#پارت3
❣زبان عشق❣
رفتم جلو روی صندلی نشستم.
_وقتی کسی در برابر اذیت های امیر از من دفاع نمی کنه خودم دست به کار می شم
سمت یخچال رفت لیوان آب پرتقالی رو برداشت روی میز گذاشت
_ بی انصافی نکن بابات چند سری به خاطر تو با امیر دعوا کرده
_دعوا که فایده نداره. جمع کنید از اینجا بریم یعنی چی که آقا جون دوست داره بچه ها شبیه هم باشند همه رو جمع کرد دور هم. من هم دوست دارم مثل بقیه مردم مستقل باشیم از هر طرف میچرخم یکی کنارمه دوست ندادم کنار هم باشیم.
آب پرتقال برداشتم کمی خوردم.
_غر نزن، پاشو برو لباستو عوض کن.
بحث کردن بی فایده بود. بلند شدم به سمت پله ها حرکت کردم با شنیدن صدای در سرم یخ کرد سمت آشپزخونه برگشتم و با ترس گفتم
_مامان تو رو خدا باز نکن امیره.
_چیکار کردی باز، چرا انقدر ترسیدی؟
_هیچی به خدا.
مکث کردم و با لبخندی که الان کل صورتم را گرفته بود گفتم
_در رو محکم روش بستم.
_اشتباه کردی. ولی این ترسیدن نداره.
_اون عقده ایه.
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره صدای در اومد داشتم سکته میکردم مامان بدون توجه به من سمت در حرکت کرد.
_ اومدم، در رو چرا قفل کردی دختر؟
در را باز کرد. با شنیدن صدای مَهدی قلبم آروم گرفتم رفتم جلو
_سلام زن دایی
_سلام مَهدی جان. خوبی ؟
_خوبم ممنون، آقا جون با دنیا کار داره گفت بره پیشش.
از پشت مامان سرک کشیدم و سلام دادم
مهدی هم با سر جواب داد
_بیا تو حالا پسرم
_نه کار دارم قراره با محمد بریم کارهای سربازیش رو درست کنیم
_به سلامتی. خداروشکر که یه برادر مثل تو داره، برو به سلامت عزیزم.
_ممنون.
مامان برگشت سمت آشپز خونه تو حیاط رو نگاه کردم خبری از امیر نبود.
_دنیا!
نگاهم رو به مَهدی دادم، هیچ وقت معنی نگاهش رو نمی فهمیدم.
_تنها نرو
نگران گفتم
_چرا؟
_پیشنهاد دادم.
چشمکی زد و رفت. با اینکه تلاش داشت خودش رو اروم نشون بده ولی موفق نبود این رو به راحتی می شد از چشم هاش فهمید.
ترس تو دلم افتاد. فکر کنم امیر این دفعه شکایتم رو به آقاجون کرده. وای خدا من از اون ابوالهل می ترسم در رو بستم برگشتم آشپزخونه مامان در حال درست کردن سالاد بود
_من نمی رم.
_دنبال شر می گردی؟
_اون با من چی کار داره؟
_اولا اون نه آقاجون، دوما می ری می فهمی.
_پس تنها نمی رم. شما هم باید بیاید.
سرش رو بالا آورد
_با من که کار نداره، بعدم تو اخلاقش رو نمی دونی الان من بیام خیلی شیک بیرونم می کنه.
_باشه تو بیا، تواتاق آقاجون نیا.
کلافه نگاهم کرد. با التماس گفتم
_مامان، توروخدا.
_باشه. برو حاضر شو.
زیر لب گفت
_ خدا به خیر کنه.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو روی تختم کنار پنجره انداختم. مانتو شلوار رو هم کنارش پرت کردم. در کمدصورتی لباسم رو باز کردم دقیقا گوشه ی اتاق نقطه ی مقابل تختم قرار داشت که یک دفعه فکری به سرم زد کنار پنجره رفتم و پرده ی تور صورتی اتاقم رو کنار زدم مَزیَت اتاق من به کل خونه این بود که از پنجرش کل حیاط و ساختمون های داخلش رو براحتی می شد ببینی .نگاهی به خونه ی اقاجون کردم
_من حال تمام مرادی ها رو می گیرم. حتی اون آقاجون نفرت انگیزِ زورگو رو
فوری لباسم رو در آوردم و رفتم داخل حمام.
دوش اب رو باز کردم و زیرش ایستادم
چند دقیقه ای بیشتر داخل نبودم که صدای مامان اومد
_دنیا! الان چه وقت حموم رفتنه؟
_زود میام.
_توی این خونه هیچ کس رو حرف این پیرمرد حرف نمی زنه، اونوقت تو همش شر درست می کنی. شب جواب بابات رو هم خودت میدی
_مامان توروخدا من خودم غرق استرسم شما دیگه اضافه نکن.
_الان استرس داری؟ به سر فرصت رفتی حموم.
با شنیدن صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته.
