ده سال از ازدواج مشترکم با احسان میگذشت و دو تا دختر به نامهای مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که میگفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
4_6037399089484664863.mp3
11.41M
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆
___________________________
#مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
111 _ ۰۲۱۶۱۳۳ دفتر ریاست جمهوری
۱۱۳ اطلاعات
۱۱۴ اطلاعات سپاه
۰۲۱۶۴۴۱۱ دفتر رهبری
02166462500 دفتر قوه قضاییه
۰۲۱۳۹۹۳۱ روابط عمومی مجلس
۰۲۱۶۱۱۵۱ دفتر امور خارجه
۱۶۲ روابط عمومی صدا و سیما
#مطالبهگریهمینالانزنگبزنید👆👆
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
🌹🇮🇷🌹
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
ریحانه 🌱
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ #مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
عزیزان خوب نوحه آقای رسولی رو گوش کنید و ببینید اگر حمایت مردم نباشه حتی حضرت علی علیه السلام هم خونه نشین میشه پس #حتما_حتما زنگ بزنید و مطالبه حمله به اسرائیل رو داشته باشید.
اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با اشاره زد به بازوم آهسته گفت
حرف بزن، نترس من پشتتم
تپش قلب گرفتم، با صدای لرزون رو به زن داداشم گفتم
تو من رو کتک میزنی
زد پشت دستش
_مریم خجالت بکش، از خدا بترس، من تورو کتک میزنم؟؟
سرم رو تکون دادم
آره، با دمپایی میزنی، موهام رو میکشی، بهم میگی، یتیم بد بخت، بهم میگی موی دماغ
رو کرد به محمود
همه رو داره دروغ میگه، اینطوری میگه، که بره خونه حاج رضا
داداشم یه نگاهی تاسف بار بهم انداخت، لبش رو برگردون، سرش رو تکون داد
خواستم بگم فرزانه شاهده، ترسیدم بعدن مینا بزنش بگه چرا گفتی، سر چرخوندم سمت داداشم
داداش من همه رو راست گفتم، تازه همشم نگفتم
مینا با عصبانیت نزدیک من شد، شروع کرد خودش رو زدن
_بشکنه، دستم که نمک نداره، به هر کی خوبی میکنم، دلم رو میشکنه، از پشت بهم خنجر میزنه
داداشم اومد جلو، دست مینا رو گرفت
_آروم باش، من میدونم که مریم قدر نشناسی میکنه، زحمات تو رو، برای مریم دیدم
رو کرد به من
یک کلام ختم کلام، میخوای چیکار کنی؟
سرم رو انداختم پایین
میخوام برم خونه احمد رضایینا
_گر چه از چشمم افتادی، ولی چه کنم که هر دو از یه رگ و ریشه ایم، من اینطوری نمیزارم تو رو ببرن
رو. کرد به پدر شوهرم
جشن عروسی بگیرید، مریم رو ببرید
احمد رضا سر چرخوند سمت باباش
بابا من باهاتون صحبت کردم، گفتم من به مریم قول شرف دادم، که دیگه نگذارم خونه داداشش بمونه
داداشم صداش رو برد بالا
تو بیجا کردی که قول دادی
احمد رضا خیلی جدی و قاطع گفت
محمود اقا اگر نزاریدالان من مریم رو ببرم به خاطر سیلی که تو صورت زن من زدی، و صورتش رو کبود کردی میرم از دستتون شکایت میکنم، حالا برید کنار بزارید ما بریم
داداشم که اینجا رو نخونده بود، وا رفت، احمد رضا دست من رو گرفت، رو کرد به پدر مادرش
بیاید بریم
همگی از در خونه اومدیم بیرون، در حیاط رو که بستیم، پدر شوهرم نفس بلندی کشید
چه بد شد، من اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
احمد رضا دست من رو، ول کرد رفت کنار باباش
بابا منم دوست نداشتم اینجوری بشه، ولی دیگه خودتون دیدید، محمود آقا راهی برامون نگذاشت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حاج خانم گفت
چرا مادر خیلی راه بوده ولی تو بیراهه رفتی
_کدوم بی راهه رو، رفتم مامان
پدر شوهرم گفت
بیاید بریم خونه اینجا بّدِ یه وقت یکی میشنوه
احمد رضا از حرف مامانش عصبانی شد، همینطوری که داریم میریم خونشون، آروم که بابا مامانش نشنون، در گوشم زمزمه کرد
این مامانم یک کلمه حرف میزنه آتیش میندازه تو جون من، خودشم خونسرد کارش رو میکنه
