eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
519 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم خانم در مسیر من ایستاده بود و من شهامتش را نداشتم. عزیز خانم رو به من گفت لالی دختر؟ ازت سوال پرسیدم پدر و مادر نداری؟ مجید گفت عاطفه ،خواهر امیره. چند ماهه من بحث خاستگاری عاطغه را با امیر و اقای عباسی مطرح کردم امروز بعد از ظهر رفتم خونشون. دیدم مادر عاطفه خانم نگرانه، گویا برادرش رو به موته. پیشنهاد دادم ما نامزد کنیم تا اگر داییش فوت شد ازدواج ما به تاخیر نیفته رو به مجید گفت الان نامزد کردید؟ بله رفتیم محضر یه محرمیت موقت خوندیم تا پنج شنبه که عقد کنیم. سرجایش نشست و با غضب گفت خودت بریدی و خودت دوختی انگار نه انگار که مادر داری و بزرگتر داری. عقد نکردیم که هنوز مامان صدایش رابالا بردو گفت عقد نکردی چون برگه ازمایش نداشتی مجید. نگاهی به مجید انداختم رو به من ادامه داد من موهامو تو اسیاب سفید نکردم دختر، تا حدودی هم با پدرت اشنام.از بابات بعیده دخترشو مثل بی بته ها شوهر بده. این ازدواج مشکوکه. تو یه گندی زدی خودتو انداختی گردن پسره من که یکدفعه یه روزه بی هیچ قیدو شرطی دادنت به مجید. با چشمان گرد شده و دهان نیمه باز به اوخیره ماندم و او ادامه داد تو خونه من هرچی که بوده این یکی نبوده، تو، تواین خانه جایی نداری و باید بری بیرون. شصت سال خدا بهم عمر داده همه چیز و تحمل کردم اما بی ابرویی و همخانه شدن با یه ادم خراب و نمیتونم تحمل کنم. سند شش دانگ این خونه به نام منه از ملک من برو بیرون. نگاهی به مجید انداختم و گفتم لطفا برو بالا گوشی منو بیار. زنگ بزنم اژانس بیاد. مجید با ناراحتی رو به مادرش گفت چرا هرچی از دهنت در میاد میگی؟ چرا ندونسته قضاوت میکنی من بچه نیستم مجید ، این.یه غلطی کرده که یه دفعهایی انداختنش گردن تو اشک از چشمانم جاری شد. و رو به مجید گفتم لطفا زنگ بزنید اژانس بیاد من برم. عزیزخانم ادامه داد اشک تمساح نریز دختره ی بی ابرو من یه عمر باشرف و عزت زندگی نکردم که حالا یه دختر بی سروپا به خانه من پا بگذاره، غیر از مجید من دوتا پسر دیگه هم تو این خونه دارم.نمیتونم زنی و به این خونه راه بدم که به پاکیش مطمئن نیستم. به سمت خروجی چرخیدم،مجید با صدای تقریبا بلندو لحن بدی گفت وایسا سرجات ببینم. بغضم را با تمام جواب هایی که داشتم فروخوردم و رو به مجید چرخیدم وگفتم باشه من سرجام میمونم، شمایی که اومدی خونه ما و گفتی من عجولم نمیتونم صبر کنم الان بریم محرمیت بخونیم تا پنج شنبه که عقد کنیم. الان جواب مادرتو لطفا بده. مجید رو به مامانش گفت دایی عاطفه داره فوت .... حرفش را بریدو گفت واسه من قصه تعریف نکن.این زن باید از خونه من بره بیرون بی اهمیت به مجید در را گشودم و داخل حیاط رفتم. صدای گام های تندش را میشنیدم که به سمت من می امد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم در یک لحظه مرا از شانه م گرداندانگشت خطابه اش را رو به من گرفت وبا تهدید توام با عصبانیت شدیدگفت خوب گوشهاتو باز کن عاطفه ،این اخری بارت باشه که حرف گوش نکردی. اب دهانم را قورت دادم وگفتم مادرت داره منو از خونش بیرون میکنه. تو به مادر من کاری نداشته باش. راهت و بکش پله هارو برو بالا من نمیتونم اینهمه بی احترامی رو بپذیرم. سپس یک گام از او فاصله گرفتم و گفتم گفتی نرو من گوش ندادم اینطوری بهم ریختی چطور بهم نمیریزی که جلوی دوتا پسر جوون به من میگه من دختره بی سرو پا من غیر مجید دوتا پسر دیگه هم تو این ...... کلامم با ضربه تقریبا ارام مجید که توی دهانم فرود امد نیمه ماند و ادامه داد خفه میشی یا نه؟ سپس دست مرا گرفت و کشید به دنبال او راهی شدم. ورودی خانه را دور زدو مرا به پشت ساختمان برد. متعجب از حرکات او بودم . پله ایی را به سمت بالا رفت و سپس کلید انداخت دری را.گشود و گفت بروتو،وارد خانه شدم در را بست و رویم قفل نمود نگاهی به اطرافم انداختم داخل تراس اشپزخانه بودم. وارد خانه شدم تیز و سریع به سمت گوشی م دویدم و ان را روشن نمودم. مجددا شماره امیر را گرفتم تلفنش خاموش بود . شماره خانه دایی خسرو را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت بله ارام و سریع گفتم ترانه، منم عاطفع، زود باش جوابمو بده. مامانم کجاست؟ مامانت با بابای من رفتند بیرون. نمیدونی کجا رفتند؟ فکر کنم رفتند کلانتری.بابات و امیر زدند دماغ وسر بابامو شکوندند شیشه های خونمون رو هم اوردند پایین. بابام هم بازداشتشون کرده. الان هردوشون باز داشتند؟ بله. باشه خداحافظ. تلفن را قطع کردم وای برمن مرتضی کلی پیام به من داده بود. صفحه اش را باز کردم عزیز با حرفهای امروزت نمیتونم کنار بیام. احساس میکنم حرف دلت نبود. تروخدا بگذار یکبار دیگه ببینمت. عاطفه این رسمش نبود بی معرفت من دارم از ناراحتی سکته میکنم. با صدای پایین امدن دستگیره سریع از برنامه خارج شدم و گزینه پیام مرتضی را پاک کردم. مجید در چهار چوب درظاهر شد نگاهی به گوشی در دست من https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم انداخت. سپس وارد خانه شدو در را محکم بهم کوبید با خشم به من نگاه کردو گفت چه غلطی داری میکنی؟ به خانه داییم زنگ زدم. مگه بهت نگفتم دلم نمیخواد گوشی دستت باشه و از تلفن خانه زنگ بزن. شمارشون را حفظ نبودم. صدای اس ام اس گوشی ام در امد با دیدن شماره مرتضی ترسم تشدید شد. نگاهی به صفحه انداختم چرا جواب نمیدی؟ مجید در حالی که نزدیک من میامد گفت بده به من ببینم گوشیتو بلافاصله پیام مرتضی را پاک کردم. نگاهی به صفحه گوشی من انداخت و گفت اون چی بود که پاکش کردی؟ سپس با چشم خره به من خیره ماندو گفت تو الان زن منی ، هم شرعی و هم قانونی . باید جواب منو بدی اون کی بود که پیامشو پاک کردی؟ با ترس به مجید خیره ماندم وگفتم من الان چند ساعته که زن شما شدم هنوز کسی نمیدونه که ..... صدایش بالا رفت و گفت کسی یعنی کدوم بی همه چیزی؟ لبم را گزیدم. من با امیرزیاد دعوا میکردیم اما مجید خیلی ترسناک بود. ارام گفتم صداتونو بیارید پایین اقا مجید، همینطوریش هم مادرتون به من بچشم بدی نگاه میکنه چنین چیزی هم عنوان کنید که خیلی بدترمیشه. نزدیکم امد دست مرا گرفت و به اتاق خواب برد و در را پشت سر خودش بست و گفت حالا بگو کی بود؟ سرم را پایین انداختم و گفتم مرتضی دستش را زیر چانه م گذاشت و گفت سرتو بگیر بالا ،به من گاه کن. در چشمان سرخ و عصبی اش خیره ماندم ادامه داد مرتضی دیگه چه ....... از فحش زشت مجید لبم را گزیدم . و دوباره نگاهم را پایین انداختم. مجید ادامه داد باتو هم میگم مرتضی چه بی پدریه؟ فکری کردم. من شناختیاز مجید نداشتم و فعلا با هیچ حرف و ترفندی نمتونانستم از زیر بار حرفهای او فرار کنم. برای همین مرگ یه بار و شیون یه بار را ترجیح دادم وگفتم همون دندان قروچه ایی به من رفت و با خشم توأم با تهدید به من خیره ماندو من ادامه دادم اون نمیدونه که من باشما ازدواج کردم. زنگ بزن بهش بگو با من ازدواج کردی دیگه زنگ نمیزنه. دوباره صدای پیامم امد مجید گوشی را به سمت من گرفت . مرتضی پیام داده بود اینقدر دوستت دارم و خاطرتو میخوام که تا اخر عمرم نمیتونم به کس دیگری فکر کنم. پیام راخواندم. متوجه علت ناراحتی مجید نمیشدم. کم و بیش از اینکه من با کسی در ارتباطم خبر داشت و این اخرین بار هم که مارا باهم دیده بود. اخم کردم و رو به مجیدگفتم تو که منو با اون دیدی فیلمم داری اگر خیلی ناراحت این موضوع هستی چرا منو گرفتی؟ همین الانم برای پس دادن من دیر نشده. نگاه مجید کمی ارام شدو من ادامه دادم اون منو دوست داشت و به طبع منم دوسش داشتم. شما که این موضوع و میدونی،شما که بهتر از هرکس دیگه ایی میدونی که من مجبور شدم باهات ازدواج کنم ، الان علت ناراحتیتو نمیفهمم. مکثی کردم و ادامه دادم من هم تابع شرعم ، هم تابع قانون،حرف شما کاملا منطقیه ، شمارشو بگیر بگو من با این خانم ازدواج کردم و الان همسر منه دیگه بهش زنگ نزن و پیام نده. مجید چند گام از من فاصله گرفت و شماره مرتضی را گرفت متاسفانه صدای گوشی من کم بود و من فقط حرفهای مجیدعصبی را میشنیدم الو، این خانمی که اس ام اس عاشقانه براش فرستادی زن منه ، امروز گرفتمش یه بار دیگه بهش زنگ بزنی یا پیام بدی برخورد بدی باهات میکنم. سپس مکثی کرد و لب تخت نشست گوشی مرا محکم به زمین کوباندو تلفنم از هم پاشید. