ریحانه 🌱
#پارت361 ❣زبان عشق❣ با ورود بابا ارامش دوباره به قلبم برگشت مستقیم وارد اتاقشون شد پنج دقیقه بعد
#پارت_362
❣زبان_ عشق❣
_مامان
_جانم
_اگه نامه ی دادگاه اومد تو نگو باهام اومده بودی
_چرا
_نمیخوام بابا باهات دعوا کنه
صورتم رو بوسید و گفت
_تو نمیخواد غصه ی من رو بخوری
_اخه تو خیلی مظلومی
_الهی دورت بگردم که به فکر منی. من با همین مظلومیتم این همه سال با بابات زندگی کردم
لبخندی به ارامشش زدم رفت سمت آشپزخونه
بلاخره ساعت ده شد با اجازه ی مامان به اتاقم رفتم حاضر شدم و کارت بابا رو از روی اپن برداشتم و از خونه بیرون رفتم
فقط دوست داشتم از خونه بیرون باشم همانطور که به ما قول داده بودم سمت پاساژ رفتم و وارد شدم مغازه ها رو نگاه کردم و یاد آن روزی افتادم که برای شب خواستگاری با مامان به اینجا اومده بودیم تا لباس بخریم
برای اعلام مخالفت، اون روز لباس تیره خریدم اما هیچ کس متوجه نشد و اعتراض نکرد فقط امیر به دست ها و ساپورتم گیر داد
پوشیدن اون لباس استین سه ربع و ساپورت کار درستی نبود چون به غیر از محارمم مردهای نامحرم دیگه ای هم توی اون مهمونی بود و اشتباهی که من اون روز انجام دادم
طبقه بالای پاساژ رفتم پر بود از لباس های مجلسی پشت شیشه مغازه لباس های مجلسی زیبا رو نگاه کردم که همشون توجهم رو جلب کردن
لباس طلایی رنگی که روی سینه اش پر بود از سنگ های براق با دامن کلوش کوتاهی که فکر می کنم تا بالای زانو بود خیلی زیبا به نظر می رسید
یک لحظه یاد مراسم عقد مهدی افتادن این لباس خیلی زیباست که من اونشب بپوشم داخل رفتم و قیمت لباس رو از فروشنده پرسیدم قیمت بالایی بهم گفت لباس حسابی جذبم کرده نمیدونم بابا اجازه میده این مقدار از کارتش پول بردارم یا نه تلفن همراهم رو شکستم اگه الان همرام بود به بابا زنگ میزدم
روی اینکه از صاحب مغازه اجازه بگیرم تا از تلفن مغازش به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم رو هم نداشتم از مغازه بیرون اومدم چشمم به لباس دوختم دوباره برگشتم داخل
_ ببخشید آقا من الان پول کم همراهم هست این لباس رو هم خیلی دوست دارم میشه بیعانه بدم شما این لباس رو برام نگه دارید برم خونه پول بیارم
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت
_ باشه
کارت رو بهش دادم و نصف مبلغ قیمت لباس رو کارت کشید نصفش هم زیاد بود شاید بابا ناراحت بشه باید امید وار باشم تا اجازه ی خرید لباس رو بهم بده
از پاساژ بیرون اومدم اگر بخوام برگردم خونه به بابا زنگ بزنم و اجازه بگیرم شاید زمان زیادی طول بکشه فکری به ذهنم رسید جلوی بانک ایستادم به اندازهای کرایه ماشین از پاساژ تا شرکت بابا از بانک پول برداشتم تاکسی دربست گرفتم و ازش خواستم تا من رو به شرکت بابا اینا ببره.
یک تیر و دو نشون هم از بابا اجازه میگیرم تا بقیه پول لباس رو بدم و بخرمش هم امیر حرص امیر رو درمیارم از ورود من و پریسا به شرکت بیزار بود عقیده داشت اونجا پر از راننده است و ما نباید حضور داشته باشیم به ورودی شرکت رسیدم پیاده شدم حیاط بزرگی که توش پر بود از ماشین ها رو رد کردم وارد ساختمان مجلل و شیکی شدم که انتهای اون حیاط بزرگ قرار داشت
به محض ورودم با مردی روبروی شدم که لباس نگهبانی تنش بود آروم گفتم
_ سلام
سرش رو از روی روزنامه ای که میخوند بالا آورد و گفت
_سلام . ورود به غیر از کارمندان به اینجا ممنوعه برید بیرون
_ ببخشید من با آقای مرادی کار داشتم
از بالای عینک نگاهم کرد و گفت
_ کدوماشون
_با آقا رضا ، رضا مرادی
بابا مدیرعامل شرکته و عمو جزء هیئت مدیره هر دو به یک اندازه سهیم بودن اما مسئولیت ها رو اینطور تقسیم کردن
_ چیکار داری ؟
_من دختر شون هستم
بلند شد روزنامش رو روی میز گذاشت و گفت
_ ببخشید خانوم من نشناختمتون
_خواهش می کنم
_الان امیرخان رو صدا می کنم
_ ترسیدم گفتم
_نه نه با اون کار ندارم با بابام کار دارم
تعجب کرد چون همه می دونستن که امیر با تنها دختر عموش اردواج کرده
_ بدون هماهنگی نمیتونید وارد بشین یه لحظه اجازه بدهید...
_آقا من خودم میرم بالا
_ خانم من نمیتونم اجازه بدم هماهنگی برید بالا برام مسئولیت داره امیرخان ناراحت میشن...
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون
به قلم ✍️ #هدی_بانو