یاد حرف خاله کبری افتادم، بهم گفت، وقتی شوهرت از خونوادش پیش تو داره گلگی میکنه هیچ نظری نده، طرف هیچ کدوم رو نگیر، فقط گوش کن، منم هیچی نگفتم، رسیدیم خونشون، احمد رضا رو به مامانش گفت
مامان خانم میشه بگی من کدوم بیراهه رو رفتم
_پسرم اونروزی که داداشش گفت نبرش کنگاور، باید گوش میکردی، قلدری اونروزت، امروز کار دستت داد
مامان مریم زنمه، مگه داشتم گناه میکردم
گاهی وقتها بهتره آدم بعضی از مستحبات رو انجام نده
یعنی میگی کار آقا محمود درسته
نه کار اون از کار تو هم بدتره، اونم باید اگر واقعا راضی نبود، یه زنگ به ما میزد
پدر شوهرم گفت
دیگه شده، مقصر پیدا کردن، مشگلی رو حل نمیکنه
بله حاجی الان دیگه پیش اومده، دارم میگم برای آینده اش
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، مکثی کرد، رو. کرد به من
بیا بریم بالا
چشمی گفتم، با احمد رضا پله ها رو گرفتیم رفتیم بالا، همینطوری که دارم میرم، صدای حاج خانم رو شنیدم، گفت
میبینی حاج رضا، مریمم لنگه احمد رضاست، نکرد لا اقل یه با اجازه شما به ما بگه
_عیبی نداره کم سن و سالن بی تجربه اند
رو کردم به احمد رضا
ای وااای مامانت ناراحت شد، من نمی دونستم باید ازشون اجازه بگیرم
لبخندی زد
ولشون کن بی خی خی
با تعجب گفتم
بی خی خی یعنی چی
خنده صدا داری کرد
_یعنی بی خیال
_آهان، ولی بعدن حتما اجازه میگیرم
چه جوری اجازه میگیری، اینطوری
انگشت سبابش رو اورد بالا صداش رو نازک کرد، میگی
حاج خانم اجازه میدی من به حرف شوهرم گوش کنم
هر دو. زدیم زیر خنده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️عظمت حضرت زهرا(س) در روز قیامت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
#فاطمیه
#ایامفاطمیه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی را دوست داشتن یعنی؛
از آرامش اومراقبت کردن
از یاد نبردن شوق ابتدای وصل
تبدیل کردن هیجان اولیه به اشتیاق دایمی
یعنی از یاد نبردن نوازش کلامی
یعنی آغوش را به امن ترین
نقطه ی دنیا بدل کردن
یعنی ترکیبی همگون از مراقبت
حمایت و مستقل دانستن یار !
کف دست بریده اشو دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن .
چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه .
بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟
پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره .
دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم .
اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ ....
چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم .
رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست .
راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد .
از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود ....
ادامه #داستان جذاب مهسیما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷♀
.
🔺رسانه های ارتش یمن منتشر می کنند
#وعده_صادق
🔹ما از این به بعد می گوییم: آن ناو هواپیمابر که از این به بعد به دریای سرخ می آید، هدف اصلی ارتش یمن است، اگر می خواهند ریسک کنند و خودشان را درگیر کنند، بگذار بیایند و ضرر به گردن آنهاست "
جناب فرمانده عبدالملک بدرالدین الحوثی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
♡سودایِ دلٺ
گوشه نشین دل ماسٺ...
#ابوسعید_ابوالخیر
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
سلام
#حضرتامامخامنهایعزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سرد تر میشوم و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیانامیرالمومنینعلیهاسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم وازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان لبنانی بدوزد و ایشون فرمودند هر یک پالتو مبلغ ۷۰۰ هزار تومان هزینه دارد که بنده هیچ دستمزدی بابت دوخت این لباسها نمیخوام فقط پول پارچه و خرج کار رو پرداخت کنید.