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم من مثل بید به خودم میلرزیدم و گوشه در اتاق به اینه تکیه کرده بودم. مجید سرش را به سمت من گرداندو گفت برو اون شیشه مشروب منو با یه لیوان بیار. گفته ا ش را بی چون و چرا اطاعت کردم. شیشه نیمه مشروبش را بهمراه لیوان تمیزی و یک ظرف میوه داخل سینی نهادم . وارد اتاق خواب شدم و انها را روی تخت نهادم. نگاهی به من انداخت و گفت مانتو روسریتو دربیار بشین . ازترس واکنش او چیزی را که گفت سریع اطاعت کردم. مجید ادامه داد از همین پله پشت رفت و امد میکنی به جهنم که با تو مخالفه. اهمیت نده پنج شنبه عقدمونه هر کی اومد قدمش رو چشم هر کی هم نیومد به جهنم. لبم را گزیدم وگفتم مادرتون را میگید؟ سر تایید تکان دادو من ادامه دادم اینطور که معلومه هیچ کس نمیاد. چرا؟ چون بابام و امیر و داییم بازداشت کرده. تیز به من نگاه کردو گفت چرا؟ دعواشون شده گویا شماره داییتو بگو صلاح نیست شما دخالت کنی با نکته سنجی گفت چرا؟ داییم یکم عصبی و بی ادبه بابام وکیل داره حتما تا الان بهش زنگ زده. مجید پوزخندی زدو گفت تافردا ظهر که ببرنش دادگاه و قاضی قرار صادر کنه باید خماری بکشه. سرم را از خجالت اعتیاد پدرم پایین انداختم و مجید ادامه داد خدارو شکر واسه عقد ما ازاد میشه، رضایت و میده. صدای زنگ گوشی مجید بلند شد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته شده بود مامان گوسی اش را سایلنت کردو گفت اگر تو سرمایه گذاری میکنی منم دارم صبح تا شب مثل خرکار میکنم، منم علم و تحصیلاتم و گذاشتم وسط، اگر تو بکشی کنار من ضرر میکنم ، منم کنار بکشم خوب تو ضرر میکنی، باید صبر کنم مجتمع تخت جمشید تموم شه.حسابمو ازت سواکنم. ارام گفتم ببخشید کیو میگید مامانم و میگم فکری کردم وگفتم خوب شما همکاری نکنی اقا سعید هست دیگه سعید نفوذ منو داره؟ سعید میتونه کارهایی که من میکنم و انجام بده اون ته تهش یه ساختمان نه واحدی سه طبقه بزنه. مکثی کرد و ادامه داد سعید اگر تو کار من دخالت کنه با خاک یکسانش میکنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم سپس لیوانی برای خودش پر کرد. من گفتم همیشه مشروب میخوری؟ لیوانش را سر کشید چهره ش مشمئز شد گازی به سیبش زدو گفت اره. خوب این که خیلی ضرر داره. شما داری معده و کبد تو داغون میکنی با اینکارت. پوزخندی زدو گفت چیه دوسم داری میترسی بمیرم بی شوهر شی؟ نگاه خیره ایی به او انداختم و گفتم شما پدر یه بچه ایی علاوه بر اینکه باید به فکر سلامتی خودت باشی باید به اینده بیتا هم فکر کنی. من الان چند ساعته پیش شمام میبینم مدام داری مشروب میخوری خوب اینطوری پیش بره که..... با کلافگی گفت بزار کوفتم کنم. اینقدر نصیحت نکن. سرم را پایین انداختم. مدتی گذشت و او ادامه داد خیلی بدم میاد که زن تو خونه لباس تیره بپوشه. میشه لطفا لباستو عوض کنی اعصابم بهم میریزه حالم گرفته میشه. سرم را بالا اوردم و گفتم چی بپوشم؟ توکمد لباس هست برو یه چیز دیگه تنت کن. سپس برخاست بلیزصورتی رنگی که استین هایش تور بود را از داخل کمد در اورد ان را دست من دادو دامن کرم رنگی که قدش تا ساق پایم بود پایینش گلهای سفید داشت راهم از رخت اویز جدا کردو گفت اینها رو بپوش. دلم گرفت. از اتاق خارج شدم و به اتاق بغل رفتم. انجا اتاق بیتا بود. پر از اسباب بازی های رنگ و وارنگ کنار تخت صورتی اش رفتم پیراهنم را در اوردم دامن را پوشیدم درست است که دامن کوتاه بود اما خوشبختانه من جوراب شلواری سفید رنگی پایم بود. بلیزش را هم پوشیدم یقه اش تقریبا باز بود و استینهایش هم توری، خیلی معذب بودم. اما چاره ایی نداشتم. خواسته یا ناخواسته او شوهرم بود. البته کمی هم ترسناک و با ابهت بود از لحظه ایی که امدم چند بار تهدیدم کرده، یکبار هم که در حیاط دست درازی هم کرد. الانم که سر گوشی ام تا یک دعوای شدید فاصله کمی داشتم.اطاعت نکردن از او ممکن بود باعث بی حرمت شدن خودم شود باباهم که اب پاکی را روی دستم ریخت.مرتضی هم که تمام شد. باید راه نفوذ به قلب کسی که دوستش نداشتم را پیدا میکردم تا حداقل مادر شوهری که مرا نمیخواست و سعیدی که همکارم بود شاهد بحث و مشاجره ما نمیشدند. در را باز کردم و از اتاق خارج شدم. مجید تاپ استین حلقه ایی به همراه شلوارک تا زیر زانو پوشیده بود و وسط خانه ایستاده بود. سراپای مرا ورانداز کردو گفت به به، حالا شدی خانم خونه. سپس روی کاناپه لمیدو گفت اون سینی و بردار بیار اینجا اطاعت امر کردم. سینی را که روی میز گذاشتم دستم را گرفت ، به جای خالی کنار خودش اشاره کردو گفت بشین اینجا. روی صندلی کنار او نشستم سیگارش را روشن کرد.برای فرار از تنهایی با او گفتم بیتا کو؟ نمیاد بالا بیتا رو دادم متین ببره پیش مامانش. تمام امیدم از این حرف نا امید شد. سیگارش راخاموش کردو گفت تو چقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن دلم گرفت. لبهایم را بهم فشردم وگفتم چی بگم؟ از،علایقت بگو از من چه انتظراتی داری؟ متعجب از سوالش ماندم و گفتم راستش من هنوز تو شک رفتار شما و مادرتون هستم. نفس صدا داری کشیدو گفت مامانمو ولش کن، نه جوابشو بده نه بهش بی احترامی کن. به کارهاشم فکر نکن. یعنی هربار که اون به من بی احترامی کرد سکوت کنم؟ نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت نه برگرد یدونه بزن تو گوشش. ابروهایم را بالا دادم و او ادامه داد اهمیت به حرفها و کاراش نده، اون از دست من و تو ناراحته، حق هم داره، خودش یواش یواش عادت میکنه، فعلا در حد یه سلام و خداحافظی باهاش حرف بزن تا من خودم ارومش کنم. ببخشیدا اقا مجید، ولی شمانباید وایسی کنار و تماشا کنی تا یکی به زنت بگه ..... به سمت من چرخیدو گفت اولا اون یکی نیست. دومأ اون مادر منه و برام مهمه ثانیا حق داره https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🦋🦋 به قلم متعجب گفتم حق داره؟ بله حق داره، کدوم دختری رو باباش تو روز خاستگاری میبره محضر صیغه میکنه و از اونور هم میگه بردارببر؟ حتی نگفت مادرت کو برادر بزرگترت کو شما خودت اصرار کردی من اگر بیشتر اصرار میکردم سند خونتون روهم به نامم میزد؟ با دلخوری به مجید نگاه کردم وگفتم الان حرف حساب شما چیه؟ باشه من بدم شما خوبی الان راضی شدی؟ خانواده من خیلی ادم های بدی ان اما، مادر شما نمونه س این و بشنوی راضی میشی؟ مادر من همه زندگی منه، اولویت اول منه. خیلی خوب الان بلند شو برو پیش مادرت . فکر کردی من خیلی اصرار دارم که کنار شمابشینم؟ من و زوری دادن به تو اینو میفهمی؟ الان ناچارم که کنار تو نشستم متوجهی؟ تو منو.خواستی و با علم و اگاهی کامل که من نمیخوامت که هیچ ازت هم بدم میاد اومدی منو گرفتی . گفتم که الان پسندیدمت میگیرمت هروقت هم احساس کنم نمیخوامت طلاقت میدم. چهره م از حرفاومشمئز شد و به حالت تمسخر گفتم ترو خدا اینکارو با من نکنی ها، یه وقت طلاقم ندی از دوریت دق کنم. دندان هایش را به هم ساییدو در حالی که پایش را با ریتم تند تکان میداد به میز خیره ماند. برخاستم و به بهانه رفتن به سرویس تنهایش گذاشتم. در را که بستم بغضم ترکید قطرات اشکم را پاک کردم چند نفس عمیق کشیدم و صورتم را شستم . یاد حرف بابا افتادم هرجا که احساس کردی نمیتونی با مجید زندگی کنی خودتو بکش . اما فکر برگشتن به خانه مارو نکن. صورتم را خشک کردم و از سرویس خارج شدم چهره مجید هنوز پکرو دمق بود. روی صندلی نهار خوری نشستم و پیشانی م را به دستم تکیه دادم صدایش تکانی به من داد حالا چرا رفتی اونجا نشستی؟ نیمه نگاهی به او انداختم وگفتم میشه یه خواهش ازت بکنم. بلافاصله گفت چه خواهشی ؟ با من حرف نزنی. ازت خواهش میکنم با من صحبت نکن.شما نه همسن و سال منی و نه هم رده من.حرفهات رو اعصابمه برام غیر قابل تحمله. من زن نگرفتم که حرفم باهاش نزنم. ناراحتی نگیر. من که تورو نمیخوام. تو داری خودتو به زور به من تحمیل میکنی و منم ناچارم بپذیرمت اما شرایط شما فرق داره من حق انتخاب ندارم اما تو داری، میبینی که من چقدر بدم منو نگیر برو یه زن مطلقه که یه بچه هم داشته باشه لنگه خودت عرق خورو دائم الخمر هم باشه پیدا کن و اونو بگیر. تورو چه به من . تواز مامان من شش سال کوچکتری سنتم به من نمیخوره. خیره به من ساکت بود. و من که حسابی دلم خنک شده بود نفس راحتی کشیدم وگفتم مادرت توروی تو داره به من میگه خراب، اگر یه جو غیرت تو تنت بود بهت برمیخورد عین مجسمه وایسادی و نگاه کردی الان هم داری طرفداریش و میکنی. ایشالا خدا شمارو به مادرت و مادرت و به شما ببخشه،کور شه هرکی نمیتونه مهر و محبت بین شماها رو ببینه. اخمی کردوبا عصبانیت گفت مهناز هم همین ضر هارو زد که زندگیش این شد دیگه تو هم حالا اینقدر بگو و بگو تا نیومده اون روی سگ منو ببینی پوزخندی به مجید زدم وگفتم ساعت شش زن تو شدم الان ده شبه تو این چهار ساعت اندازه چهل سال ازت دیدم ، اون روی سگتم نشونم بده که از فردا چیز غافل گیر کننده ایی نداشته باشی. من از مهناز هیچی نمیدونم تا حالاهم ندیدمش ولی همین که تورو میبینم میفهمم که خدا خیلی دوسش داشته که دیگه با تو زندگی نمیکنه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم مجید سرش را پایین انداخت و من هم سکوت کردم سپس به تکیه گاه مبل لم دادو گفت مادر من بتو گفت خراب؟ اشک از چشمانم جاری شدو گفتم به من گفت شصت سال از خدا عمر گرفتم همه چیزو تحمل کردم اما نمیتونم با یه ادم خراب همخونه باشم. مجید برخاست، ناگاه گریه م متوقف شد و هاج و واج به اوخیره ماندم در خانه را باز کرد و پله ها را پایین رفت قلبم گروپ گروپ میتپید. اهسته اهسته پشت در رفتم صدای مجید را میشنیدم مامان تو خجالت نمیکشی همین روز اول زندگی منو بهم ریختی؟ صدای مادرش امد که گفت اون باید از اینجا بره مجید. اون انتخاب منه و هیچ جا هم نمیره. چهار ساله دارم بهت میگم فکر اینکه من دوباره برم دختر داداشتو بگیرم از سرت بیرون کن، من از اون بدم میاد اون مادر بچته مگه من میگم مادر بیتا نباشه، مگه بیتا رو دو دستی تقدیمش نکردم خودش بچه رو برگردوند گفت من نمیتونم نگه دارم. اینکارو کرد که زندگیش و درست کنه من زن.خودسری که واسه خودش هرکار دلش بخواد بکنه رو نمیخوام. بحث های قدیمی و دوباره از سر وا نکن. من عاطفه رو دوسش دارم اگر ناراحتی که اینجاست اسباب اثاثیه مو جمع کنم و از اینجا برم. اسباب اثاثیتو جمع کنی؟ یعنی جهیزیه هم نداره. داره یا نداره خودمون میدونیم صدای مادرش حالت بغض گرفت و گفت دختره خراب بی ابرو هنوز از راه نرسیده داره تورو از من میگیره به زن من نگو خراب مامان. اون انتخاب منه، دست از این کارهات بردار. اگر ناراحتی که اون اینجاست من و عاطفه دوتایی از اینجا میریم. از پشت در فاصله گرفتم و سرجایم بازگشتم صدای پاهایش نشان از نزدیک شدنش بود. وارد خانه شدو در را بست . سپس نیمه نگاهی به من انداخت و گفت بلند شو غمبرک نزن. نگاهی به او انداختم وگفتم بلند شم چیکار کنم؟ بلند شو لباسهاتو بپوش بریم بیرون نگاهی به ساعت انداختم و گفتم یازدهه کجا بریم؟ بریم خونه عرفان. ته دلم خوشحال شدم. دلتنگ هلیا بودم. برخاستم مانتویم را روی بلیز دامنم پوشیدم و شالم را هم روی سرم انداختم از در پشتی خانه به حیاط رفتیم و خانه را ترک نمودیم. در راه با عرفان تماس گرفت و رفتنمان را اطلاع داد. ماشین را مقابل خانه انها پارک نمود. دستش را روی دستم گذاشت و گفت عرفان دوست نداره هلیا در جریان اتفاقات خانوادگی تون قرار بگیره. ازت خواهش میکنم حرفی نزن که ناراحتی ایجاد شه. نگاهی به مجید انداختم و سر تایید تکان دادم. وارد خانه هلیا شدم. اخرین بار که به انجا رفتم ، تعطیلات عید بود. حیاط کوچک و نقلی داشت خانه هلیا دو طبقه بود طبقه پایین برای عرفان و مجلس های مجردی ش و طبقه بالا هم که زندگی میکردند. باصدای تعارف عرفان کمی معذب شدم. بفرمایید تو سرم را بلند کردم و با او چشم تو چشم شدم. ارام گفتم سلام به گرمی گفت سلام، مبارک باشه، خوش امدید. ممنون به مجید دست داد و به طبقه بالا رفتیم. در را باز کردم و وارد شدم. پرنیا با اشتیاق جلو دویدو گفت اخ جون عمو مجید. با دیدن من سرجایش ایستادو گفت خاله عاطفه اومده مامان. مجید پشت سرمن وارد شد ، روی زمین مقابل پرنیا نشستم و گفتم سلام عشق خاله، خوبی؟ پرنیا سر مثبتی برایم تکان دادو رو به مجید گفت سلام، عمو پس بیتا کو؟ مجید دستی به موهای کوتاه او کشیدو گفت بیتا رفته پیش مامانش. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم هلیا از اشپزخانه خارج شد با دیدن من و مجید در کنار هم مات و متحیر ماند. به سمت او رفتم وگفتم سلام هنوز مبهوت من مانده بود. او را در اغوش کشیدم وگفتم خوبی؟ مجید در حالی که به سمت کاناپه ها میرفت گفت سلام هلیا خانم هلیا تکانی به خود داد و پاسخ سلام مجید را دادوارام رو به من گفت تو با امیر اومدی؟ غم عمیقی بر قلبم نشست و سرم را به علامت نه بالا دادم هلیا خیره در چشمان من باناباوری لبش را تکان دادو بی صداگفت دادنت به این؟ چشمانم را به علامت تایید تکان دادم. عرفان در را بست و گفت چی میگید شما دوتا بهم از هلیا فاصله گرفتم و گفتم هیچی هلیا ظرف میوه ایی را از روی اپن برداشت و رو به مجید گفت تبریک میگم ایشالا خوشبخت بشید. مجید پوزخندی زدو رو به من گفت بالاخره یکی به ما تبریک هم گفت عرفان روبروی اونشست و گفت پس من کشک بودم پایین جلوی در؟ با فاصله از مجید نشستم هلیا بساط پذیرایی را چید و روبروی من نشست کمی به من خیره ماند عرفان که انگار مارا تحت نظر داشت گفت چرا زل زدی به عاطفه؟ هلیا نگاهی به عرفان انداخت و سرش را پایین انداخت. جو سنگینی بود و همه ساکت بودند. نگاهی به مجید انداختم دوباره در ذهنم این که زین پس او همسرم است و باید شبانه روز در کنارش باشم استرس رادر وجودم لبریز کرد. فکر اینکه اخر شب میشود و باید دوباره به ان خانه برویم و بخوابیم کمی ترسناک بود. عرفان سوالی که ذهن مرا نیز درگیر کرده بود را پرسید. حالا مجید خان، از فردا عاطفه حسابدار کدوم شرکته؟ مجید نگاهی به من انداخت. اینکه اختیارم در دست مجید افتاده بود مثل خوره جانم را میخورد. مجید فکری کردو گفت تا امیر یه حسابدار جایگزین عاطفه کنه شرایط مثل قبله ، البته فردا که ما باید بریم ازمایشگاه و بعدشم خرید. پنج شنبه عقدمونه قرار بود جشن بگیریم اما هرچی فکر میکنم میبینم مهمون نداریم. پوزخندی زدو ادامه داد مامان من که همین روز اولی شمشیرش رو از رو بست و اعلام جنگکرد اگر اون نیاد مژگان و منیژه و متین و سعید هم نمیان. خانواده عاطفه هم که احتمالا نیستند. بلافاصله هلیا گفت چه مشکلی پیش اومده؟ پایم را روی پایم انداختم وگفتم همون بهتر، جشن و میخواهیم چیکار. همه ساکت شدند. مجید حرف از خرید عقد میزد و مادرش سراغ جهیزیه میگرفت. و من مانده بودم و موجودی کم حسابم و خانواده ایی که قصد هیچ کمکی به من را نداشتند. از اين فکرها استرسم تشدید میشد. مجید نیمه نگاهی به من انداخت و ارام گفت به چی فکر میکنی؟ نمیدانم در نگاهم چه بود که عرفان با پوزخند گفت نپرس که اگر بدونی دعواتون میشه نگاهی به عرفان انداختم و گفتم مگه من به چی فکر میکنم اقا عرفان؟ نکنه شما از درون من خبر داری؟ عرفان تکیه داد و با کنایه گفت رنگ رخساره خبر دارد از سر درون دستهایم را به هم ساییدم کمی مضطرب از واکنش مجید با احتیاط گفتم میخوای شما بگو من دارم به چی فکر میکنم که همه بدونن عرفان خندیدو گفت همه میدونن دیگه لازم به گفتن نیست. پوزخندی زدم و گفتم تو چقدر خوبی، میتونی بفهمی تو عمق وجود اطرافیانت چی میگذره، هم میدونی من به چی فکر میکنم و هم میدونی بقیه هم میدونن. تو داری تو شرکت بابام حروم میشی ها. خنده عرفان محو شدو گفت اینقدر شرکت بابام شرکت بابام نکن واسه من ، دفعه چندمته داری این حرف و به من میزنی ها، میخوای به شرکت بزنم صد برابر از بابات بهتر کلاه برداری کنم. با حرص خندیدم وگفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_158 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم هلیا از اشپزخانه خارج شد با دیدن من و مجید در کنار هم
