#پارت_212
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه ش میشه
مجید با عصبانیت گفت
باید یاد بگیره وقتی من میگم اونجا نیا یعنی نیا .
ما که داریم از اونجا میریم چیکار به رفت و امدش داری
بگذار بره به عمه جانش بگه ، یکمم اونها حرص بخورند.
سپس شماره ایی را گرفت و گفت
الو متین جان
سلام داداش
این اشغال میخواد بیاد دنبال بیتا ، حق نداره بچه رو ببره، به مامان بگو به خدا قسم، اگر بیام ببینم بچه رو برده خونه دایی رو روسرش خراب میکنم.
باشه چشم بهش میگم.
ارتباط را قطع کردو گفت
پاشو بریم.
چهره اش بر افروخته و عصبی بود. برخاستم و به دنبالش راه افتادم. از دوستش خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم
با تمام سرعت به طرف خانه حرکت میکرد، اینقدر عصبی بود که جرأت اعتراض کردن نداشتم. حتی چند چراغ قرمز راهم رد کرد، و وارد خانه شدیم.
بلافاصله پیاده شد وارد خانه شدیم در سالن پایین داد زدو گفت
بیتا
عزیز خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت
چته صداتو گذاشتی روی سرت؟
بیتا کو؟
سلامت کو
مامان سربه سرم نگذار بیتا کو؟
مادرش اومد بردش تولد
مجید با فریاد گفت
خیلی بیخود کرد ، مگه نگفتم حق نداره بچه رو ببره
تو بیخود کردی که گفتی حق نداره بچه رو ببره ، مادرشه.
متین جلو امدو گفت
داداش بخدا هرکار کردم حریفش نشدم. اومد بیتا رو برد.
مجید چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. رو به من گفت
بیا عاطفه
عزیز خانم با فریاد گفت
مجید بخدا اگر بری جلوی در خونه برادر من ......
مجید در را باز کرد و بی اهمیت به حرف او از خانه خارج شدیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم
حالا توهم عصبی نشو. اتفاق خاصی نیفتاده که بعد تولد میریم میاریمش ، الان بیتا هم ناراحت میشه، اونجا بهش خوش میگذره.
بیتا غلط کرده که بهش خوش میگذره
الان تو داری میری اونجا منم میبری همه از چشم من میبینن
همه غلط کردن
مجید جان، کوتاه بیا دردسر درست میشه بخدا
مقابل خانه جنوبی ایی ترمز کرد ورو به من گفت
تو پیاده نشو
سپس ایفن را فشار داد لحظاتی بعد مرد مسنی در را گشود. شیشه را پایین دادم مجید با تندی گفت
دایی بچه من کجاست؟
همین الان با مهناز اومده خونه
برو بچه منو بردار بیار
در باز شد مهناز از خانه بیرون امدو گفت
این کارهات چیه؟ چرا روانی بازی در میاری ، بچه رو اوردم ببرم تولد
صدای مجید بالا رفت و گفت
برو بچه رو بیار، والا خون بپا میکنم.
مرد مسن سر تاسفی برای مجید تکان دادو گفت
واقعا برات متاسفم.
مجید رو به او گفت
منم برای تو متاسفم دایی ، که من ازدواج کردم، خانمم توی ماشین نشسته، میتونی ببینیش ، اما هنوز مهناز پنج شنبه ها میاد خانه با که با مامانم دسیسه کنند. به جای اینکه برای من متاسف باشی برای دخترت متاسف باش که ......
دایی حرف اورا بریدو گفت
مهناز میاد خونه عمه ش چیکار به تو و خانمت داره؟
مجید سر تاییدی تکان دادو گفت
بره خانه عمه ش ، بچه منو بدید من ببرم.
مهناز سد راه او شدو گفت
بیتا زیر هفت ساله، منم مادرشم نمیدم ببری
مجید صدایش را بالا تر بردو گفت
تو غلط میکنی که نمیدی ، بیتا زود بیا بیرون
مهناز مقابل او ایستادو گفت
صداتو بیار پایین ما اینجا ابرو حیثیت داریم.
منم دنبال بی ابرو کردن کسی نیستم. نمیخوام بچه م بره تولد.
دایی وارد خانه شدو مهناز ادامه داد
اگر از اینجانری زنگ میزنم پلیس بیاد
مجید بلند تر گفت
بیتا اگر همین الان نیای بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها
زنگ میزنم پلیس برو گورتو گم کن
زنگ بزن پلیس بیاد، دخترمه، من پدرشم اختیارش دست منه ، دوست ندارم بیاد تولد .
