eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
دوازده سالم بود که بابام من رو داد به یه پسری که بیست و شش سالش بود، من رو برد بازار یه پیرهن خیلی خوشگل برام خرید که تو مراسماتم بپوشم، هوش و هواس من پیش این لباس بود، شب بله برونم من رو گذاشتن خونه مادر بزرگم، منم لباسم رو یواشکی برداشتم آوردم خونه مادر بزرگم و پوشیدمش، به دختر خاله م که سه سال از من کوچیکتر بود گفتم : زری بیا بریم خونه ما ببینم در مورد عروسی من چی میخوان بگن، دو تایی اومدیم خونمون در حیاط رو باز کردیم پا ور چین پا ور چین اومدیم پشت در گوش وایساده بودم که... https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ واقعا منوتو هر فیلمی رو منتشر میکنه بدون اینکه ارزش خبری داشته باشه!!!🧐 آخه گوسفند فرار کنه چه خروجی داره😅😅 📝 پاورقی 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پتو رو از روم کنار کشید. _ به دایی گفتم، گفت به مامان زنگ میزنه. اصلاً معلوم نیست منو می‌خواد بگه یا نه! پاشو بریم گوش وایستیم. _ من نمیام. _ حالا هر شب رو پله‌ها نشستی، یه شب که من ازت می‌خوام بهم محل نمیدی. _ خیلی پررو هستی زهره. _ تو رو خدا... باقیمونده پتوم رو کنار زدم و برق رو روشن کردم. روسریم رو روی سرم انداختم و آروم و بی‌صدا با هم از اتاق بیرون رفتیم. روی نزدیک‌ترین پله به آشپزخونه نشستیم. صدای علی برای خالی کردن دل زهره کافی بود. _ مامان نمیگی برای چی فقط گریه می‌کنی؟ زهره کنار گوشم گفت: _ بدبخت شدم. _ ناراحت نباش تو رو نمی‌خواد بگه. _علی تو که نمی‌دونی امروز چه آبرو ریزی شد. از آبرو ریزی که حرف زد، زهره گوشه لباسم رو چنگ زد. _ اون از میلاد که سر یه لپ لپ تو چشمای من گفت، مامان از اونا که گفتی گرونه نخریدی. اونم از اون زهره نفهم که از صبح سر چهل تومن به همه پرید تا عموت اومد. انقدر بی‌ادبانه رفتار کرد که مجتبی ناراحت شد. بهش گفت این چه رفتاریه؟ _ چی بهش بگم؟ _ یه چی بهش بگو اینقدر تو دهنی نخورده نباشه. محرومش کن. _ می‌خواستم پول تو جیبی‌شون رو بهشون برگردونم. _ پول رویا رو بده ولی زهره رو نه. _ باشه باهاش حرف میزنم. واقعاً گریت برای رفتار زهره بود؟ پر بغض گفت: _ اگر رویا رو ببرن من دق می‌کنم. _ نمی برن مامان. رویا اینجا رو دوست داره، با ما راحتِ، نمیره. _تو خودت میدونی اگه رویا پاش به اون خونه برسه، رفاهی که اونا براش درست می‌کنن و ما نمی‌تونیم درست کنیم به پاش بریزن، یکم مقایسه کنه؛ چشمش از اینجا بسته میشه. _ اگه واقعا اینقدر آدم بی‌چشم و روییِ که به خاطر لباس بهتر و امکانات بیشتر بره، بذار بره. _ یه چی برای خودت می‌گی. جونم به جون رویا وصله، نفسم به نفسش. با زهره هیچ فرقی برام نداره. بغض توی گلوم گیر کرد از این همه استرس خاله. زهره کنار گوشم گفت: _ آره همش میگه براش فرقی نداریم! تابلو هست تو رو بیشتر دوست داره. اگه امروز تو آبروریزی کرده بودی، عمراً به علی می‌گفت. تازه ماس مالی هم می‌کرد، ولی مال من رو میذاره کف دستش، پیاز داغشم زیاد می‌کنه. ایستاد و از کنارم رفت. ترجیح دادم بشینم ادامه حرف‌های خاله رو گوش کنم. _ علی میشه با رویا حرف بزنی؟ _ چی بهش بگم؟ _ که نره. _ نمیره. _حالا تو بگو به خاطر من. _ باشه فردا می‌برمشون مدرسه؛ هم با زهره حرف میزنم هم با رویا، خیالت راحت شد؟ توروخدا گریه نکن. اشک‌هات رو که اینجوری می‌بینم دلم آشوب میشه، باشه؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ بهت پول میدم چند سری از این لپ‌‌لپ‌ها که مجتبی برای میلاد خرید رو بخر، که از چشمش بیافته. _ نه اتفاقاً نمی‌خرم که دفعه آخرش باشه جلوی یه غریبه از این حرف‌ها بزنه. _ غریبه نبود! عموتون بود. _ باید بفهمه. _ هر کار صَلاحِ انجام بده. بلند شو برو بخواب، صبح خواب نمونی. ایستادم و پله‌ها رو بالا رفتم. چرا خاله به علی گفت باهام حرف بزنه! خودم صبح بهش اطمینان میدم که محبت‌های مادرانه‌اش رو توی این چند سال فراموش نمی‌کنم و تحت هیچ شرایطی، حتی اگر بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنن از اینجا نمیرم. وارد اتاق شدم. انگار نه انگار که زهره استرس داره! خوابیده بود و صدای خروپفش هم بلند بود. با صدای بسته شدن دَرِ اتاق علی، سرجام نشستم. چشم باز کردم. دیشب تا صبح خواب خاله و ناراحتی‌اش رو دیدم. روسریم رو که کنار بالش گذاشته بودم برداشتم و روی سرم انداختم. چون همه خوابند و علی توی اتاق خودشه، گرهش رو سفت نکردم و از اتاق بیرون رفتم. بعد از طی کردن پله‌ها، خاله رو دیدم که وسط اتاق، با چادر سفیدش سر به سجده گذاشته بود و مناجات می‌کرد. کنارش نشستم. متوجه حضورم شد. سر از سجده برداشت، با چشمای اشکیش رو به من گفت: _ چی شده عزیزم! _ بیدار شدم نماز بخونم. لبخند زد و با محبت گفت: _ رو سجاده خودم بخون. _ خاله. _ جانم. _ من دیشب حرفاتون رو با علی شنیدم. نگاهش دلخور شد. تنها کاری که خاله خیلی ازش متنفرِ، گوش ایستادنِ؛ که هیچ وقت نتونست جلوی من و زهره رو بگیره. _ خیلی کار اشتباهی کردی. _ ببخشید، اما شنیدم. سرم رو پایین انداختم. _ خاله خیالتون راحت به خدا من هیچ جا نمیرم؛ آقاجون بهترین امکانات رو هم برام فراهم کنه من شما رو ترک نمی‌کنم. شما رو مثل مادر خودم دوست دارم. من علی، رضا، زهره و میلاد رو هم دوست دارم. دلم می‌خواد با شما زندگی کنم. زندگی توی جمع و خوش گذروندن با شما رو دوست دارم. برم تو رفاه و تنهایی خونه آقاجون که چی بشه. اصلاً دوست ندارم. خواهش می‌کنم نگران نباش. اشکی که از چشم خاله اومد، باعث شد تا سرم رو روی پاش بزارم و دستش رو که روی پاش بود ببوسم. _ به خدا دوستتون دارم! خاله نوازش‌وار دستش رو روی سرم کشید. _ می‌دونم عزیز دلم. تو همه چیزت به فاطمه رفته؛ مهربونیت؛ خوبیات؛ دل پاکت؛ قدر شناسی و با معرفت بودنت. من بیخودی استرس داشتم. از این که خاله رو خوشحال کرده بودم، انرژی گرفتم. نمازم رو خوندم و کتری رو پر آب‌ کردم. شنبه تا پنجشنبه که من و زهره به مدرسه میریم صبحانه رو دسته جمعی می‌خوریم. چایی رو دم کردم و سفره‌ی صبحانه رو آماده