eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_260 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس از من فاصله گرفت. نگاهی به مجید انداختم با دلخ
به قلم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول داره ادامه کارش و انجام بده، حرف اون قانونیه، میگه من سهم خودمو انجام دادم. منم بابا جان سهم خودمو انجام دادم الان نوبت شوهر توإ، اینکه اون رو مامانش واسه تخت جمشید حساب کرده که دیگه به من مربوط نیست. من خودم اونموقع تو شرکت بودم بابا، کاربری اون زمین ها کشاورزی بود. گجید بود که به این درو اون در زد تا تونست کاربری اونجا رو عوض کنه. امیر یه چیزهایی راجع به شکایت به من گفته ، همینومجید بره به قاضی بگه پوزخندی زدم و گفتم اون کار غیر قانونی انجام داده ، بره بگه من به شهردار و فرماندار رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم؟ بابا طوری که داشت مرا به شدت میچزاند گفت من بهش گفتم برو کار غیر قانونی کن؟ نباید اینکارو میکرد. متحیر گفتم شما همتون با هم دستتون تو یه کاسه بود بابا. ببین دختر جان، ما باهم قرار داد نوشتیم قرار شد زمین از اونها باشه ساخت و ساز از هر سه تامون باشه. تعداد واحدها هم تو قرار داد قید شده. تغییر کاربری ربطی به من نداره. مجید و مادرش سهمشونو از تخت جمشید با احتساب زمین کاربری مسکونی با من طی کردند. اختلاف اون دوتا به من مربوط نیست. خیره به بابا ساکت ماندم و مدتی بعد گفتم حتی اگر به قیمت پاشیدن زندگیمن تموم شه؟ چرا زندگی تو باید بپاشه؟ مادرش میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا سهمی از تخت جمشید نداری نخیر، مادرش میگه مجید یه دختر بچه داره ، بچه ش داره اسیب میبینه. مادرشو میخواد، مجید هم که از اونجا رفته و واسه خودش مستقل شده، زن سابقشو برگردونه بالا با بچه ش زندگی کنه، یه محرمیت هم بخونه، هفته ایی یکی دوشب بخاطر بیتا بره اونجا . حرفی از طلاق تو نیست. متعجب گفتم بابا؟ یعنی تو راضی ایی من زن یه مرد دو زنه باشم؟ بابا با ارامش گفت ببین باباجان، بعضی چیزها مثل دارو میمونه تلخه ولی درمانه، این موضوع شاید برای تو سخت باشه ولی راه حل زندگیت اینه، الان مجید یه بچه از تو داره یدونه از اون زنش. تو دوست داری بچه تو زیر دست اون باشه؟ در پی سکوت من ادامه داد اونم دوست نداره بچه ش زیر دست تو باشه. هر کدومتون باید بچه خودشو نگه داره. از خر شیطون بیا پایین، رضایت بده مجید زن اولشو برگردونه . از بابا رو برگرداندم و به بلایی که برسرم نازل شده بود فکر میکردم بابا ادامه داد اینجا دیگه کورس رقابته، اگر تو زرنگ باشی دل مجید سمت تو میمونه ، اگر اون زرنگ..... با حرص رو به بابا گفتم چرا اینکارو با من کردی؟ اشاره ایی به پوریا کردو گفت اونو ببین. سهم تو از زندگی اون بود.مجید نتیجه کارهای خودته. حرصی شدم و از کنار او برخاستم. با غیض به طرف اشپزخانه رفتم. مجید از حیاط وارد خانهشد، با ددن حالت من نگران شدو گفت چی شده عاطفه؟ کیفم را برداشتم و گفتم بریم خونمون زشته، پوریا گفت شام بمونید بریم مجید. چشم. بریم از پوریا خداحافظی کنیم. چراحرص میخوری واسه بچه ضررداره با کلافگی گفتم سوییچو بده من میرم تو ماشین ، تو برو خداحافظی کن ، بیتا رو هم پیداش کن بیار. متعجب از رفتار من سوئیچ را دستم داد سوار ماشین شدم. مدتی بعد مجید هم امد و گفت چت شد تو یکدفعه؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم با من حرف نزن مجید. مجی کمی به من نگاه کردو گفت اخه چیشده عزیزم؟ بابات چیزی بهت گفت ؟ دستم را به علامت سکوت بالا اوردم. وارد خانه شدیم مانتو و شالم را در اوردم و گوشه ایی پرت کردم و روی کاناپه لمیدم. بیتادر حیاط سرگرم بازی شد. مجید به اپن تکیه کرد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت64 ❣زبان عشق❣ میشه برام تعریف چی شد که امیر دست روت بلند کرد _ بابا دیگه تموم شده، می شه بیخ
❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخندم بقدری عریض شده که گونه هام کش اومد کاش از اول به جای خشک بازی و گیر دادن یه کم بهم محبت میکرد، اون موقع منم عقد و زهر مار همه نمی کردم. رفتم حموم حدود یک ساعت تو حموم بودم تلافیه این سه روز رو یه جا در آوردم ** با برخورد نور خورشید از لای تور صورتی پرده ی اتاقم بیدار شدم عقربه های ساعت نه و نیم رو نشون میداد دیگه خوابم نمی اومد رفتم پایین سلام کردم مامان تو اشپز خونه بود نشستم پشت میز و صبحانه ای که مامان برام آورده رو خوردم به خاطر این مسافرت حسابی دلش برام تنگ شده بود روبه روم نشست و با لبخند نگاهم کرد _اصلا بهت خوش گذشت. یکم جا خوردم مامان هیچ وقت از ناراحتی هام نمی پرسید لقمه رو با چایی قورت دادم و گفتم _اره خب . اولش نه، ولی اخرش خیلی خوب بود. _دختر گلم من کار ندارم تقصیر کی بود ولی اون موقعی که بهت خوش گذشت چرا یاد بابات نیافتادی نمی خوام سرزنشت کنم ولی همه ی زن و شوهر ها هم خوشی دارن هم نا خوشی درست نیست که تو ناخوشی هات رو مو به مو تلفنی بگی ، ولی موقع خوشی ها سکوت کنی. این حرف ها رو من باید بهت یاد بدم .تو مسائل زن و شوهری سعی کن تا می تونی خودت حل کنی. اینجوری پایه های زندگیتون سفت تر میشه، احترامی که بقیه به شوهرت میزارن رو حفظ کن ،اگه بابات به امیر حرف بزنه احترام شوهرت میاد پایین. حق با مامان بود سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم _ببخشید _پاشو برو حاضر شو بابات گفت تا دنیا نیاد من هیج جا نمیرم. دیشب می خواستیم بریم، اومدم دنبالت خواب بودی، برو زود تر حاضر شو بیا پایین بریم خونه عمت _میشه ... من با ... امیر برم با خنده گفت _نه به اون اول که قشقرق به پا کردی من رو به زور عقد امیر کردین نه به حالا که بدون اون هیچ جا نمیری پاشو حاضر شو ببینم خجالت کشیدم و نتونستم مقاومت کنم رفتم بالا حاضر شم اما از عکس العمل امیر می ترسیدم گوشی رو برداشتم شمارش رو گرفتم انقدر بوق خورد تا قطع شد. دوباره گرفتم بازم جواب نداد. از جام بلند شدم لباس هام رو عوض کردم دوباره شمارش رو گرفتم این بار هم جواب نداد. گوشی رو روی ملافه ی یاسی تختم انداختم و رفتم بیرون پا روی اولین پله گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد برگشتم تو اتاق و فوری جواب دادم _چرا جواب نمیدی ؟ _سلام ،صبح بخیر بانو پشت گوشی خیلی مهربون بود از مدل حرف زدنش خوشم اومد لبخند زدم _سلام _حالا این کار واجب چی هست که به خاطرش سه بار زنگ زدی _مامانم اینا می خوان برن خونه ی عمه می خوان من رو هم با خودشون ببرن گفتم میخوام با تو برم ولی مامان گفت باید با اون ها برم الانم حاضر شدم . چی کار کنم؟ جواب نداد نگاهی به گوشی انداختم فکر کردن قطع شده گوشی رو دوباره کنار گوشم گذاشتم _الو . امیر! _یه کم معطل کن. الان حاضر می شم باهاتون میام. _نه . نمیخوام بابا تو رو ببینه _همین که گفتم بحثم نکن معطل کن تا بیام بدون خداحافظی قطع کرد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_261 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم الان چرا مجید و از تخت جمشید... مجید اگر پول دار
