eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
544 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
همین طور که ریز ریز اشک میریختم و قدم میزدم. صدای خش و خش جارو که کشیده میشد تو خیابون به گوشم خورد
اسمم سحر، هیجده سالم و چند برابر سن و سالم مشکلات و گرفتاری داشتم، ولی از روزی که جارو از دست یه پیر مرد سید گرفتم زندگیم دگر گون شد، بیاید داستان زندگی من رو بخونید شک نکنید که رفع همه مشکلات ما در خانه اهل بیت حل میشه🌸 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb داستانی بر اساس واقعیت، توصیه میکنم دختران جوان این داستان رو بخونید🙏
🍃🌹🍃 برگزاری نماز جمعه در میانه خرابی های رفح 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
شوهرم هیز بود . متوجه خیانت هاش می‌شدم ولب با دو تا بچه چیکار می تونستم بکنم. یه روز یه ناشناس بهم پیام داد که معلم پسرتم پسرت درسش خوبه و خیلی با استعداده.‌انقدر خوشحال شدم که حریم کلامم برای چند پیام از بین رفت. چند روز بعد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 دوباره بغضم گرفت و اشک توی چشم‌هام جمع شد. قبل از اینکه پایین بریزه دَر اتاق نیمه‌باز شد. دایی نگاهی بهم انداخت و دَر رو کامل باز کرد. اول خودش و بعد پشت سرش علی وارد اتاق شد. حضور علی توی دلم جشن و پایکوبی به پا کرد. چون مطمئن شدم‌ علی جانزده. کنار دیوار روبروم نشست. معلومه حسابی از جواب خاله غمگین شده. هر دو سکوت کردیم. جز صدای نفس‌های سریع من که به خاطر آثار گریه بود، صدایی تو اتاق نمی‌اومد. دایی با لحن شوخی گفت: _ مثل اینکه عروس و داماد رو باید با هم تنها بذاریم. علی تیز نگاهش کرد. _ حسین درک داشته باش! الان وقت شوخی نیست. _ با تو کی وقت شوخی هست؟ همیشه باید کنارت خبردار وایستاد. _ خب الانم خبردار وایستا، بذار حرفم رو بزنم. دایی ادای خبردار بودن رو درآورد و با صدای بلند خندید. علی ناامید از ساکت شدن دایی، نگاهش رو به من داد و با صدای آهسته‌ای لب زد: _ گریه کنی کارها درست می‌شه؟ نگاهم رو به دایی دادم. دایی گفت: _ خب چی‌کار کنه؟ _ اصلاً وقتی من به تو گفتم پاشو برو، یعنی نمی‌خواستم تو این حرف‌ها رو بشنوی که گریه کنی. برای چی مامان به حسین گفته، ایستادی گوش کردی؟ قبل از من دایی گفت: _ داشت از پله‌ها بالا می‌رفت که آبجی گفت. گوش نایستاده‌ بود. کلافه از اینکه به‌ جای من جواب می‌ده گفت: _ رویا من به تو نگفتم کاری نداشته باش، صبر کن خودم می‌گم؟ خودم رو مظلوم کردم. دایی گفت: _ این که حرفی نزد. _ حرف نزدی ولی اومدی اینحا نشستی به گریه کردن و غصه خوردن. رویا من اصلاً نمی‌خوام تو خودت رو درگیر این کارها کنی. اینا رو بسپر به من. تو زندگی عادیت رو بکن. بغض توی گلوم نشست. دایی گفت: _ علی تو هم حرف‌هایی می‌زنی! خب معلومه اون‌حرف‌ها رو بشنوه گریه‌ش درمیاد. نگاه تیزش رو به دایی داد. _ می‌شه یه لحظه ساکت شی؟ این خودش دو متر زبون داره. دایی سکوت کرد و علی نگاهش رو به من داد. _ آخه خاله گفت نه. کلافه سرش رو تکون داد. _ اولاً مامان گفت نه چون‌ نمی‌دونه اون‌ دختر تویی.‌ دوماً برای همین می‌گم نمی‌شه یک دفعه گفت. من دارم مامان رو آماده می‌کنم. دایی گفت: _ علی آوردمت منت‌کشی ها! فقط داری دعوا می‌کنی. _ لااله‌الاالله...! حسین تو صد بار جلوی من با اون‌ دختره پریدید به هم‌، من یک‌ کلمه حرف زدم؟ _ نبایدم حرف می‌زدی! اینی که اینجا مظلوم نشسته نگاهت می‌کنه، خواهرزاده‌ی منِ. _ تو چه رویی داری! دایی با سر من رو نشونش داد. _ منت‌کشی کن، پاشو بریم. علی از شدت حرص، خنده‌ش گرفت و نگاهش رو به من داد. _ اصلاً به این چیزها فکر نکن، بسپر به من.‌ فقط حواست رو بده به درست و خودت رو برای کنکور و دانشگاه آماده کن.‌ من خودم حلش می‌کنم.‌ سر حرفمم هستم. شب تولد مامان همه چیز رو بهش می‌گم.‌ خب طبیعیه که مخالفت می‌کنه ولی وقتی بفهمه من مُصِر هستم، کوتاه میاد.‌ دایی گفت: _آهان این شد.‌ حالا پاشو بریم‌ که توی این خونه سابقه نداره تو منت کسی رو بکشی. الان آبجی می‌فهمه. علی کلافه ایستاد. _ پاشو بیا پایین یه آب به دست و صورتت بزن. اگرم‌ مامان گفت چرا گریه کردی، بگو حسین جلوی دَر اون‌جوری کرد، ناراحت شدی. دایی گفت: _ خدمتون عارضم که آبجی پرسید، من گفتم چون‌ تو باهاش بد حرف زدی اشکش دراومده. علی خیره نگاهش کرد. _ چیه؟ می‌خواستی بگم فهمیده... _ بس کن حسین! همش رو اعصاب منی. از کنارش رد شد و بیرون رفت. دایی نگاهش رو به من داد. _ آدم‌ قحطی بود عاشق این شدی؟ بداخلاقِ زورگو. ایستادم. _ بداخلاق نیست فقط اعصابش خورده. _ آخ که خدا لنگه‌ی هم آفریدتون. به دَر اشاره کرد. _ تشریف میارید پایین؟ خواستم‌ جواب بدم که خندید و ادامه داد: _ چه سؤالیه من می‌پرسم! وقتی دستور صادر شده که نمی‌شه نری. از یه طرف خوب شده بهش گفتم‌ از یه طرفی نه.‌ کاش کمتر سربسر می‌ذاشت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 هر دو از اتاق بیرون رفتیم. علی جلوی دَر اتاقش منتظر بود تا با هم پایین بریم. با دیدن ما سمت پله‌ها رفت و ما هم به دنبالش. وسط پله‌ها صدای خاله رو شنیدیم. _ زهره کم رو اعصاب من راه برو! نمی‌شه نیای. می‌فهمی؟ _ حالا من نمیام ببین می‌شه یا نه! وحشی اومده... علی پایین پله‌ها رسید و زهره با دیدنش بقیه حرفش رو نزد. پشت سر دایی، منم پام رو روی آخرین پله گذاشتم. علی خیره به زهره نگاه کرد و زهره سرش رو پایین انداخت. _ من به رضا گفتم بیاد از تو معذرت‌خواهی کنه. زهره با پررویی گفت: _ کرد ولی من نبخشیدمش. حداقل نه تا وقتی که وضعیت صورتم این شکلیه. علی متأسف سرش رو تکون داد و کمی با فاصله از خاله نشست. _ قهروآشتی تو با رضا، ربطی به اومدنت به مراسم فردا نداره. چه ببخشیش چه نبخشیش، نمی‌شه فردا نیای. زهره با دست به بینیش اشاره کرد. _ با این وضع بیام!؟ آبروم می‌ره.‌ _ الان از دیشب خیلی بهتری؛ تا فردا هم خوب می‌شی. _ اگر نشدم؟ _ زهره من خیلی اعصابم خوردتر از این حرفهاست که الان با تو کَل‌کَل کنم. بحث نداریم؛ نمی‌شه نیای. زهره صورتش رو برگردوند و سمت پله‌ها رفت. خاله گفت: _ آره برو بالا تنهایی بشین نقشه بکش. سرچرخوند سمت خاله. _ چه نقشه‌ای مامان! _ همین الان گفتی فردا اگر بیای تو تالار، اشک مهشید رو در میاری. زهره اصلاً انتظار نداشت خاله جلوی علی این حرف رو بزنه.‌ همزمان رضا خوشحال دَر خونه رو باز کرد و سرش رو داخل آورد.‌ _ مامان رو گلها آب بریزه، پژمرده نمی‌شن؟ دایی گفت: _ خب فردا می‌خریدید! چرا از الان گرفتی؟ _ فردا صبح زود باید برم تالار که بچینن روی جایگاه. _ حداقل غروب می‌گرفتی. الان سر ظهره، معلومِ پژمرده می‌شن. _ مهشید گفت غروب گلها تموم می‌شه؛ برای همین امروز صبح خریدیم. خاله گفت: _ تا آفتاب هست فقط محیط‌شون رو مرطوب نگه‌ دار. غروب بذار خودم میام یه ذره آب می‌پاشم بهشون.‌ زیاد هم آفتاب نیست؛ بیا تو خودت رو اذیت نکن. رضا داخل اومد و دَر رو بست. به زهره نگاه کرد و شرمنده سرش رو پایین انداخت. _ زهره من... زهره دستش رو تکون داد. برو بابایی زیر لب گفت و رو به خاله ادامه داد: _ الان من باید کجا برم؟ می‌ذاری برم بالا یا باید بشینم پایین؟ خاله هم با لحن زهره گفت: _ تشریف ببر آشپزخونه یه فکری برای شام کن. زهره صورتش رو برگردوند و وارد آشپزخونه شد. رضا گفت: _ من اشتباه کردم ولی به خدا پا نمی‌ده از دلش در بیارم. علی گفت: _ ناراحتِ دیگه، بهش حق بده. زنگ بزن به عمو ببین اگه کاری داره بریم کمک. رضا کنار خاله نشست. _ نه کار نداره، فقط فردا صبح زود باید مهشید رو ببرم آرایشگاه. خاله گفت: _ کجا می‌خوای ببری؟ زهره و رویا رو هم ببر. زهره با صدای بلند گفت: _ من با اون پررو نمی‌رم آرایشگاه! دختره از دماغ فیل افتاده. خاله نفس سنگینی کشید. _ عیب نداره، خودم می‌بر‌مشون. دایی سر شوخی رو باز کرد. _ آبجی حرف‌هایی می‌زنی ها! دخترای الان بدشون‌ میاد باهاشون بری. خاله خندید. _ خیلی خب بابا فهمیدم، شماها زن بگیرید چشم با زن‌ها‌تون نمیایم آرایشگاه. شوخی دایی فضای خونه رو عوض کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
شوهرم هیز بود . متوجه خیانت هاش می‌شدم ولب با دو تا بچه چیکار می تونستم بکنم. یه روز یه ناشناس بهم پیام داد که معلم پسرتم پسرت درسش خوبه و خیلی با استعداده.