فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎦 طنز اما واقعیت
مردم دیگه به وعده و وعید و پلو و چلو رأی نمی دهند.
مردم با شناخت کامل به نامزدی که کارآمد و با برنامه است رأی می دهند.
#دعوت ✌️
#انتخاب_مردم
#امامت_امت #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شوهرم حین حمام کردن کجا میرود؟!
ساعت 10 صبح جمعه 24 شهریورماه زنی گریان با همسرش به دادگاه وارد شدند و زن هق هق میکرد و مى گفت هر روز ساعت 3 بعدازظهر همسرم باحالت عادی به حمام میرود و بعد از 3 ساعت از حمام بیرون می آید... او میگفت در این 3 ساعت همسرم در گوشه ای از حمام است و فقط صدای شیر آب می آید...زن گریه میکرد و میگفت که شوهرش رفتار کاملا غیر عادی دارد...
با رضايت شوهر دادگاه ترتيبى داد تا در حمام منزل دوربين قرار دهند ... تا واقعيت ثبت شود
روز اول در ابتدا كاملا عادى شوهر به شستشوی خود پرداخت و همه چيز خوب بود تا در ساعت ٣:٢٥ دقيقه شوهر به گوشه ای از حمام پناه برد و تا 2 ساعت از آن نقطه تکان نخورد...
https://eitaa.com/joinchat/847052862C9b36c74b1d
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت386
🍀منتهای عشق💞
پس تو نبود من با شقایق صحبت کرده! برای همین حافظه تلفن رو پاک کرده.
علی گفت:
_ ایراد نداره؛ دوباره زنگ زد شمارش رو روی کاغذ بنویسید، بدید من ببینم چی میگه؟
زهره متوجه نگاهم شد و تلاش کرد بهم نگاه نکنه.
این کی وقت کرده به شقایق زنگ بزنه! آخر خودش سرش رو به باد میده. هر چی بهش میگم صبر کن تو خلوتی زنگ بزنیم گوش نمیکنه. شقایق اصلاً رابطه خوبی باهاش نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. اگر به خاطر دوستی با من نبود، همین یه ذره هم کمکش نمیکرد.
علی با لبخند به میلاد نگاه کرد.
_ تو نمیخوای لباسهات رو عوض کنی؟
میلاد متعجب از لبخند علی گفت:
_ با من قهر نیستی!؟
_ چرا باید با پسر به این خوشتیپی قهر باشم؟
میلاد برای لحظهای نگاهش رو به خاله داد.
_ آخه من عکسهای...
علی حرفش رو قطع کرد.
_ برای اون که الان قراره مردونه با هم حرف بزنیم ولی ربطی به خوشتیپ بودنت نداره.
نیش میلاد باز شد.
_ قول میدم کثیفشون نکنم. میخوام تا فردا تنم باشه.
_ اینجوری که چروک میشه. پاشو برو بالا عوضشون کن، بیا با هم مردونه حرف بزنیم.
لبهای میلاد آویزون شد. خاله با خنده گفت:
_ پاشو خودت رو اون شکلی نکن.
اگر علی نگفته بود، عمراً لباسش رو عوض میکرد. ناراحت بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
در حال جمع کردن سفره بودیم که میلاد تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستاد. علی نگاهی بهش انداخت و ایستاد.
_ مامان، من و میلاد تو حیاط با هم حرف داریم.
_ باشه پسرم برید.
هر دو بیرون رفتن. زهره بدون مقدمه گفت:
_ من فقط به یه شرط فردا میام.
هر دو نگاهش کردیم. خاله خیلی جدی گفت:
_ هیچ شرطی هم نداریم؛ باید بیای! اگر هم بخوای اعصابم رو خورد کنی به علی میگم. دیگه خودش میدونه با تو! ظرفها رو هم تو میشوری.
_ چرا؟
_ چون چند روزه دست به سیاه و سفید نزدی. رویا توی این خونه کلفت که نیست! رویا خاله، بیا برو بالا استراحت کن.
ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. علی و میلاد کنار هم نشسته بودن. علی حرف میزد و میلاد گوش میکرد.
زهره غرغرکنون شروع به شستن ظرفها کرد.