به قلم نخریمون بچه پولدار مجید ناخواسته خندید و طوری که انگار از این بحث خوشش می اید به من خیره ماند، عرفان گفت نکنه تو واقعا فکر کردی بابات از شرکت داری و ساخت و سازه که به اینجا رسیده ؟ ابرویی بالا دادم وگفتم چه جالب اینم میدونی؟ هلیا حرف مرا بریدو گفت میوه بخورید. اقا مجید بفرمایید. خیره به عرفان ماندم و بعد از کمی مکث گفتم چشم، میوه میخوریم. عرفان نفس صدا داری کشیدو ساکت ماند یک عدد خیار برای خودم پوست کندم و سپس سرگرم خوردنش شدم عرفان رو به مجید گفت ساخت تخت جمشید و شروع کردید؟ مجید سیگاری برای خودش روشن کردو گفت فعلا تو مرحله گود برداریه. عرفان گازی به یک سیب زدو گفت ازدواج من و هلیا تو مرحله تکمیل واحدهای نمک ابرود بود. مال شما چه زود اتفاق افتاد. کنایه حرفهای عرفان را درک میکردم اما پاسخی برای او نداشتم. پدرم با نامردی تمام وقتی متوجه شد که عرفان هلیا را پسندیده و پدرش رسمأ خاستگاری کرد، دیگر در ادامه ساخت برج نمک ابرود هزینه نکردو انها هم به خیال اینکه بعدا فاکتورها را جمع بندی و هزینه ها را مشخص میکنند برج را تکمیل کردند. بابا بدون در نظر گرفتن زندگی هلیا هفتاد درصد سهم خود از برج را یکجا فروخت و عملا خود را کنار کشید. و پدر عرفان ماندو سی درصد باقی مانده که همه به قسمتهای تقریبا کم ارزش برج افتاده بود و هزینه گزافی که بابت تکمیل واحدها کرده بود. یاد اوری حال ان لحظه که پدر عرفان شاکی منزل مارا ترک کرد و بابا که خوشحال از سود کلانی که به ناحق برداشته بود. بشکنمیزدو مسرور میگفت خوب زن گرفتن خرج داره دیگه. حالم را خراب میکرد. لحظه ایی یاد پوریا افتادم. بغض گلویم را فشرد. بابا و امیر نقشه بدی برای احساس او کشیده بودند. هرچند من نگذاشتم ان اتفاق بیفتد و انها به خواسته شان برای سو استفاده از پوریا برسند.اما حالا شرایطم خیلی بدترشده بود. ازدواج زوری و تحقیر امیزم با مردی که برایم غیر قابل تحمل بود https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خلاصه داداش ، تو حواستو جمع کن، بابای من که هرچی داشت و نداشت تو نمک ابرود هزینه کردو اخرشم سودش از اون مشارکت شد ازدواج من. مجید پوزخندی زدوبه حالت غرور گفت من مجیدم ها، تو که منو خوب میشناسی ، بابات به من میگفت ادم اگر از تو یه چیزی بدزده، به خودت بفروشه ، بازم ضرر کرده . عرفان قهقهه ایی زدوگفت هنوزم یه وقتها حرف تو میشه پشتت تعریف میکنه. بحثشان را دوست نداشتم.به هیچ عنوان با انها موافق نبودم. مجید رانت خواری ه و رشوه دادن ، کمو کاست گذاشتن از کارو کلاه سر دیگران گذاشتن، همه و همه را از زرنگی خودش میدانست و به کارهای زشتت افتخار میکرد. عرفان بقیه سیبش را هم خورد وگفت مشروب میخوری بیارم؟ ناخواسته نگاهی از روی تنفر به مجید انداختم او که متوجه من نبود رو به عرفان گفت تاحالا شده تو بیاری و من نه بگم؟ عرفان برخاست و به اشپزخانه رفت.نگاهی به هلیا انداختم سرش را به علامت نه بالا دادو مرا با ایما و اشاره به سکوت دعوت کرد. به او اشاره کردم که بریم تو اتاق خواب و او درخواستم را با نگاهش به عرفان رد نمود. ساعت از یک گذشته بود.چشمانم غرق خواب بود و مجید قصد برخاستن نداشت. خمیازه ایی کشیدم و نگاهی به پرنیا انداختم مقابل تلویزیون خوابش برده بود. رو به هلیا گفتم رواون بچه یه چیزی بنداز خوابش برده، سرمانخوره. مجید سیگارش را در زیر سیگاری اش خاموش نمودو گفت عاطفه پاشو بریم. حرف او خواب را از سرم پراندو استرس را به وجودم اورد. ترس از تنها ماندن با مجید رفتن به ان خانه لعنتی و خوابیدن نفسم را تنگ کرده بود. برخاست کتش را در دستش گرفت از حالتش معلوم بود که تعادل ندارد. از عرفان و هلیا خداحافظی کردو سپس در را باز نمود من هم به دنبالش راهی شدم جلوی درب خانه عرفان کمی تعادلش را از دست دادو به ماشین تکیه کرد مضطرب گفتم میخوای من رانندگی کنم؟ ابروهایش را بالا داد چشمانش را به زور باز نگه داشته بود رو به من با صدایی کشیده و شل گفت نه ،من خوبم. خوب بزار من بشینم پشت فرمون دیگه در را باز کردو بی اهمیت به ًمن پشت فرمان نشست و گفت سوار شو بریم. سوار ماشین شدم تکانی به سرش دادو حرکت کرد. خداراشکر فاصله خانه هایمان کمبود و جاده خلوت ماشین را داخل حیاط پارک کرد و پیاده شد به دنبال او روان شدم و از پله های پشت ساختمان راهی طبقه بالا شدیم، مجید کتش را در اورد روی کاناپه ها پرت کرد و به سرویس بهداشتی رفت من هم مانتو و شالم را در اوردم و بی هدف در اشپزخانه ایستادم. از سرویس خارج شد نگاهی به من انداخت و گفت خوابت نمیاد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. به سمت اتاق خواب رفت. صدای ضربان قلبم را میشنیدم، لحظه ایی به سمت من چرخیدو گفت فردا صبح باید بریم ازمایشگاه، بگیر بخواب که خواب نمونیم. سپس وارد اتاق خواب شد نفس راحتی کشیدم و از اشپزخانه خارج شدم. و روی کاناپه نشستم. افکار منفی رهایم نمیکرد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_160 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم صدای عرفان نمک زخمم را تشدید کرد رو به مجید گفت خ
به قلم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر اوضاع اشفته زندگی امیر و بابا ، قهر مامان و بازداشت شدن اندو هم به موضوع اضافه شده بود. درافکار خودم غرق بودم و متوجه گذشت زمان نبودم. چشمم پنجره افتاد سپیده صبح امده بود. و من هنوز خوابم نمی امد. صدای زنگ الارم گوشی مجید بلند شد و مدتی بعد صدا قطع شد . نگاهم به در اتاق خواب بود. لای در ظاهر شدو گفت تو بیداری؟ با تکان سر علامت مثبت دادم نزدیک سرویس امدو گفت اصلا تو خوابیدی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم مجید کمی به من خیره ماند ، نوع نگاهش به من رنگ دلسوزی گرفت و گفت برای چی اینقدر فکر میکنی؟ بخدا زندگی ارزش غصه خوردن و نداره. سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بسته بود. مجید به سرویس رفت و مدتی بعد بازگشت و به سمت اشپزخانه امدو چایساز را روشن کردو گفت تو یخچال همه چیز هست. بیا صبحانه بخوریم. برخاستم و وارد اشپزخانه شدم میز صبحانه را برایش چیدم و چای را دم کردم. مقابلش نشستم لقمه ایی درست کرد و سپس ان را مقابل من گرفت، نگاهی به لقمه در دستش انداختم وگفتم من میل ندارم. لقمه اش را تکانی دادو با شوخی گفت یعنی اون غصه ایی کهداری میخوری از لقمه من خوشمزه تره؟ لقمه را از دستش گرفتم و گفتم واسه ازمایش نباید ناشتا باشیم؟ لقمه ایی برای خودش درست کردو گفت مگه ازمایش قند و چربیه؟ لقمه را خوردم و دو عدد چای ریختم و سر میز نهادم. مجید صبحانه اش را خوردو برخاست به اتاق خواب رفت و مدتی بعد با مانتوی کرم رنگی که رویش مروارید دوزی شده بود از اتاق خارج شدو گفت دوست داری اینو بپوشی؟ برخاستم و گفتم اره خوبه شماره پات چنده؟ حدس من بر این بود که باید 39باشه درسته؟ بله درسته. پس بیا بدنبالش وارد اتاق شدم ، با اشتیاق گفت من برات همه چی خریدم . در کمد دیگری را باز کردو گفت ببین نگاهی به داخل کمد انداختم رنگ و وارنگ ست کیف و کفش داخلش بود. متعجب ماندم و مجید ادامه داد یادته اونروز که جلوی یعید و امیر به من گفتی بی شخصیت بی نزاکت نشستن بلد نیستی ؟ گونه هایم داغ شد مجید یک کیف و کفش قهوه ایی برداشت و گفت اینو اون روز برات خریدم. سپس قهقهه ایی زدو گفت میخواستم زرشکیشو بردارم اما چون اونروز قهوه اییم کرده بودی این رنگی برداشتم که خاطره شه. از حرف او خنده م گرفت سعی در کنترل ان داشتم که مجید با لحن زنانه گفت خدمتتون عارضشم اقای محققی بنده به هیچ عنوان با شما شوخی ندارم. خوب خودتو لوس میکردی ها. بیا حالا اینها رو بپوش شلوار کرمی هم هست تو کمد. در کمد دیگری راهم باز نمود و یک دست کت و شلوار چهارخانه شکلاتی برداشت و از اتاق خارج شد. لباسهایم را عوض نمودم. و اینکه مجید سایز مرا دقیق میدانست برایم جالب شده بود. من از حال اوبی خبر بودم اما تمام مدت او مرا زیر نظر داشته و به فکرم بوده. از اتاق خارج شدم وسط اتاق ایستاده بود. سراپایش را مخفیانه ورانداز کردم. لباسش بهش می امد. به سمت من چرخید و گفت بریم؟ از پله ها پایین امدم و به دنبال او به حیاط رفتم. نزدیک ماشین که شدیم صدای مادرش مرا ترساند. به به خوشتیپ کردید؟ به طرف صدا چرخیدم وگفتم سلام شماره مادرتو به من بده نگاهی به مجید انداختم و او گفت مامان اول صبحی ولمون کن تروخدا نزدیک من امدو گفت میخوام ازش بپرسم ببینم دختر شوهر دادن اونها چرا این مدلیه؟ من دو تا دختر شوهر دادم زیر و بم خانوادشون وبیرون کشیدم . بعد اونها بدون اینکه من و ببینن و سور و ساتی باشه دخترشون و دودستی تقدیمت کردند و گفتند ور دار ببر؟ مجید در ماشین را از سمت خودش باز کردو گفت سوار شو عاطفه نگاهی به مادر مجید انداختم و او گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_161 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم فکر خرید و جهیزیه روانم را بهم ریخته بود.از طرف دیگر او