آب رو بستم. حوله صورتیم رو پوشیدم و بیرون اومدم هر بار که از حموم بیرون میام کلی به جون بابا دعا میکنم به خاطر اینکه عادت ندارم تو حموم لباس بپوشم تو اتاقم برام حموم ساخته از دست این امیر تو خونه ی خودمون هم اسایش نداریم راه و بی راه اینجاست.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت4
❣زبان عشق❣
یه تونیک با یه شلوار مشکی نه تنگ نه گشاد پوشیدم. موهام رو با سه شوار کمی خشک کردم شالم رو روس سرم انداختم
کتم رو برداشتم رفتم پایین
_مامان
_حاضری؟ بریم ؟
لب هامو دادم جلو، اخم مسخره ای کردم
_من گشنمه، تازه نمازم رو هم نخوندم.
اومد سمتم، دستم رو گرفت و کمی کشید
_بیا بریم. برگشتیم بخون
همین که دستم رو کشید صدای فریادم بلند شد. ترسید. دستم رو رها کرد نگران نگاهم کرد
_چی شد؟
دقیقا همون دستم رو گرفت که امیر یک ساعت پیش قصد شکوندنش رو داشت.
کمی ماساژش دادم.
_هیچی فکر کنم شب روش خوابیدم. یکم درد میکنه.
توی دلم لعنتی نثار امیر کردم. گفتنش فایده ای نداشت چون دوباره امیر کار خودش رو می کرد.
_ترسیدم دختر، بیا بریم که حسابی دیر کردی.
رفت و من هم به دنبالش،نگاهم به خونه ای که تا چند ثانیه دیگه اونجا بودیم افتاد دقیقا سمت راست خونه ی ما بود از خونمون تا اونجا بیست قدم فاصله داشت اینو به خاطر تنفرم از این مسیر هر بار می شمردم.
در زدیم و وارد شدیم.خانوم جون روی صندلی متحرکش نشسته بود
_سلام خانوم جون
_سلام هانیه جان، حالت خوبه
نیم نگاهی به من کرد که سلامی زیر لب دادم.
نفس سنگینی کشید. من تو این خونه به غیر مامان و بابام یه کمی هم عمو عمه هیچ کسی رو دوست ندارم.
_دیر کردید؟
_ببخشید دیگه، تا دنیا لباس هاشو عوض کرد یه کمی طول کشید.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهم کرد. با سر به در اتاق ابوالهل اشاره کرد.
_آقا فتح الله تو اتاق منتظرته.
با بی میلی به سمت اتاق رفتم. که صدای عمه مریم باعث شد به سمت آشپزخونه نگاه کنم.
_دنیا جان، عمه صبر کن. این چایی رو هم ببر داخل.
_سلام
_سلام عزیزم، خوبی؟
نگاهی به سینی دستش کردم
_شما نمی دونید چی کارم داره؟
سینی رو داد دستم. شالم رو مرتب کرد و گونم رو بوسید.
_خیره ان شالله.
ناراحتی عمیقی تو چشم هاش بود که سعی داشت مثل مهدی پنهانش کنه .
در زدم و وارد شدم سلامی زیر لب دادم چایی رو روی میز گذاشتم. مثل همیشه روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود بر عکس اینکه فکر می کردم عصبی باشه آروم بود با صدای محکم و پر ابهتش گفت
_در رو ببند، بیا بشین.
چشم ارومی گفتم و کاری رو که می خواست انجام دادم.
_امشب همه شام اینجا هستن می خوام حرف تو با امیر رو قطعی کنم با بابات حرف زدم موافقه فقط گفته که بهتره شرایط تو رو هم بدونیم. خب ، حالا حرفی داری ؟
تمام حرف هاش رو خیلی جدی با کمی اخم گفت که من جرات مخالفت نداشته باشم حرصم گرفته بود از اینکه برای من تصمیم می گیره درسته که من فقط شونزده سالمه اما اندازه ی خودم حق دارم. سعی کردم حرف هایی رو که می خوام بزنم سبک و سنگین کنم تمام جراتم رو جمع کردم
_اگه کلا نخوام چی ؟
_اصل حرفت رو بزن بچه.
شاید انیر رو دوست داشتم ولی این اجبار باعث شده بود به عیر از مخالفت به هیچ چیز فکر نکنم.
_یعنی اگه کلا نخوام با امیر ازدواج کنم چی ؟
همین که چشمم به قیافه ی ترسناکش افتاد آب دهنم خشک شد و به غلط کردن افتادم که یک دفعه داد زد
_دختره ی نفهم میخوای با آبروی من بازی کنی این پنبه رو از تو گوشت در بیار که بتونی زیر این ازدواج بزنی شونزده ساله دارم میگم امیر و دنیا. حالا تو یه الف بچه میخوای بزنی زیرش.
بحث یک عمر زندگی بود و نباید کوتاه می یومدم
_اندازه ی بابای من سن داره .
با فریاد گفت
_ده سال اختلاف سنی چیزی نیست که تو بخوای بهونه کنی .
_اما م...
_اما بی اما همین که به اسرار بابات قبول کردم بعد از درست ازدواج کنی از سرتم زیادیه. حالا هم از جلوی چشم هام برو
با اخم سمت در رفتم و محکم بهم کوبیدم بدون توجه به افراد جمع شده جلوی در اتاق از خونه بیرون اومدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت5
❣زبان عشق❣
امیر توی حیاط پشت به من ایستاده بود. متوجه حضور من نشد. دوست داشتم تمام ناراحتی هام رو سر یه نفر خالی کنم، چه کسی بهتر از این کوه یخ، پا تند کردم سمتش آنچنان طعنه ای بهش زدم که کنترلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره.
