▪️🍃🌹🍃▪️
🚖 خلاقیت یک تاکسی در اردن...
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد، سمت تخت رفتم پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرمکشیدم
پتو رو از روم کنار زد، منو برگردوند سمت خودش دلخور پرسید : گریه کردی؟ محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم، پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش
_به من نگاه کن، توی چشمهاش خیره شدم چرا گریه کردی ؟
با بغض گفتم نمی دونی؟ ان شاالله خدا جوابتو بده.
چشماش گرد شد تو منو نفرین میکنی؟ می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم، پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم: تو نیمدونی من حامله ام که میزنی روی کتفم هلم میدی ؟...
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#رمان_آنلاین_براساسواقعیت_عاشقانه ❤️
ریحانه 🌱
روی تخت دراز کشیده ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد، سمت تخت رفتم پش
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش مادرشد
و....
https://eitaa.com/joinchat/4176281780Ce1b6f877e7
#رمان_عاشقانه❤️ #باقلمیپاک 😍
راه ابطال سحر و جادو.mp3
10.11M
▪️🍃🌹🍃▪️
✘ چجوری میشه سحر و جادو رو باطل کرد؟
این دعانویسیها در ابطال سحر اثر دارن؟
#استاد_شجاعی |#دکتر_رفیعی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بغضش شکست و کاش سقف روی سرم آوار شده بود تا که اینطور درمونده نبینمش.گریهی صدادار یک مرد رو دیدی؟ یا اصلا حجم هقهقش رو شنیدی؟ بیچارهکنندهست!
دست به دیوار گرفتم و علیرضا خم شد. عینکش رو از روی زمین برداشت و به سمتم چرخید.و من بالاخره دیدمش!
چقدر دلتنگت بودم همهی امیدم از زندگی!تویی که دلم برات عجیب رفت و حالا به خاطرت شکستم و باز هم دوست دارمت!
این علیرضای من بود؟اینطور نزار و به هم ریخته؟ آخ! چه تیری میکشه قلبم از دیدن کبودی پای چشمش.
چه حزنی داشت آهنگ کلامش!
- محبوب... محبوبم! تو با کی همپا شدی؟ میخوام ببینم کی دست انداخته به همهی حق من از زندگی؟ از ما بهترون بود دخترعمو؟ لااقل تو که میدونستی نفسهام بند نفسهای توئه!
پلک زدم و اشکهام فرو ریخت.
واقعی💯♨️
https://eitaa.com/joinchat/1667432778Cca88faacbf
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت240
🍀منتهای عشق💞
با صدای رضا و خاله بیدار شدم و به زهره که سر جاش نشسته بود نگاه کردم.
_ سلام. چی شده؟
_ سلام. این رضا تا یه شر درست نکنه بیخیال نمیشه. از نبودن علی سوءاستفاده میکنه.
خاله با حرص و التماس گفت:
_ رضاجان، امروز نمیشه بری. باید بمونی!
_ به من چه مامان! خواستگاری زهره که قرار نیست من رو بپسندن! من میخوام با مهشید برم بیرون؛ منتظرمه.
_ خجالت میکشم نباشی. الان میگن برادرش کو؟
_ بگو با نامزدش رفته بیرون. بعد هم علی برای تو کافیه.
_ رضا زشته!
_ اَه مامان ول کن دیگه! تو چرا انقدر رو من گیر داری؟
روسریم رو سرم کردم و ایستادم. با زهره و میلاد سمت دَر رفتیم. همزمان که دَر رو باز کردم و خواستم گره روسریم رو ببندم، دَر اتاق علی به ضرب باز شد و بیرون اومد.
چرا سرکار نرفته!
رضا حسابی جا خورد. سمتش رفت و یقهش رو توی دستهاش گرفت.
_ رضا بار دیگه بشنوم به مامان اَه گفتی، تمام دندونهات رو توی دهنت خرد میکنم!
رضا دستش رو روی دستهای علی گذاشت و با ترس بهش نگاه کرد.
_ ببخشید، حواسم نبود.
خاله ناراحت کنارشون ایستاد و با بغض گفت:
_ بسه توروخدا. نمیخوام امروز دعوا درست شه.
علی یقهی رضا رو ول کرد و تو صورتش گفت:
_ امروز هیچ قبرستونی نمیری، فهمیدی؟
رضا جوابی نداد که علی با دست به عقب هُلش داد و گفت:
_ با توأم...
رضا برای اینکه به زمین نیافته، چند قومی عقب رفت و سر به زیر گفت:
_ باشه نمیرم.
خاله گفت:
_ توروخدا یه صلوات بفرستید، تموم کنید. اومده بودم صداتون کنم صبحانه بخوریم.
علی خواست به خاله نگاه کنه اما نگاهش روی من ثابت موند. نگاه عصبیش هولم کرد. زهره آهسته گفت:
_ گره روسریت رو ببند.
فوری بستمش. علی نگاه چپچپش رو از من برداشت و رو به خاله گفت:
_ خیالت راحت، امروز هیچکس از این خونه بیرون نمیره.
رو به ما ادامه داد:
_ بیاید پایین صبحانه بخوریم.
