🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_125
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
سوار ماشین شدیم، برگردیم خونه، احمد رضا کنار یک مغازه لوازم ورزشی نگه داشت به من گفت پاشو بیا پایین می خوام اینجا یک فوتبال دستی بخرم
از ماشین پیاده شدیم نرسیده به مغازه گفتم
چطور شده که به فکر خرید فوتبال دستی افتادی
_چیکار کنم نمیزاری با داداشم برم بیرون، به خودم گفتم یه فوتبال دستی بگیرم شب ها یک ساعتی با هم بازی کنیم
دستش رو گرفتم و گفتم با من هم بازی میکنییا
خندید گفت
باشه با تو هم بازی میکنم
فوتبال دستی بزرگی خریدیم و گذاشتیم توی ماشین اومدیم خونه، جای خالی خاله رو احساس کردم، احمد رضا رو کرد به من
مریم جان من میرم مغازه، به خاطر خاله این چند روز نرفتم ، بابا حسابی دست تنهاست، احتمالا ناهار هم نیام، چون باید برم برای مغازه خرید کنم
باشه برو خدا به همراهت، منم عصر میرم مسجد جلسه بسیج،
باشه برو، خدا حافظ
خدا به همراهت
ساعت چهار بعد از ظهر رفتم مسجد، زیارت عاشورای دلچسبی خوندیم، از مسجد اومدم بیرون، سبزی خوردن، خریدم، اومدم خونه، اذان مغرب رو گفتن، وضو گرفتم، سر نماز بودم احمد رضا اومد، سلام نمازم رو دادم، رو. کردم بهش
سلام خسته نباشی
سلام ممنون
رفتی خرید کردی؟
نه بابا ادوات کشاورزی رو سفارش داده بود، من رفتم سر زمین، یه خورده ام بلال آوردم گذاشتم توی ایون
عه چه خوب دستت درد نکنه، پس بریم منقل آتیش درست کنیم، بپزیمشون
ذغال ریختیم توی منقل، یه آتیش درست کردیم، بلال ها رو گذاشتیم روی منقل، احمد رضا گفت، تو باد بزن، مواظب باش نسوزه من یه زنگ بزنم به علی رضا
احمدرضا شماره علی رضا رو گرفت
سلام داداش بیا خونه داریم بلال کباب میکنیم
این چه حرفیه
حالا بیا خونه
منتظرم
خدا حافظ
گوشی رو گذاشت تو اتاق، رو. کردم بهش
چی گفت
میگه چی شده یاد من افتادی؟
_حالا میاد؟
آره گفت الان میام، تو برو روسری چادرت رو سرت کن
چشمی گفتم رفتم توی اتاق روسری و. مانتو پوشیدم، چادر توی خونه ایم رو سرم کردم، اومدم توی ایون، بلالها رو کباب کردیم، گذاشتیم توی آب نمک، بردیم توی اتاق مادر شوهرم، علی رضا اومد
سلام به همگی، به به بلال، چه خوب که یاد منم بودید
نشست، یه بلال برداشت، تا تهش رو خورد، رو کرد به من و احمد رضا
دستتون درد نکنه، بلند شد بره
علی رضا گفت
کجا میری
رفیقهام سر کوچه هستن میرم پیش اونها
برو توی اتاق ما، یه فوتبال دستی خریدم، بیار یه دو دست بازی کنیم بعدن برو...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_126
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
علی رضا رفت از توی اتاق ما فوتبال دستی رو اورد، نسشتن به بازی کردن، هیم برای هم کُری میخوندن، گرم بازی شدن، چنان بازی رو جدی گرفتن که انگار مسابقه جهانیِ، تایم بازیشون رو روی نیم ساعت گذاشتن، دست اول رو علی رضا برد، سرگرم بازی برای دست دوم شدن، گوشی علی رضا زنگ خورد، همینطوری که داشت بازی میکرد، گفت
بابا گوشی من رو جواب میدید
پدر شوهرم گوشیش رو برداشت
بله بفرمایید
سلام
صدا زد
علی رضا میگه فرشادم، باهات کار داره
بهش بگو نمیتونه بیاد، کارم تموم شه خودم بهش زنگ میزنم
تو دلم گفتم، ترفند احمد رضا گرفت، واقعا میخواد باهاش رفیق بشه، خیلی عالیه میشه، ولی باید بهش بگم، یه وقت، نشه، نو بیاد به بازار کهنه بشه دل آزار، اینقدر با داداشت رفیق نشی که من رو فراموش کنی، بازیشون واقعا تماشاییه، سه دست بازی کردن، دوستش رو علی رضا برد یه دستشم احمد رضا، فوتبال دستی رو جمع کردن، علی رضا رو کرد به من و احمد رضا
یه فیلم جنگی دارم، خفن، میاید ببینیم
من گفتم
اره، من خیلی فیلم های جنگی دوست دارم
یه فلش گذاشت توی تلوزیون، یه فیلم یک ساعته و نیمه پرهیجان رو همگی دیدیم، بعد از فیلم، شام خوردیم، بعد از شام بلند شدیم، شب بخیر گفتیم، خواستیم از در اتاق بیایم بیرون، علی رضا گفت
این فوتبال دستی رو با منگنه زدن، مقاومتش کمه، من فردا با میخ و. چسب جوب محکمش میکنم
احمدرضا گفت
آره، کار خوبی میکنی محکمش کن، اومدیم اتاق خودمون.