تیز برگشت سمتم، با دیدن پیشونی باد کردش متوجه آثار کارم شدم یه کم از نگاهش ترسیدم فوری دست پیش گرفتم و تقریبا با فریاد گفتم
_چرا سر راه وایستادی؟ برو کنار دیگه دستم درد گرفت. اَه
پشت بهش کردم که برم. دلم هنوز خنک نشده بود. برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
_خیلی بیشعوری.
تمام تلاشش بر این بود که خودش رو کنترل کنه. از لای دندون های بهم کلید شدش گفت
_این چه وضعه لباس پوشیدنه، توی این حیاط نامحرم می ره می یاد.
_به تو چه؟ فضول منی.
یه کم بهم خیره شدیم که برگشتم خونه، وارد اتاقم شدم. باقی مونده ی حرصم رو روی در اتاقم خالی کردم با تمام قدرت محکم بستمش.
اشک توی چشم هام حلقه بست. فکر اینکه با اون خشک خشن زیر یه سقف زندگی کنم تمام تنم رو به لرزه می نداخت.
روی تخت نشستم زانوهام رو بغل گرفتم .
حتما آقاجون از حاضر جوابیم به بابا شکایت میکنه و شب باید منتظر بازخواست باشم
چه خوب که فردا پنج شنبه است از مدرسه رفتن راحتم وگرنه مجبور بودم با این اعصاب خراب، برم دفتر جواب پس بدم که چرا فیزیک رو خراب کردی.
در اتاقم باز شد و من رو از افکارم بیرون آورد فوری اشک هام رو پاک کردم مامان ناراحت بود و فهمیدن علتش اصلا کار سختی نبود.
_دختر خوب، اینجوری جواب بزرگتر رو می دن.
_مامان اصلا حوصله ندارم
_شب جواب بابات رو هم خودت می دی. الان هم حاضر شو، باید بریم یه لباس برای امشب برات بخرم. صورتم رو ازش برگردوندم
_من نمی ام
_چرا؟
سرم رو چرخوندم سمتش و محکم گفتم
_چون کوه یخ هم می اد.
خیلی جدی گفت
_اولا امیر قراره شوهرت بشه در موردش درست صحبت کن. دوما نمیاد،با علی و زهرا می ریم، اون خودش کار داره.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت6
❣زبان عشق❣
_مامان، تو یه کاری کن. من اصلا امیر رو دوست ندارم
به چار چوب در تکیه داد
_این تصمیمیه که پدر و پدر بزرگت برات گرفتن، امیر هم پسر خوبیه، چرا مخالفت می کنی؟
_کجاش خوبه، همیشه اخم می کنه، همش گیر می ده. من مطمعنم این منو کتک میزنه. یادت نیست سر یه روسری چه بلایی سر پریسا آورد
_پریسا روسریش رو تو پارک در آورد.
_از سرش افتاد
_دختر گلم، آدم روسریش رو محکم میبنده که از سرش نیافته
_آخه شما یه کم فکر کنید. این که واسه یه اتفاق، اونجوری کتک میزنه اگه از عمد کاری بکنی چی کار می کنه.
_خب از عمد کاری نکن
_شما همش حرف خودت رو میزنی. من میگم این وحشیه.
_حالا بلند شو حاضر شو وقت کم داریم
از اینکه حرف هام رو هیچ کس اثر نداشت کفری بودم با تمام حرص گفتم
_من لباس مشکی میخرم امروز،صبر کن
اخم هاش توی هم رفتن کلافه لب باز کرد
_بلند شو
_شما برو نماز بخونم می آم.
نمی تونم بگم دوستش ندارم ولی خیلی ازش می ترسم تا میتونم هم باید روی اقاجون رو کم کنم
****
از در خونه بیرون رفتیم علی و زهرا توی ماشین منتظر ما بودن بر عکس امیر، علی هم اخلاقش خوب بود هم خیلی مهربون بود همیشه هم می خندید. کاشکی به جای زهرای عمه، علی نامزد من بود. سلام کردم و نشستم.
علی از تو آینه نگاهم کرد
_دختر عمو نبینم اخم کنی.
_از دست برادر بیشعورته.
مامان نفس سنگینی کشید و به بیرون نگاه کرد.
خیلی مسخره و خنده دار گفت
_اینکه علی بیشعوره که توش حرفی نیست. اگه نبود که تو رو انتخاب نمی کرد.
زهرا که تا الان سکوت کرده بود آروم روی شونه ی علی زد
_عه علی، شاید ناراحت شه
_چیزی نگفتم که بابا
_عیب نداره زهرا جون ، امروز همه من رو ناراحت کردن نامزد شما هم روش .