لذا از شما درخواست دارم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
سلام #حضرتامامخامنهایعزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجر
عزیزان میدونم که همتون به لبنان کمک کردید. منم کمک کردم ولی حالا شده با یه مبلغ کم دست ما رو بگیرید که بتونیم با تهیه لباس گرم اونم با قیمت تولیدی برای جنگ زدهای لبنان ارسال کنیم🙏
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
غرق گفتگو و خاطره گویی با هم بودیم صدای حاج خانم اومد
احمد رضا، مریم، بیاید شام حاضره
احمد رضا رو کرد به من
تو گرسنته؟
_نه جیگر خوردیم سیرم،
_منم سیرم، ولی اخلاق مامانم رو میدونم اگر نریم ناراحت میشه، بریم کم میخوریم
_باشه بریم
_ببین احتمالا علی رضا از باشگاه اومده، با حجاب بیا
چشمی گفتم، شال و چادرم رو سرم کردم رفتیم پایین
یک سلام جمعی ولی با علی رضا احوالپرسی کردم، نشستیم سر سفره، چشمم افتاد به سفره، چه مامان با سلیقه ای داره، همه ظرفها سِت، تو سبزی خوردنش، پیازچه و ترب رو تزیین کرده، مرغش رو با هویج و خیار شور و فلفل دلمه قشنگ چیده، روی برنج زعفرون زرشک، آدم دلش نمیاد بخوره، فقط میخواد نگاه کنه، یه کم کشیدم توی بشقاب، یه قاشق گذاشتم دهنم، وااای انگار غذای بهشتیِ، حتما باید ازش یاد بگیرم، منم اینطوری درست کنم، توی دلم گفتم، مینا خانم بیا یاد بگیر یه دبه ترشی و شور انداختی، هر بار یا شور یا ترشی میاری سر سفره، حیف که دیگه من توی اون خونه بر نمیگردم، وگرنه یه تزیین سفره میچیدم، که داداشم و فرزانه از خوردنش کیف کنند، سفره رو که جمع کردیم، احمد رضا و باباش و علی رضا رفتن پای تلوزیون فوتبال دیدن، منم رفتم پای جا ظرفی به ظرف شستن، حاج خانم، با لحن اعتراض آمیز و با مهربونی گفت
چیکار میکنی مریم جان؟
برگشتم سمتش
_ظرفهارو بشورم، بمونه برای صبح سشتنش سخت میشه الان تازه است، مایع هم. کمتر مصرف میشه
لبش رو بر گردوند
_مگه قراره ظرفها رو تو بشوری که اگر شب نشستی صبح بشوری
نگاهش کردم، بعد مکثی کوتاه گفتم
آخه خونه دادااشم، شستن ظرفها همیشه با من بود، دیگه عادت کردم
یه لحظه یادم اومد، جارو برقی کشیدن و جمع و جور کردن و گرد گیری و شستن حیاطم با من بود، پس زن داداشم چیکار میکرد که همیشه به داداشم میگفت من خسته ام، داداشمم کلی منتش رو میکشید که خسته نباشی
_عزیزم، اینجا خونه داداشت نیست، این اولین شامی هست که تو خونه ما بودی، نمیخوام کار کنی، بیا بریم بشینیم یه کم با هم حرف بزنیم، دستت رو بشور بیا
پس یه سینی چایی ببرم
نه تازه شام خوردیم، چایی رو دو ساعت بعد شام میخوریم، میوه هم روی میز هست بیا بریم، بشینیم یه گپی با هم بزنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_69
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
اومدیم توی هال روی یه مبل دو نفره نشستیم، رفتارش باهام خیلی گرم و با محبتِ، احساس میکنم دوستش دارم، یه لحظه به ذهنم رسید بابت اون اجازه ای که گفت، نگرفتم ازش عذر خواهی کنم، رو کردم بهش
حاج خانم
جانم
میگم ببخشید که من ازتون اجازه نگرفتم با احمد رضا رفتیم بالا
لبخندی زد
اشکال نداره، مریم جان، منظور من از اینکه گفتم اجازه نگرفتی این نیست که تو دم به ساعت برای هر کاری اجاز بگیری، این اجازه گرفتن ها یه جور احترامه، که وقتی دو تا بزرگتر هستن میخوای کاری انجام بدی رو میکنی به اونها میگی با اجازتون
ببخشید من نمی دونستم، اصلا هر کاری رو که من باید انجام بدم بهم بگید، من حرفتون رو. گوش میکنم
