eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت65 ❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخن
❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خودم رو جلو عقب می کردم و گاهی هم متوجه پاهام می شدم که کاملا ناخواسته حرکت میکردن بلند شدم سمت پنجره اتاقم رفتم با دستم پرده رو کنار زدم. به خونه ی عمو نگاه کردم. این کارم باعث استرس بیشترم شد لب پایینم رو مدام می جویدم از پنجره فاصله گرفتم به سختی نفس می کشیدم ده دقیقه گذشت و هنوز خبری ازش نشده صدای مامان که مدام دنیا دنیا می گفت هم رو اعصابم بود. گوشی رو برداشتم تا شمارشو بگیرم که پیام داد _پایین جلو درم قلبم تند تند میزد کاش بابا چیزی نگه . قبلا همش منتظر بودم دعواش کنه دلم خنک شه، الان که موقعیتش پیش اومده دوست ندارم ناراحتش کنه. از پله ها پایین اومدم و نگاهی پر استرسی به بابا کردم دست هام رو به هم مالیدم _بالاخره اومدی؟ یه لباس پوشیدن چقدر طول می کشه. لبخند بی جونم لای اون همه استرس بی فایده بود مامان متوجه رنگ پریدم شد _خوبی دنیا ؟ با این حرف مامان نگاه بابا هم فوری روی من اومد و بلند شد _چیزی نیست یه کم دلم درد میکنه. _می خوای یه چایی نبات بخوری بعد بریم _نه مامان الان بهتر شدم بریم از سکوت بابا می ترسیدم. سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید در رو باز کرد _سلام عمو امیر جلوی در ایستاده بود بابا فقط نگاهش کرد نگاهشون به هم گره خورد امیر از سکوت بابا شرمنده شد سرش رو پایین انداخت این قیافه ی مظلوم رو تا حالا تو امیر ندیده بودم به دست هاش نگاه کردم اونا هم مثل دست های من می لرزیدن و پنهان کردنشون کار اسونی نبود مامان برگشت سمتم و چپ چپ نگاهم کرد .فهمیدن اینکه من به امیر زنگ زدم کار سختی نبود و حالا دیگه علت رنگ پریدگیم رو هم فهمیده بود سرم رو از نگاه مامان پایین انداختم اما چشم هام پیش امیر بود جو خونه خیلی بر علیهش بود و نمیدونم چرا از این وضع ناراحت بودم. برای اینکه امیر رو از زیر نگاه بابا نجات بدم بلند گفتم _س...سلام ...عشقم امیر با شنیدن این حرف نیشش باز شد بابا بدون اینکه بدنش تکون بخوره سرش رو برگردوند سمت من و تیز نگاهم کرد تو همون حالت گفت _علیک سلام بابا خیلی روی حیا حساس بود و الان خیلی ناراحت شده مطمعنن بعدا دعوام میکنه ولی من چاره ی دیگه ای نداشتم سرش رو برگردوند و از کنار امیر رد شد ومن مامان هم پشت سرش راه افتادیم. مامان با بابا هم قدم شدو من با امیر، دستم رو گرفت اروم گفتم _ول کن دستم رو _چرا؟ _به اندازه ی کافی بی حیایی کردم لبخند عمیقی زد و لب زد _بی حیاییت عالی بود کمی دستم رو فشار داد _ممنون که تنها نرفتی نگاه معنی داری بهش کردم _مگه از جونم سیر شدم هر دو کنترل شده خندیدیم که مامان متوجه شد و برگشت چشم غره ای بهمون رفت. مطمعن بودم بابا از رابطه ی خوب من با امیر که تازه ایجاد شده بود راضیه اما دلخوریش از امیر باعث می شه تا نخواد با امیر حرف بزنه سرعتمون رو کند کردیم و وقتی رسیدیم خونه ی عمه بابا و مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بودن خونه ی عمه تنها خونه ای بود که تو این عمارت همه چیزش سنتی بود فرش های دست باف مبل خاتم کاری دیوار هاش هم پر بود از تابلوهای معرق و بشقاب های گرد مینا کاری و قلم کاری. پرده های مخمل زشکی خونشون هم باعث تاریکی خونه بود و زیبایش رو دو چندان کرده بود البته عمه این تاریکی به وجود اومده رو با انواع لوستر های دیواری و ایستاده جبران کرده بود عمه جلو اومد بعد از روبوسی گرمی که با امیر داشت نگاه دلخورو ناراحتش رو به من داد . من اصلا متوجه علت ناراحتیش نشدم شاید به خاطر برخورد سرد دیروزم ناراحته، بعد از سلام و احوال پرسی با احمد آقا نشستیم امیر قصد داشت کنار من بشینه ولی با تعارف های زیاد احمد آقا مجبور شد کنار اون بشینه . استرس چند لحظه پیشم جاش رو داده بود به دلشوره ی حضور مهدی که تا این لحظه پیداش نشده، همه به هم نگاه میکردن و احمد اقا در حال پذیرایی بود که مامان گفت _مریم، مهدی و محمد کجا ن عمه یکم بغص کرد و گفت _بچه م محمد که آموزشیه، بهش مرخصی ندادن. مهدی هم با دوستش یه شرکت زدن رفتن سراغ کارهاش تا دیروز خونه بود از صبح که اداره ها باز شدن اومد دنبالش با هم رفتن بابا که سعی داشت ناراحتیش رو کنترل کنه گفت _چند بار بهش گفتم دایی جان بیا شرکت خودمون پیش ما وایسا حرف گوش نکرد احمد اقا استاد دانشگاه بود ، که به نظر من فهمیده ترین مرد این عمارت. تک سرفه ای کرد و گفت _من اینجوری راضی ترم اقا رضا دوست دارم هم مستقل باشن هم کارشون با تحصیلشون یکی باشه شرکت شما حمل و نقله این بچه معماری خونده . دوستش هم معماری خونده با هم یه شرکت کوچیک زدن به امید خدا راه می افته عمه از تو آشپز خونه با صدای تقریبا بلندی گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️