به قلم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم عصبی بودم. ولی هرچه می اندیشیدم مجید را هیچ کجای این کار مقصر نمیافتم. ادامه داد خزعبلاتی که مادرم داره در گوش من میخونه رو برات گفت ؟ دلم نمیخواست چنین حرفهایی در دهانم بیاید . مجید ادامه داد حالا چرا خودتو ناراحت میکنی؟ اون طفل معصوم چه گناهی کرده که پا به پای تو باید حرص بخوره ؟ پوزخندی زدم و گفتم نگران بچتی نه؟ یواش یواش نگران بی مادری بیتا هم میشی با دلخوری گفت چرا با من اینطوری صحبت میکنی؟ من که همه تلاشمو دارم میکنم که تو راضی باشی. اشک بی امان روی گونه هایم لغزید و گفتم چرا نگذاشتی من این بچه رو سقط کنم؟ این کار خیلی گناه داره عاطفه از شدت عصبانیت ایستادم وبا فریاد گفتم گناه نداشت مشروب میخوردی؟ اون بین خودم و خدای خودم بود به کسی ربطی نداره. ولی اون کار قتل نفسه گناه نداشت اونموقع که میلیاردی رشوه میدادی تغییر کاربری بگیری به ارامی گفت چرا گناه داشت. اونکارو کردم الانم دارم با ضرر مالی تاوانشو میدم. ولی سقط بچه یه جور نسل کشیه، اون یه انسانه عاطفه. مکثی کرد و ادامه داد حالا چرا گیر دادی به اون بچه ؟ الان فکر کن حامله نیستی چیکار میخواستی بکنی؟ طلاقمو ازت میگرفتم و میرفتم. تو هم برو راحت واسه بچه ت مادر بیار و ..... حرفم را برید و با لبخند گفت من که تو رو طلاقت نمیدم دیوونه، تو عشق منی، همه زندگی منی پس مادرت چرا اون حرفها رو میزنه مامان منو ولش کن، واسه خودش میگه، ته تهش اگر هیچ حقی با من نشد من از شراکت انصراف میدم و قید پولی که خرج کردم و میزنم. میچسبم به تو و زندگیم. کمی ارام شدم. اما هنوز عصبی بودم.مجید نگاهی به من انداخت و گفت الان انتخاب با توإ ، اگر تو رضایت به اون کار بدی مهناز بره طبقه بالا با بیتا زندگی کنه بدون محرمیت با من، و من قسم میخورم که بدون تو هیچ وقت پامو به اون خونه نگذارم. من برمیگردم سر کارم تو شرکت و به نتیجه زحمات این چند سالم میرسم. اگرم نه که ..... به مجید خیره ماندم ، نمیشد سر از کارش در اورد یا من بدبین شده بودم؟ دستی لای موهایش کشید و گفت خیلی چیزها رو من بخاطر شرایط تو بهت نمیگم با کنجکاوی گفتم خوب بگو منم بدونم ببین عاطفه جان،هر معامله ایی یه سود و یه زیانی داره، من تو اون شراکت.... واضح بگو مجید لحنش پر از استرس شدوگفت بخدا یه خواب اروم ندارم عاطفه، مدام تو استرس این ماجرام. اگر بابات به نفع مامانم حرف بزنه کارمون خیلی سخت میشه چی میخواد بشه؟ بقول خودت بزن قید تخت جمشید و اخه ماجرا همین جا تموم نمی شه، اونها میتوننن مدعی ضرر و زیان بشن؟ اخم کردم و گفتم چه ضرر و زیانی ؟ پای اون قرار داد نوشته شده اگر بنا به هر دلیلی کسی بخواد از این شراکت انصراف بده باید ضرر و زیان بقیه اعضا رو بده، من اونو امضا کردم. در سکوت به هم خیره ماندیم. نگاهم را از او گرفتم . حال خیلی بدی داشتم، استرس سراسر وجودم را گرفته بود. سرم را بالا اوردم و به مجید نگاه کردم نگاهش سرشار از غم و نگرانی شد . بغضش را فروخوردو گفت اینو بدون عاطفه اگر اتفاقی بین ما بیفته موقتیه، تو مال منی و من با دنیا عوضت نمیکنم ، اگر تو شرایطی گیر کنم که مجبورم شم این کارو کنم، خوا هش میکنم درکم کن. گردنبندی که برایم خریده بود را از گردنم کشیدم توی صورتش پرتاب کردم و با تمام خشم و نفرت به او خیره ماندم. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت ، سپس روی زمین نشست و دانه دانه مروارید ها را از روی زمین جمع کرد گل رز وسط گردنبندم را هم پیدا کرد و برخاست. انها را داخل لیوانی ریخت و گوشه اپن نهاد. اهی کشید و روی مبل نشست سرش را مابین دستانش گرفت. نگاهی به خانه م انداختم. حال کسی را داشتم که دکتر ها جوابش کردند و منتظر مرگ است، حالا طور دیگری خانه را مینگریستم. استکان هایی که از کابینت اویزان بود به نظرم ارزشمند می امد . نگاهم را چرخاندم. حالا بهتر میدیدم که چقدر گلدان کنار خانه ام زیباست. و پرده های شیکی دارم. نگاهم روی مجید افتاد بغض گلویم را میفشرد. نفس بلندی کشیدم و اجازه دادم کمی سبک شوم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت65 ❣زبان عشق❣ فوری قطع کرد . یعنی انقدر من رو دوست داره که وقتی میگم جون من میگه قسم بد، لبخن
❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خودم رو جلو عقب می کردم و گاهی هم متوجه پاهام می شدم که کاملا ناخواسته حرکت میکردن بلند شدم سمت پنجره اتاقم رفتم با دستم پرده رو کنار زدم. به خونه ی عمو نگاه کردم. این کارم باعث استرس بیشترم شد لب پایینم رو مدام می جویدم از پنجره فاصله گرفتم به سختی نفس می کشیدم ده دقیقه گذشت و هنوز خبری ازش نشده صدای مامان که مدام دنیا دنیا می گفت هم رو اعصابم بود. گوشی رو برداشتم تا شمارشو بگیرم که پیام داد _پایین جلو درم قلبم تند تند میزد کاش بابا چیزی نگه . قبلا همش منتظر بودم دعواش کنه دلم خنک شه، الان که موقعیتش پیش اومده دوست ندارم ناراحتش کنه. از پله ها پایین اومدم و نگاهی پر استرسی به بابا کردم دست هام رو به هم مالیدم _بالاخره اومدی؟ یه لباس پوشیدن چقدر طول می کشه. لبخند بی جونم لای اون همه استرس بی فایده بود مامان متوجه رنگ پریدم شد _خوبی دنیا ؟ با این حرف مامان نگاه بابا هم فوری روی من اومد و بلند شد _چیزی نیست یه کم دلم درد میکنه. _می خوای یه چایی نبات بخوری بعد بریم _نه مامان الان بهتر شدم بریم از سکوت بابا می ترسیدم. سمت در رفت و کفش هاش رو پوشید در رو باز کرد _سلام عمو امیر جلوی در ایستاده بود بابا فقط نگاهش کرد نگاهشون به هم گره خورد امیر از سکوت بابا شرمنده شد سرش رو پایین انداخت این قیافه ی مظلوم رو تا حالا تو امیر ندیده بودم به دست هاش نگاه کردم اونا هم مثل دست های من می لرزیدن و پنهان کردنشون کار اسونی نبود مامان برگشت سمتم و چپ چپ نگاهم کرد .فهمیدن اینکه من به امیر زنگ زدم کار سختی نبود و حالا دیگه علت رنگ پریدگیم رو هم فهمیده بود سرم رو از نگاه مامان پایین انداختم اما چشم هام پیش امیر بود جو خونه خیلی بر علیهش بود و نمیدونم چرا از این وضع ناراحت بودم. برای اینکه امیر رو از زیر نگاه بابا نجات بدم بلند گفتم _س...سلام ...