دایی در حالیکه دست بیتا در دستش بود از خانه بیرون امدو گفت
اینم بچه ت ور دار ببر ، باعث ابرو ریزی من نشو
بیتا با گریه گفت
بابا با مامان میخوام برم تولد
برو سوار ماشین شو
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 #پارت_211 #رمان_آنلاین_عسل به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#پارت_212
#رمان_آنلاین_عسل
به قلم ✍️ #فریده_علیکرم
شهرام لبش را به علامت نمیدانم تکان دادو گفت
_راست میگی ها، ادم های به اون ابرو داری چطور با همچین کسی وصلت کردند؟
_موضوع یکم مشکوکه
_اگر قُد بازی در نیورده بودی رفته بودی بالا سر اون پیرزنه الان می دونستی، تنها شاهد این جریان مرده.
هر دو ساکت شدیم، شهرام گوشی اش را در اوردو گفت
_ریتا نیومد.
سپس شماره ش را گرفت و گفت
_خاموشه
از ماشین پیاده شد وارد اموزشگاه شد، چند دقیقه بعد سراسیمه باز گشت و گفت
_فرهاد ریتا امروز اموزشگاه نیومده
متعجب گفتم
_کجاست؟
شهرام سوار ماشین شدو گفت
_شاید خودش از مدرسه رفته خونه
شماره تلفن خانه را گرفت و مدتی بعد گفت
_جواب نمیده
_شاید خوابیده، بریم خونه یه سر بزنیم.
به سمت خانه حرکت کردم، مقابل خانه متوقف شدم و پیاده شدیم. ریتا در خانه نبود.
شهرام که پریشانی در چهره اش هویدا بود گفت
_یعنی کجاست؟
_زنگ بزن به مرجان شماره دوستاشو بگیر
_به مرجان بگم الان سکته میکنه.
سپس لبش را گزیدو گفت
_عقلم به جایی قد نمیده.
_از مژگان و مارال بپرس
_چی بگم؟
_شاید رفته اونجا
_بی خبر نمیره.
_حالا زنگ بزن.ضرر نداره
شهرام سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
_ابروی خودم میره، میگن یه هفته مادرش رفت نتونست بچه رو نگه داره.
_باید به مرجان بگم. چون من هیچ دوستی از ریتا نمیشناسم.
گوشی اش را در اوردو شماره مرجان را گرفت وگفت
_اینم ناز کردنش گرفته جواب نمیده.
گوشی ام را در اوردم شماره مرجان را گرفتم روی پخش صدا گذاشتم لحظاتی بعد گفت
_بله
_سلام ، ریتا کلاس نرفته .
مرجان هینی کشید و گفت
_چرا؟ الان کجاست؟
_نمیدونیم، اموزشگاه نرفته ، خانه هم نیست.
شهرام گوشی را از من گرفت و گفت
_الو مرجان
مرجان با نگرانی گفت
_شهرام، بچه م کجاست؟
_شماره دوستاشو داری؟
_دو سه تاشونو دارم
_سریع برام بفرست.با ادرس هاشون
ارتباط را قطع کردو گفت
_بگیرمش، میدونم چیکارش کنم، دختره ی سرتق
با شماره های دوستان ریتا تماس گرفتیم.متاسفانه ریتا از صبح مدرسه نرفته بود.
تلفنم زنگ خورد . مرجان بود. صفحه را لمس کردم و گفتم
_بله
_کجایید؟
_تو خیابونها داریم میگردیم
_من مارال و صدا کردم کنار عسل بمونه، بهش ارامبخش زدن خوابیده ، دلم طاقت نیاورد. دنبال من هم بیایید.
_باشه تو الان کجایی؟
_جلوی خونه
_باشه.
ساعت ده شب بود مرجان گریه میکردو شهرام مشتهایش را بهم میفشرد. کلافه و نگران گفت
_دارم دیوونه میشم.
صدای زنگ موبایل شهرام بلند شد صفحه را لمس کردو گفت
_الو
سپس صاف نشست و گفت
_خودم هستم، کلانتری؟
هردو ساکت شدیم و به شهرام خیره بودیم.شهرام گفت
_کدوم کلانتری
_بله، حتما
سپس ارتباط را قطع کرد، مرجان سراسیمه گفت
_کی بود شهرام؟
_دخترتو تو پارتی گرفتن...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/reyhane11/20739
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