لبخند پهنی زد، دستش رو. گذاشت پشت سرم، پیشونیم رو بوسید
عزیزم، دختر خوبم، چشم بهت میگم، حالا اولیش رو بگم؟
مشتاق سر تکون دادم
_بگید
خب دختر خوب تو چرا من رو مثل غریبه ها صدا میزنی؟
میگم حاج خانم، رو میگید؟
بله، وقتی من مامان احمد رضا هستم، تو هم عروسم هستی، پس مامان تو هم هستم، به من بگو مامان
حرفش خیلی به دلم نشست، از روی مبل کمی جا به جا شدم، لبخندی زدم
بله چشم، از این به بعد بهتون میگم مامان
لبخند رضایتی زد
_خوبه، یه سوال ازت میپرسم دوست داشتی جواب بده
بپرسید
مریم جان، مینا خانم زن داداشت، خیلی زنه خوبیه، از مجردیش میمومد حسینیه تا الان، توی هر کار خیری پیش قدمه، نماز میخونه حجاب داره، مشگلتون چیه که تو اینقدر پیش احمد رضا ازش بد گفتی؟
نفس بلندی کشیدم
آره همه اینهایی که شما گفتید هست، ولی از من و مامانم خیلی بدش میاد، همیشه میگه، اول مامانت موی دماغم بود حالا هم تو...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
ریحانه 🌱
سلام #حضرتامامخامنهایعزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجر
عزیزان میدونم که همتون به لبنان کمک کردید. منم کمک کردم ولی حالا شده با یه مبلغ کم دست ما رو بگیرید که بتونیم با تهیه لباس گرم اونم با قیمت تولیدی برای جنگ زدهای لبنان ارسال کنیم🙏
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ریحانه 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
چه?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_70
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
عجب!! که اینطور، خب دیگه چیکار میکنه؟
وقتی داداشم هست کاریم نداره، اما اون که نباشه، فحشم میده، کتکم میزنه
ببخشید مریم جان من با زدن و بد دهنی کردن، اونم با دخترِ خانمی مثل تو صد درصد مخالفم، ولی افراد بد اخلاق دنبال بهانه هستن، تو چه بهانه هایی دست مینا میدی که اونم بد خلقی میکنه
_مثلا یه دفعه گفت، زود برو نمک بخر، نمکمون تموم شده، غذام داره دیر میشه، من بِدو رفتم، ولی مغازه شلوغ بود، تا نوبت من شد یه کم طول کشید، وقتی اومدم خونه، من رو کشید زیر فحش، موهامم کند، که چرا دیر کردی، هرچی گفتم، مغازه شلوغ بود، بازم فحش میداد
_اوهوم که اینطور، خب دیگه، بگو
_ظهرها که میخوام برم مدرسه، خیلی هواسم رو جمع میکنم هر چی بگه گوش کنم، چون اگر یه زره ازم ناراحت بشه، اینقدر داد میزنه و دمپایی بهم پرت میکنه که من غذا نخورده از خونه فرار میکنم،
_بعدش گرسنه میمونی؟
_گرسنه، گرسنه نمیمونم، به الهه میگم، از خونشون برام لقمه میاره
رنگ از روی مادر شوهرم پرید
_بابای خدا بیامرزت اینقدر براتون مال گذاشته، اونوقت تو باید برای سیر کردن شکمت از یکی دیگه غذا بگیری بخوری، واقعا برای مینا متاسفم، موندم چه جوابی میخواد بخدا بده، خب دخترم، تو چرا اینها رو به داداشت نمیگی
باور نمیکنه، میگه مینا تو رو خیلی دوست داره، یه بار که زده بودم بهش گفتم، بهم گفت، این همه شب و روز داره برات زحمت میکشه، حالا یه وقتم یه تشر بهت میزنه، دختر حرف گوش کنی باش تا دعوات نکنه،
خیلی خب باشه، فعلا همین جا باش تا ببینم چی میشه، دّرست چطوره، خوب میخونی؟
آره، شنبه امتحان دارم، خیلی هم خوندم
آفرین، میدونی که خانم مدیر به خاطر نامزدیت میخواست از مدرسه اخراجت کنه، من خیلی با مدیر صحبت کردم که تو فقط بری امتحان بدی، پس خیلی بخون که بتونی قبول بشی
_میخونم خاطرتون جمع باشه
احمد رضا رو کرد به ما
خوب سرگرم صحبت شدید، ولی من خوابم گرفته، مامان با اجازتون ما بریم بالا بخوابیم