‌انقدر خوشحال شدم که حریم کلامم برای چند پیام از بین رفت. چند روز بعد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 فکر ِ حاضـر نبودن ِ مـــــا . . ❪👥 را ، دشمـن ِ 🇮🇱🇺🇸 مٰا به گور خواهد برد☠️ ؛ ! ـــــ ✌️🏼 • • • 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 ❌ امیر قطر: به آمریکایی‌ها گفتیم به غزه کمک ارسال کنند ✖️رئیسی خطاب به امیر قطر: آمریکا مانع ورود کمک‌ها به غزه نشود، نیازی به کمکش نداریم😂😂 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله رو به من به اتاق اشاره کرد. _ برو ببین میلاد داره چی‌کار می‌کنه. سمت اتاق رفتم و به میلاد نگاه کردم. هر دو دروازه‌اش رو به هم چسبونده بود و خودش رو به زور بینشون جا کرده بود. با دیدن من خندید. آهسته گفتم: _ پاشو بیا بیرون وگرنه می‌برشون اتاق خودش. از ترس اینکه نکنه دروازه‌هاش رو از دست بده ایستاد.‌ کناری گذاشتشون و از اتاق بیرون اومد. کنار دایی نشستیم. خاله که انگار اخمش فقط برای ازدواج نکردن علی با زن کم سن‌وسال بود، لبخند روی صورتش نشست و از سینی چایی که زهره آورده بود یه چایی جلوی علی گذاشت. _ مهناز‌خانم صبح زنگ زد گفت پسرش اصرار داره که زودتر عقد کنن. می‌خواد بیاد شناسنامه زهره رو بگیره ببره که وقت بگیره پنجشنبه برای آزمایش. _ چه خبره! _ جوونه دیگه. تو نمی‌ذاری با هم حرف بزنن، اونم می‌خواد زودتر عقد کنه. _ مامان‌ از الان‌ بهشون بگو، عقد هم بکنن، نمی‌شه هر روز هر روز برن بیرون. _ دیگه عقد کنن چی‌کارشون داری؟ _ زودتر عروسی بگیرن برن. تا عقدِ نمی‌شه. خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و به دایی نگاه کرد. دایی نمایشی سرش رو خاروند. _ علیِ دیگه! جرأت داری باهاش مخالف باش. _ نه مخالف نیستم. علی گفت: _ به آقاجون گفتی؟ _ نه.‌ گفتم اول به تو بگم. _ من مخالفم مامان. بذار درسش تموم بشه بعد. _ چه ایرادهایی می‌گری علی! خب هم عقد کنن، هم درس بخونه. _ مدرسه نمی‌ذاره. _ من می‌رم از مدیرشون بابت این یک ماه‌ونیم اجازه می‌گیرم. _ اگر اجازه دادن باشه ولی از همین الان تمام حرفها و کارهایی که قراره بکنیم رو به آقاجون بگو . اصلاً به مهنازخانوم بگو شنبه شب با پسرش و خانواده‌اش بیان اینجا. آقاجون خانوم‌جون و عمو رو هم دعوت کن. بذار اون‌ها هم برای قرار و مدارها باشن. بی‌مقدمه پریدم وسط حرفشون. _ فقط خاله تأکید کن مهمون ناخونده با خودشون نیارن. مثل اون‌ دفعه نشه. _ نه بنده خدا اون دفعه سکه یه پولش کردید، دیگه نمیاد. دایی گفت: _ وقتی بدون دعوت و اطلاع برای خواستگاری می‌ری خونه یکی، نباید انتظار مهمان‌نوازی داشته باشی. خاله گفت: _ حرفتون درسته ولی اگر اونا رعایت ادب نکردن، ما هم باید رعایت ادب نکنیم؟ اونا مهمونِ خونه ما بودن؛ رویا باید باهاش حرف می‌زد بعد می‌گفت نه. نه اینکه... علی کلافه حرف مادرش رو قطع کرد. _ ول کنید دیگه گذشته! اصلاً حواسم به زهره و شقایق نبود.‌ اینا اگر پنجشنبه بخوان برن آزمایش، یعنی دیگه برای ما وقتی نمونده. سه‌شنبه حتماً باید بریم و عکس‌ها رو بگیریم. فقط چه جوری باید از این خونه بیرون بریم! بهانه‌ی تولد رو که عمراً خاله قبول کنه.