عشقم امیر با شنیدن این حرف نیشش باز شد بابا بدون اینکه بدنش تکون بخوره سرش رو برگردوند سمت من و تیز نگاهم کرد تو همون حالت گفت _علیک سلام بابا خیلی روی حیا حساس بود و الان خیلی ناراحت شده مطمعنن بعدا دعوام میکنه ولی من چاره ی دیگه ای نداشتم سرش رو برگردوند و از کنار امیر رد شد ومن مامان هم پشت سرش راه افتادیم. مامان با بابا هم قدم شدو من با امیر، دستم رو گرفت اروم گفتم _ول کن دستم رو _چرا؟ _به اندازه ی کافی بی حیایی کردم لبخند عمیقی زد و لب زد _بی حیاییت عالی بود کمی دستم رو فشار داد _ممنون که تنها نرفتی نگاه معنی داری بهش کردم _مگه از جونم سیر شدم هر دو کنترل شده خندیدیم که مامان متوجه شد و برگشت چشم غره ای بهمون رفت. مطمعن بودم بابا از رابطه ی خوب من با امیر که تازه ایجاد شده بود راضیه اما دلخوریش از امیر باعث می شه تا نخواد با امیر حرف بزنه سرعتمون رو کند کردیم و وقتی رسیدیم خونه ی عمه بابا و مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بودن خونه ی عمه تنها خونه ای بود که تو این عمارت همه چیزش سنتی بود فرش های دست باف مبل خاتم کاری دیوار هاش هم پر بود از تابلوهای معرق و بشقاب های گرد مینا کاری و قلم کاری. پرده های مخمل زشکی خونشون هم باعث تاریکی خونه بود و زیبایش رو دو چندان کرده بود البته عمه این تاریکی به وجود اومده رو با انواع لوستر های دیواری و ایستاده جبران کرده بود عمه جلو اومد بعد از روبوسی گرمی که با امیر داشت نگاه دلخورو ناراحتش رو به من داد . من اصلا متوجه علت ناراحتیش نشدم شاید به خاطر برخورد سرد دیروزم ناراحته، بعد از سلام و احوال پرسی با احمد آقا نشستیم امیر قصد داشت کنار من بشینه ولی با تعارف های زیاد احمد آقا مجبور شد کنار اون بشینه . استرس چند لحظه پیشم جاش رو داده بود به دلشوره ی حضور مهدی که تا این لحظه پیداش نشده، همه به هم نگاه میکردن و احمد اقا در حال پذیرایی بود که مامان گفت _مریم، مهدی و محمد کجا ن عمه یکم بغص کرد و گفت _بچه م محمد که آموزشیه، بهش مرخصی ندادن. مهدی هم با دوستش یه شرکت زدن رفتن سراغ کارهاش تا دیروز خونه بود از صبح که اداره ها باز شدن اومد دنبالش با هم رفتن بابا که سعی داشت ناراحتیش رو کنترل کنه گفت _چند بار بهش گفتم دایی جان بیا شرکت خودمون پیش ما وایسا حرف گوش نکرد احمد اقا استاد دانشگاه بود ، که به نظر من فهمیده ترین مرد این عمارت. تک سرفه ای کرد و گفت _من اینجوری راضی ترم اقا رضا دوست دارم هم مستقل باشن هم کارشون با تحصیلشون یکی باشه شرکت شما حمل و نقله این بچه معماری خونده . دوستش هم معماری خونده با هم یه شرکت کوچیک زدن به امید خدا راه می افته عمه از تو آشپز خونه با صدای تقریبا بلندی گفت https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_262 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و گفت بابات چی بهت میگفت؟ نگاهی به مجید انداختم
به قلم اشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دهانش را قاشکهایم سرازیر شد. از هرچه میتوانستم بگذرم. از مجید نمی توانستم. با حسرت به او خیره ماندم. سرش پایین بود. حتی لحظه ایی دلم نمیخواست به زندگی قبلی ام برگردم. دنیای بدون مجید برایم تیره و تار بود. نگاهی به من انداخت و گفت اونجوری نگام نکن. من خودم به اندازه کافی داغونم. سرم را تکان دادم اشکهایم را پاک کردم و با جدیت گفتم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. بشین یه فکر اساسی کن که اوضاع و سر و سامان بدی برخاست دست مرا گرفت و گفت ّبگیر بشین عزیزم. سپس مرا روی کاناپه نشاند. به اشپزخانه رفت برایم یک لیوان اب سیب اورد و گفت اینو بخور لیوان را از دستش گرفتم. و مقدار کمی نوشیدم. کنارم نشست و گفت بشین یکم منطقی به حرفم فکر کن. اب دعانش را قورت دادو با استرس گفت این ماجرا اینجای کار میتونه با رضایت تو ختم بخیر شه. به دهان او خیره بودم. مجید گفت من خیلی تلاش کردم پای مهناز و از خونه مادرم ببرم.دلم نمیخواد اون بره اونجا ، اما اگر تو راضی باشی اون بره بالا رگزندگی کنه، بیتا رو هم ببره پیش خودش، این قائله ختم میشه. منم بهت قول مردونه میدم هفته ایی یکبار با تو بریم بیتا رو ببینیم و برگردیم. هیچ حرف و صحبتی هم بین من و مهناز نباشه. محکم و قاطع گفتم نه من رضایت نمیدم. خیلی خوب رضایت نمیدی ، منم اینکارو نمیکنم، حرص بیخودی نخور، باید ببینیم حکم دادگاه چی میاد. حکم دادگاه چی ممکنه بیاد ؟ ممکنه من محکوم به پرداخت ضرر و زیان بشم. دیروز با وکیل در این رابطه صحبت کردم. اگر اینطوریه چرا پیشنهاد شکایت و مطرح کردی؟ اخرین روزنه امیدم باباته، اگر اون تایید کنه که من اونجا پابه پای اونها هزینه کردم که حکم بر علیه من نمیشه پوزخندی زدم و گفتم بشین تا بیاد به نفعت شهادت بده. مجید سر تاسفی تکان دادو گفت ول کن این حرفها رو سر درد گرفتم. پاشو بریم یه دوری بزنیم حالمون عوض شه. من حوصله ندارم. برخاست دستم را کشیدوبا خنده گفت بلند شو ببینم نشستی تو خونه حوصله ت سر رفته گیر دادی به من بیچاره و هی نق میزنی. برخاستم. مانتوی طوسی رنگم را از رخت اویز برداشت،و تنم کرد. شالم را هم اورد و روی سرم انداخت و گفت اینقدر غصه نخور، بالاخره یه طوری میشه، من اونطوری که تورو دوست دارم هیچ کس و تا حالا دوست نداشتم. سپس به قلب خودش اشاره کرد و گفت جات اینجاست عاطی خانم. تو خط زدنی نیستی . من تازه پیدات کردم. بی اختیار خودم را به اغوش او سپردم و با بغض گفتم حتی فکر اینکه یه روزی بیاد که تو نباشی منو دیوونه میکنه . مجید مرا در اغوش خود فشرد و گفت خدا کمکمون کنه همه چیز درست میشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت66 ❣زبان عشق❣ نشستم روی تخت. وای اگه بیاد حتما بابا باهاش بد رفتار میکنه. از استرس مدام خود
❣زبان عشق❣ اسمش امیر حسینه. بنده خدا خونشون مشهده پدرش فوت کرده و با مادرش زندگی میکنه، هر وقت میاد تهران می ره مسافر خونه،چند بار گفتم شب ها بیاد اینجا اما قبول نمی کنه مهدی می گفت خیلی حجب و حیا داره ،فهمیده دو تا دختر تو خونس اینجا نمی اد . با یه سینی پر از چای اومد بیرون احمد اقا سمتش رفت و سینی رو ازش گرفت عمه رو به امیر ادامه داد _امیر عمه تو دیدیش . یادت هست ؟ اون سری که اومده بودی با مهدی پلی استیشن بازی کنی اون موقع هنوز دانشجو بودن امیر با سر جواب مثبت داد و معلوم بود که اصلااز این حرف ها خوشش نمیاد بعد از پذیرایی کاملی که این زن و شوهر از ما کردن عمه کنار من نشست، نگاهم رو به هفت سین روی میز جلوم که روی دست مال ترمه چیده شده بود دادم. توی کاسه های مسی که داخلشون مینا کاری شده بود خیلی مرتبت چیده شده بودن حتی شمع های سفره اش هم مینا کاری بود عمه اروم کنار گوشم گفت _چی به امیر گفتی که پریسا رو اونجوری زده باتعجب بهش نگاه کردم _مگه زده؟ سرزنش وار نگاهم کرد _به خدا من چیزی نگفتم _پریسا گفت پیش تو یه راز داشته تو به امیر گفتی امیر هم گرفته اون بچه رو زده، علی و زهرا نبودن الان بیمارستان بود . تا گفت راز دوزاریم افتاد به خاطر مهدی کتکش زده. نگاهی به امیر کردم که با احمد آقا حرف می زد ولی حواسش به ما بود سرم رو پایین انداختم _این امیر خیلی هار شده، باید جلوشو گرفت، پریسا گفت تو راه مشهدم تو رو زده. آره؟ جواب ندادم. _مهدی میگفت مثل اینکه قبل از عقدم دست روت بلند کرده ؟ سکوتم باعث ناراحتیش شد _دنیا خانوم با شمام _ول کنید عمه. الان دیگه تموم شده نگاه ملتمس رو به عمه دادم اخلاقش مثل بابا بود و تا ته یه چیزی رو در نیاره بی خیال نمیشه بین این سه تا خواهر برادر فقط عمو از اشتباهات میگذره بابا از جاش بلند شد و رو به مامان گفت _یا علی هانیه خانم . خودش نمی دونست من رو از دست سوال های عمه نجات داده اصرار های احمد آقا به خاطر نگه داشتنمون برای نهار هم بی فایده بود https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما بشین _نه عمه کار دارم ایشالله یه فرصت دیگه مزاحم می شیم آقاجون گفته برم پیشش داشتم می رفتم که دنیا زنگ زد گفت بیام اینجا اسم ابوالهل که می اومد همه کوتاه می اومدن عمه از روی شومینه یه جعبه ی کوچیک اورد با لبخندی که تا از زمان ورودم به خونش بهم نزده بود گفت _عیدت مبارک عزیزم جعبه رو گرفتم و تشکر کردم بعد از خداحافظی رفیم بیرون به محض اینکه صدای بسته شدن در خونه ی عمه اومد در جعبه رو باز کردم یه دستبند ریز و خیلی ظریف داخلش بود به امیر نشون دادم که گفت _میای بریم خونه ی ما ؟کارت دارم همونطور که داشتم سعی میکردم قفل دستبند رو روی دستم ببندم گفتم _نه اصلا حوصله ی مامانت رو ندارم همش برا من قیافه میاد دستش رو جلو اورد و قفل دستبند رو برام بست _صد بار گفتم باهاش درست صحبت کن. تو چرا کوچیک تر بزرگتر حالیت نمیشه؟ طلب کارانه نگاهش کردم _هر چی از دهنش در میاد به من میگه انتظار داری جوابش رو ندم _اره . انتظار دارم _انتظارت خیلی بی جاست من جواب همه رو میدم اخم هاش تو هم رفت _اولا شما بی جا میکنی ، دوما عمه چی میگفت دوس نداشتم یه شر جدید با حرف هام تو این خانواده درست کنم _هیچی _یه ساعت حرف زدین هیچی _اره . یعنی حرف مهمی نبود _تو بگو اینکه مهم بوده یا نه تشخیصش با خودم نمی شد بهش دروغ گفت انقدر سوال پیچ میکرد تا به نتیجه دلخواهش برسه یکم این ور و اونور رو نگاه کردم سرم رو پایین انداختم _منتظرم تو چشم هاش خیره شدم و ملتمسانه لب زدم _می شه نگم؟ _نه _اخه دعوا میشه نفس هاش تند تند و عمیق شدن _از مهدی می گفت ترسیدم توی ذهنم دنبال حرف می گشتم سکوتم طولانی شد یکم تن صداش رو بالا برد _دنیا نگاش کردم احساس بیچارگی می کردم _گفت ... گفت که من ... چی گفتم که تو پر...یسا رو زدی منم گفتم هیچی بعدم گفت که تو چرا تو راه مشهد با من اون رفتار رو داشتی همین سرش رو سمت خونشون چرخوند و نگاهی بهش کرد برگشت سمتم _دیگه چی گفت _چقدر من رو اذیت میکنی _حرف بزن که اذیت نشی _هیچی دیگه هی همین ها رو تکرار میکرد، امیر چرا پریسا رو زدی، الان با من قهر میکنه. _نمیکنه . بهش میگم قهر نکنه. _زوری که نمیخوام آشتی کنه ،که تو بری بهش بگی، اینجوری میکنی اصلا دیگه بهت حرف نمیزنم _خیلی خب پرو نشو میای خونه ی ما یا نه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _نخیر بعد هم راهم رو کج کردم سمت خونمون از شیشه در خونه می دیدمش که هنوز ایستاده و من رو نگاه میکنه نگاهش اصلا عاشقانه نبود فقط میخواست مطمعن شه که میرم تو خونه از حرصم در رو محکم بستم ❣❣❣❣❣❣❣❣❣
ریحانه 🌱
#پارت68 ❣زبان عشق❣ بابا فوری بیرون رفت و مامان هم پشت سرش عمه دست من رو گرفت و به امیر گفت _شما
❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم . مامان با صدایی که التماس توش موج میزد گفت _آقا رضا زشته برادر بزرگته حالا امیر جونی کرده . من مطمعنم به خاطر رفتارش باهاش برخورد کرده _الان برم اونجا چی بگم، بگم دستتون درد نکنه دختر من رو بردید ،غریب گیر اوردید، کتک زدید برگردوندید. _اصلا بلند شو بریم تو روی همشون این حرف رو بزن بعدم من و شما که دختر خودمون رو می شناسیم هر کی هر چی بگه دو تا میزاره روش جواب می ده _اولا هر چی هم بگه امیر حق نداره دست روش بلند کنه، دوما گوش اون دنیا رو هم حسابی می پیچونم اصلا احترام حالیش نیست. فوری دستم رو روی گوشم گذاشتم یعنی بابا میخواد من رو بزنه با چیزی که شنیدم چشم هام گرد شدن _اصلا برو صداش کن اول یه درس درست و حسابی به اون بدم بعدم برم سراغ امیر و بقیه صدای بلند شدن بابا از روی تخت اومد ترسیدم اطرافم رو نگاه کردم باید به جایی پناه می بردم جز اشپزخونه جایی نبود فوری رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم . صدای مامان که مدام بابا رو صدا میکرد میخواست جلوش رو بگیره ترسم رو بیشتر می کرد. چرخیدم سمت اتاق بابا کاملا عصبی لای در گاه در ایستاده بود و به من نگاه می کرد مامان هم دو دست هاش رو رو چارچوب در گذاشته بود. بابا کلافه و عصبی به مامان گفت _هانیه خانم دستت رو بردار مامان که معلوم بود حسابی از رفتار های بابا تعجب کرده با احتیاط دستش رو برداشت و کنار رفت بابا تحکمی گفت _بیست ساله با مادرت زندگی میکنم .هنوز من رو رضا نکرده ، پدر و مادر بهش ظلم کردن ،منم متوجه ظلمشون می شدم گاهی اعتراض می کردم ولی مادرت فقط سکوت می کرد و احترام می گذاشت، انقدر بی ادبی و بی احترامی کردن رو از کی یاد گرفتی. خیلی ترسیده بودم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام حرف می زد چونم می لرزید و گلوم بغض داشت لب باز کردم _با... _حرف نزن دنیا. فقط گوش کن تقریبا داشت فریاد میزد _چی کار کردی که امیر دست روت بلند کرده . زبونم کوتاه جلوشون ،انقدر که تو حاضر جوابی کردی . خوب گوش هاتو باز کن دنیا ،اگه یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه ببینم یا بشنوم به کسی بی احترامی کردی اون روز روزیه که کاری و که تو این هفده سال باید انجام می دادم رو انجام می دم. فهمیدی؟ جلوی اشک هام رو نمیتونستم بگیرم با سر گفتم بله مامان اومد اشپز خونه یه لیوان اب برداشت و داد دست بابا رو به من گفت _برو بالا خواستم برم که با صدای بابا ایستادم _نخیر . جمع وجور کنید بریم خونه ی داداشم _الان هم اعصاب شما خورده هم دنیا گریه کرده چشمش قرمزه بزار یه ... وسط حرف مامان پرید و شمرده شمرده گفت _هانیه خانوم .گفتم .حاضر شید. مامان لیوان رو از دست بابا گرفت و لب زد _چشم داخل اتاقشون رفت و چادرش رو سر کرد جلوی در ایستاد _من حاضرم بابا رفت سمت در، توی دلم غوغا بود ،کاش گوشیم دستم بود حداقل میتونستم یه پیام به امیر بدم. https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت69 ❣زبان عشق❣ صدای بابا که از اتاق می اومد حواسم رو به خودش جلب کرد _من فعلا اونجا نمیرم .
❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایستادیم بابا تیز برگشت سمتم _اون اشک هات رو پاک کن . دنیا یک کلمه حرف نمیزنی. فهمیدی با سر بله گفتم مامان نگاه مضطربش بین من و بابا جا به جا میشد فکر کنم اونم از آبرو ریزی که قرار بود بشه می ترسید بابا چند بار اروم با دستش به در ضربه زد که علی در رو باز کرد با لبخندی که دندون هاش رو نشون میداد سلام کرد ولی با دیدن قیافه ی در هم بابا و چشم های گریون من و نگاه مضطرب مامان لبخندش رو جمع کرد و خیلی اروم گفت _خوش اومدید سرش رو چرخوند داخل خونه و با صدای بلندی گفت _مامان یاالله عمو اینان چند ثانیه بعد با بفرمایید گفتن عمو رفتیم داخل به محض ورودمون همه متوجه عصبانیت بابا شدن نشستیم روی مبل علی و زهرا پذیرایی می کردن همه همدیگرو نگاه می کردیم خبری از پریسا و امیر هم نبود عمو که علت ناراحتی بابا رو می دونست گفت _آقا رضا خدا هیچ پدر و مادری رو شرمنده ی کار اشتباه اولادش نکنه، من شرمندم _الان خودش کجاست که شرمندگیش مال شماست عمو نفس عمیقی کشید و گفت _رفته پیش آقاجون الان زنگ میزنم میگم بیاد رو به علی گفت _بابا اون گوشی رو بده من علی ظرف بزرگ میوه دستش بود زهرا اومد سمت تلفن و گفت _من میدم گوشی رو به عمو داد شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت _زود بیا خونه مهمون داریم _به اقاجون بگو یه ساعت دیگه دوباره میری _زود باش امیر گوشی رو قطع کرد و رو به بابا گفت تا شما یه چی بخورید الان میاد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت70 ❣زبان عشق❣ پشت سرش راه افتادم مطمعن بودم اونجا هم مورد سرزنش بابا قرار میگیرم کنار در ایست
❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر ها به سمتش چرخید _اقا رضا اونجوری که شما فکر میکنید نیست. شاید ماجرا رو درست براتون تعریف نکرده بابا خیلی محکم و جدی گفت _شما درستش رو تعریف کن _حساسیتی رو که امیر داره رو علی نداره ،ولی زهرا با اینکه می دونه شوهرش حساس نیست خودش خیلی از مسائل رو رعایت می کنه،امیر اون رفتاری رو که با پریسا داشت با دنیا هم داشت خیلی دلم میخواست جوابش رو بدم ولی از بابا می ترسیدم اگه بهم نگفته بود که حرف نزنم، الان میشستمش پهنش میکردم رو بند. بابا که حسابی از حرف های زن عمو ناراحت شده بود گفت _اگر حرف خود شما رو سند بزاریم که همه مثل هم نیستن یکی حساسه یکی نیست اینم میشه توجیح من ،زهرا دختر آرومیه و دنیا شیطون قرار نیست من علی رو با امیر مقایسه کنم که شما دنیا رو با زهرا مقایسه میکنید _اقا رضا دنیا یه جوری جواب من رو میده من اصلا میترسم تو جمع با هاش حرف بزنم. دارم باهاش حرف میزنم ول میکنه میره .تو مشهد یه رفتاری با خواهرم کرد دلم می خواست زمین دهن وا کنه من برم توش نگاه بابا برگشت سمت من نفس های سنگین میکشید هر آن منتظر بودم جلوی همه کتکم بزنه با صدای بلندی گفت _چی گفتی خواهر زن عموت تلاشم برای سکوت بی فایده بود لب باز کردم _زن عمو خانوم بگید که قبلش کلی دلتون خنک شده بود که امیر من رو زده بود بگید که از تهران تا مشهد یک کلمه با من حرف نزدید بگید وقتی امیر من رو وسط خیابون زد کارش رو تایید کردید بعدم گفتید پسرم خسته شده از بس حرص خورده تازشم... _بسه دنیا صدای بلند و فریاد گونه ی بابا باعث شد تازه یاد عصبانیتش بیافتم از ترس بهش نگاه نمی کردم عمو که معلوم بود از زن عمو حسابی دلخور شده با صدای ارومی گفت _هانیه !الان وقت گفتن اون حرف ها نبود _پس کی باید بگم حمید، تو بگو من کی باید اعتراض کنم که دنیا به هیچ کس احترام نمیزاره، به شما میگم میگی بچه ست، به امیر میگم میگه مامان سربه سرش نزار ،بحث یه روز دو روز نیست که بحث یه عمره... بابا وسط حرف زن عمو پرید رو به من گفت _دنیا از زن عموت عذر خواهی کن بابت رفتارات تا من تکلیف امیر رو معلوم کنم نمی تونستم عذر خواهی کنم چون اصلا مقصر نبودم همش تقصیر خودشون بود سکوت کردم و نگاهم رو به ظرف میوه ی روبرم دادم که با صدای داد بابا یک متر از جام پریدن _دنیا با توام دهنم باز نمی شد برای ببخشید گفتن بابا از جاش بلند شد _میگی یا یه جور دیگه مجبورت کنم عمو بلند شد و اومد سمت بابا _عه ! رضا این کار ها چیه بگیر بشین . بابا عمواروم کنار زد و به سرعت اومد سمتم که فوری گفتم _ببخشید ... بابت بی احترامی هام ببخشید دیگه تکرار نمیشه عمو اومد سمت بابا و دستش رو گرفت برش گردوند سر جاش _بابا صلوات بفرست مرد این کار ها چیه، همه چی زیر سر اون پدر سوخته است الان میاد سر خودش خالی کن . صدای گریه م به هق هق تبدیل شده بود. ای کاش اون روز همه چیز تو پشت گوشی براش نگفته بودم. از نگاه زهرا و علی خجالت می کشیدم زن عمو که معلوم بود هنوز دلش خنک نشده گفت _اقا رضا هم من میدونم هم شما که این حرف دنیا از رو ترس بود. من مطمعنم از فردا همون اش و همون کاسه بابا نگاهش تیز برگشت سمت زن عمو _شمام همچین بی تقصیر نیستید، دنیا الان چند وقت عروس شماست، این عید مگه عید بزرگ نیست، چطور برای زهرا که عید دومشه یه هفته مونده بود به سال تحویل کلی صور و صات بردید و بهش عیدی دادید ولی دنیا عیدی نداشت؟ این حرف ها حرف های مردونه نیست ولی دهن ادم رو باز میکنید .همه مون می دونستیم که دنیا امیر رو دوست نداشت ولی امیر بهش محبت کرد کار به جایی رسید که من می خواستم به امیر بگم چرا دست رو دنیا بلند کردی دنیا نزاشت بیام . می گفت مقصر من بودم شما هم اگه یه کم محبت کنی به جای نیش زبون، به این دختر بچه ی هفده ساله من، مطمعنم اینجوری نمیشه _حالا من مقصر شدم... عمو با فریاد رو به زن عمو گفت _میشه تمومش کنی https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ریحانه 🌱
#پارت71 ❣زبان عشق❣ بابا سرش رو پایین انداخت و به میز نگاه کرد همه ساکت بودن که با صدای زن عمو سر
❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا نگاه کنم که متوجه پریسا شدم توی راهپله پشت میله های استیل کز کرده بود و به من نگاه می کرد با صدای یالله گفتن امیر و باز شدن در خونه گریه شدت گرفت زهرا فوری رفت بالا تا لباسش رو عوض کنه امیر که صدای گریه ی من رو شنید سرش رو بالا اورد با یه نگاه متوجه جو متشنج خونه شد بابا از جاش بلند شد و رو به امیر گفت _تو با چه حقی دست رو امانت من بلند کردی، هفده ساله دخترمه، یه بار این کا رو نکردم چه حقی تو خودت دیدی که این کار رو کردی امیر خواست حرف بزنه که بابا با دستش مانع حرف زدنش شد _اگه به حرمت برادرم نبود، الان یه سیلی بهت می زدم که دفعه ی اخرت باشه این غلط رو میکنی. بعد هم رو به مامان گفت _بلند شید بریم مامان بدون معطلی بلند شد ومن هم پشتش از خونه بیرون رفتیم و برگشتیم خونه ی خودمون نمی دونستم باید چی کار کنم برم اتاقم یا باید پایین بمونم رفتم تو اشپز خونه و زیر اپن زانو هام رو بغل کردم سرم رو پاهام گذاشتم جرات گریه کردن هم نداشتم مدام به خودم لعنت می فرستادم که چرا به بابا گفتم تو راه چی شده با احساس دستی که روی سرم گذاشته شده بود ترسیدم و خودم رو جمع کردم _منم دنیا جان مامان بود لیوان ابی رو سمتم گرفت _یکم بخور بلند شو برو اتاقت _میخواستم اول برم ترسیدم بابا دعوام کنه _بابا بیخودی دعوات نمی کنه. چقدر گفتم درست رفتار کن .از این روز می ترسیدم الانم دیر نشده سر نهار بیا از بابات عذر حواهی کن زود می بخشت سرم رو تکون دادم یکم از اب خوردم و بلند شدم با احتیاط به اطراف نگاه کردم و دنبال بابا گشتم که مامان گفت _تو اتاقه برو بالا https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت72 ❣زبان عشق❣ علی از آشپز خونه یه پارچ آب گذاشت روی میز، نگاهم رو آروم بالا آوردم تا به بابا
❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گونم رو بوسید _درست می شه دخترم خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی درست می شه _مامان _جانم _من از بابا میترسم لبخندی زد اروم گنار گوشم رو بوسید از آغوشش بیرون اومدم و خیلی اروم که بابا متوجه رفتنم نشه از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم گوشه ی تخت روی زمین نشستم زانو هام رو بغل گرفتم اروم و بی صدا گریه کردم این اولین باری بود که بابا اینجوری باهام رفتار می کرد جلوی همه می خواست من رو بزنه. همش تقصیر زن عمو بود. اگه امیر خونه بود جرات نمیکرد اونجوری حرف بزنه چه عید نحسی امسال دارم. صدای زنگ گوشیم باعث شد تا سرم رو از روی پام بردارم دستم رو دراز کردم و گوشی رو از رو ملافه ی یاسی تختم برداشتم تنها شماره ذخیره شده تو گوشیم بود انقدر بهش نگاه کردم تا قطع شد این چی میگه دیگه، تو این اعصاب خوردی فقط فقط امیر رو کم دارم، الان میخواد دعوام کنه ، دوباره اسمش روی گوشی ظاهر شد انگشتم رو روی اسپیکر کوچیک پشت گوشی گذاشتم تا صداش بیشتر از این باعث جلب توجه نشه بعد از چند ثانیه قطع شد گوشی رو روی تخت گذاشتم و دوباره سرم رو روی زانوم گذاشتم انقدر بهم برخوده که تا شب یاد رفتار بابا تو جمع با خودم می افتم گریه می کنم صدای پیام گوشی اومد تند تند و پشت سر هم گوشی رو برداشتم پیام ها رو باز کردم _دنیا تو رو قران جواب بده / دنیا خوبی /عمو کاریت کرد/چرا گریه کرده بودی/اگه همین الان زنگ نزنی پا میشم میام اونجا. ترسیدم اگه اینجا می اومد حتما دعوا می شد فوری شمارش رو گرفتم با تک بوق اول جواب داد _الو دنیا با شنیدن صداش دوباره گریم گرفت _چی می گی تو ،چرا ولم نمیکنی ؟هر چی میکشم از دست تو اون مادر... _گریه نکن حرف بزن بفهمم چی میگی _من همین جوری حرف می زنم خوشت نمیاد زنگ نزن _این چه طرز حرف زدنه _چه جوری شما خوشتون میاد بگو همونجوری حرف بزنم _اینجا چه خبر بوده .شما که رفتید علی و زهرا رفتن خونه ی عمه پریسا هم باهام قهره حرف نمی زنه مامان و بابام هم رفتن اتاق . ببینم جریان این عیدی چیه که بابام داره سرش با مامانم دعوا می کنه . از هیچی خبر نداشت با دست اشکم رو پاک کردم _از خونه ی عمه اینا که اومدیم بابا داشت سر کار تو با مامان حرف می زد منم گوش وایستادم بابا یهو اومد بیرو من رو دعوا کرد که چرا جواب همه رو دادم بعدم پیله کرد همین الان باید بیام خونه شما رسیدیم اونجا مامانت نه گذاشت نه برداشت یهو گفت من ابروشو جلو خواهرش بردم بابامم بلند شد من رو بزنه دوباره گریم گرفت هق هق کردم ادامه دادم همش... همش تقصیر ... مامان تو بود _اینجوری گریه نکن دنیا دلم داره آتیش می گیره هق هقم اروم نمی شد . _قضیه ی عیدی چیه؟ _تنها چیزی که اصلا برام مهم نبود همین بود _خیلی خب باشه الان بسه دیگه گریه نکن بلند شو بیا جلو پنجره از تو حیاط من رو نگاه کن _اشکم رو پاک کردم تو کجایی ؟ _تو حیاطم یه لحظه بیا جلو پنجره بلند شدم از گریه ی زیاد کلیه ام درد گرفته بود دستم روش گذاشتم رفتم سمت پنجره که در اتاقم باز شد https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت73 ❣زبان عشق❣ نگاه پر اشکم رو به مامان دادم دستش رو پشت سرم گذاشت من رو به سمت خودش کشید گون
❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه ترسیدم هنوز گوشی کنار گوشم بود همونجوری که به بابا خیره شده بودم گفتم _الو من بعدن بهت زنگ میزنم نگران گفت _چرا چی شد یهو اب دهنم رو قورت دادم _بابام اومده بعدن بهت زنگ میزنم _دلم شور میزنه دنیا قطع نکن بزار بشنوم _باشه . خدافظ گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم بابا چشم هاش خیس بود با دیدن اشک گوشه ی پلکش دلم ریخت من باعث گریه کردن بابا شده بودم سرم رو پایین انداختم اشکم بی امان می ریخت _بابایی... بب...ببخش...شید اومد سمتم محکم من رو توی بغلش گرفت _تو ببخش بابا زیاده روی کردم این حرفش باعث شد هق هقم به بالا بره تو بغلش زار بزنم چند دقیقه ای من گریه میکردم و بابام دستش رو توی موهام فروکرده بود و من رو به خودش چسبونده بود گریم که اروم تر شد من رو از خوش فاصله داد دستم رو گرفت و برم سمت تخت هر دو نشستیم _عموت امروز حرف خیلی خوبی زد .