به قلم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه گندی زدی که ننه و بابات اینطوری از خونه پرتت کردند بیرون. من نمیزارم تو از سادگی پسر نفهم من سو استفاده کنی، پس زیاد دلخوش نباش که دیر یا زود باید دمت و بزاری رو کولت و از این خونه گورتو گم کنی. نگاهی به مجید انداختم مجید خیره به مادرش گفت چرااول صبح اعصاب منو بهم میریزی مامان؟ این زن لیاقت تورو نداره. تو احمقی من که عقلم میرسه، این زن یه غلطی کرده که اینطوری شوهرش دادن. قیافه درست و درمونی هم نداره من نمیدونم تو دلت و به چی این خوش کردی مجید. این از وضع ظاهرشه که جالب نیست. از نظر اخلاقی و نجابت هم.... ناخواسته گفتم شما از کجا میدونی من دختر خوبی نیستم؟ از مدل شوهر دادنت.من گیسم و تو اسیاب سفید نکردم. همونروز که تو ماشین مجید بودی و اومدی تو این خونه دنبال بیتا فهمیدم هرزه و هرجایی هستی، والا یه دختر خوب دنبال یه نامحرم راه نمی افته تا توی خونشون بره. باشه اصلا من اونچیزی که شما میگی هستم . پسر خودت خیلی بچه خوبیه؟ اخم کرد و گفت پسر من چشه؟ عرق خوره چشمان مادر مجید گرد شد و با غضب گفت چه زبون درازی هم داره. مجید صدایش را کلفت کردو گفت عاطفه بهت گفتم بشین تو ماشین. در را باز کردم و سوار ماشین شدم. مجید سمت مادرش رفت او را به کناری کشاندو در گوشش صحبت میکرد سپس صورت اورا بوسیدو به سمت ماشین امد از حیاط که خارج شدیم با لحن جدی در حالی که انگشت خطابه اش را رو به من تکان میداد گفت این دفعه اخرت باشه که جواب مادر منو دادی نگاهی به او انداختم. تهدید در چشمانش موج میزد مجید ادامه داد مشروب خوردن من هم به تو ربطی نداره. داداشت هم میخوره. بابات هم عمل داره. لبهایم را بهم فشردم وگفتم اونوقت کار امیر و بابای من بشما مربوطه؟ در پی سکوت مجید ادامه دادم مثلا اگر خواهر شما یه کار بدی بکنه برای من مجوز صادر میشه که منم اونکارو بکنم؟ شما چیکار به خانواده من داری؟ پوزخندی زدوبا تمسخر لحن مرا تقلید کرد وگفت خانواده من. یه جوری میگی خانواده م انگار...... حرف او را بریدم وگفتم مجبور نیستی که منو بگیری . همین الان منو ببر جلوی خونمون پیاده کن برو اونی که مامانت میگه رو بگیر. برو مادر بچتو برگردون. نفس پر صدایی کشیدو گفت تو چیزهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن. کار خودم که بهم مربوطه، مادرت فکر میکنه من هرزه و هرجاییم، اره اون راست میگه منو نگیر . نگاهش رو به من تیز شدو گفت حرف دهنتو میفهمی ؟ کمی ساکت شدم ومدتی بعد گفتم منو ببر خانه داییم. میخوام مادرمو ببینم. باشه بعد ازمایشگاه میبرمت. الان ببر الان نمیبرم. پس نگه دار پیاده شم خودم برم. اینکارم نمیکنم . کلافه و حرصی شدم و گفتم من حوصله مادر تو ندارم. هردقیقه میخواد جلوی منو بگیره و هرچی دوست داره بار من کنه... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_162 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خوب گوش هاتو باز کن زنیکه بی سرو پا که معلوم نیست چه
به قلم حرفم را بریدو گفت خوب حق داره، راست میگه کی دخترشو این مدلی شوهر میده، تو اینقدر دنبال کارهایی که نباید بودی امیر و بابات از دستت خسته شده بودند. من خودم شاهد بودم امیر هرچند وقت یکبار از اینور اونور جمعت میکرد. همونسری که با اون پسره رفته بودی سفره خانه امیر اومد شما دوتا فرار کردید من پشت امیر یواشکی اومده بودم دیدمت داشتی فرار میکردی، امار اونی رو هم که امیر فرستاد مغازه اون پسر رو خورد کرد رو هم دارم. واسه سند مغازه ایی هم که خرید باهم رفتیم. سرم را پایین انداختم ، این مارموز تمام مدت مرا تحت نظر داشته و من بی خبر بودم. ادامه داد این چیزها مال من مهم نیست، مهم اینه که من گرفتمت و از دیروز تاحالا زن من شدی نه محدودت میکنم و نه اذیتت میکنم اما شش دانگ حواسم بهت هست که پاتو کج نزاری . مکث کوتاهی کرد و ادامه داد دیشب هم بهت گفتم به مادر من اهمیت نده بزار هرچی دوست دلره بگه. نگاهم رابه بیرون انداختم وگفتم من اجازه نمیدم کسی به من توهین کنه. وقتی میگه چرا خانوادت این طوری شوهرت دادن یه جواب مودبانه و منطقی پیدا کن بهش بده. کمی به مجید خیره ماندم و او ادامه داد اگر جواب پیدا کردی بگو اگر هم پیدا نکردی پس بدون اون حق داره. سکوت را جایز دانستم و ادامه ندادم از ازمایشگاه که خارج شدیم مجید مقابل یک موبایل فروشی ایستادو گفت بریم یه گوشی برات بخرم. نگاهی به او انداختم گوشی واقعا لازمم بود از حال امیر و بابا بی خبر بودم. وارد مغازه شدیم مجید گفت چی دوست داری؟ نگاهی به ویترین انداختم وگفتم برای من فرقی نداره. حالا یکیشو انتخاب کن از گوشی خودم که شکستیش بگیر. این را گفتم که هوا ورش ندارد که پولهایش را دارد برای من خرج میکند . نگاهی به من انداخت و گفت اون گوشی به دردت نمیخورد شمارتو اون مرتیکه داشت حالا هی میخواست زنگ بزنه بلافاصله گفتم شماره مال سیمکارته نه گوشی باشه دیگه، شکستمش حالا نوشو میخرم. عصبی شده بودم. چند سری تاحالا عصبی شدم زدم دماغ یکیو شکوندم ،،دست شکوندم سر شکوندم بعد هم دیه دادم. پسر دایی خدابیامرزمو که زدم دو روز بیمارستان خوابید. متعجب به او نگاه کردم و ادامه داد خواهرش که بشه مادر بیتا حرف گوش نمیکرد، زبونش دراز بود، سرخود واسه خودش همه جا میرفت منم یه بار گرفتم تا اونجا که میخورد زدمش، اونم مثلا ناراحت شد خواست تلافی کنه رفت به داداشش گفت. خنده ریزی کردو گفت خدا بیامرز اومد بالاخواه ابجیش در بیاد اونم زدم یه دو روزی تو بیمارستان بود بعد با خواهرش دست به یکی کردند رفت از من شکایت کرد خواهرش امار منو بهش داد خواب بودم اومدن در زدند به من گفت برو دم در کارت دارن منم بیخبر از همه جا رفتم ببینم کی کارم داره بازداشتم کردند. مجید با لبخند پیروزمندانه ایی سکوت کرد و من گفتم بعد چی شد؟ پوزخندی زدو گفت من وکیل دارم نمونه س، کار چاق کنی میکنه دهنت باز بمونه، با اون دم کلفت ها در ارتباطه سنگین هم پول میگیره. دیشو دادم جرم عمومیش هم وکیلم برام درست کرد خریدمش. سپس ساکت شد وگفت اون خوبه؟ نگاهی به ظاهر گوشی انداختم و گفتم اره خوبه مجید ان را خرید https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر کردو گفت اینم یه گوشی و یه خط جدید که هیچ کس شمارشو نداره. متوجه کنایه حرفش شدم ، اما سکوت کردم. سوار ماشین که شدیم مجید گفت خوب حالا کجا بریم؟ نگاهی به او انداختم و گفتم منو ببر خانه داییم ، میخوام مامانمو ببینم کارش دارم. اول بریم حلقه بخریم بعدأ میریم. اخه من کار واجب دارم. کار واجبت چیه؟ مکثی کردم و گفتم حتمأ باید تو بدونی شاید خصوصیه. اخه تو واسه من چیز خصوصی نداری که. نگاهم را به بیرون انداختم. ماشین را روشن کردو مقابل یک پاساژ ایستاد و سپس گفت پیاده شو بریم حلقه بخریم. نگاهی به مجید انداختم ، با چه رویی باید به او میگفتم که موجودی حساب من کمتر از این حرفهاست. در را باز کرد و گفت پیاده شو دیگه ارام گفتم اخه من باید برم کارت بابامو بگیرم بعد بریم خرید. پوزخندی زد، در را بست و گفت ببین عاطفه،من توروگرفتم دنبال جهیزیه و حلقه و خرید دامادی نیستم. همه چیزو خودم میخرم. اخه اینجوری که نمیشه، به هر حال هرچیزی یه رسم و رسومی داره، همینجوریش هم مادرت کلی حرف داره بار من میکنه. تو با این حرفها کاریت نباشه، من خودم درستش میکنم. اصلا ولش کن حلقه میخواهیم چیکار؟ در را باز کردو گفت پیاده شو. پس لا اقل شما پیاده شو چند دقیقه اجازه بده من با مادرم تنها صحبت کنم سری تکان دادو پیاده شد در را بست و کمی دور تر از من ایستاد. سیگاری برای خودش روشن کرد و به من خیره ماند شماره خانه دایی را گرفتم مدتی بعد ترانه گوشی را برداشت و گفت بله سلام، عاطفه م ترانه گوشی و سریع میدی به مامانم؟ گوشی یه چند لحظه. مدتی بعد مامانم گفت بله سلام چی میگی عاطفه؟ از لحن مامان کمی جا خوردم وگفتم مامان بابا منو محرم مجید کرد، تو که رفتی منو دنبال اون فرستاد خونه ش. بهترین کارو کرد، لیاقت دختری مثل تو همینه. بغض راه گلویم را بست و گفتم الان منو اورده خرید من با چه پولی براش حلقه بخرم. به من چه؟ زنگ بزن به بابات . یعنی چی به من چه؟ مادرش از دیروز تاحالا منو با حرف تیر بارون کرده که چرا تو رو اینجوری شوهر دادن ، الان من خرید هم واسه این نکنم..... حرف مرا بریدو گفت من خودم الاناومدم اینجا افتادم تو خونه داداشم، هیچ کاری هم برای تو ازم بر نمیاد. پول هم ندارم به تو بدهم ،مگه بابا نداری که به من زنگ زدی چطور پول داشتی بری مغازه مرتضی رو بخری .... خفه شو، تو شوهر کردی اسم اون یه لا قبا رو به زبونت نیار https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_164 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم و به دست من داد از مغازه که خارج شدیم سینه اش را سپر ک