باشه برید، شبتون بخیر
سر سفره صبحانه، حاج خانم رو. کرد به من و احمد رضا، خواهرم امروز ناهار دعوتمون کرده خونشون، اگر تو برنامتون هست جایی برید، قبل از ظهر حتما خونه باشید که با هم بریم
چشم مامان،
خونه خاله پری احمد رضا خیلی بهم خوش گذشت، مخصوصا که بهم هدیه پا گشا داد، دل توی دلم نیست، که برسیم خونه من باز کنم ببینم چیه، غروب خدا حافظی کردیم اومدیم خونه، با احمد رضا رفتیم طبقه بالا، احمد رضا دست دراز کرد سمت من
کادو رو بده به من، باز کنم ببینم چی بهت داده
سرم رو انداختم بالا
نمیخوام، میخوام خودم باز کنم
ابرو داد بالا
میگم بده بازش کنم
کادو رو گرفتم پشتم
نمیخوام، خودم میخوام بازش کنم، اومد جلو که چنگ بندازه بگیرش
کادو رو گذاشتم روی شکمم، نشستم، خم شدم روش
با خنده گفتم کادو خودمه
احمد رضا، تلاش کرد کادو رو از من بگیره، منم تو خودم جمع شد، کاغذش پاره شد، صدای قهقه خنده ما فضای اتاق رو پرکرده، کاغذ کادو پاره شد، احمد رضا، گوشه پارچه ای که از بین کاغذ کادو پارچه ها پیدا شد رو کشید منم سفت چسبیدم به پارچه، من و با پارچه دور خونه چرخوند، صدای در زدم و هم چنان صدای حاج خانم بلند شد
بچه ها، بچه ها چه خبرتونه، مهمون داریم
هر دو شل شدیم، احمد رضا پارچه رو ول کردد، در اتاق رو باز کرد
بفرما تو مامان، مهمونمون کیه؟
عموی مریمِ، حاضر شید بیاید پایین...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_71
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دلشوره افتاد به دلم، خدایا عموی من اینجا چی کار داره؟ نکنه میخواد من رو دوباره برگردونه خونه داداشم، من اصلا نمیتونم اونجا برم، میدونم که اگر برم زندگی برام میشه جهنم
با احمد رضا آماده شدیم بریم پایین، توی راه پله احمدرضا به من گفت مریم، اگر حرفت رونزنی، اینجا محکوم میشی، بعد کار برای من سخت میشه، اذیتهایی که زن دادشت میکنه رو همه رو بگو، بزار دست من باز باشه برای حمایت از تو
_باشه میگم
پله اخر رو هم قدم برداشتیم گذاشتیم توی هال، چشمم افتاد به، عمو و زن عمو، که نشستند روی مبل، رفتیم جلو سلام و احوالپرسی کردیم، عمو گله امیز گفت
مریم این چه کاریه تو کردی، برای چی از خونه برادرت قهر کردی اومدی اینجا
عمو من اونجا خیلی اذیت میشدم
یعنی چی که اذیت میشدم، چطور توی این چند سال اذیت نمیشدی، همچین که به عقد احمد رضا در اومدی، یادت افتاد که اذیت میشدی
چشمم افتاد به احمد رضا، داره با نگاهش التماس میکنه که بگو
نمی دونم از کجا شروع کنم، عموم دید من ساکتم، گفت
پاشو حاضر شو ببرمت خونه داداشت، تا تاریخ عروسیت
پدر شوهرم گفت
ببخشید حاج موسی مریم خونه غریبه نیومدها
جسارت نباشه حاج رضا، ولی هر چی قائده و رسم و رسوم خودش رو داره، اگر میتونید برای مریم جشن عروسی بگیرید، همین پس فردا جمعه سور و ساتش رو بچینید، مریم بیاد اینجا سر خونه زندگیش، اما الان مردم به ما چی میگن، میگن دختره چون پدر نداشت عمو و دادششم از خداشون بود ردش کنن بره، عقدش کردن، انداختنش خونه پسره و رفتن دنبال کارشون
دیگه سکوت جایز نیست، باید حرفهام رو بزنم، نمی دونم چرا قلبم شروع کرد به زدن، چی بگم چی نگم، یاد حرف مادر شوهرم افتادم گفتم
عمو بابای من این همه مال برای ما گذاشت، ولی شما برو از همسایمون مهبوبه خانم بپرس بگو در هفته چند روز برای من لقمه میگره که من ظهر میخوام برم مدرسه بخورم که گرسنه نمونم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ریحانه 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