نگاهم روی علی ثابت موند. یه جور مردونه با میلاد حرف میزنه که انگار میلاد همسن رضاست. میلاد هم قیافهی آدمهای بزرگتر رو به خودش گرفته.
خاله کنارم ایستاد.
_ نمیخوای بری بالا؟
_ نه. فردا تعطیلِ، درس نداریم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت387
🍀منتهای عشق💞
با لبخند نگاهش رو به میلاد و علی داد.
_ به چی نگاه میکنی؟ دلت شور میلاد رو میزنه؟
چه بهانهی خوبی خاله دستم داد.
_ آره.
_ علی خیلی مهربونه؛ مخصوصاً با میلاد. فقط یه وقتا عصبی میشه اونم خیلی فشار روی بچهم هست. دلت شور نزنه، کاریش نداره.
آه پر حسرتی کشید.
_ اگر به موقع ازدواج میکرد، الان بچهش همسنِ میلاد بود.
_ الانم دیر نشده.
_ دیر نیست ولی بعد خواستگاری مریم که باهاش بد حرف زد، خورده تو ذوقش. الکی میگه یکی رو دوست دارم. هیچ کس تو زندگیش نیست. اگر بود بهم میگفت.
_ شاید دنبال یه فرصتِ خوبه!
_ فکر نکنم؛ با من معذب نیست که دنبال فرصت باشه. میترسم دیگه هیچ کس قبولش نکنه.
_ چرا؟ از خداشونم باشه. چی کم داره که بگن نه! اون مریمم خودش مشکل داشت که اونجوری گفته بود.
_ خدا کنه. همش میگم بچّهم داره قربانی خانوادهاش میشه. رضا که تا شش ماه دیگه عروسی میکنه میره. زهره رو هم اینجور که مهناز خانم اصرار داره، قبل امتحانها عقد میکنن؛ تابستونم عروسی. بعدش دیگه یه روزم صبر نمیکنم.
کاش همین الان اجازه داشتم تا حرفم رو بزنم. اما میترسم حدس علی درست باشه و کلاً خراب بشه.
خاله لبخند زد و به حیاط اشاره کرد.
_ بیا، دلت شور میزد!
سرچرخوندم و نگاهم رو به حیاط دادم. میلاد روبروی علی ایستاده بود و به هم دست داده بودن.
_ مامانخانم تموم شد. اجازه میفرمایید من برم بالا؟
خاله نگاهش رو به زهره داد.
_ حالا چرا عین جغد همش میری تو اتاق تنها میمونی؟ درس که نمیخونی، بشین پایین.
زهره طلبکار و کلافه به مادرش نگاه کرد.
_ قربون خدا برم، فقط ببین چقدر فرق گذاری! به رویا میگه برو بالا استراحت کن، به من میگه جغد تنها!
_ اولاً رویا مثل تو طلبکار نیست! دوماً از صبح مدرسه بوده، نیاز به استراحت داره. تو که از صبح تکون نخوردی. خوابیدی و دستور دادی. چه نیازی به استراحت داری؟
صدای بسته شدن دَر خونه اومد. زهره لحنش رو تغییر داد.
_ خب الان من چی کار کنم؟
علی و میلاد وارد آشپزخونه شدن. علی گفت:
_ زهره میلاد میخواد به تو یه چیزی بگه.
زهره به میلاد نگاه کرد.
_ ببخشید من باعث شدم رضا با تو دعوا کنه.
زهره لبخندی به برادر کوچیکش زد.
_ من اصلاً از تو ناراحت نشدم. تو مقصر نبودی.
میلاد نگاهش رو به علی داد. علی لبخندی زد و با دست آروم به کمر میلاد زد.
_ ازت ممنونم. فقط میمونه رضا که هر وقت اومد باید ازش عذرخواهی کنی.
_ باشه. فقط نمیشه دروازههام رو ندم؟
_ نه دیگه، با هم حرف زدیم.
_ آخه من اونا رو خیلی دوست دارم.
_ فقط یک هفتهست.