برگشت عقب و با لبخندی که همیشه نشون دهنده ی آرامشش بود لب باز کرد
_من معذرت میخوام، فقط میخواست شوخی کنه
بغض گلوم رو قورت دادم و به بیرن نگاه کردم. به غیر از مامان که مدام با گوشیش صحبت میکرد شماره کارت برای بابا میخونید هیچ کس حرفی نمیزد
رسیدیم و بعد از پارک ماشین وارد پاساژ شدیم. علی و زهرا حواسشون به خودشون بود و عاشقانه راه می رفتن. من هم توی ویترین مغازه ها دنبال یه لباس تیره، کل مغازه ها رو گشتیم و مامان کلی لباس نشونم داد انگار قبل از ما تمام لباس های تیره پاساژ رو خریده بودن.
یک آن چشمم به پیراهن صورمه ای افتاد.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت7
❣زبان عشق❣
دور تا دور یقه ی ایستادش سنگ دوزی شده بود. آستینش سه ربع و قدش تا زانوهام.
این مدل لباس با نقشه ای که کشیده بودم جور در می یومد. با آستین کوتا ه و قد لباس،امیر رو ناراحت می کنم . با رنگش هم هر چی بزرگتره.
رو به مامان با ذوقی ساختگی که متقاعدش کنم گفتم
_وای مامان، این عالیه
_رنگش تیره ست. خانوم جون بدش می اد . اینها قدیمی هستن امشب باید لباس سفید بپوشی
پام رو روی زمین کوبیدم
_یا این ، یا هیچی
کلافه نگاهم کرد
_باشه، ولی اتخاب شالت با من
قبول کردم. لباس رو با یه شال سفید با گل های صورمه ای به همراه یع ساپورت خریدم.
خرید ساپورت هم فقط به افتخار امیر بود. نباید زیادی بهش خوش بگذره. از ساپورت خوشش نمی اد. این رو اون روزی که نزاشت پریسا با ساپورت بیاد حیاط فهمیدم.
خریدمون که تموم شد کمی دنبال زوج عاشق همراهمون گشتیم و بالاخره برگشتیم خونه.
با دیدن ماشین پارک شده بابا جلوی خونه یاد حاضر جوابیم به آقاجون افتادم و خودم رو برای یه توبیخ بزرگ آماده کردم.
وارد خونه شدیم طبق عادت با صدای بلند سلام کردم و بر عکس همیشه بابا بی جون و با اخم جوابم رو داد
دلخور نگاهم کرد خودم رو زدم به اون راه و ابراز بی اطلاعی کردم.
_ناراحتی بابایی؟
_نباید باشم
جلو رفتم و کنارش نشستم دستم رو روی پا هاش گذاشتم.
_برای چی؟
_کارهای زشت امروزت یکی دو تا نیست. جواب پدر بزرگت رو به بدترین شکل دادی.
_من فقط گف...
دستش رو روی بینیش گذاشت و ابروهاش رو بالا داد
_فقط گوش می کنی.
سرم رو پایین انداختم
_حاضر جوابی که کردی. در اتاق رو محکم کوبیدی. در حیاط رو چرا زدی تو سر امیر، نگفتی سرش میشکنه ؟
ناخواسته لبخند زدم که شکر خدا از دید بابا مخفی موند
_اونم از طعنه ای که تو حیاط بهش زدی، اصلا حواست هست به هم محرم نیستید.
یه لحظه حرصم گرفت از این گزارش دقیقی که داده بود.
_همه رو خودش گفته، نگفت امروز تو خیابون جلوی مردم میخواست مچ دستم رو بشکونه.
مامان با صدای ارومی گفت
_تو گه گفتی چون روش خوابیدی درد میکنه.
_بله مامان خانوم. بر عکس اون کوه یخ فضول ، من عادت ندارم سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کنم.
اخم های بابا از شنیدن این خبر توی هم رفته بود. من هم از فرصت استفاده کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت8
❣زبان عشق❣
بابایی، توروخدا، من امیر رو دوست ندارم. بد اخلاقه، همش گیر میده این که الان هیچی نشده دست من رو می پیچونه بعد ازدواج حتما میشکونه.
از جاش بلند شد بدون اینکه حرفی بزنه از خونه بیرون رفت میدونستم کجا می ره. فوری بلند شدم رفتم جلوی پنجره ی اشپزخونه توی حیاط رو نگاه کردم.
مستقیم رفت در خونه ی عمو حمید، در زد زن عمو اومد بیرون و دوباره برگشت داخل چند لحظه بعد امیر اومد بیرون نمی فهمیدم چی میگن بابا تند تند حرف میزد و امیر سعی داشت توضیح بده انگشت اشارشو گرفت سمت امیر و محکم بالا و پایینش میکرد کاش می شنیدم چی می گن امیر سرشو پایین انداخت. بابا که برگشت سمت خونه فوری سر جام برگشتم.
مامان کلافه نگاهم میکرد
_چی شد؟
-فکر کنم امیر رو دعوا کرد.
توان جمع کردن نیش بازم رو نداشتم
_حالا بگو از من دفاع نمیکنه.
صدای در اومد و بالا با صدای بلند گفت
_دیگه حاضر شید بریم.
لبخندی که توانایی جمع کردنش رو نداشتم به راحتی آب خوردن محو شد. فکر کردم امشب رو کنسل می کنه ولی نکرد
نا امید رفتم تو اتاقم نمازم رو خوندم لباس هایی که خریده بودم رو پوشیدم با چهره ی آویزون پله ها رو پایین رفتم مامان پایین پله ها ایستاده بود
_عروس کوچولو . من همین یه دختر رو دارم بخند بزار خوشحال باشم
اره خوشحال باشید. با بدبختی من خوشی کنید.