به قلم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی همه چیزت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. بلافاصله شماره بابارا گرفتم بعد از چند بوق گفت بله سلام بابا. چی شده؟ یه روز هم نتونستی زندگی کنی؟ نه، مجید منو اورده خرید من تو کارتم پول نیست که واسه اون خرید کنم. یه دختر بهش دادم باید خرید هم براش بکنم؟ از حرف بابا جاخوردم وگفتم خرید داماد و نباید ما انجام بدیم؟ داماد به پسر میگن نه به مردی که چهل سالشه و یه دختر هم داره. یعنی شما هیچ کاری برای من نمیخواهید بکنید ؟ چیکار باید بکنیم؟ بابا خرید داماد به عهده منه. داماد به کسی میگن که عروسی میگیره، میخواد برات عروسی بگیره؟ دهانم قفل شد، اشک مانند باران از چشمانم میبارید. مدتی بعد بابا گفت الو.... جهیزیه چی بابا؟ اون تو خونه ش همه چیز داره، من خودم واحد بالا رفتم دیدم زندگیش کامله تو هم برو زبونتو کوتاه کن و بچسب به زندگیت، خداحافظ. ارتباط را قطع کرد. خواستم شماره امیر را بگیرم. کمی تعلل کردم و بیشتر از این نخواستم خودم را کوچک کنم اشکهایم را پاک کردم ، در را باز کردم و پیاده شدم. مجید نزدیکم امدو گفت گریه کردی؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم چیزی نیست. دیوونه ایی دیگه، بیخودی خودتو ناراحت میکنی، برای من فقط تو مهمی عاطفه اشک ببامان از چشمانم جاری شد مجید تچی کردو گفت گریه نکن دیگه، من زیاد عاشقانه بلد نیستم. ولی بخدا دوستت دارم گریه میکنی اعصابم خورد میشه. حرف مجید گونه هایم را داغ کرد. سرم را پایین انداختم ، دستم را گرفت و گفت بیا بدنبال او راهی شدم مرا داخل کافه ای برد سفارش دو فنجان قهوه دادو گفت اشکهاتو پاک کن، بیا بریم خوش باشیم. حلقمونو بخریم. اینه شمعدون بخریم. برات طلا بخرم، لباس بخرم. تروخدا مثل مامانم تو مخی نشو . من تصمیم گرفتم از این به بعد عمرمو زندگی کنم. مامانم نشست زیر پام اینقدر اصرار کرد برو دختر داداش منو بگیر تا منو راضی کرد، مادر بیتا ادم حسود و خودخواهی بود. اخلاق درست و حسابی هم نداشت تا حرف بهش میزدی یا حمله میکرد یا قهر . قهرم که میکرد واسه خودش سرخود پامیشد یکی دو روز میرفت اینور اونور گم و گور میشد. هرچی که بود من داشتم باهاش زندگی میکردم. باهم کنار میومدیم. مامانم اینقدر نشست زیر پای من که زن نباید خودسر باشه، تو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_165 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مامان من الان چیکار کنم؟ زنگ بزن به اون بابای بی ه
به قلم بلد نیستی زنتو جمع و جور کنی، این قهر میکنه معلوم نیست کجا میره، تو غیرت نداری، تو بی ناموسی، گفتم مادر من چیکارش کنم؟ گفت بگیر بزنش گفتم مگه زنو میزنن خلاصه اینقدر رفت تو مخ من تا یه بار که قهر کرده بود رفته بود خانه خواهرش رفتم اونجا به زور اوردمش خونه تا تونستم زدمش، زندگیم جهنم بود جهنمی تر شد. داییم اومد سراغم کلی دری وری نثارم کرد، مامانم هم مثل رادیو صبح تا شب کنار گوش من میخوند که کوتاه نیا و حق باتوإ. خلاصه سرتو درد نیارم. زن داییم اومد مهنازو برداشت برد. اومدم برم دنبالش مامانم نگذاشت.یه خواهر دارم منیژه، اونو ندیدی از مامانم صد پله بدتره. اون رفت تو مخم که محلش نگذار خودش برمیگرده، یک ماه گذشت یه روز اومدم خونه دیدم خودش برگشته، منم گفتم دیگه حالا که اومده زندگی کنم.مگه مامانم گذاشت. چپ رفت راست اومد به من گفت بیغیرت زنت یه ماهه کجا بوده، بیناموس این داره بد لباس میپوشه، با متین میخنده، با سعید میره بیرون. جلوی اینها روسری نمیپوشه. و از این چرت و پرتها منم قاطی کردم دوباره گرفتم زدمش . دوباره جنگ از اول شروع شد داداشش و فرستاد که منو بزنه، اونم زدم . اهی کشید و ادامه داد شکایت و شکایت کشی، رفت مهریه شو گذاشت اجرا. داداشش از من شکایت کرد و خلاصه قرار شد نصف مهریشو و طلاقش و بدم . مهریشو که گرفت دیه داداشش رو هم گرفت افتاد به دست و پام که من تورو دوست دارم. زندگیمو دوست دارم. مامانتینا دارن زندگی مارو خراب میکنند. سر تاسفی تکان داد و ادامه داد راست هم میگفت . بیا برگردیم باهم زندگی کنیم. منم قبول کردم وبا یه سری شرط و شروط برش گردوندم. قرار شد بی اجازه جایی نره، مواظب رفت و امدش باشه، جلوی داداشهای من خودشو بپوشونه، دیگه مطب نره، خونه نشین بشه، قید خانوادشم بزنه، ماهی یه بار خوودم ببرمپدر و مادرشو ببینه و بیارمش. هرچی من گفتم اون قبول کرد. اومدیم سر زندگیمون. قهوه اش را خوردو گفت مگه مامانم گذاشت؟ مدام تو گوش من میخوند که این زن زندگی نیست نصفه مهریشو باید پس بده. منم خجالت میکشیدم بگم مهریتو بده. اون به خاطر من از همه چی گذشته بود قید پزشکیشو زده بود و خانه داری میکرد. خلاصه که مامانم و منیژه زندگی منو هر لحظه جنگ و دعواکرده بودند. تو این گیر و دار زدو بار دار شد. منم دیدم بارداره رفت و امد با خانوادشو ازاد کردم که دلخوش بشه. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومده خدا به سر بدترین بنده ش هم نیاره، من میگم و توهم میشنوی اما حال منو درک نمیکنی، سه چهار بار فکر خودکشی افتاده بود به سرم. مهناز شروع کرد با خانواده ش رفت و امد کردن. مامانم هم شروع کرد به جنگ بپا کردن. بیتا که بدنیا اومد، اینهمه جنگ و دعوا با مهناز و گریه ها و ضر ضر های بیتا دیگه انگیزه زندگیو ازم گرفته بود. شدم یه مشروب خور شب گرد از خونه فراری، ساعت سه شب مست و پاتیل میومدم خونه صبح هم هشت صبح میرفتم شرکت. جواب تلفن های مهناز و مامانم رو هم به زور میدادم. مغزم از اینهمه جنگ خسته شده بود. حوصله هیچ کدومشونو نداشتم. واقعا کم اورده بودم. داداش مهناز تو کیش تصادف کرد زنگ زد به من گفت داداشم حالش بده. میخوام برم کیش منم گفتم حق نداری بری و گوشی و قطع کردم. شب رفتم خونه دیدم نیست. از مامانم پرسیدم گفت بیتارو گذاشته پیش مژگان بلیط گرفته رفته کیش، منم صبح رفتم بقیه مهریشو ریختم به حساب دادگستری و با کمک وکیلم و یه مقدار اشنا بازی طلاقش دادم. سرش را پایین انداخت و گفت نگذاشتن ما زندگی کنیم. از اول دوسش نداشتم اما داشتم باهاش کنار میومدم. مامانم .... لب پایینش را گزیدو گفت اشکال نداره ، طلاقش که دادم ارامش به زندگیم برگشت. بچه رو هم دادم بهش، شش ماه گذشت دوباره افتاد به دست و پام که بخاطر بچه بیا دوباره زندگی کنیم.اما من دیگه طاقت نداشتم. دیگه بریده بودم. مامانم دوباره شروع کرد تو مخم رفتن. اینبار میگفت زنتو برگردون، تو یه دختر بچه داری، اما من دیگه گوشم از حرفهای مامتنم پر بود. اون فقط تو مخ من میرفت،بخدا که اگر برش میگردوندم هم باز شرایطم همون میشد.دیگه زیر بار نرفتم. مامانم و مهناز کارد و پنیر بودند ، همینکه طلاقش دادمدووست صمیمی شدند. حالا پنج شنبه ها شام دعوتش میکنه بهانه ش هم اینه که مهناز دختر داداشمه، مهناز مادر تنها نوه منه. قهوه م را خوردم وگفتم چرا وقتی دیدی مادرت داره زندگیتو میپاشونه مستقل نشدی و یه خونه نگرفتی از اونجا پاشی. مجید صورتش را خاراندو گفت مادرم سرمایه گذار پروژه های منه، اگر اینکارو میکردم باید کارمو از صفر شروع میکردم. ابرویی بالا دادم و گفتم خوب بهتر نبود کارتو از صفر شروع میکردی اما زندگیت نمی پاشید؟ پول و میخواستی واسه چی؟ وقتی زندگیت پاشیده و بچه ت در به دره پول به چه دردت میخوره؟ به نظر من ادم نباید دلخوشی و خوشبختیشو با چیزی معامله کنه. پول خیلی خوبه، اگر نباشه ادم بدبخت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_167 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم خیره به من اه سنگینی کشیدو گفت بلاهایی که سر من اومد
به قلم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بودم بله ارزششو داشت که برم یه جا وایسمکارگری کنم اما زندگی خوبی داشته باشم. اما متاسفانه من خوشبخت نبودم. اهی کشیدم وگفتم چه عرض کنم. تو یکم دندون سر جیگر بزار مامانمو تحمل کن. پروژه تخت جمشید که تموم بشه یک سال و خورده ایی طول میکشه، تو اون پروژه من سود کلانی میبرم. بعد از اون دیگه حساب کتابمو از مامانم سوا میکنم. یک سال و نیم صبر داشته باش. سرم را پایین انداختم. مجید ادامه داد من تورو دوست دارم. تمام تلاشمم میکنم که تورو خوشبخت کنم. گوشمم از حرفهای مامانم پره، توهم اهمیت به کارها و حرفهاش نده. اما بهش بی احترامی هم نکن. حرفهای مجید مرا به فکر فرو برد. با وجود چنین مادری شرایطم کمی سخت میشد. اما مجید انقدر ها هم که من فکر میکردم بد نبود. با اندکی صبر و تحمل و کمی درایت زنانه بهتر هم میشد. کمی اطراف را بررسی کردو گفت بریم؟ برخاستم. خرید مفصلی برایم انجام داد و بعد از ان مرا به سفره خانه ایی برد. نهار را که خوردیم قلیانی سفارش دادو گفت توچقدر ساکتی دختر یک کلمه حرف بزن حوصله م سر رفت. سری تکان دادم و گفتم چی بگم؟ کمی قلیان کشیدو گفت دوست داری فردا بعد عقدمون بریم مسافرت. جمله مجید قلب مرا لرزاند ، اما پیشنهادش بد هم نبود لااقل این چند روز اول شروع زندگی مشترکمان از حرف های تلخ مادرش در امان بودم. نگاه خیره ایی به مجید انداختم و گفتم کجا بریم؟ لبخند رضایت امیزی زدو گفت هرجا توبگی. از نوع لبخندش خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و گفتم من نمیدونم . میخوای بریم شمال؟ نمک ابرود ویلا داریم خودمون. سرم را بالا گرفتم و گفتم خودتون یعنی مادرتون؟ لبخندش را جمع کردو گفت دیگه اینقدر ها هم بی پول نیستم ها، خودمون یعنی من و تو .پارسال یه ویلا جنگلی خریدم ، دادم دست یه خانم و اقا هم اونجا زندگی کنند هم مواظب ویلا باشن سری تکان دادم وگفتم هرجور صلاحتونه صدای زنگ گوشی مجید بلند شد، ان را از جیبش در اورد ، نگاهی به صفحه انداخت و سپس با کمی نگرانی من را نگاه کرد و صفحه را لمس کرد،او را تحت نظر داشتم دستش روی شاسی کم کردن صدا بود وگفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_168 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم میشه اما ضامن خوشبختی هیچ کس هم نشده. اگر خوشبخت بود