کردم. علی با عجله نون تازه‌ای که خرید بود رو توی سفره گذاشت. براش چایی ریختم. طبق معمول زودتر از همه خورد و منتظر هیچ کس نشد و ایستاد. مامان نگران گفت: _ کجا؛ بشین قشنگ بخور. _ نونوایی شلوغ بود، معطل شدم. الان سرویس میره جا می‌مونم. _ انشالله خودت ماشین بخری عزیزم. _ انشالله. با سرعت از خونه بیرون رفت. مگه قرار نبود با من و زهره حرف بزنه! شاید می‌خواد یه روز دیگه باهامون صحبت کنه. رضا و زهره پچ‌پچ کنون وارد آشپزخونه شدن. صبحانمون رو خوردیم و طبق معمول با رضا راهی مدرسه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
یادمون باشه‼️ 🌸 دین سبد میوه نیست ڪه مثلا زردآلو رو بردارے ولے سیب رو نه! 🌾 روزه بگیرے ولے نماز نه! 📿 نماز بخونی ولے حجاب نه! 📖قرآن بخونے، روزه بگیرے ولے آهنگ غیر مجازم گوش بدے!! 🏴برای علیه السلام عزادارے ڪنے اما نمازت قضا بشہ! 🔹چادر بپوشے ولے حیا نداشته باشے 🔸چادرے باشے ولے با آرایش 📗قرآن بخونے اما به پدر و مادرت احترام نگذارے! و حیا داشته باشے اما امربه معروف و نهی از منکر رو ترڪ ڪنے! نه نمیشه ‍
۩ * ۩ * ۩ * ۩ * ۩ ۩ کلمات فرج ۩ 🌟امیرالمؤمنین علیه السّلام نقل می کند که رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: آیا می خواهی «کلمات فرج» را به تو بیاموزم که هرگاه بخوانی، خداوند تو را بیامرزد؟ آن کلمات چنین است: «لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْحَلِيمُ‏ الْكَرِيمُ،‏ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ الْعَلِيُ‏ الْعَظِيمُ، سُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ، وَ رَبِّ الْأَرَضِينَ السَّبْعِ، وَ مَا فِيهِنَّ وَ مَا بَيْنَهُنَّ وَ مَا تَحْتَهُنَّ، وَ رَبِّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِين» 📚عوالي اللئالي، ج‏1، ص104
₪* ₪* ₪* ₪* ₪ ⚜ به كجا ميرويد؟ ⚜ 💠ألَا إِنَ‏ الْعِلْمَ‏ الَّذِي‏ هَبَطَ بِهِ‏ آدَمُ‏ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ وَ جَمِيعَ مَا فُضِّلَتْ بِهِ النَّبِيُّونَ إِلَى خَاتَمِ النَّبِيِّينَ فِي عِتْرَةِ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ بَلْ أَيْنَ تَذْهَبُونَ!؟ 💫 «بدانيد آن علم كه آدم آن را از آسمان با خود به زمين فرو آورد و همه آنچه كه برترى پيامبران تا خاتم النّبيين ﷺ بدان بود يك جا در عترت خاتم پيامبران علیهم السّلام فراهم آمده است. ديگر به كدام سو خود را به هلاكت مى ‏افكنيد؟ به كجا ميرويد؟ 📚الإرشاد للمفید ج‏1 ص 232 ══════✾✾══════
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خانم مطلبی به محض ورود، شروع به امتحان گرفتن کرد. زهره با این که درس نخونده بود زودتر از همه برگه‌اش رو داد و اجازه بیرون رفتن گرفت و همراه با کیفش از کلاس بیرون رفت. پشت سر زهره، دو تا از شاگردها هم بیرون رفتند. با اینکه همه من و زهره رو خواهر می‌دونن و از رابطه دختر خاله بودن ما خبر ندارن؛ اما رابطه من با شقایق، دختر همسایه روبروی خونمون، خیلی بهتر از زهره‌ است. تقریباً تمام سؤال‌ها رو جواب دادم. دیشب مطالعه کرده بودم و از قبل هم می‌دونستم. فکر می‌کنم نمره خوبی بیارم. خانم مطلبی برگه‌ها رو دونه دونه جمع کرد و چون زهره دیر کرده بود به نماینده کلاس گفت که بره دانش‌آموزهایی که بیرونن، صدا کنه. ناصری نماینده کلاس بیرون رفت و چند لحظه‌ی بعد تنها برگشت. _ خانم اجازه، پیش خانم مدیرن. خانم مدیر گفتن بهتون بگم تا اولیاشون بیان اونجا می‌مونند. متعجب نگاهش کردم. خانم مطلبی نگاهی به من انداخت و متأسف سرش رو تکون داد. احتمالاً به خاطر تفاوت اخلاقی من و زهره این حرکت رو کرد. زهره با این که خودش رو مظلوم نشون میده، برعکس دختر شوخ و پر دردسریه که توی مدرسه تمام معلم‌ها رو کلافه کرده. خانم مُطلبی، مَطلبی رو روی تخته نوشت. برگه کوچکی توسط شقایق جلوم گذاشته شد. فوری بازش کردم. معینی خواهرت گوشی آورده مدرسه، خانم مدیر دیده. خیره به برگه‌ی توی دستم بودم که صدای خانم مطلبی باعث شد سر بلند کنم. _ معینی! من با شما نیستم؟ شرمنده لبم رو به دندون گرفتم. _ خانم ببخشید. پشت چشمی نازک کرد. _ بیا برگت رو بگیر. تنها معلمی که تفاوتی بین دانش آموز درس خون و تنبل نمیذاره، خانم مطلبیه؛ با همه یه برخورد داره. جلو رفتم و برگه‌ای که چند لحظه پیش بهش داده بودم رو ازش گرفتم. _ من موندم دو تا خواهر چرا اینقدر تفاوت نمره! نمره‌های زهره اصلاً قابل قبول نیست. به مادرت بگو جلسه بعد نیومده باشه مدرسه، من دیگه زهره رو سر کلاس راه نمیدم. _ چشم خانم. تا امروز خاله برای درس نخوندن ما به مدرسه نیومده بود و این اُفت تحصیلی زهره برای خودِ منم جای تعجب داره! زنگ تفریح که بی‌صبرانه منتظرش بودم تا پیش زهره برم بالاخره به صدا در اومد، بعد از خروج خانم مطلبی به سرعت از کلاس به سمت دفتر خانم مدیر بیرون رفتم. با این که زهره همیشه با رفتارهاش اذیتم می‌کنه ولی دلم به حالش سوخت. پشت دَر دفتر ایستاده بود و سر به زیر با پاش روی زمین چیزی می‌نوشت. قدم‌هام با دیدنش سست شد اما از حرکت نایستاد؛ تو چند قدمیش ایستادم. سر بلند کرد و متوجه حضورم شد. چشم‌هاش پر از اشک شد و اسمم را بی‌صدا لب زد: _ رویا. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از معاونین مدرسه نبود. جلوتر رفتم و دستش رو گرفتم. اشک روی گونه‌اش ریخت. _ بیچاره شدم رویا. _ برای چی آوردی؟ _ می‌خواستم یه عکس نشون میترا بدم. _ رضا چرا بی‌عقلی کرد گوشیش رو داد به تو! _ می‌خواست به خاطر پول تو جیبی از دلم در بیاره. دستم رو فشار داد و با التماس گفت: _ خانم رسولی میگه باید شماره علی رو بدم. رویا تو رو خدا یه کاری بکن، تو رو قبول داره. برو گوشی رو ازش بگیر. _ نمیده، مگه نمی شناسیش؟ _ تو می‌تونی رویا. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. اینکه خانم رسولی تحت هیچ شرایطی گوشی رو به من نمیده برام مشخصه؛ اما باید تلاشم رو بکنم تا شاید بتونم از یه دعوای بزرگ توی خونه، جلوگیری کنم. _ بزار ببینم میده.