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 سمت آشپزخونه رفتم. زهره غرغر می‌کرد و لوبیاها رو از فریزر بیرون می‌آورد. _ چی می‌خوای بذاری؟ نگاهی بهم انداخت و با دلخوری گفت: _ خدا شانس بده! قهر می‌کنی یه لشکر میان منت‌کشی. من قهر کنم، آخرش هم خودم باید آشتی کنم. اگر می‌دونست کسی برای منت‌کشی بالا نیومده این حرف رو نمی‌زد. _ زودتر شوهر کنم، برم از این خونه راحت شم. _ به جای این حرفها، حواست رو بده به حرف‌هایی که خاله زد. _ چی می‌گه مگه؟ دَر آشپزخونه رو بستم و کنارش ایستادم. روسریم رو کمی شل کردم. _ اینا پنجشنبه می‌خوان بیان دنبالت، ببرنت آزمایش خون. _ می‌دونم، صبح مامان جلوی خودم با مهنازخانوم حرف زد. _ این یعنی ما سه‌شنبه حتماً باید بریم. از اون حالت طلبکاری دراومد. _ رویا من یه غلطی کردم که نمی‌دونم این آثار غلط کردنم تا کی می‌خواد توی زندگیم بمونه. یاد اون روزهایی که استرس نداشتم می‌افتم، دلم می‌خواد فقط گریه کنم. به حال تو حسرت می‌خورم. آخه بگو دختر بیکار بودی؟ رفاقت با یه پسر، بیرون رفتن و پیچوندن مدرسه باهاش اونم با این خانواده‌ای که داری، دیگه چه کاری بود! به خدا خوشی اون روزها به هیچی نمی‌ارزه. _ الان علی گفت دعوتشون کنه شنبه بیان اینجا. به نظر من شنبه یکم از گذشته‌ات بهش بگو. زهره خودت بگی خیلی فرق می‌کنه تا کَس دیگه‌ای بیاد و باهاش حرف بزنه. _ می‌ترسم کلاً بره. _ بره بهتر از اینه که توی زندگی بهت شک داشته باشه. _ رویا دعا کن بتونم بگم... خاله دَر آشپزخونه رو باز کرد و اومد داخل. _ چرا دَر رو می‌بندید؟ _ می‌خواستم روسریم رو دربیارم. با محبت و پشیمون از فکری که کرده نگاهم کرد. _ رویا می‌ری کمک رضا؟ _ باشه. سمت زهره رفت و بدون مقدمه بغلش کرد و صورتش رو بوسید. _ الهی دورت بگردم. ناراحتی شام نذار، خودم می‌ذارم. ناراحت می‌شم انقدر تو هم هستی. چرا رنگ روت پریده؟ این خاله با خاله چند لحظه پیش زمین‌ تا آسمون فرق می‌کنه! یا می‌خواد خبری به زهره بده یا عذاب وجدان گرفته که چرا باهاش بد برخورد کرده. زهره هم خودش رو لوس کرد و بیشتر به مادرش چسبید. _ مامان اینا شنبه می‌خوان بیان؟ خاله نگاهی به من به خاطر خبر آوردنم‌ کرد و گفت: _ آره ولی تو نباید به خاطر شنبه استرس داشته باشی. فقط به خاطر احترام به آقاجون و عموت می‌خوام بگم بیان‌. زهره هیچوقت به مسعود نمی‌گه، باید توی عمل انجام شده قرارش بدم. _ خاله زهره می‌خواد یه بار دیگه با آقامسعود حرف بزنه. روش نمی‌شه به شما بگه. فوری از هم جدا شدن. زهره با تعجب به من نگاه کرد و خاله با لبخند به زهره. _ آره عزیزم؟ دیگه چرا روت نشه! حرف یک عمر زندگیِ. من با علی صحبت می‌کنم تا بزرگترها حرف‌هاشون رو می‌زنن شما هم حرف‌هاتون رو بزنید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