eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕗 دلم گره به ضریح تو خورده می‌دانم به غیر این گره، هیچم گره گشایی نیست ..💔 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
▪️🍃🌹🍃▪️ یمن «اسرائیل» را محاصره کرد 🔹فدراسیون صنایع غذایی در اسرائیل نسبت به کمبود شدید مواد غذایی در نتیجه جنگ در غزه و تهدید یمنی ها به بستن تنگه باب المندب هشدار داد. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_5891102981440408893.mp3
11.33M
▪️فایل صوتی “حدیث کساء” » با صدای علی فانی چله حدیث کسا 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
من ! سی و هشت ساله، گیتاریست.🎸 دوازده سال پیش با دختری آشنا شدم و همین آشنایی کشیده شد به یه قتل🗡 قتلی که با نامردی خانواده اون دختر افتاد گردن من ولی دم رضایت داد ولی من بی هیچ گناهی هشت سال زندانی شدم.❌ ✔️قسم خوردم که قاتل رو پیدا کنم ✔️ قسم خوردم بی‌گناهیم رو به‌همه‌ثابت‌کنم ✔️ قسم خوردم که دیگه عاشق نشم ... اما همه چیز با وجود دختری که هجده سال ازم کوچیکتر بود، عوض شد. دلم لرزید. بعد از دوازده سال تو یه قدمی قاتل بودم و مجبور به انتخاب... سپیده یا قسمم؟ https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689 _سپیده، اگر زنی برای مردی گریه کنه، اونو از صمیم قلب دوست داره، اما اگر مردی برای زنی گریه کنه، کسی که به اندازه‌ی اون مرد، این زنو دوست‌ داشته باشد روی زمین نیست. مهراب برای تو گریه کرد، از قسمش گذشت ... https://eitaa.com/joinchat/1906311175C8cd007c689
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قوانین دروغین جهان.mp3
9.52M
🔹🍃🌹🍃🔹 پروژه نظم نوین جهانی از کجا و چند سال قبل آغاز شده است؟ ایدئولوژی این پروژه و نقشه راهبردی آن چگونه تعریف و هدایت شده است؟ | 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو با دست آقاجون‌ رو نشون داد. _ رویا برو پیش آقاجون، من اینا رو بذارم‌ تو ماشین. _ چشم. مسیرمون از هم جدا شد و کنار آقاجون رفتم. با دیدنم لبخندی زد و رو به پیرمردی که پیشش نشسته بود گفت: _ این هم یادگار پسر من. فوری سلام کردم. جوابم رو داد و لبخند غمگینی زد. _ خدا حفظش کنه. دیگه بهت سفارش نکنم. کل این پاساژ در اختیار خودتِ. هر وقت هر چی خواستی حتی اگر نتونستی بیای، فقط کافیه یه زنگ به من بزنی. _ تو همیشه به من لطف داشتی. با تکیه به عصاش ایستاد. _ مجتبی کجاست؟ _ رفت وسایل رو بذاره تو ماشین. رو به دوستش گفت: _ من دیگه باید برم. _ زود زود بیا پیش من. آقاجون خندید: _ گفتم که بهت؛ دعا کن بشه، همه‌ش رو از این جا می‌گیرم. هر دو خندیدند. ان شاالله‌ی زیر لب گفت و از هم خداحافظی کردن. بیرون جلوی دَر پاساژ منتظر عمو موندیم.‌ الان نزدیک به سه ساعتِ از خونه بیرونم. علی و خاله به عمو زنگ نزدن؛ این یعنی علی خیلی ناراحتِ.‌ _ آقاجون من گرسنه نیستم. می‌شه بیرون ناهار نخوریم، من رو برگردونید. با خنده‌ی صدادارش نگاهم کرد. _ کره‌خر اندازه‌ی یه ناهار خوردنم‌ نمی‌خوای با ما باشی؟! از خندش لبخندی زدم. _ نه دوست دارم باشم، فقط گرسنه‌ام نیست.‌ _ خب بمون ناهار خوردن ما رو نگاه کن. خسته به اطراف نگاه کرد. _ پس کجاست این مجتبی! _ خسته شدید اون جا صندلی هست.‌ _ نه دیگه الان‌ میاد. _ آقاجون یه سوال ذهنم رو درگیر خودش کرده. _چی بابا جان؟ _ چرا شما به من بیشتر از بقیه‌ اهمیت می‌دید؟ نیم‌‌نگاهی از گوشه‌ی چشم بهم انداخت و آهی کشید. _ تو برای من با بقیه فرق می‌کنی. علاوه بر اینکه هم پدرت نیست هم مادرت و تک‌فرزند هم هستی، یه حس عذاب وجدان توی وجودمه که الان دوازده ساله آروم‌ نگرفته. _ عذاب وجدان چی؟ _ اون روزی که بابات می‌خواست‌ بره، اومد خونه‌ی ما؛ من سر یه مسئله که اصلاً یادم نمیاد چی بود ازش دلگیر بودم. هر چی باهام حرف زد، نگاهش نکردم. چونش لرزید و صداش گرفته شد. _ که اگر می‌دونستم دیدار آخره، سرتاپاش رو می‌بوسیدم.‌ بعدش عذاب وجدان افتاد به جونم و تو تنها کسی بودی که با محبت بهت می‌تونستم جبرانش کنم. ولی اون روزها زهرا خیلی بی‌قرار بود. دلم‌ نیومد تو رو ازش بگیرم. هر وقت هم حرفش شد، یا خودت یا خاله‌ت موافق نبودید.‌ گفتم حتماً قسمت نیست این عذاب وجدان‌ از من برداشته شه. اما مطمئنم وقتی با محمد ازدواج کنی، می‌تونم یه کارهایی بکنم. پشت چشمی نازک‌ کردم و نگاهم رو به طرف مخالف دادم.‌ هر چی می‌گم‌ نمی‌خوامش از یه دَر دیگه وارد می‌شن! با صدای بوق ماشین عمو بهش نگاه کردیم. فوری پیاده شد و دست آقاجون رو گرفت. _ از کی ایستادید؟ رویا عمو گفتم که داخل بمونید! _ آقاجون خودش گفت بیایم بیرون. _ خب خسته می‌شید.‌ با کمک عمو داخل ماشین نشست.‌ _ الان بریم‌ ناهار؟ آقاجون نگاهی بهم انداخت. _ نه؛ رویا گرسنه نیست.‌ برگردیم خونه. لبخندم‌ پهن شد و فوری نشستم.‌ تو راه کسی حرفی نزد. اما من هر چی به خونه نزدیک‌تر می‌شدم‌ دلم بیشتر شور می‌زد.‌ ماشین که پیچید داخل کوچه، با دیدن علی که کنار ماشینش ایستاده بود ته دلم خالی شد. عمو ماشین رو کنار ماشینش پارک‌ کرد. فوری پیاده شدم. نیم‌نگاهی بهم انداخت که هیچی ازش نفهمیدم. شروع به سلام و احوال‌پرسی کرد. ازشون خداحافظی کردم. عمو هم وسایلم رو به دست علی داد و رفتن.‌ منتظر بازخواست بودم اما علی هیچ حرفی نزد. حتماً بریم‌ خونه می‌خواد دعوام کنه.‌ دَر حیاط رو بستم و نگاهش کردم. بدون اهمیت به نگاهم، کفشش رو درآورد و به دَر اشاره کرد. _ بیا بازش کن، دستم پره نمی‌تونم. به قدم‌هام‌ سرعت دادم و دَر رو باز کردم. داخل رفت و منم‌ پشت سرش رفتم. حتماً می‌خواد بعداً صدام کنه اتاقش.‌ خاله با دیدنم اَخم کرد. _ سلام. _ سلام‌ و زهرمار. تو باید آبروی من رو جلوی اینا می‌بردی!؟ خودت رو کردی مثل خُل‌و‌چِل‌ها، سلام‌ نکرده رفتی بالا! _ خاله مگه دایی بهشون نگفت نه، چرا سرخود باز پاشدن‌ اومدن؟ من اصلاً دوست نداشتم با عمو برم ولی از دستشون با عمو فرار کردم. خاله تهدیدوار سمتم اومد. _ حاضر جوابی نکن که کار دست خودت می‌دی. پشت علی پناه گرفتم و ناخواسته آستین پیراهنش رو گرفتم.‌ خاله واقعاً قصد زدن داشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی دستش رو که پر از مشماهای خرید من بود بالا آورد و جلوی مادرش گرفت. _ مامان رویا راست می‌گه دیگه! آدم‌های بی‌شخصیت وقتی بهشون گفتیم نه، واسه چی دوباره اومدن؟ خاله عصبی گفت: _ بله دیگه؛ وقتی تو ازش دفاع کنی، این‌ همین جوری جواب همه رو می‌ده. _ الان‌حق با رویاست. اینم زابراه کردن. با تشری که نفهمیدم برای چیه، بهم‌ گفت: _ بیا برو بالا! چشمی گفتم و از کنارش پله‌ها رو بالا رفتم. _ علی این جوری ازش دفاع نکن؛ آبروی من رو برد. چی می‌شد بشینه با خواستگاراش حرف بزنه؟ لحن صدای علی تغییر کرد و کمی صداش رو بالا برد. _ خواستگار بیخود می‌کنه وقتی بهش میگی نه، دوباره بلند می‌شه میاد. خاله از لحن علی جا خورد و کمی سکوت کرد. سکوتش باعث شد تا کنجکاوانه برگردم و بهشون نگاه کنم. _ یعنی چی خب! دختر خواستگار داره. رویا تافته جدا بافته نیست که هر خاستگاری توی خونه بیاد، خودش رو بزنه دیوونه بازی؛ روسریش رو کج کنه، قایم بشه! علی کلافه نگاهش را از خاله گرفت. با دیدن من که ایستادم، کمی نگاهش تیز شد. همین باعث شد تا به سرعتم اضافه کنم و از پله‌ها بالا برم. علی گفت: _ مامان‌جان اینا بدرد نمی‌خورن. _ آخه چرا!؟ چه جوری به این نتیجه رسیدی؟ پسرِ سرکار می‌ره، بیمه هم هست. سنش مناسب سن رویا هم هست. خانواده دارن و خیالمون راحتِ. مومن و مذهبی هم هستن. الان واسه چی باید بهش بگه نه؟ _ همین که بی‌شخصیتن. من بهشون گفتم نه، دوباره بلند شدن اومدن. رویا بهترین کار رو کرده گذاشته رفته. رفته بیرون هماهنگ بوده، با عمو هم رفته. وقتی یکی نه حالیش نیست، باید بهش بی‌احترامی بشه. _ رویا دنبال بهانه‌س. مگه محمد چش بود که گفت نه؟ علی‌جان! دختر رو اول و آخر باید شوهر داد. چه بهتر که زودتر شوهر کنه. _ وقتی خودش نمی‌خواد، چرا هی اصرار می‌کنی؟ این بار اولِ که علی لحنش رو با خاله تند می‌کنه و همین باعث شد خاله‌ جواب نده. صدای پای علی رو از پله‌ها که شنیدم، فوری وارد اتاق شدم. دل تو دلم نیست؛ الان نمی‌دونم علی واقعاً از رفتن من خوشحالِ یا فقط داره جلوی خاله نمایش بازی می‌کنه. اون روز تو آشپزخونه بهم گفت که هیچ بهانه‌ای رو برای رفتنت با آقاجون قبول نمی‌کنم. چند ضربه به دَر اتاق خورد. دَر رو باز کردم و با استرس نگاهش کردم. بدون اینکه نگاهی به چشم‌هام بندازه، مشماها رو داخل گذاشت و بیرون رفت. منتظر بودم بهم بگه بیا اتاقم اما حرفی نزد. پله‌ها رو گرفت و پایین رفت. نفس راحتی کشیدم فقط از اینکه این لحظه راحت شدم. ولی مطمئنم علی حتماً بعدا دعوام می‌کنه. صدای زهره رو از اتاق رضا شنیدم. _ گدا مگه چی می‌شه گوشی رو به من بدی؟ _ یادت نیست یه عصرونه آماده نکردی من بخورم. چرا باید بهت بدم؟ می‌خوام با نامزدم حرف بزنم. _ باشه آقارضا! کوه به کوه نمی‌رسه، آدم به آدم می‌رسه.‌ دَر اتاق رو باز کرد، بیرون اومد و دَر رو به شدت به هم کوبید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تخفیف فقط تا روز میلاد🌹
توی روستا برادرام نذاشتن ازدواج کنم گفتن باید از پدر و مادرمون مداقبت کنی. بعد از فوت پدر و مادرمون دیگه سنم رفت بالا، خونه رو فروختن به منم سهم ندادن گفتن تو توی این همه سال اینجا خوردی و خوابیدی سهم نداری. آخر هم فرستادنم شهر پرستار یه پیرمرد بشم رفتم ولی پسرش.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 عجب شانسی داشته😍
آنقدر درگیر هِجی کردن متن زندگی شده ام؛ که از لذتِ درکِ مفهومش جامانده ام... امیرحسین 🌱
توی روستا برادرام نذاشتن ازدواج کنم گفتن باید از پدر و مادرمون مداقبت کنی. بعد از فوت پدر و مادرمون دیگه سنم رفت بالا، خونه رو فروختن به منم سهم ندادن گفتن تو توی این همه سال اینجا خوردی و خوابیدی سهم نداری. آخر هم فرستادنم شهر پرستار یه پیرمرد بشم رفتم ولی پسرش.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 عجب شانسی داشته😍