با قیافهی آویزون باشهای گفت و دَر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن پرسید:
_ کجا بزارمِشون؟
_ تو اتاق من.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
💥 مردم فریب هر تبلیغی از سمت کاندیدا های نمایندگی مجلس رو نخورید!
💥 مراقب باشید با ساخت #بیمارستان و قبرستان و ... گولتان نزنند.
💥 امروز کار مجلس برای از بین بردن تورم و مبارزه با رباست!
#انتخابات
#شناخت_نمایندگان
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍃🌹🍃
🇮🇷 پرچم افتخار ایران 🇮🇷
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت388
🍀منتهای عشق💞
خاله با دلسوزی گفت:
_ بهش سخت نگرفتی؟ اون دروازهها رو تازه گرفته.
_ اتفاقاً چون تازه گرفته، بهتره. کارش زشت بوده. اصلاً من مخالف این همه خرید کردن برای میلاد هستم. به من گفت، گفتم باید صبر کنی. یه دفعه عمو آورد!
اولاً میلاد باید یاد بگیره که تحت هیچ شرایطی از کسی جز خودمون چیزی نخواد. دوماً باید بفهمه که نباید شرطی به چیزی رسید. با مهشیدم بعداً حرف میزنم که بیاجازهی شما برای میلاد دیگه چیزی نخره.
خاله رو به زهره گفت:
_ شنیدی زهرهخانم! توی این خونه شرط نداریم.
زهره آب دهنش رو قورت داد.
_ باشه مامان. من که حرف نزدم!
_ گفتم که کلاً حواست جمع باشه.
_ چشم.
اگر الان علی اینجا نبود، زهره با حرفهاش خاله رو میخورد. علی از بالای چشم به زهره نگاه کرد. میلاد با دروازههاش جلوی دَر آشپزخونه ایستاد. علی گفت:
_ دیگه چیه؟
_ میشه تو اتاق مامان بمونه؟
_ وقتی قراره یک هفته باهاشون بازی نکنی، چه فرقی داره کجا باشه؟
_ آخه اینجوری دلم براش تنگ میشه.
علی خندهی صداداری کرد.
_ اگر مامان ضمانتت رو بکنه که دست نمیزنی، باشه ایرادی نداره.
خاله گفت:
_ من ضمانت میکنم. میلاد بچهی خوش قولیِ؛ مطمئن باش.
_ باشه بذار تو اتاق مامان. فقط یادت باشه تا یک هفته. یعنی چهارشنبه هفتهی دیگه همین موقع.
میلاد خوشحال گفت:
_ چشم.
صدای تلفن خونه بلند شد. علی برای پاسخ دادن بیرون رفت. زهره شاکی با صدای آرومی گفت:
_ مامان از قصد جلوی علی اونجوری گفتی!؟
خاله نگاهش رو از زهره گرفت و سمت اجاقگاز رفت.
_ چون میدونم حریف پررویی تو نمیشم.
_ من که هیچی نگفتم آخه! علی همین جوری هم با من خوب نیست، شما هم هی بذار روش.
_ مثل آدم رفتار کن، همه باهات خوبن. انقدر هم بیچشم و رو نباش! اشتباهایی که تو کردی، هر کی کرده بود الان انقدر رو نداشت جلوی مادرش وایسه. علی به غیر حرف زدن با تو چیکار داشته که باهات خوب نیست؟
زهره لبش رو به دندون گرفت و از اینکه خاله تن صداش رو کنترل نمیکنه، استرس گرفت و نگاهی به دَر انداخت.
_ باشه مامان هر چی تو بگی.
جلو رفتم و سینی استکانها رو از خاله گرفتم.
_ من میریزم خاله، شما برید.
در واقع برای اینکه خاله رو بیرون کنم سینی رو ازش گرفتم. خاله تشکر کرد. پشت چشمی برای زهره نازک کرد و پرتوقع گفت:
_ یاد بگیر.
_ چشم. فقط توروخدا آروم!
_ یعنی تا نترسی نباید مؤدبانه حرف بزنی!
متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت389
🍀منتهای عشق💞
_ خدا خیرت بده رویا. مامانِ من معلوم نیست یهو چش میشه! یه جوری حرف میزنه که قشنگ معلومه میخواد علی رو بندازه به جون من.