البته مامان بی تقصیره ،لبخند مصنوعی زدم که رنگ نگاه مامان رو تغییر داد همون موقع فکری به ذهنم رسید.
حالا که هیچ کس من رو آدم حساب نمی کنه من هم با این لبخند مصنوعی لج همه رو در میارم
وارد خونه ی آقاجون شدیم تنها ساختمانی که ساختارش با بقیه فرق می کرد.همه بودن و به خاطر ما ایستادن باهم احوال پرسی کردن و نشستن من هم با همون لبخند عریض روی لبم وارد شدم تعجب همه ی خانوم های جمع رو روی خودم دیدم که به خاطر رنگ لباس و لبخند عریضم بود.
نگاهم رو به امیر دادم که به جای تعجب بارون خشم از صورتش می بارید با همون لبخند مصنوعی یه کم چشم هام رو ریز کردم و زبونم رو در آوروم. این رفتارم از چشم بابا دور نموند و چشم غره ای نثارم کرد که به اجبار لبخندم رو جمع کردم .
تا همین جا هم حرص امیر رو درآورده بودم و این برام رضایت بخش بود.
بعد از ما احمد آقا اومد همه به احترامش بلند شدیم طبق معمول این خانواده ی پنج نفره کنار هم نشستن احمد اقا هم مثل من زندگی تو این عمارت رو دوست نداشت اما به خاطر عمه تک دختر آقاجون حاضر شده بود و تحمل می کرد .
همه مشغول حرف زدن باهم بودن . امیر مدام کنار گوش عمه پچ پچ می کرد عمه هم گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به امیر . امیر که ساکت شد بلند شد و از خونه بیرون رفت کمتر از دو دقیقه برگشت اومد سمت من ، من هم چون تو این جمع احساس امنیت نمی کردم کنار بابا نشسته بودم نشست کنارم و طوری که بابا بشنوه گفت
_عشق عمه چرا آستین لباست کوتاهه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت9
❣زبان عشق❣
_حیف نیست دختر به این خانومی که نمازش ترک نمیشه، این دست های خوشگلش رو نشون نامحرم بده.
بابا که تا اون موقع متوجه آستین هام نشده بود خیلی نرم چپ چپ نگاهم کرد
ببخشیدی زیر لب گفتم
_بیا عزیزم بزات ساق دستی آوردم رنگش هم سفیده با شالت سِت میشه
نگاهی به امیر کردم لبخند پیروز مندانه ای روی لب داشت تمام حرصم رو توی صورتم نشونش دادم ساق رو با حرص از عمه گرفتم و دستم کردم
شام رو خوردیم که یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای خانوم جون گفت
_دیگه بهتره امیر و دنیا برن بالا حرف هاشون رو با هم بزنن
امیر نیم خیز شد که با صدای من دوباره نشست
_چه حرفی؟ همه برای ما بریدن و دوختن حرف برای اونهاییه که می خوان به تفاهم برسن ما که تفاهم نداریم اما مجبور به این ازدواجیم. چون تصمیمش گرفته شده. من رسما اعلام میکنم این کوه یخه عصا قورت داده ی خشکِ خشنِ وحشی رو نمیخوام
با صدای آقاجون تازه متوجه دهن های باز مونده ی اطرافیانم شدم
_رضا واقعا برات متاسفم . اصلا تو تربیتش موفق نبودی
چهره ی شرمنده ی بابا رو دیدم از حرف هایی که زدم حسابی پشیمون شدم
دست هاش رو توی هم کرده بود و به زمین نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم کا آقا جون خیلی محکم و شمرده گفت
_برید اتاق حرف هاتون رو بزنید .
بلند شدم رفتم سمت پله ها پایین یه سالن بزرگ بودیه اتاق خواب بقیه ی اتاقها بالا بودن ،پله ها رو بالا میرفتم و از صدای پشت سرم متوجه شدم که امیر هم داره میاد به پا گرد پله ها رسیدیم و دیگه دیدی از پایین نداشتیم یه دفعه امیر بازوم رو گرفت و من رو کشوند به طرف اتاق خیلی ترسیده بودم ولی بروز ندادم پرتم کرد وسط که افتادم کف اتاق جای دستش رو روی بازوم ماساژ دادم
_چیه وحشی ، باز رم کردی ؟
خیلی عصبی با چهره ی سرخ شده گفت
_کوه یخ ، عصا قورت داده، خشک خشن وحشی دیگه توهین بلد نبودی بارم کنی
خودم رو جمع و جور کردم نشستم روی لبه ی تخت توی اتاق با صدای آروم و لج در آری گفتم
_آهان. از اون لحاظ خب تو هم اگه بلد بودی می گفتی
_یک دفعه ی دیگه جلوی جمع تحقیرم کنی سالم نمیزارمت دنیا. توباید خدا رو هم شکر کنی که من دارم می گیرمت
قیافه ام رو مشمعز کردم
_چرا اونوقت؟
_چی کم دارم ؟
چی داری ؟ خونه از بابات کار از پدر بزرگت یه پراید ساده هم نداری بی چاره ی فقیر به تیپ و هیکلت می نازی که از نظر من خیلی هم بد تیپ و زشتی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت10
❣زبان عشق❣
نا باورانه نگاهم کرد
_واقعا
دروغ گفتم از هر چی مشکل داشت از هیکل و قیافه نداشت اما نباید کم می اوردم.
_ول کن بابا . من که اصلا دوستت ندارم از این ازدواجم بی حد ناراضی ام
اینم دروغ گفتم
_من هم همینطور
لبهام رو آویزون کردم و چشم هام رو ریز با حالا مسخره ای گفتم
_پس مبارکه
ده دقیقه ای الکی تو اتاق تشستیم نه من حرف می زدم نه امیر جای دستش روی بازوم خیلی درد می کرد که چون دوست نداشتم احساس ضعف کنم اصلا اهمیت نمی دادم
_الان می خوای بگی نه
نگاهش کردم
_نه
_پس بریم پایین ؟
_بفرمایید
بلند شدم
_یه چیز مهم
گردنم رو کج کردم و مسخره و کلافه نگاهش کردم
_این حرفم رو دیگه تکرار نمی کنم . توی حیاط لباس مناسب بپوش
_صبح هم گفتم به تو ربطی نداره.
چشم هاشو ریز کردو تهدیدوار گفت
_می بینیم
شونه هام رو بالا دادم و با بی تفاوتی لب زدم
_ببین
از کنارش رد شدم و پایین رفتم . کنار بابا نشستم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت2_10
❣زبان عشق❣
جو خونه خیلی سنگین بود همه فقط به هم نگاه می کردن تنها کسایی که تو اون جمع خوشحال بودن مهدی ومحمد بودن که مدام ریز ریز می خندیدند پریسا با اینکه دل خوشی از امیر نداشت ولی هر بار که امیر رو ناراحت میکردم تقریبا با هام قهر میکرد الانم مثل هر بار ژست قهر رو گرفته. نگاهم به علی و زهرا افتاد که در گوش هم حرف میزدن
با شنیدن صدای سرفه ی امیر نگاه ها به طرف راه پله افتاد. بر عکس قیافه ی غم گرفته و حرصی من لبخند به لب داشت و ابراز خوشحالی می کرد.
عمه برای عوض کردن فضای خونه یه کم شکلات روی سر امیر ریخت و هلهله کرد اینکارش تا حدودی شادی رو به خونه برگردوند.
زن عمو که معلوم بود حسابی دلخوره یه جعبه ی کوچیک رو گرفت سمت عمو حمید و کنار گوشش حرفی زد. عمو جعبه رو گرفت و رو به آقاجون گفت
_آقا جون اگه اجازه بدید، با اجازه داداش رضا این انگشتر رو دست دنیا کنیم.
آقاجون با سر تایید کرد. به بابا نگاه کردم
هنوز ناراحت بود زیر لب گفتم
_بابایی، فقط به خاطر شما
لبخند تلخی زد و اعلام رضایت کرد. عمو جلو اومد گونه ام رو بوسید دستم رو گرفت و کنار امیر که روی مبل دو نفره تنها نشسته بود برد.
انگشتر رو دستم کرد خیلی مصنوعی همه دست زدند. نیم نگاهی به امیر کردم خوشحال بود و احساس موفقیت می کرد حرصم گرفت وقتی من خوشحال نیستم اون هم حق نداره خوشحال باشه. آروم گفتم
_امیر
_جانم
_ساپورتم خوشگله
لبخندش رو جمع کرد
_بعدا بهت میگم
اداشو درآوردم صورتم رو ازش برگردوندم.
_می دونستی منم به اجبار اینجا نشستم. ولی به اجبار هم که باشه روت غیرت دارم ، آدمت میکنم
قیافه م رو مشمعز کردم و به سر تاپاش نگاه کردم
_تو اگه بیل زنی، برو زمین خودت رو بیل بزن، آویزون
اخم وحشتناکی کرد که یکم ترسیدم دستش رو جلو آورد پهلو م رو محکم نیشگون گرفت.از لای دندون های به هم کلید شدش با حرص غرید
_اون دهنتم میبندم.
از چهره ام معلوم بودکه چه دردی رو دارم تحمل می کنم ولی کسی حواسش به ما نبود اشک جمع شده تو چشم هم رو به سختی نگه داشتم و نزاشتم جاری بشه
_باشه هر چی تو بگی . فقط ول کن، خیلی درد داره
دستش رو برداشت وحشی زیر لب نثارش کردم با اخمی که حالا جایگزین لبخندش بود به پایین نگاه کرد.دستم رو روی جای دستش گذاشتم هر چی ماساژ دادم از دردم کم نشد
سخنرانی آقاجون برای گرفتن مراسم و زمان عقد و بقیه چیز های مربوط به ما انقدر طولانی و حوصله سر بر بود که ترجیح می دادم هیچی نشنوم برنامه هایی که هر کدوم برای من تلخ از هر تلخی بود. تنیجه دو ساعت حرف زدنش همونی بود که همه می دونستن ،بعد از گرفتن دیپلم، عقد و عروسی با هم برگزار می شه.