گفت خدا هیچ پدر و مادری و شرمنده کار اشتباه بچش نکنه. شرمندم کردی دنیا رفتاری رو که من با تو توی این عمارت دارم هیچ کس با بچه هاش نداره همیشه اقاجون میگفت من دارم تو رو لوس و پرو بار میارم و یه روزی چوبش رو میخورم عصبانیت امروز باعث شد یاد حرفش بیافتم و از کوره در برم زیاده روی کردم ولی حقت بود دنیا خواهش میکنم تمومش کن دیگه جواب هیچ کس رو نده هر کس ناراحتت کرد سکوت کن مثل مادرت اون امیر... حرفش رو خورد و نفس حرصی کشید _اگه یه بار دیگه دست روت بلند کرد فقط به من بگو تا آرزوی با تو بودن رو با خودش به گور ببره _بابایی زن عمو خیلی ناراحتم میکنه _میدونم باباجون ولی خیلی مهربونه اگه باهاش خوش رفتار باشی رفتارش زمین تا اسمون باهات تغییر میکنه ، به خاطر من، التماست میکنم دنیا، جون من جوابش رو نده به چشم هاش خیره شدم دوباره بابای خودم بود همون بابای مهربون که با منطق خودش رامم میکرد لبخند بی جونی زدم _چشم ابروهاشو بالا داد _از اون چشم ها که چند روز بعد عقدت قبل از خونه ی آقاجون دادی نمیخوام _قول میدم بابا، اما اگه اذیتم کنه به شما میگم _آفرین پاس بده زمین من خودم درستش میکنم پیشونیم رو بوسید از جاش بلند شد و رفت سمت در ایستاد و برگشت سمتم _هر کس یه نقطه ضعفی داره دنیا! نقطه ضعف من شرمندگی که تو باعث بشی، اون موقع سخت می تونم جلوی خودم رو بگیرم. نمی دونم دفعه ی بعد بتونم خودم رو کنترل کنم یا نه _دفعه ی بعدی وجود نداره بابا قول می دم. لبخند رضایت بخشی زد و گفت _صورتت رو بشور بیا نهار بخوریم _چشم از اتاق بیرون رفت نفس سنگینی کشیدم اگه بابا نمی اومد سراغم شاید تا یه هفته جرات نمی کردم از خونه بیرون برم حالا باید روزه سکوت بگیرم در برابر حرف های دیگران خیلی سخته، فکر کنم ادم بخواد بدون اکسیژن زندگی کنه انقدر سخت نباشه که به من بگن جواب نده ،اونم کی جواب بزرگتر هایی که همشون فضول منن با صدای بلند دنیا دنیا گفتن امیر حواسم جمع شد که گوشی رو قطع نکرده بودم تا حرف های ما رو بشنوه https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت74 ❣زبان عشق❣ سمت در برگشم به چهره ناراحتی نگاه کردم که چند دقیقه پیش میخواست من رو کتک بزنه
❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _چی میگی؟ _چی میگی نه. جانم _خیلی خب بابا الان چی کار داری؟ _اول اینکه درست صحبت کن فکر نکن بابات پشتت در اومده من بی خیالت می شم ،بعدم... اصلا حوصله ی شنیدن حرف هاش رو نداشتم پریدن وسط حرفش گفتم _آقاجون چی کارت داشت مکث کردی نفس عمیقی کشید، انقدر سنگین بود که صدایش رو شنیدم _هیچی. به خاطر قلب خانوم جون میخوان برن از تهران _بهتر یه مرادی زورگو تو این خونه کمتر نفس کشیدن راحت تر _تو الان این همه دعوا شدی به خاطر بی ادبیت چرا هنوز ادب نشدی _امیر داری میری رو مغزم کار نداری _این چه طرز حرف زدن دنیا _حوصله ات رو ندارم، عین بابابزرگ ها فقط میگی این کار رو بکن این کار رو نکن خداحافظ بلافاصله گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت در حال حاضر زورم فقط به این میرسه البته فقط از پشت گوشی مانتوم رو درآوردم ابی به صورتم زدن و رفتم پایین بابا سر میز نشسته بود و مامان کنار گاز ایستاده بود سلام ارومی گفتم و نشستم روبروی بابا مامان هم با دیس برنج اومد کنارمون و شروع کردیم همه بی میل می خوردم و تلاش داشتیم که کسی متوجه نشه اما بی فایده بود بعد از خودرن نهار ظرف ها رو شستم و برعکس همیشه که فوری می رفتم اتاقم نشستم روی مبل کنار تلوزیون _هانیه خانم بعد از ظهر حاضر شید با دنیا یه چتد جا بریم عید دیدنی _من حاضر میشم ولی دنیا باید با امیر بیاد بابا اخم هاش تو هم رفت _چرا؟ _برای اینکه زن و شوهرن شما از دست امید عصبانی هستی اونم جوونه حق داشته ناراحت شه. زنش و خواهرش تو خیابون جیغ زدن و باعث جلب توجه شدن حالا از کوره در رفته یه اشتباهی کرده شمام که دعواش کردی کوتاه بیا دیگه اقا رضا _اصلا دنیا خودش باید بگه سرش رو برگردوند سمت من _دوست داری با کی بری بابا اومدم حرف بزنم که مامان گفت _عه. اقا رضا به خدا از شما بعیده! سر یه اشتباه بین این دو تا فاصله ننداز. دنیا باید با امیر بره شما دوست داری با ما بیاد اصلا چهار تایی با هم میریم بابا چشم غره ای به مامان رفت و سکوت کرد چند لحظه بعد برگشتم اتاقم بدون اینکه به گوشی نگاه کنم از رو تخت انداختمش زمین و دراز کشیدم چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ریحانه 🌱
#پارت75 ❣زبان عشق❣ روسریم رو که به خاطر بغل کردن بابا روی شونه هام افتاده بود رو در آوروم و گوشی
❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی؟ _چی میگفتم ؟ میگفتم نیاید؟ _اره گوشی رو بردار زنگ بزن بگو امشب جایی دعوتیم یه شب دیگه بیان صداشون اروم شد و دیگه نمی شنیدم از اتاق بیرون رفتن و پشت نرده های پله نشستم _امروز اصلا نمی شناسمت آقا رضا. بیا این گوشی اینم شماره ی داداشت زنگ بزن بگو من از شما ها دلخورم دوست ندارم ببینمتون امشب شام تشریف نیارید _تو نباید قبول می کردی _من نمی تونم _پس زنگ بزن بگو امیر حق نداره بیاد _ای بابا تو رو خدا بس کن اقا رضا چه بی منطق شدی _دختر من رو زده _زن و شوهرن الان دعوا میکنن دو دقیقه ی دیگه اشتی برگشتم تو اتاقم گوشیم رو از رو زمین برداشتم هفده تماس بی پاسخ از امیر شمارش رو گرفتم به تک بوق اول با فریاد جواب داد _کجایی تو چشم هام رو بستم گوشی رو از گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم اروم دوباره کنار گوشم گذاشتم _خب خواب بودم _برا چی گوشی رو روی من قطع میکنی _خدافظی کردم دیگه _تن صداش اروم شد ولی هنوز طلبکارانه حرف میزد _تو اتاقتی _اره _از پایین چه خبر _خبر که شما شب شام میاید اینجا، امیر به نظرت زود نیست؟ _چی؟ _اینکه صبح بابا اومده خونتون کلی دادو بی داد کرده شب شما شام بیاید اینجا _مامانمم گفت ولی بابا حرف گوش نکرد صدای دنیا دنیا گفتن مامان از پایین میاومد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و با صدای تقریبا بلندی گفتم _بله _بیا پایین کارت دارم _الان میام گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _مامانم کارم داره. کار نداری ؟ _موبایلتم ببر پایین شاید زنگ زدم. دنیا جواب میدیا باشه خدافظی گفتم و قطع کردم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت76 ❣زبان عشق❣ چشم هام گرم خواب شدن که با صدای دادو بیداد بابا بازشون کردم _برا چی قبول کردی
❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو آشپزخونه مشغول بود مستقیم رفتم پیش مامان _کارم داری مامان توی ظرفشویی در حال شستن برگ های کاهو بود سرش رو برگردوند سمتم _سالاد رو درست می کنی؟ خیلی کار دارم مامان _چشم _دورت بگردم الهی فقط یه کم صبر کن آب کاهو ها بره نشستم روی صندلی به قاشق ها و لیوان هایی که مامان روی میز چیده بود نگاه کردم سرم رو بالا بردن اروم گفتم _به نظرت بابا امیر رو می بخشه مامان هم ارومتر از خودم گفت _برو بهش بگو ببخشه _من می ترسم مامان _هیچی بهت نمی گه ، برو بهش بگو بزار امشب ختم به خیر بشه، دلم خیلی شور میزنه نگاهم رو به بابا دادم، اصلا متوجه من نشده بود چه جوری بگم؟از کجا شروع کنم؟ نکنه دوباره خودم رو دعوا کنه _پاشو این چایی رو براش ببر بهش بگو به سینی چایی که دست مامان بود نگاه کردم کی چایی ریخت؟ با کمی مکث از جام بلند شدم سینی رو گرفتم و از اشپزخونه بیرون رفتم چایی رو جلوش گذشتم از بالای عینک نگاهم کرد و تشکری زیر لب گفت قلبم تند تند میزد عزمم رو جزم کردم گفتم _بابایی بدون اینکه سرش رو از کتابش بالا بیاره گفت _جانم نفس عمیقی کشیدم اب دهنم رو قورت دادم چشم هام رو بستم _چی میخوای بگی بابا چشمم رو باز کردم عینکش رو دستش گرفته بود و نگاهم میکرد _دنیا جان برای اینکه با من حرف بزنی نباید بترسی من اگه از دستت عصبانی بودم دلیل داشتم. الان چرا می ترسی حرف بزنی؟ _نه نمیترسم فقط استرس دارم _استرس چی بابا _هیچی اخه ... لب پایینم رو به دندون گرفتم _من میدونم شما بدتون میاد از این حرف ها ولی نمیدونم چه جوری باید بگم _از کدوم حرف ها _حرف هایی که الان میخوام بگم خیره نگاهم میکرد به زور لب زدم _من ... امیر...دو...دوستش دارم خیلی زیاد بابایی میشه ببخشیش، دیگه دعواش نکنی. نفس سنگینی کشید عینک و کتاب رو روی میز گذاشت _من و عموت به فاصله ی دو ماه ازدواج کردیم علی به دنیا اومد دو سال بعدشم امیر، عمتم یه سال بعد ما ازدواج کرد اونم زهرا رو به دنیا آورد و بعدم مهدی رو . من و مامانت بچه دار نشده بودیم به اصرار خانم جون رفتیم آزمایش دادیم و گفتن اشکال از منه بعد از کلی دکتر رفتن و دکتر عوض کردن یکی شون اب پاکی رو ریخت رو دستمون گفت که من هیج جوره بچه دار نمیشم و هزینه های درمانم خرج الکیه اون موقع محمد هم به دنیا اومده بود از مطبش که اومدیم بیرون با ناامیدی تمام به مادرت گفتم حالا چی کار کنیم بدون اینکه رفتارش نسبت به من تغییر کنه گفت که بریم رستوران شام بخوریم اونشب مادرتو گذاشتم خونه و مستقیم رفتم مشهد تو حرم نشستم و به ضریحش خیره شدم یک کلمه هم حرف نزدم چشم از حرمش بر نمی داشتم شلوغی حرم هم مانع از نگاه کردنم نمی شد سه روز اونجا نشستم بعدشم برگشتم تهران، نه ماه بعدش تو به دنیا اومدی ،هنوز متوجه معجزه امام رضا نشده بودم مدارک پزشکیم رو برداشتم تو رو هم بغل کردم رفتم مطب همونی که گفته بود بچه دار نمی شم بهش گفتم علمش رو نداری بیخود میکنی نظر میدی گفت من الانم میگم تو بچه دار نمیشی برو ببین چی کار کردی که خدا اینو بهت داده تازه فهمیدم تو برای من معجزه ایی. تو کل این هفده سال دست روت بلند نکردم. همه ی بچه ها از طرف خدا هدیه هستن برای پدر و مادراشون ولی تو خیلی برای من خاصی، معجزه ای که زندگیم رو زیر رو کرد . امیر رو معجزه من دست بلند کرده دلم باهاش صاف نمیشه میدونستم که دیر باردار شدن ولی هیچ وقت اینجوری برام تعریف نکرده بودن به جورایی احساس غرور میکردم _بابایی تو رو خدا،جون من، تمومش کن هر ادمی وقتی عصبی میشه نباید سمتش بری تقصیر خودم بود تو اوج عصبانیتش رفتم جلو نگاهش رو به کتاب روی میز داد خم شدم و تو صورتش نگاه کردم _باشه بابایی نفس سنگینی کشید _باشه از جام بلند شدم و صورتش رو بوسیدم _مرسی بابا _فقط قولت یادت نره _مطمعن باشید یادم نمیره بلند شدم و رفتم پیش مامان با کلی ذوق سالاد رو درست کردم و با تمام سلیقه توی ظرف چیده بودم به هنرم تو ظرف های سالاد نگاه میکردم که یاد امیر افتادم باید بهش پیام بدم که بابا رو راضی کردم به دنبال گوشی به میز نگاه کردم بعد هم نگاهم به اپن رفت ولی نبود رو به مامان که در حال سرخ کردن مرغ ها بود گفتم _مامان گوشی من رو ندیدی پیداش نمیکنم _نه با گوشی من زنگ بزن پیداش کن _اخه رو سکوته _اومدی پایین دستت نبود شاید بالا گذاشتی فوری رفتم بالا با دیدن گوشیم روی تخت دو دستی زدم تو سرم یادم رفته بود ببرمش پایین صفحش رو روشن کردم یازده تماس بی پاسخ این بار حتما میکشم سه تا پیام هم اومده بود که جرات نکردم بازش کنم https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ریحانه 🌱
#پارت77 ❣زبان عشق❣ رفتم پایین. بابا روی مبل نشسته بود عینکش به چشمش بود و کتاب می خوند مامان هم تو
❣زبان عشق❣ لباس مناسبی که امیر خوشش بیاد رو پوشیدم شال همرنگش رو هم برداشتم و رفتم پایین ساعت هفت بود و هنوز نیومده بودن مامان بالا سر قابلمه برنج بود دستش رو خیس کرد و به دیواره ی قابلمه زد _مامان _جانم _امیر به من گفت میری پایین گوشی رو هم با خودت ببر من یادم رفت الان که رفتم بالا کلی زنگ زده بود منم ترسیدم زنگ بزنم ببینم چی کارم داره الان بیاد اینجا دعوام میکنه. من چی کار کنم _چرا انقدر سر به هوا بازی از خودت در میاری. حق داره خب بیچاره، با اون وضعیتی که ما از خونه شون اومدیم بیرون خب دلش شور می زنه الان هر چی بهت بگه حقته _عه . مامان تو دلم رو خالی نکن دیگه لبخند حرص درآری زد گفت _خوشم میاد حسابی ازش حساب می بری _نخیرم. وحشی بازی در میاره می ترسم بلند خندید و به حالت شوخی گفت _در هر صورت به این میگن جزبه ی مرد که خوشبختانه امیر داره. کمی مکث کرد و گفت _نترس یه امشب رو کاری بهت نداره با شنیدن صدای در خونه دلم یهو ریخت پایین برگشتم به در خیره شدم بابا رفت سمت در که مامان گفت _علی هم هست _میدونم _خب نمیخوای شالت رو سر کنی ؟ _اصلا حواسم نیست به خدا دارم از ترس سکته میکنم مامان شالم رو از رو دسته ی صندلی برداشت و انداخت روی سرم _ان شاالله هیچی نمیگه با صدای یالله گفتن عمو به در نگاه کردم دسته گل بزرگی دست عمو بود پشت سرش زن عمو اومد و بعدم علی و زهرا انتظارم برای وارد شدن امیر خیلی طول نکشید ، امیر سرافکنده با جعبه ی شیرینی که دستش بود وارد شد بابا اولش سنگین رفتار کرد ولی اون دسته گل بزرگ رو که دست عمو دید خوشحال شدو دوباره شد همون بابا رضای خودم مهربون و دوست داشتی همشون کنار ایستادن مامان گفت _چرا ایستادین بفرمایید بشینیدعمو رو به امیر گفت _امیر یه کاری باید بکنه امیر رفت سمت بابا فکر کنم سرش دیگه از اون پایین تر نمیرفت _عمو ببخشید اشتباه کردم _یه ساعت پیش دنیا ضمانتت رو کرده بخشیدمت فقط دیگه تکرار نشه _چشم قول میدم بابا پیشونیش رو بوسید https://eitaa.com/reyhane11/12524 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ ❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