به قلم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت نیستم اونجا نبرش، ببر خونه بزار پیش مامانم. دوباره مکث کرد و ادامه داد ببر پیش مژگان میرم میگیرمش بعد از کمی مکث تچی کردو گفت حالا دو ساعت نگهش دار من الان کار دارم. میام تا دو ساعت دیگه. لحنش عصبی شد و ادامه داد بچه تو هم هست ها. سرم را پایین انداختم ، مجید بی خداحافظی گوشی را قطع کرد از صدای نفس هایش میشد تشخیص داد که حسابی عصبی شده ، برای ارام کردن اوضاع گفتم خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟ سرش را به علامت نه بالا دادو گفت مثلا الان همه باهم دست به یکی کردند به من لج کنن کسی بیتا رو نگه نداره. خوب بیار خودمون نگهش میداریم. شیطونه میگه بچه رو ازش بگیر دیگه هم بهش نده ها. نه، اینکار هم خوب نیست، به هر حا اونم مادره پوزخندی زدو گفت اره مادره،بچه هشت ماهه رو اورد داد به من گفت نمیتونم نگهه دارم، بیتا سرماخورده بود مامانم و مژگان و منیژه با اون همکاری کردند گفتند ماهم نگه نمیداریم. بچه م نصفه شب حالش بد شد دوروز هم بستریش کردند هرچی اصرار و التماسش کردم حتی بیمارستان هم نیومد،بیتا هر زنی رو میدید گریه میکرد مامانششو میخواست. لبم را گزیدم و با دلسوزی گفتم اخی ، عزیزم. اون مادره؟حتی بیمارستان هم نیومد بچشو ببینه. نگاهم را از او گرفتم و به زمین خیره شدم. یاد حرفهای مادر خودم افتادم . دو فنجان چای ریختم و گفتم چایتون سرد نشه. مجید چایش را یکسره خورد دوباره تلفنش زنگ خورد نیمه نگاهی به صفحه انداختم نوشته بود بیتا. گوشی اش را برداشت صفحه را لمس کردو با حالت کلافگی توأم با عصبانیت گفت چی میگی؟ ، گفتم که نیستم جایی کار دارم، بزارش سر راه. باید صبرکنی ،دیگه هم به من زنگ نزن خانمم ناراحت میشه. سپس گوشی اش را قطع کرد و من گفتم خوب چرا نمیگی بیارش اینجا؟ اون دنبال همینه من ادرس بدم بیاد اینجا چرت و پرت بگه مثلا یه روز مونده به عقدمون نظر تورو عوض کنه https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_169 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بله، علیک سلام. مکثی کرد و ادامه داد من الان شرکت
به قلم سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم بود. نیم ساعت گذشت برخاستیم و سوار ماشین شدیم. به طرف خانه حرکت کرد،هرچقدر که به خانه نزدیکتر میشدیم استرسم بیشتر میشد. ماشین را داخل حیاط بردو پیاده شدیم خریدهارا در دستش گرفت و به سمت راه پله پشت ساختمان حرکت کردیم. که صدای بیتا توجهمان را جلب کرد با اشتیاق و از سر دلتنگی گفت بابا مجید به سمت او چرخید بیتا پاهایش را در اغوش گرفت و گفت سلام بابا جون سلام دختر قشنگم بیتا از پدرش جدا شد نگاهی به من انداخت و گفت سلام عاطفه جون لبخندی زدم و پاسخ سلامش را دادم سپس دستی به موهای او کشیدم. بیتا دست به کمر رو به من گفت تو برای چی اومدی خونه ما؟. خیره به او ساکت ماندم مجید ادامه داد عاطفه از این به بعد با ما زندگی میکنه. برای چی؟ مگه خودشون خونه ندارن؟ باشه بابا من خسته م میرم بالا توهم اگر دوست داشتی بیا پیش ما پس چرا داری از اونجا میری؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت وگفت بیتا سوالاش تمومی نداره بیا بریم. دوقدم که رفتیم، بیتا گفت عزیز جون درو از اونور قفل کرده از اونجا نمیتونی بری. مجید پا تند کرد و پله ها را بالا رفت سپس کلافه و عصبی پایین امدو به سمت خانه شان حرکت کرد من هم همانجا کنار بیتا ایستادم. سرو صداهای نامفهومی می امد. سعی داشتم خودم را درگیر نکنم، بنابراین با بیتا سرگرم بازی شدم. صدای زنانه ایی که بیتا را فرامی خواند توجهم را جلب کرد، سرم را بلند کردم زنی لاغر اندام با قامتی بلند موهای بلوند ش را روی شانه اش ریخته بود. بلیز وشلوار طوسی رنگی پوشیده بود. نگاهمان در هم متلاقی شد. از شبهات بیتا به ان زن کمی دلم لرزید. اخمی به من کردو رو به بیتا گفت بیا دخترم. بیتا پایش را به زمین کوبیدو گفت مامان دارم با عاطفه جون بازی میکنم. ان خانم کمی مرا ور انداز کردو گفت بیل پیش خودم، ایشون دیر یا زود باید بره. بیتا معترض گفت نه عاطفه جون خیلی خوبه با من بازی میکنه. مجید وارد حیاط شدو رو به من گفت بیا از این طرف بریم بالا. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_170 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سرم را پایین انداختم ، چقدر هم نظر من برای بقیه مهم ب
به قلم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود، پشت چشمی به من نازک کردو گفت سلامتو خوردی؟ نگاهم را پایین انداختم و گفتم سلام مکثی کردو گفت مهنازو دیدی؟ یه تار گندیده موش می ارزه به صدتای هیکل توإ بی سرو پا. نگاهی به عزیز خانم انداختم، ادامه داد عروسم پزشکه،تحصیلکرده س. خوشگل و خوش قد و بالاس ، تو چه فکری پیش خودت کردی؟ فکر کردی میتونی را عروس من رقابت کنی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم من برای دعوا به اینجا نیومدم. پوزخندی زدوگفت تو اصلا به مامیخوری که واسه دعوا یا چیز دیگه اینجا اومده باشی؟ نظافتچی خونه من هم از تو با تربیت تره؟ لبخندی زدم وگفتم چی شده که من به نظر شما بی ادب اومدم؟ مگه خدایی نکرده به شگا بی ادبی و جسارتی کردم؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت برو بالا دوقدم که رفتم عزیز خانم گفت ببینمتو اصلا ازکجا سرو کله ت تو زندگی پسر من پیدا شد؟ به سمت اوچرخیدم و گفتم بهتره این سوال و از پسرتون بپرسید، فقط همینو بگم خیالتون راحت شه من با میل واراده خودم اینجا نیستم، چند ثانیه اگر اختیار دست من بیفته بدون اینکه ذره ایی به بی احترامی های شما فکر کنم و به دنبال این باشم جوابتونو بدم دوتا پا دارم دوتا دیگه هم قرض میگیرم و ..... مجید مرا به سمت پله هاهدایت کردو گفت برو بالا اولین پله را که بالا رفتم عزیز خانم گفت دختره بی اصل و نصب معلوم نیست چه گندی بالا اورده که ..... به سمت اوچرخیدم و گفتم هر کاری کردم ونکردم به خودم مربوطه عزیز خانم، منالان میرمبالا شما بشین با پسرت صحبت کن من و ببره بگذاره خانه بابام. من برای اینجا موندنم اصرارو اشتیاقی ندارم. با کسی هم دعوا ندارم، خدارو شکر جایی بزرگ و تربیت شدم که یا نگرفتم به کسی بی احترامی کنم ، بشین با اقا مجید صحبت کن من و ببره بگذاره خانه پدرم . اشاره ایی به مهناز کردم وگفتم بعد هم عروستو برگردون. عزیز خانم بادی به قب قب انداخت و گفت حتما همین کارو میکنم ، مااز خانواد ه بزرگونیم، عروس ما شدن شأن و منزلت میخواد. پوزخندی زدم و گفتم من کار به بزرگ و کوچیک ندارم، اما باید اعتراف کنم حق با شماست، من به خانواده شما نمیخورم. عروسی رو انتخاب کنید که بتونه پا به وای شما بی احترامی کنه. سپس پله ها را گرفتم و بالا رفتم. در ،ا پشتسر خودم بستم. و به اتاق خواب رفتم. گوشی ام را در اوردم و شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد امیر گفت بله سلام عاطفه تویی؟ بغضم ترکید و گفتم اره منم. امیر اینها دارن منو میکشن، مادرش هر حرفی دلش بخواد به من میزنه، ترو خدا بیا منو از اینجا ببر. امیر نفس صداداری کشیدو گفت خودت کردی عاطفه، من گناهی ندارم. بابا گفته من حتی جواب تلفن تورو هم ندهم، گفته حتی شرکت هم دیگه حق نداری بیای، تاک https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_171 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم با احتیاط از کنار مهناز گذشتم که عزیز خانم در را گشود