اون شب لعنتی بالاخره تموم شد و همراه مامان و بابا برگشتیم خونه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت11
❣زبان عشق❣
خواستم برم بالا که با صدای بابا متوقف شدم.
_دنیا، بیا اینجا.
حتما به خاطر حرف هایی که تو جمع به امیر زدم میخواد دعوام کنه برگشتم و نشستم کنارش
چپ چپ نگاهم کرد
_اول اینکه امروز خیلی بی ادب بودی و باعث خجالت من
نگاهش رو به فرش انداخت
_دوم اینکه درسته آقاجون از اول اسم تو و امیر رو روی هم گذاشته ولی من حاضر نیستم تو رو به زور بدم به امیر. اگه دوستش نداری بگو همین امشب تمومش میکنم. حتی اگه شده...
نفس سنگینی کشید
_...اگه شده از این خونه می ریم. چیزی که برام مهمه فقط تویی بابا ولی من امیر رو تایید میکنم پسر خوبیه اما در آخر منتظر جواب خودتم
از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شده بود سرم رو پایین انداختم ترجیح دادم سکوت کنم
_فکر هاتو بکن بهم جواب بده
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکش با مامان ، یکم به مامان نگاه کردم
_بین این خانواده جدایی ننداز. امیر پسر خوبیه هر مردی قِلِق خودش رو داره بیخودی نه نیار
از جام بلند شدم بعد از بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم شدم روی تخت نشستم
حرف های امیر توی سرم اکو میشد" به زور کنارت نشستم"،"آدمت" میکنم . دستم رو گذاشتم روی پهلوم که هنوز دردش اروم نشده بود.
یک ساعت از اومدنمون گذشته بودن و همه به غیر من خوابیده بودن حرف های بابا حسابی شیرم کرده. آروم و پاورچین رفتم پایین گوشی مامان رو که روی میز بود برداشتم رفتم زیر اپن آشپزخونه نشستم شماره ی خونه ی عمو رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای پریسا اومد
_الو زن عمو، چیزی شده؟
_منم پریسا،در خونتون روباز بزار با امیر کار دارم
_شیطون چی کار داری؟
میخواستم برم حال امیر رو بگیرم ولی نباید به پریسا بگم چون با هام همکاری نمیکنه
_کار دارم دیگه تو فقط باز کن نمیخوام کسی بفهمه.
_باشه بیا ولی این رسمش نیست تو جمع ضایعش کنی تو خلوت قرار بزاری
_تو کاریت نباشه فقط در رو باز کن خودت هم برو بخواب
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم در رو باز کردم سوز سرما به صورتم خورد حکمت این زمستون رو نفهمیدم صبح ها گرمه شب ها سرد برگشتم برم کتم رو بردارم که با یاد اوری اینکه اگه مامان و بابا بفهمن نمیزارن برم پشیمون شدم دست هام رو دور بازوهام سفت گرفتم و با همون لباس ها رفتم خونه ی عمو خوشبخاته پریسا حرفم رو گوش کرده و در بازه اتاق امیر پایین کنار در بود و این کار من رو راحت می کرد. وارد اتاقش شدم تاریک تاریک بود و من به لطف نور کمی که ازپنجره ی رو به حیاط می اومد می تونستم ببینمش یه جوری روی تخت خوابیده که انگار به خواب زمستونی رفته انگشتر رو از دستم در آوردم و روی عسلی کنار تختش گذاشتم با احساس گرفته شدن مچ دستم توی تاریکی سرم یخ کرد
جیغ ارومی زدم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت12
❣زبان عشق❣
برق بالای سرش رو روشن کرد با دیدن من متعجب گفت
_تویی؟ چیزی شده؟
طلبکارانه سعی کردم دستم رو از توی دستش بیرون بکشم
_دستم رو ول کن . ترسیدم. عین جن میمونی
دستم رو رها کردو با حسی که از پرویی من تو چهره ش ظاهر شده بود گفت
_تو بالا سر من ظاهر شدی من جنم.
نشست سر جاش و نگران گفت
_چی شده اومدی؟
دست به سینه شدم و با حس موفقیت همراه با پوزخند لب باز کردم
_اومدم انگشترت رو پس بدم
چشم هاشو ریز کرد
_چرا؟
_چون از من بدت میاد به زور داری من رو میگیری.
_تو اونجوری گفتی من هم جوابت رو دادم.
دستم قفل شده ی روی سینه ام برداش و به سمتش تکون دادم .
_برو بابا
از اتاقش بیرون اومدم صبح به بابا میگم چی کار کردم و برای همیشه با این کابوس خداحافظی می کنم سمت در خروجی رفتم که با صدای عمو سر جام خشکم زد
_دنیا عمو ! اینجا چی کار میکنی؟
برگشتم سمتش توی ذهنم دنبال یه جواب میگشتم
_با من کار داشت بابا. اومده بود معذرت خواهی. انگشتر آورده میگه یا می بخشی یا نمی خوامش هر چی گفتم بخشیدم میگه عمو و زن عمو هم باید ببخشن
هاج و واج به امیر نگاه می کردم.
_فریبا خانم. بیا ببین عروست کارت داره.
