلم تذکر گرفت، اما بی‌فایده بود. زنگ اول به صدا دراومد و همه دخترها به حیاط رفتند. _ زهره پاشو بریم. منم باید برم سرویس. چی‌کار می‌خواد بکنه؟ می‌خواد باهات حرف بزنه دیگه! _ نمی‌شه نری! _ نه؛ تازه زنگ‌ اوله، چقدر صبر کنم. دستش رو گرفتم از کلاس بیرون رفتیم. نگاهی به سالن انداختیم. هیچکس نبود. پامون رو روی اولین پله که گذاشتیم، هدیه رو توی ورودی دَر سالن دیدیم. طلبکار به زهره نگاه می‌کرد.‌ زهره لبخندی روی لب‌هاش نشوند تا همه چیز رو عادی نشون بده. از پله‌ها پایین رفتیم. هدیه نزدیکمون نمی‌شد و فقط دست به سینه نگاه می‌کرد. قبل از این که سمتش بریم‌، مسیر رو سمت دفتر خانم‌افشار مشاور مدرسه کج کردم. _ چی‌کار می‌کنی رویا!؟ _ بهت گفتم بلدم چی‌کار کنم نتونه بیاد سمتت. صدای هدیه بلند شد. _ زهره باهات کار دارم. زهره خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه اما با فشاری که روی دستش آوردم اجازه ندادم. همزمان خانم‌افشار دَر رو باز کرد. از فرصت استفاده کردم. _ سلام‌ خانم.‌ می‌شه باهاتون حرف بزنیم؟ لبخند زد و از خدا خواسته که دانش‌آموزی رو پیدا کرده تا نصیحتش کنه سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد. _ آره عزیزم، بفرمایید داخل. زهره کنار گوشم گفت: _ دیونه الان بریم چی بگیم؟ _ تو بیا حرف نزن. لحظه آخر که وارد دفتر شدیم، نگاهی به هدیه انداختم که با تمام نفرت بهم خیره بود. خانم‌افشار به صندلی‌های روبه‌روی میزش اشاره کرد. _ بشیند اینجا ببینم چی شده دوتا خواهری باهم اومدید اینجا! دنبال کلمه‌ای می‌گشتم تا عنوان کنم که خانم‌افشار باورش بشه.‌ زهره مضطرب بهم نگاه کرد. یاد خواستگاری اجباریش افتادم. _ خانم اجازه؛ راستش چند وقتیه برای زهره خواستگار اومده. به خاطر کارهایی که کرده، که خودتون می‌دونین چی بوده، خاله‌م اصرار داره که زهره رو شوهر بده‌. زهره هم نمی‌خواد. گفتم اگه می‌شه راهنمایی کنید که چی‌کار کنه که خاله‌م‌ پشیمون بشه. با چشمای گرد شده و متعجب گفت: _ واقعا! رو به زهره ادامه داد: _ ازدواج اجباری!؟ زهره معذب گفت: _ با مامانم صحبت کردم. راضی شده که بگه نه. ولی در هر حال فردا شب میان.‌ می‌خواستم یه حرفی بهم بزنید که من یه کاری کنم اینا برن. اخم‌هاش توی هم رفت و به صندلیش تکیه داد‌. _ از مادرتون بعیده این کار! زن فهمیده‌ایه.‌ نگاهی به زهره انداختم و از حرفم‌ پشیمون شدم. نکنه زنگ بزنه به خاله بگه! اون وقت چه بهانه‌ای برای این کارم بیارم!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین اگر اون‌کارت نشد به این کارت بریزید. 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
ماجرای زنی که بیماری ام اس داشت وبدون دکترودارو فقط با گفتن چندتا ذکرساده وپاکسازی درمان شد😳🫀 رازورمز هایی درجهان هستی وجود داره که تو ازش بی خبری🤫 بخاطرهمین هم هست که مرتب مریضی یا نمیتونی به اون چیزایی که دوست داری برسی🤒😷 دیگه لازم نیست دعا نویس برات معجزه کنه خودت معجزه گر زندگی خودت باش😍 تا زمانی که درگیر قوانین زمینی باشی همین آشه وهمین کاسه🤕 💕بزار وزن موفقیت خسته ات کنه تا وزن مشکلات چون هربار بادیدن موفقیت هات خستگی ات برطرف میشه 👑 👇👇👇این هم مسیر معجزه 🥰https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 🔴میدونستی سه جهت از منزلت برات ثروت سازه این سه تا کار رو اول صبح انجام بده تا زندگیت زیر و رو بشه 💸سه وسیله که پول وبرکت رو از زندگیت دور میکنه همش داخل این کانال هست
هدایت شده از ریحانه 🌱
خسته نشدی از این همه حقارت 😞 از این همه نداری ودربه دری😭❗️ از اینکه همه اش بگی خوش به حال فلانی حالا وقتشه تو بیفتی سر زبونا که همه از تو تعریف کنن بهترینها رو خودت برای خودت بساز اگه تصمیت رو گرفتی که تغییر کنی دمت گرم 😌 بزن قدش وبیا اینجا مطمئن باش ضرر نمیکنی 👇https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6 اینجا خودت رو از باتلاق حسرت وسردرگمی نجات بده 🧚‍♀️با فرشته ی ماه تولدت ارتباط برقرارکن 🍃عدد شانست رو تعین کن وباهاش مانور بده عنصروجودیت رو بشناس وخودت رو باهاش بساز زود عضو شو که میخام لینکش رو حذف کنم
هدایت شده از ریحانه 🌱
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دوست دارید کدوم یک از این ماشینها برای شما باشه که سوارش بشی و تو جادهای شما باهاش ویراژ بدی😍 بیا اینجا با چند راهکار آسون و راحت صاحب ماشین و خونه و هر چه که توی آرزوهات هست بشو😎 دست دست نکن بزن روی لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb حیف شما هم وطن عزیزم نباشه که همچین ماشینی نداشته باشی😎 دست دست ضرر میکنی وعده ما تضمینی هست بزن روی لینک👆👆
🌸🌸🌸🌸🌸
▪️🍃🌹🍃▪️ یادی کنیم از مقاله ۶ سال پیش گیسینجر بعد از شکست داعش توسط ایران 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen