فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🔶 رد شدن راکت حماس از گنبد آهنین
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
_ستاره خانم! ستاره!
ایستادم و سرم رو چرخوندم. با دو خودش رو بهمون رسوند.
_وای خداروشکر، حالت خوبه؟
دستم رو گرفت و بالا پایین کرد.
_چیزیت نشده؟ اونا که بعد از رفتن من اذیتت نکردن؟ من اومدم بیرون بعدش دیدم...
مشتی که توی صورتش خورد حرفش رو نیمه گذاشت.
رضا مثل شیروحشی به جونش افتاده بود و میزدش.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و به سمتش رفتم.
_تو غلط میکنی دست به ناموس کسی میزنی. تو بیجا کردی اونجا باهاش بودی و بعدش هم تنهاش گذاشتی. مردتیکهی عوضی و آشغال. خودم میکشمت.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d
🍃🌹🍃
فرصت طلبان سیاهنمایی
🔺دقیقا از هر فرصت و وسیلهای برای سیاه نمایی، امیدزدایی از جامعه و تخریب دولت استفاده میکنند وگرنه باید اشاره میکردند که تخلف ارزی شرکت وارد کننده چای مربوط به سال ۹۸ تا ۱۴۰۱ است، کشف آن بخاطر حساسیت موجود فعلی در مبارزه با فساد است و برخورد جدی با آن نیز میتواند گویای پایان دورانِ خط قرمز دانستنِ این و آن باشد!
✍ مهدی قاسم زاده
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃
✘ بچههام به دوستیهای خطرناک و نامشروع رو آوردن!
✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستیهای مجازیه!
✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاشهای من نیستند... خسته شدم از این وضع💥
#رهبری | #استاد_شجاعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء”
» با صدای علی فانی
#حدیث_کساء
چله حدیث کسا
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
هنری کیسینجر؛ با نظریهپرداز آدمکشی آمریکا آشنا شوید
کیسینجر نظامی نبود اما حتی اهداف بمباران را شخصا انتخاب میکرد. مردی که شعار صلح میداد، اما ۱۱۰ هزار تن بمب روی کامبوج ریخت. معروف است که او عامل مرگ حداقل ۳ میلیون انسان است.
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سال اول دانشگاه بودم که فهمیدم پسر داییم بهم علاقه داره یه روز تو دانشگاه بودم که جلومو گرفت و گفت_ خوبی حنانه؟ با لحن سردی جوابشو دادم_ ممنونم. ابرو بالا داد و با لحن مهربانی گفت: یه مدته نیستی؟ چه خبرا؟ نمیخواستم باهاش حرف بزنم برای همین خیلی جدی گفتم_ من کار دارم آقا احسان باید برم. نوچی کشید و گفت_ چرا همچین میکنی حنانه؟ میخوام باهات حرف بزنم. گفتم اگه در مورد درس و دانشگاه سئوالی دارین در خدمتم در غیر این صورت وقت منو نگیرید. بعدش بی توجه بهش راه افتادم و چند قدمی رفتیم. که صدای داد احسان تو کل سالن پیچید گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت232
🍀منتهای عشق💞
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ این حیاط باید اینجوری بمونه؟ عِه... تو اینجایی!
رضا پشت سر علی داخل اومد. از آشپزخونه بیرون اومدم تا برم باقیمانده حیاط رو بشورم. دایی با دیدن رضا لبخند زد.
_ سلام شاهدوماد.
رضا نیشش تا بنا گوشش باز شد. دستی به سرش کشید و گفت:
_ سلام. انشالله نوبت شما.
علی کنار دایی نشست و با خنده محکم روی کمرش زد.
_ ایشون که فعلاً کشتیشون به گِل نشسته.
دایی دلخور نگاهش رو از علی برداشت. خاله لبخند زد و گفت:
_ سر به سرش نذار؛ اعصاب نداره.
نگاهش به من افتاد. سلام کردم که جوابم رو خیلی سنگین داد. سعی میکنه جلوی دایی هیچ سوژهای دستش نده تا دست نگیره. رو به خاله گفتم:
_ خاله من میرم حیاط رو بشورم.
_ نمیخواد. خودم بعد ناهار میشورم. برو سفره رو پهن کن.
به آشپزخونه برگشتم. آخرین جمله که از خاله شنیدم این بود:
_ حسینجان فردا شب خواستگاری رویاست، تو هم بیا.
فوری سرچرخوندم و متعجب بهش نگاه کردم. علی اخم کرد و پرسید:
_ رویا!؟
_ وای اشتباه گفتم؛ زهره.
دایی بلند خندید. حالا نوبتش رسید.
_ علی یه اسم اشتباه گفت، چرا غیرتی میشی؟!
وقتهایی که دایی اینجاست، علی کلاً سعی میکنه با من همکلام نشه و صحبت نکنه. دایی از همین اَخم هم برای سربهسر گذاشتن استفاده میکنه.
_ تعجب کردم فقط.
برگشتم و با کمک زهره سفره رو پهن کردیم. وسط ناهار گوشی رضا زنگ خورد. ببخشیدی گفت و از آشپزخونه بیرون رفت. علی نگاهی به رفتن رضا کرد و رو به دایی با خنده گفت:
_ این دیگه از دست رفت!
دایی رد نگاه علی رو به من داد و سرش رو پایین انداخت و به شوخی متأسف سرش رو تکون داد:
_ به زودی نوبت تو هم میشه.
علی پشیمون از حرفی که زده، سرش رو پایین انداخت. خاله که متوجه نگاه دایی نشد، با ذوق گفت:
_ علی قول داده که بعد از تعطیلات عید به من بگه کی رو دوست داره.
چشمهای دایی برق زد و سرش رو بالا گرفت.
_ واقعاً! بعد عید میگی؟!
کمر صاف کرد و مغرورانه گفت:
_ چه فرقی بین الان با بیست روز دیگهس؟ میخوای من الان بگم؟
خاله کنجکاو به دایی نگاه کرد.
_ مگه تو هم میدونی!؟
نگاهش رو به علی داد.
_ حسین میدونه!؟
علی نفس سنگین کشید.
_ حسین بس کن دیگه!
_ چرا؟ میخوام به آبجیم بگم که عاشق کی هستی.
_ اجازه بده خودم به موقعش میگم.
_ علیجان چه کاریه؟ یه اسم دیگه مادر! بگو بذار من راحت شم.
دایی نگاهی به من کرد و لبخند لج دربیاری زد و گفت:
_ دختر اقدسخانم.
بعد هم با صدای بلند خندید.
خاله لیوان آب دستش رو توی سفره گذاشت و با دلخوری گفت:
_ شما دوتا بشینید و فقط من رو مسخره کنید.
با ناراحتی از آشپزخونه بیرون رفت. علی چپ به دایی نگاه کرد.
_ همین رو میخواستی؟
_ چیزی نگفتم که!
_ قهر کرد... الان خودت باید از دلش در بیاری.
_ چشم، نوکرشم هستم.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت.
نگاه چپچپش رو به من داد.
_ همش تقصیر توعه ها! نتونستی جلوی اون دهنت رو بگیری.
رو به زهره گفت:
_ مامان کمرش درد میکنه، برو حیاط رو بشور. یه سؤال ازتون میپرسم راستش رو بگید.
هردو نگاهش کردیم. رو به میلاد گفت:
_ پاشو برو بیرون.
میلاد فوری بیرون رفت.
_ شماها میدونید النگوهای مامان کجاست؟
زهره شونههاش رو بالا داد گفت:
_ نه!
نگاهش به من گره خورد. الان باید چیکار کنم؟ رازدار خاله باشم یا صادقانه حرف بزنم!
تردید توی حرف زدنم رو متوجه شد. ابروش رو بالا داد.