شروع به ریختن چایی کردم.
_ زهره ناراحت نشی ها! ولی خیلی با خاله بد حرف میزنی. اونم یه سری انتظار از دختراش داره. تو یه جوری با خاله حرف میزنی انگار داری با من حرف میزنی.
_ خیلی خب بابا! کاش شرایط رو درک میکردید.
_ خودت گفتی، منم گفتم.
_ باشه. بیا چایی رو ببر تا من رو تو دردسر ننداختید.
سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. علی کاغذی که دستش بود رو سمت خاله گرفت.
_ ببین همین شمارهست؟
خاله چشم ریز کرد و نگاهی به شماره انداخت.
_ آره فکر کنم همینه.
_ نمیشناسمش. الانم حرف نزد. تا گفتم بله قطع کرد. بعد هم خاموش کرد.
_ مزاحمت که نداره، فقط اعصابم خراب میشه.
_ بذار بعد عقد رضا پیگیر میشم ببینم کیه؟
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و نشستم.
_ دستت درد نکنه خالهجان.
رو به علی ادامه داد:
_ من دلم دیگه داره برای تو شور میزنه!
_ چرا؟
_ نمیخوای زن بگیری؟ به چه زبونی بگم من خودم از پس زندگی برمیام.
_ مگه من میگم برنمیای!
_ نه نمیگی ولی رفتارت این رو میگه. حواست به سنت هست؟ دیگه کی زن تو میشه آخه؟
_ مامان مگه من...
نگاهش رو به من داد.
_ رویا پاشو برو پیش زهره.
چند ثانیهای بیمکث نگاهش کردم. دلم میخواد همین الان بگم. از نگاهم فکرم رو خوند. ابروهاش رو بالا داد. نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.
دوست دارم حرفهاشون رو بشنوم اما انقدر آروم حرف میزنن که حتی پچپچشون رو هم نمیشنوم.
_ رویا چته؟
_ هیچی.
_ کم مونده گریهات در بیاد.
عصبی گوشهای نشستم.
_ هیچی دیگه ول کن!
_ باشه بابا، چرا میزنی!
صدای رضا باعث شد تا زهره زیر لب فحشش بده.
_ مامان... مامان...
خاله با صدای بلند جوابش رو داد.
_ بله...
دَر خونه رو باز کرد.
_ من این گلها رو کجا بذارم؟
زهره پشت پنجره رفت.
_ نوبر آورده. ایکبیریخانم، چقدرم براش گل خریده!
کنجکاو کنارش ایستادم و حیاط رو نگاه کردم. چندتا سبد گلِ رز توی حیاط چیده بود.
_ چرا انقدر گل خریده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت389 🍀منتهای عشق💞 _ خدا خیرت بده رویا.
کل رمان ۴۰ تومن
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمه علی کرم
بانکملی
فیش رو بفرستید به این ایدی
@onix12
فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
35.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاسخ_به_شبهه؛
🔴 #شبهه: مگه این جمهوری اسلامی چی داره که دارید سنگش رو به سینه میزنید؟ برای ما چیکار کرده؟!
🎥 ۸ دقیقه رگبـاری از دستاوردهای ارزشمند نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران/ با سنـد
#انتخابات
🍃🌹🍃
🗳 برگ رأی
🇮🇷 برای ایران
✔️ با شرکت در انتخابات، اثرگذار باشیم نه اثرپذیر.
🏷 #برای_ایران #مشارکت_حداکثری #انتخابات
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 اگر انتخابات ضعیف باشد همه ضرر میکنند
🔸#حکیم_انقلاب: بعضی در داخل به انتخابات بیالتفاتی میکنند. من احدی را متهم نمیکنم اما به همه یادآور میشوم ما باید به انتخابات از زاویه منافع ملی نگاه کنیم نه از زاویههای جناحی و گروهی.