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت دفتر رفتم. از استرس تپش قلبم بالا رفت. چند ضربه به در زدم و با صدای بفرمایید گفتن خانم رسولی داخل رفتم. آخرین جمله‌ای که از زهره شنیدم این بود: «رویا تو رو به روح عمو یه کاری بکن». خانم رسولی با دیدنم اخم‌هاش تو هم رفت. _ در رو ببند. معینی الان می‌خواستم تو میکروفون صدات کنم که خودت اومدی. کاری که می‌خواست انجام دادم. در رو بستم و سمتش چرخیدم. خودکارش رو سمتم گرفت. _ بیا اینجا شماره برادرت رو بنویس. _ سلام خانم. نفسش رو پر صدا بیرون داد. _ علیک سلام. تو می‌دونستی خواهرت گوشی آورده مدرسه؟ سرم رو بالا دادم. _ نه خانم نمی‌دونستیم. _ شماره برادرت رو بنویس. _ خانم، الان که خونه نیستند. چشم غره‌ای بهم رفت. _ تو بنویس کاریت نباشه. _ ما که شماره‌اش رو حفظ نیستیم. از بهونه‌ایی که براش آوردم مشخص بود که به دلیل دفاع از زهره شماره رو بهش نمیدم. خودکارش رو روی میز انداخت. _ من این گوشی رو به هیچکس جز برادرت نمیدم. تلفن مدرسه رو برداشت. _ شماره خونتون رو بگو. _ خانم زهره دفعه اولشه، نمیشه ببخشید. بدون این که نگاهم کنه گفت: _ بار اولش باید بار آخرش باشه. شماره رو بگو. _ به خدا بار آخرشه. کلافه نگاهم کرد. _ معینی اگر همین الان شماره رو نگی، امروز دیگه نمیذارم بری سر کلاس؛ از نمره انضباطت هم دو نمره کم می‌کنم. درمونده نگاهش کردم. _ تو از دانش آموزان نمونه و موفق مدرسه ما هستی. فکر نکنم دلت بخواد نمره انضباطت، کارنامه‌ات رو خراب کنه! _ نه خانم نمی‌خوایم. _ پس شماره رو بگو. من الان می‌خوام به مادرت بگم جلوی اشتباهات بزرگ‌تر خواهرت رو بگیره و این به نفع خودشِ. شماره رو هم ندی از پرونده در میارم. کاش به دفترش نیومده بودم؛ مجبور به گفتن شماره شدم. شماره رو گرفت و قبل از اینکه با مامان حرف بزنه، دستوری گفت: _ برو بیرون. دست از پا درازتر بیرون رفتم. زهره دست‌هاش رو از استرس به هم فشار می‌داد. با دیدنم نگران قدمی به جلو برداشت. _ گرفتی گوشی رو؟ _ نداد. اول شماره علی رو خواست ندادم ولی مجبور شدم شماره خونه رو بگم. طلبکار نگاهم کرد. مثل همیشه که همه چیز رو گردن دیگران می‌انداخت گفت: _ خیلی نامردی! برای چی شماره‌ی خونه رو دادی؟ _ زهره جان من هم نمی‌دادم تو پرونده‌ بود. تهدیدم کرد گفت از نمره انضباطم کم می‌کنه. _ من رو به نمره انضباطت فروختی رویا خانوم؟ من می‌دونستم زهره همیشه طلبکارِ و هیچ وقت راضی نمیشه. اصلا از اول نباید پیشش می‌اومدم و برای کمک بهش تلاش می‌کردم. نگاهش رو با حرص ازم گرفت. _ دیگه کار خودت رو کردی، برو به زنگ تفریحت برس! من همین جا می‌مونم تا مامان بیاد؛ ولی بدون که یکی طلبت. _ تو چرا اینقدر طلبکاری! من کاری از دستم بر نمیاد. هر چی التماس کردم گفتم ببخشید، نبخشید. _ می‌تونستی شماره مامان رو ندی. _ من نمی‌دادم از پرونده بر می‌داشت. نمره انضباط منم کم می‌شد. _ باشه تو نمره انضباطت رو به من ترجیح دادی! من هم خیلی چیزهای دیگه رو به تو ترجیح میدم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