_ تو میدونی!؟
نگاهم رو به اطراف دادم و خیلی ریز طوری که زهره متوجه نشه با چشم بهش اشاره کردم.
_ نه.
سرش رو پایین انداخت و برای لحظهای توی فکر رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت233
🍀منتهای عشق💞
_ پاشید جمع کنید. رویا دایی رفت، بیا بالا اتاق من.
کاش من نمیدونستم خاله النگوهاش رو فروخته. الان مجبورم بگم، دوباره از من ناراحت میشه.
_ چشم.
بیرون رفت و به جمع دو نفرهی دایی و خاله پیوست.
زهره گفت:
_ راستی چند وقته النگوها دستش نیست! حواسم نبود. اصلاً درشون نمیآورد! چرا دستش نیست!؟
_ من نمیدونم، چی بگم.
حرف زدن جلوی زهره کار درستی نیست. با علی میشه رازی رو نگه دارم اما زهره، هنوز زیاد نمیتونم بهش اعتماد کنم.
زهره به حیاط رفت و صدای کشیده شدن جارو روی موزاییکها بلند شد.
فقط یک نفر اضافه شده ولی شستن ظرفها خیلی زمان برد. دستم رو خشک کردم و بیرون رفتم. علی و دایی هر دو خوابیده بودن. از خاله اجازه گرفتم و برای استراحت بالا رفتم. جلوی دَر اتاق، صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم.
_ یه دقیقه گوشیت رو بده من یه چند تا پیام میدم، زود بهت میدم.
_ منتظر زنگ مهشیدم.
_ الان باهاش حرف زدی! رضا بده دیگه.
_ دارم بهت میگم کار دارم، نمیتونم بدم.
_ بحث آبرومِ، تو رو خدا! من که گوشی ندارم؛ باید چند تا پیام بدم.
_ نمیدم زهره، برو بیرون.
_ باشه خیلی نامردی.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره گوشی میخواد چیکار؟ میخواد به کی پیام بده!؟
لباسم که به خاطر ظرف شستن خیس شده بود رو عوض کردم و گوشهی اتاق دراز کشیدم. زهره دمق وارد اتاق شد. زیر لب غر میزد.
_ بدبخت ندید بدید. حالا میبینیم بعدنتون رو هم! سر اون دخترهی چندش نداد.
_ به کی میخوای پیام بدی؟
از حرفم جا خورد.
_ هیچکس!
_ تو راهرو شنیدم چی گفتی.
پشت چشمی نازک کرد و کنارم نشست.
_ کی میخوای از این اخلاقت دست برداری؟
_ به خدا گوش واینستادم؛ صداتون بلند بود. حالا به کی میخوای پیام بدی؟
_ هیچی ولش کن.
انگار یاد یه چیزی افتاد، با التماس نگاهم کرد.
_ تو میری گوشی دایی رو بگیری بیاری برای من؟
_ دایی و علی کنار هم هستن.
_ تو بلدی یه جوری بگیری که علی نفهمه.
به پهلو سمتش چرخیدم و آرنجم رو تکیهی سرم کردم.
_ به نظرت میده؟
سرش رو پایین اندااخت.
_ نه.
_ به علی میگه، اونوقت پوستمون رو میکنه.
نفسش رو با حسرت بیرون داد.
_ باشه. ولش کن اصلاً.
_ میخواستی به هدیه پیام بدی یا برادرش؟
خیره با چشمهای گرد نگاهم کرد و دوباره سربزیر شد. با صدای پایینی گفت:
_ هدیه.
_ چی میخواستی بگی؟
_ میخواستم آرومش کنم.
_ از چی میترسی؟
پشت بهم خوابید.
_ ول کن توروخدا رویا!
_ تو هر چی به اون باج بدی، اون بدتر میکنه.
_ هیچ باجی نیست؛ فقط این چهار روزی که از مدرسه مونده تا عید رو نمیخوام با استرس بگذرونم.
