با بچه تو شکمم چیکار کنم؟
خدای اون بچه هم بزرگه، تو به خودت فکر کن
بچه من بابا نمیخواد؟
کمی به من خیره ماندو سپس با حرفش قوت قلبم شد .
نه، یه بابای معتاد خانم باز نمیخواد. اگر پسر باشه پا میزاره جاپای باباش، اگر هم دختر باشه میشه یه سرخورده ایی که مدام تو استرس کارهای باباشه و دلش داره به حال مادرش میسوزه.
با در ماندگی گفتم پس چیکارش کنم؟
مرد بچه نگه دار نیست. مخصوصا این مردی که تو داری، دنبال مواد و خانم بازیه.باهاش حرف بزن اگر تغییر نکرد. اگر درست نشد طلاقتو بگیر. بچتم بیار بده خودم بزرگش میکنم.
رمان زییای شقایق.براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐
ای عشق زلال، روح دریا عباس!
زیبایی محض، ای دلارا عباس!
الحق که به تو نام قمر می آید🌙
ای ماه ترین عموی دنیا عباس!
🌹🪴 ولادت با سعادت علمدار کربلا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک 🪴🌹
#میلاد_حضرت_عباس (ع)
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊◍⃟♥️🕊
√ علّت علاقهی شدید امام زمان علیهالسلام به حضرت عباس علیهالسلام، دقیقاً نقطهی ضعف شیعه را در تمام قرون نشانه گرفته است!
#میلاد_حضرت_عباس
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
Ziarate-Ale-Yasin-PDF.pdf
2.62M
🍃🌹🍃
🌸▫️فایل PDF " متن و فضیلت زیارت آل یس و دعای بعد از آن "
📚 مفاتیح الجنان
#توسلات_مهدوی
#زیارت_آل_یاسین
#تا_همیشه_سلام
عضویت در صـــراط👉
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⭕️💢⭕️
رسانه های هار...
🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای
#پوستر
#انتخابات@engholtmag
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ انشاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت365
🍀منتهای عشق💞
_ آدمِ مزاحم.
_ از کجا فامیلی رو میدونست؟
لبهاش رو پایین داد.
_ نمیدونم! بذار علی شب بیاد، بهش میگم شمارش رو ببینه. مردم بیکارن. ببین چه آشوبی به دلم انداخت! الان فکرم هزار جا میره. اگر فامیلی نگفته بود میگفتم اشتباه گرفته.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. میلاد از پنجره بیرون رو نگاه کرد.
_ رضاست.
خاله که هنوز کلافگی تو صداش معلوم بود، پرسید:
_ مهشید هم باهاش هست؟
_ نه تنهاست ولی خوشحالِ چون داره میخنده.
به میلاد نگاه کردم. بیچاره پاش برسه به اتاقش، خوشحالیش تموم میشه. چه دعوایی راه بیافته وقتی متوجه بشه.
دَر باز شد و رضا سرحال داخل اومد. با صدای بلند سلام کرد و نگاهش رو به خاله داد. خاله جوابش رو داد و میلاد نامحسوس به مادرش چسبید.
_ خبر خوش دارم مامانخانوم.
خاله از خوشحالی رضا لبخند زد.
_ چه خبری؟
_ کار پیدا کردم. تو یه دفتر، امور کامپیوتری انجام میدم. به خاطر دانشگاه پاره وقت میرم. حقوقش هم بد نیست ولی بهتر از هیچیه. به هیچکس هم نگفتم حتی مهشید.
ذوق خاله از اینکه رضا دیگه قرار نیست پیش عمو کار کنه به وضوح تو چشمهاش دیده شد.
_ مبارکت باشه عزیزم. ولی به نظرم خیلی زود به مهشید بگو.
روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد.
_اخلاقش رو که میدونید، بهش بگم دعوا درست میکنه که چرا پیش بابام نرفتی؟ بذار بعد عقد بهش میگم. الان دلم نمیخواد بدونه. اوقات تلخی میکنه.
به آشپزخونه اشاره کرد.
_ غذا داریم؟
_ ناهار نخوردی! تا الان؟
_ دیگه دنبال کار بودم. از صبح دارم میگردم. از وقتی علی بهم گفت که نرم پیش عمو سرکار، رفتم تو فکر. دیدم حق با علیِ. کمک زیادی از طرف هر کسی زندگی رو خراب میکنه.
یه جملهی علی بدجور رو اعصابم بود. گفت هر جا پول بیاد سیاست هم میاد. پول عمو یعنی عملاً مدیریت زندگیت از دستت خارج میشه. دلم نمیخواد اینجوری بشه. میدونم بفهمند کلی ناراحتی میکنن اما مهم نیست.
_ منم صد بار بهت گفتم، حرف تو کلهت نمیرفت. آدم از اول باید حواسش رو جمع کنه. اول زندگی هر جور باشه تا آخر همون جوری میشه. نباید وامدار کسی بود.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت366
🍀منتهای عشق💞
خاله نگاهی به من انداخت.
_ من پام درد میکنه، یکم غذا گرم میکنی بخوره؟
ایستادم.
_ چشم.
_ الهی خیر ببینی رویا، تو نبودی من توی این خونه لنگ میموندم.
میلاد گفت:
_ مامان منم زن بگیرم به عمو میگم به تو چه که پول میدی!
خاله از حرف میلاد جا خورد.
_ پسرم آدم به عموش از این حرفها نمیزنه!
_ پس چرا رضا گفته؟
رضا گفت:
_ میلاد یک کلمه از حرفهایی که زدم رو به کسی بگی، پوستت رو میکنم. فهمیدی؟
میلاد با اَخم به رضا نگاه کرد. خاله گفت:
_ پسرم آقاست. میدونه حرف خونه راز خونهست.
دهن میلاد رو باید با محبت بست نه زور و دعوا. وارد آشپزخونه شدم. سفره کوچکی براش انداختم و صداش کردم. نگران وارد آشپزخونه شد اما تا چشمش به غذا افتاد همه چیز یادش رفت و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت:
_ دستت درد نکنه. اگه الان اون عجوزه بود میگفت برو خونه عمو، مهشید برات غذا بپزه!
_ زهره هم باهاش مهربون باشی اینجوری نمیگه.
_ نه کلاً جنسش خورده شیشه داره؛ بدجنسِ. ندیدی زنگ زده به عمو که بیا مهشید رو ببر!؟ فقط دنبالِ یه فرصتم، بگیرم بزنمش.
_ تو از کجا میدونی زهره گفته؟ شاید عمو خودش اومده دنبالش.
سرش رو بالا داد.
_ عمو خودش نمیاومد. وقتی مهشید میرسه خونهشون، زنعمو بهش میگه بابات خواب بود یکی بهش زنگ زد، بعدش گفت میرم مهشید رو بیارم. مهشید هم گوشی عمو رو چک میکنه میبینه شماره خونه ماست.
_ شاید من یا خاله زنگ زدیم. بیخودی به زهره گیر نده!
_ تو یا مامان که با مهشید دشمنی ندارید؛ اون باهاش سر جنگ داره.
آخرین قاشق ته مونده برنجش رو هم خورد.
_ بازم بریزم؟
_ نه دستت درد نکنه، سیر شدم.
_ رضا با میلاد مهربون باش، بیشتر جواب میده. اگر حرف بزنه آبروت میره.
_ کاش جلوش نمیگفتم.
ایستاد.
_ حالا یه کاریش میکنم.
این رو گفت و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