🔹اگر انتخابات ضعیف باشد همه ضرر میکنند. هر کسی که ایران، ملت و امنیت خود را دوست دارد بداند اگر انتخابات ضعیف برگزار شود هیچکس سود نمیبرد و همه ضربه میخورند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
موضوع: مشارکت بالا اما همراه با یک نگرانی
🎙کارشناس: دکتر محمد اکبرزاده
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
۱۸ سالمه و عاشق یه پسر مذهبی به نام علی شدم. علی مادرش رو فرستاد خواستگاریم. حالا یه مشگل بسیار بزرگی هست اونم پدرم که هم مذهبی نیست و هم خیلی از مذهبی ها بدش میاد. وقتی بابام فهمید که علی فرمانده پایگاه بسیج هست. تصمیم گرفت که من رو ...
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃
🎥 پاسخ #حکیم_انقلاب به این سوال: اصلح کیست؟!
👏 انتخاب قوی، مجلس قوی، ایران قوی
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت390
🍀منتهای عشق💞
سؤال من رو خاله هم با تعجب پرسید.
_ رضا این همه گل برای چی خریدی!؟
_ مهشید گفت آرزو داشته وقتی عقد میکنیم، دورش پر گل باشه.
_ رضا...! توی این وضع، این چه کاریه آخه؟
علی هم کنارشون ایستاد. الان کاملاً تو دیدم هست. دستش رو روی سرشونهی رضا گذاشت.
_ عیب نداره؛ کار خوبی کردی. یه شبِ دیگه!
خاله به اعتراض گفت:
_ آخه این همه گل! میدونی چقدر پول داده!؟
علی، رضا رو تو آغوش گرفت.
_ مبارک باشه آقارضا.
رضا خوشحال به علی نگاه کرد. علی رو به خاله گفت:
_ دیگه کرده. بگو مبارکه.
خاله درمونده نگاهش رو به گلها داد.
_ مبارکه ان شاءالله.
_ کجا بذارمِشون مامان؟ نمیخوام پژمرده بشن.
خاله زیر درخت رو نشون داد.
_ بذار زیر سایه. چادر سفیدمم میارم، خیسش کن، پهن کن رو درخت تازه بمونن.
زهره با حرص زیر پنجره نشست.
_ حالا اگر من بودم، الان طناب دار واسم آماده میکردن.
_ زهره کی آخه اینجوری بوده که الکی حرف میزنی!
_ اینا به زنهاشون که برسن، زن ذلیل عالم میشن. علی از رضا هم بدتره؛ فقط بذار زن بگیره، اون وقت میبینی با اخلاقی که اینا دارن هر چی زنای لوسشون بخوان براشون فراهم میکنن.
دهن کجی کرد و ادامه داد:
_ دورم پرِ گل باشه. چه لوس بازی ها!
از رفتارش خندهام گرفت.
_ پاشو خودت رو جمع کن؛ حسود بدبخت.
صدای خاله زهره رو عصبیتر کرد.
_ زهره اون چادر سفید من رو بیار.
آهسته گفت:
_ به من چه آخه!
تن صداش رو بالا برد.
_ من دستم بنده نمیتونم. هر کی گل خریده، خودشم کارهاش رو بکنه.
چند لحظهی بعد، قامت خاله جلوی دَر ظاهر شد.
_ زهره تموش کن! نذار این عقد با دعوا شروع بشه.
_ من مگه حرفی زدم؟ به من چه که برای عقد اون وحشی کاری کنم.
_ باشه نکن. فقط بدون دارم از دست زفتارهات کلافه میشم.
خاله رفت و زهره زیر لب گفت:
_ میدونی من با رضا قهرم، رویا رو صدا کن. چی کار به من داری؟
_ بس کن زهره، بدجور خاله رو عصبانی کردیا!
_ توی این خونه فقط داره به من ظلم میشه.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. روسریم رو مرتب کردم و همراه با خاله به حیاط رفتم.
رضا و علی چادر خیس رو روی درختِ نزدیک گلها بستن تا هم سایهش بیشتر باشه هم فضاش مرطوب باشه.
_ رضاجان، زود زود بیا آب بگیر رو چادر که گرما نزنشون.
_ چشم.
انقدر ذوق داره که آدم خوشش میاد نگاهش کنه. خاله پشت چشمی برای علی نازک کرد و داخل رفت.
علی نگاهش رو به من داد و سربزیر شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