_ اگر واقعاً مشکلت اینه، دوتایی از شنبه نمیریم.
با سرعت سمتم چرخید.
_ واقعاً!
_ آره. نزدیک عیده، غیبت نمیزنن. معلمها از خداشونه بچهها نرن مدرسه، اونا هم نیان.
نشست و خوشحالتر از قبل گفت:
_ اگر این کار رو کنیم که خیلی خوبه.
_ زهرهجان، بعد تعطیلات رو میخوای چیکار کنی؟ این مشکل رو باید اساسی حل کنی.
_ فقط تا آخر اردیبهشت دووم بیارم، بعد دیپلم دیگه راحت میشم از دستش.
آرنجم رو برداشتم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_ کاش به من میگفتی.
نگاهش رو گرفت و سکوت کرد.
شک ندارم که زهره آتوی بزرگی دست هدیه داره. هر چی هم هست، مستنده که اندازهای که هدیه رو پرو کرده، زهره رو هم ترسونده. اما تا زمانی که خودش نخواد بگه، نمیشه کاریش کرد.
صدای آهستهی عمو رو از پشت دَر اتاق شنیدم.
_ بیدارشون نکن زن داداش! اومدم رویا رو ببینم.
_ آخه میترسم علی ناراحت شه بگه چرا عمو اومد بیدارم نکردی!
_ خسته است، بذار بخوابه. فقط ببین رویا بیداره؟
_ باشه الان. اینجوری خیلی زشت شد! لااقل مینشستید یه چایی براتون بریزم.
_ نه ممنون. فقط اگر زهره خوابه، بگید رویا حاضر شه ببرمش بیرون که مزاحم زهره هم نشیم.
فوری نشستم و زهره رو تکون دادم.
_ زهره خوابی؟
چرخید سمتم.
_ نه. چته؛ ترسیدم!
_ توروخدا پاشو برو بیرون، الان عمو به بهونهی خواب بودن تو، من رو میبره بیرون.
همزمان دَر اتاق باز شد و خاله نگاهی به هردومون کرد.
_ بیدارید؟ زهره پاشو بیا بیرون، عموتون اومده با رویا کار داره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
شوهرم خیلی عاشقم بود میگفت خودم باید غذا بذارم دهنت قاشق قاشق میذاشت دهنم حتی لیوان ابمم خودش میگرفت جلوی دهنم میگفت بخور هر بار میخواستیم بریم بیرون کفش هام رو پام میکرد و در ماشین رو برام باز میکرد که سوار بشم دقیقا منو میذاشت روی دوتا چشم هاش زندگیمون عالی بود و عشقمون مثال زدنی، خیلی دوسم داشت اما درست وقتی که....😢😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
عجب حس قشنگیه دوست داشتنه کسی که میدونی #عاشقته، روت غیرت داره و بهت اطمینان داره.
با صدای باز شدن در ماشین افکار قشنگم رو بوسیدم و قایم کردم برای روزی که توچشمهاش نگاه کنم و با زبونم بهش بگم نه با زبون دلم.
_چرا گریه میکنی؟ فوری صورتم رو پاک کردم و آهسته گفتم:
_چیزی نیست من....
_ حرف نزن، فقط آروم باش و گریه نکن؛ باشه؟خندهی کوتاهی کردم ولی از ته دل، مثل همون اشک که از سر ذوق بود.
_چیز خنده داری گفتم؟
سر به زیر جوابش رو دادم چون هنوز روی نگاه کردن بهش رو نداشتم.
-نه، فقط از جملهی دستوری و محکمتون که وسط اخم گفتین ذوق کردم.گوشهی ابروش رو بالا داد اخمهاش رو باز کرد.
_نه، بلدی یه چیزایی! زودتر رو میکردی الان #سهیل شناسنامهات رو آورده بود محضر.
https://eitaa.com/joinchat/190906423C02ecf4ef2d