خاله مسیرش رو سمت پلهها کج کرد و علی هم به دنبالش رفت.
زهره گفت:
_ علی چرا چند وقتیه گیر داده به تو!؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ نه! چه گیری؟
_ این از الان، اونم از دیروز سر ناهار بیخودی دعوات کرد تو اتفاقی که اصلاً مقصر نبودی.
بیتفاوت شونههام رو بالا دادم.
_ نه بابا؛ مثل همیشهست.
به بالای روسریم اشاره کرد.
_ خب حالا موهات رو بکن تو تا نکشتت.
موهام رو داخل فرستادم و به رضا که با گوشیش پیام میداد نگاه کردم. گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و رو به ما گفت:
_ این چرا خونهست!؟
زهره گفت:
_ ما هم فکر کردیم سرکاره. بیاید بریم پایین، الان دوباره صداش در میاد.
اول از همه راه افتادم و چهارتایی از پلهها پایین رفتیم. نزدیک به ورودی آشپزخونه، صدای علی باعث شد تا بایستم.
_ مامان این رویا همیشه من نیستم این جوریه!؟
_ چه جوری؟
_ الان وضعیت روسری سر کردنش رو ندیدید؟
_ از رویا خانومتر نیست. اصلاً تو این مسائل اذیتم نمیکنه. الانم احتمالاً به خاطر صدای رضا هول شده.
زهره دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ برو پایین دیگه!
ته دلم از این نوع حرف زدن علی خالی شد. دو تا پلهی باقی مونده رو پایین رفتیم. خاله سفره رو پهن کرده بود. با دیدن ما برای عادی نشون دادن وضعیت خونه، مثل همیشه ازمون استقبال کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت241
🍀منتهای عشق💞
در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم.
خاله گفت:
_ رویاجان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمیخوام زهره کار کنه.
_ چشم خاله.
_ رضا تو هم یه لیست بهت میدم، برو یکم خرید کن.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ خودم میرم مامان.
_ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم.
رضا گفت:
_ من پول ندارما! باید بدید.
متعجب نگاهش کردم. مگه میشه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت:
_ چیه؟ ندارم دیگه!
از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت:
_ رویا پاشو بیا تو حیاط!
خاله درمونده نگاهش کرد.
_ باز چی شد!
علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت:
_ مگه چیکار کردی؟
میدونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم:
_ نمیدونم!
علی عصبیتر اسمم رو صدا کرد.
_ رویا...
فوری ایستادم. خاله دستم رو گرفت.
_ بشین برم ببینم چش شد!
_ نه خاله، خودم میرم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.
قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم.
_ بله.
تیز برگشت سمتم؛ گوشهی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشمهام خیره شد.
_ دیشب چی گفتی به رضا؟
آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم.
_ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم.
ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت:
_ همین؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید.
_ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی میکنی؟
تیز چرخید سمتم و انگشت اشارهاش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد.
_ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ میگی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمیکنم و همین نگاهم باعث میشه از تو بیشتر انتظار داشته باشم.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم. کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آرومتری نسبت به قبل گفت:
_ برو تو.
فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود. با دیدنم ایستاد و گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
_ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چیکار کنم؟
_ چرا با من این جوری میکنید!؟ چرا خون به دلم میکنید؟
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ رضا زود باش بیا بریم خرید.
رو به خاله گفت:
_ زود برمیگردیم، نگران نباش.
رضا از آشپزخونه بیرون اومد.
_ خودم میرفتم دیگه!
_ بیا کارت دارم.
این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی میخواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من.
_ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره.
_ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟
کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد.
_ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامههای ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم تا آشتی کرد.
_ بهش نگفتی که چه خبره؟
_ چرا گفتم. نمیگفتم که آشتی نمیکرد.
_ من نمیخواستم عموت بفهمه آقارضا!
_ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ.
خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه میدونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره.
پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوهها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
تندستی مالی بد جور بهم فشار آورده بود واقعا درمونده شده بودم تا اینکه به سفارش و اصرار مامانم نماز های واحبم رو خوندم و چند سوره ای که مامانم گفته بود رو هم میخوندم. شوهرم اصلا اعتقادی به نماز خوندن نداشت. و خیلی مخالف نماز خوندن من بود. و من میدونستم که اگر من رو در حال نماز ببینه اتفاق بدی برام میفته. تا اینکه یه روز داشتم نماز میخوندم شوهرم اومد خونه و....
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️هرخانمی که چادر به سرکند اگر دستم برسد سفارشش را پیش مولایم حسین ع خواهم کرد..
🌹شهید حسین محرابی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#شهید #شادی_روح_شهدا_صلوات #حجاب
▪️🍃🌹🍃▪️
▪️🍃🌹🍃▪️
✅فیلم ۵٠٠تا تونل رو نه، فیلمهای تخریب ۳تا تونل که منهدم کردید رو منتشر کنید تا کمتر مسخره بشید!!!
#طوفان_الاقصی
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
در ایام عقد موقت بودیم.
با حمید رفته بودیم حلقه بخریم.
موقع برگشت سر حرف که باز شد گفت: «یه چیزی می گم لوس نشیا.
یک هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خانه شما رفتم...❤️
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d