زن عمو از اتاقشون که دقیقا روبروی اتاق امیر کنار آشپز خونه بود بیرون اومدو با تعجب به من نگاه کرد. از این آشی که امیر برام پخته بود حسابی عصبی شدم و از شدت خشم نفس کشیدن برام سخت بود.
_دنیا جان خودت بگو عمو.
_زن عمو ... اگه...
به امیر نگاه کردم که با لبخند حرص درآری به من نگاه میکرد
_اگه ...
آب دهنم رو قورت دادم
_از من ناراحت شدید ...بب ...ببخشید
کاملا مشخص بود که از روی اجبار معذرت خواهی کردم . زن عمو هم لبخند ساختگی زد
_تو هم مثل پریسا. همین که تا اینجا اومدی کافیه.
عمو انگشتر رو از امیر گرفت و دوباره دستم کرد. اومدم برم که امیر کتش رو از رو آویز برداشت و انداخت روی شونه هام با حرص نگاهش کردم کت رو انداختم روی سینه اش دست از پا دراز تر برگشتم خونه.
کارد میزدی خونم در نمی اومد ای کاش نرفته بودم انگشتر رو دراوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق حوصله ی عوض کردن لباس هام رو هم نداشتم روی تخت دراز کشیدم پتو رو با شدت روی سرم کشیدم انقدر به خودم فحش دادن تا خوابم برد.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت13
❣زبان عشق❣
صبح با سرو صدایی که از تو حیاط می اومد بیدار به زور لای چشم هام رو باز کردم . با هر سختی که بود سر جام نشستم کش و قوسی به بدنم دادم و کنار پنجره ایستادم
پرده ی توری نازک اتاقم رو کنار زدم علی رقم هوای سرد همه توی حیاط جمع شده بودن مطمعنم بازم به دستور پیر مرد زور گو خونه همه مجبورن تو حیاط تفریح کنن
آقاجون و همسر خودخواه تر از خودش روی تخت مابین خونه ی خودشون و عمو نشسته بودن من همیشه شاکر خدا بودم به خاطر اینکه با ابوالهل همسایه نیستیم و خونمون حدودا بیست قدم باهاشون فاصله داره هر چند که دستوراتش با یه تلفن هم اجرایی میشد.
مامان و زن عمو یه کم اونطرف ترکنار ماشین باباو عمو که پابین حیاط پارک بود در حال درست کردن چیزی بودن علی و زهرا روی تاپ جلوی خونه ی عمو نشسته بودن و عاشقانه حرف میزدنخیلی بهشون حسودیم میشد فاصله ی سنی شون پنج سال بود علی هم خوش اخلاق و مهربون بود.
اون روزی که تاپ رو به پیشنهاد من خریدن هر کاری کردم جلو خونه ی ما نصب کنن امیر نزاشت و اسرار کرد جلوی خونه ی خودشون باشه حتی حاضر شد یه باغجه ی کوچیک مثل مال ما جلوی خونشون درست کنه ولی با پیشنهاد های مختلف نذاشت که حرف من بشه.هیچ وقت دلیل اینکارشو نفهمیدم البته پریسا می گفت که وقتی ازش پرسیده چرا گفته من و زهرا عروس این خانواده ایم و پریسا هم دخترش معنی نداره تاپ جای دیگه ای باشه و من از این دلیل قانع نشده بودم.
نگاهم به خونه ی عمه افتاد یه سبد قرمز بزرگ که پر بود از گوجه و خیار دستش بود و به طرف مامان و زن عمو میرفت مهدی و محمد هم وسط حیاط والیبال بازی می کردن با دیدن محمد تازه متوجه شدم که این مهمونی تو هواس سرد به خاطر سربازی رفتن اونه .
خبری از پریساو کوه یخ نبود یه کم سرم رو خم کردم و بین خونه ی خودمون و عمه رو نگاه کردم مثل همیشه ماشین علی پارک بود. باز این امیر چه نقشه ای کشیده که تو جمع نیست خدا آگاهه. احمد آقا هم مثل همیشه نبود.
اصلا دوست نداشتم برم حیاط رفتم پایین و یه کم نون و پنیر خوردم برای خودم یه چایی ریختم که صدای در اومداز پشت شیشه قامت ظریف پریسا معلوم بود هر وقت از هر کی دلخور بودم سر پریسا خالی میکردم تو این خونه فقط زورم به اون می رسید. متوجه حضور من پشت در شد دست تکون داد
_دنیا، سلام
در رو باز کردم و بی حال جوابشو دادم
_چیه؟حالت خوب نیست؟ چقدر پف کردی ؟
_تازه از خواب بیدار شدم.
_اوی اوی خونه ی داداش من نمی تونی انقدر بخوابی ها باید صبح بیدار شی.
خیلی سرد نگاهش کردم که متوجه کم محلیم شد.
_امیر کارت داره میگه یه دقیقه بری خونه ی ما
_امیر بی جا کرده
برگشت و همین طور که راه میرفت با صدای بلند گفت
_به من ربطی نداره من فقط پیام رسان بودم . بهش میگم چی گفتی
_بگو
در رو بستم اومدن سمت پله ها ترسیدم نکنه حمله کنه هیچ کس هم خونه نیست
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