چادر مانتو روسریم رو در آوردم شطرنج رو آوردم، گذاشتم روی میز پذیرایی، رو کردم به احمد رضا
بیا بشین بازی کنیم
لبخندی زد
حسود خانم
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم
حسود زنته، بیا بشین بازی کنیم
لباس هاش رو عوض کرد نشست رو به روی من، انگشت رو گذاشت روی بینیایم، ابرو داد بالا
دیگه نبینم از این حرفها به زن خوشگل من بگی ها
هر دو. زدیم زیر خنده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_127
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دو دست بازی کردیم، هر دو دستشم احمد رضا برد، شطرنج رو جمع کرد
_بخوابیم مریم
_باشه بخوابیم
بعد از صرف صبحانه، احمد رضا حاضر شد بره، علی رضا تازه از خواب بیدار شد، سلام صبح بخیر گرمی با احمد رضا کرد، احمد رضا هم خوب تحویلش گرفت، بهش گفت
میای بریم مغازه؟
علی رضا یه مکثی کرد، گفت
میام ولی اگر کاری پیش اومد، برام اگر و اما نزار، من از در مغازه میرم
باشه بیا هر وقت کاری برات پیش اومد برو
پس باید صبر کنی من صبحانه بخورم، باهات بیام
عجله ای نیست، صبحانهات رو هم بخور
صبحانهاش رو. خورد با هم رفتن
علی رضا و احمدرضا روز به روز رابطهشون با هم گرمتر و صمیمیتر میشد و فاصله اش با دوستانش، دور تر،
سرم رو بردم در گوش احمد رضا آروم گفتم
توجه کردی
از وقتی که رابطهات با علی رضا صمیمی شده دیگه علیرضا موهاش رو تاج خروسی نمیزنه، وضعیت پوشش لباسهاش خیلی بهتر شده،
لبخد پهنی زد
آره، واقعا خیلی خوشحالم، اعصابم از دست رفتارهای علیرضا بهم میریخت، ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمازشم بخونه، دیگه خیلی عالی میشه
_با صبوری چهار ماه صبر کردی این نتیجه رو داد، همین طوری پیش بری نمازشم میخونی، راستی احمد رضا یه چیزی به ذهنم رسید
_جانم چی
میگم برید تو. پایگاه بسیج فعالیت کنید، اونجا جوونهای هم سن و سال خودش هستن، محیطشم یه محیط معنوی شهدایی هست خیلی روی نماز و اعتقادات آدم تاثیر میزاره
همدان که بودم، میرفتم بسیج ولی اینجا اومدیم کارمون زیاد شد، نرفتم ثبت نام کنم،
خب حالا برید
ببینم شهدا میطلبند، لیاقتش رو دارم
آره چرا نداشته باشی، ببخشید ها لیاقتم همت میخواد
با نگاه و تکون سرش حرفم رو تایید کرد
تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
سلام مریم جان
خوشحال گفتم
سلام خاله حالتون خوبه
خوبم عزیزم، تو خوبی، احمد رضا خوبه
همه خوبیم خاله
زنگ زدم، ببینم مادر شوهرتینا میدونن تو پیش من امانتی داری؟
نه خاله نگفتم
_قصد نداری بگی؟
_چرا میگم، یادم رفته بگم، خاله خونواده احمد رضا خیلی خوبن، من چیزی رو ازشون پنهون نمیکنم
کار خوبی میکنی، زنگ زدم دعوتتون کنم، بیاید اینجا، هم یه تفریحی کرده باشید، هم این امانتت رو از من بگیری، به مادر شوهرتم خودم زنگ میزنم میگم
_ممنون خاله
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رفتم تو فکر، اگر قبول کنند بریم خونه خاله، منم سر راه میرم، الهه و فرزانه رو میبینم، دلم برای هردوشون خیلی تنگ شده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