به قلم ید کرد اگر خلاف میلش عمل کنم خودمم از شرکت می اندازه بیرون . چشماتم را بستم و به امیر گوش میدادم. ادامه داد من خودمم یه جورایی کارگر بابام.میدونی که، یه زن عقد کرده دارم بابا باید عروسیمو بگیره بهم خونه بده، من بخوام از تو حمایت کنم وبا بابا سر شاخ شم زندگیم لنگ در هوا میمونه، تو سعی کن باهاشون کنار بیای منم با مجید صحبت میکنم. مجید بچه خوبیه من شناخت کافی روش دارم. بغضم را فرو خوردم و گفتم باشه امیر کاری نداری؟ از من ناراحت نشو ، من کارهایی که از دستم براومد را برات انجام دادم، از اینجا به بعد دیگه واقعا زورم نمیرسه. اونموقع که التماست میکردم اینکارها رو نکن باید به فکر الانت میبودی. تو نبودی اما خدا شاهده که تاحالاش هم من جلو بابا رو گرفته بودم، من تو ازدواج تو تقصیری نداشتم اشک روی گونه هایم لغزید و گفتم تو به مامان گفتی مجید منو با مرتضی تو کافه دیده. که بابا هم شنید، اما به جون خودت من رفته بودم بهش بگم من به درد تو نمیخورم ولم کن و برو امیر هینی کشیدو گفت نه خدا شاهده، مجید فیلمو واسه بابا فرستاده بود. بابا زنگ زد به منازت شاکی بود. کلی همبا من دعوا مرافعه کرد که تو باعث این بی ابرویی هستی، به مجید هم زنگ زد گفت دنبال دختر من راه افتادی که چی؟ مجید هم بهش گفته میخوام بگیرمش باید بدونم کجا میره و با کی میره و چی کارس، ته و توی مرتضی رو هم در اورده بعد اومده جلو به بابا گفته تو که نمی تونی جمعش کنی لااقل بده من جمعش میکنم. اشکهایم را پاک کردم و به امیر گوش میدادم. امیر ادامه داد باهاش کل کل نکن عاطفه، رو اعصابش راه نرو. جلوی زبونتو بگیر . مجید بچه بدی نیست اما سر لج نندازش. با صدای باز شدن در بلافاصله گفتم من دیگه نمیتونم حرف بزنم خداحافظ شماره امیر را که پاک کردم مجید لای در گاه در اتاق خواب ایستادو گفت باکی حرف میزدی؟ به صورت عصبی اش خیره شدم ته دلم لرزید و گفتم با امیر اشاره ایی به گوشی ام کردو گفت ببینم شمارشو خیره به مجید ماندم و پشیمان از اینکه شماره اورا پاک کردم به دنبال راه حل مناسبی بودم. نزدیکم که امد ضربان قلبم شدت پیدا کرد. دستش را به سمت گوشی من دراز کردو گفت بده گوشیتو گوشی را ازدستم گرفت سرم را پایین انداختم . کمی بعد رو به من جدی تر گفت با کی صحبت میکردی عاطفه؟ سرم را بالا اوردم وگفتم با امیر صدایش بالارفت و گفت به امیر گفتی من دیگه نمیتونم صحبت کنم خداحافظ سرم را بالا اوردم و خیره در چشمانش سر تایید تکان دادم و مجید ادامه داد پس کو شمارش؟ پاکش کردم . صدای نفس های عصبی مجید جانم را میلرزاند گوشی را روی تخت پرت کردو گفت چرا پاک کردی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم نمیخواستم شما بدونی که من با امیر صحبت کردم. کمی به من خیره ماندو سپس چرخید و از اتاق خارج شد. نفس راحتی کشیدم دوباره لای در گاه در ایستادو گفت یه بار دیگه تو روی مادر من بایستی و جوابش و بدی همونجا یدونه میکوبم تو دهنت که احترام کوچکتر و بزرگتر و یاد بگیری برخاستم و گفتم همینجوری وایسم نگاش کنم هرچی از دهنش در میاد به من بگه؟ یک گام برداشت وارد اتاق شدو با صدای بلند گفت ازدیروز تاحالا دارم محترمانه بهت میگم جواب مادر منو نده، لنگ یه تو دهنی و یه خفه شو هستی که حالیت شه. رفتار مجید کاملا به من برخورد احساس کردم تمام بدنم داغ شده نفس عمیقی کشیدم وگفتم مشکل تو با این چیزها حل نمیشه اقا مجید، وقت خودتو بی خودی هدر نده، اون مادری که من دیدم. نمیزاره ما باهم زندگی کنیم. البته نه اینکه مشکلش با من باشه ها نه، تو اگر صد تازنم بگیری اون زندگیتو میپاشونه. مجید خیره به من ساکت بود من ادامه دادم بیخودی وقتتو هدر نده گرفتن من فایده ایی برات نداره چون اون خانم اجازه نمیده ما زندگی کنیم. مجید کمی به من نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم هر وقت بتونی سرتو بگیری بالا و مؤدبانه از نظرت و کاری که میخوای انجام بدی دفاع کنی پیروز میشی، تو میگی منو دوست داری و میخوای با من زندگی کنی اما عرضه دفاع کردن از انتخابتو نداری... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
به قلم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی که اون میگه و برو مادر بچتو برگردون یا این یوق بردگی و از گردنت در بیار بنداز جلوش، اگر کل زحماتت هم به هدر بره ارزششو داره . شما همه چیزوبا هم میخوای، هم میخوای منو بگیری و تشکیل خانواده بدی هم میخوای مادرت و داشته باشی که به منفعت مالیت برسی مجید سرش را پایین انداخت و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم وسرم را بین دستانمگرفتم و به سرنوشت نامعلومم می اندیشیدم. صدای باز و بسته شدن در امد. به در اتاق خواب خیره ماندم. صدای بیتا امد که میگفت اون زنه کو؟ بهش بگو از خانه ما بره بیرون مجید عصبی گفت زنه کیه؟ همون عاطفه جون. این چه طرز صحبت کردنه بیتا بهش بگو از خانه ما بره بیرون. برخاستم صدای گریه بیتا بلند شد از اتاق خارج شدم مجید مقابل بیتا نشسته بود و بیتا دستش را روی دهانش گذاشته بود. نزدیکش رفتم دستی بر سر بیتا کشیدم وگفتم چرا گریه میکنی؟ بیتا دست مرا پس زدو سپس با مشت های کوچکش به شکم و پاهای من حمله ور شد و با جیغ میگفت از خانه ما برو بیرون مجیدبرخاست او را از بازویش گرفت و کشید سپس گوشه ایی هل داد، نزدیکش رفتم مجید تحکمی گفت ولش کن، دختره بی تربیت نفهم بیتا را از روی زمین بلند کردم وگفتم زورت به این یه ذره بچه رسیده؟ تو دخالت نکن. این حرفها مال بیتا نیست، این هارو یادش دادن . باید شعورش برسه هر حرفی رو نزنه حتی اگر بهش یاد میدن. باید حرف دهنشو بفهمه لبهایم را بهم فشردم وگفتم نه که بقیه حرف دهناشونو میفهمن فقط این بچه پنج ساله حرفهاشو نمیفهمه. مجید لگدی به عسلی زد عسلی محکم به دیوار کوبیده شدو با فریاد گفت خفه شو. از ترس سرجایم میخکوب شدم. نزد بیتا امد و با فریاد گفت این ضر مفت و کی بهت یاد داد؟ بیتا با ترس و لرز گفت مامان. مجید در خانه را باز کرد و از همان بالا با فریادگفت مهناز ، گورتو گم کن از این خونه برو بیرون. صدای عزیز خانم امد که میگفت اونیکه باید گورشو گم کنه اون زنیکه س نه دختر داداش من. مجید عصبی پله ها را پایین رفت و گفت کجا قایم شده؟ صدای عزیز خانم امد که میگفت با مهناز کاری نداشته باش، اینجا خونه منه، ناراحتی از اینجا برو بیرون. برو دست اون هرجایی رو بگیر و گورتو گم کن. مدتی گذشت مجید وارد خانه شد کتش را برداشت و گفت بیا بریم. سپس چرخیدو رو به بیتا گفت با من میای ها بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت من مامانمو میخوام مجید به سمت او بر گشت و گفت تو غلط میکنی. بیتا پشت من مخفی شدو صدای گریه اش می امد. مجید نزدیکتر شد، زاویه اش را بسمت بیتا تغییر داد، من هم با او چرخیدم وگفتم ولش کن بچه رو . مرا از بازویم گرفت کنار زدو گفت یه لحظه اجازه بده. سپس دست بیتا را گرفت و گفت تو بیا بریم تو اتاقت من ادبت کنم. بیتا مانتوی من را گرفت و با لحن التماس رو به مجید گفت بابایی غلط کردم. از دیدن ان صحنه خونم بجوش امد کمی عصبی شدم و با غیض گفتم ولش کن بچه رو. مجید رو به من گفت خودش میدونه وقتی من یه حرفی میزنم باید بگ چشم و الا میزنمش خون بالا بیاره. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_173 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بشین مرد و مردونه با خودت تصمیم بگیر یا بشو اون چیزی ک
به قلم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و گفتم ولش کن دیگه گفت چشم. دختری که از الان توروی من وایسه بزرگ شه میخواد با من چیکار کنه؟ سپس نسبتا محکم پشت سر بیتا کوبیدو گفت دفعه اخرت باشه ها بیتا اشکهایش را پاک کردو گفت چشم. در را گشود و پله ها را پایین رفت بدنبال او من و بیتا هم راه افتادیم. عزیزخانم روی کاناپه ها نشسته بود و ما را مینگریست. مهناز هم بالای سرش ایستاده بود. پایین پله ها که رسیدیم عزیز خانم گفت یا این زنیکه رو میبری میاندازی جلوی باباش و میگی مال بد بیخ ریش صاحبش، یا خودتم باهاش گورتو گم میکنی. بیتا دوان دوان خواست به سمت مادرش برود که مجید ما بین راه از کتفش اورا گرفت بیتا جیغ میزد و میگفت مامان مهناز دو گام جلو امدو گفت بچمو ول کن مجید بیتا را به سمت من هل داد. بیتا مقابل پای من افتاد. زار زار گریه میکرد، روی دو زانو نشستم و بیتا را بلند کردم . مهناز سراسیمه خواست جلو بیاید که مجید راهش را بست و گفت نزدیک بچه من حق نداری بشی. مهناز خواست از مجید بگذرد همزمان گفت بچه منم هست. مجید مهناز را از دو شانه اش هل داد و مهناز به میز نهار خوری خورد من برخاستم،بیتا به پاهای من چسبیده بود. مجید یک گام به سمت مهناز رفت و گفت من وخانمموبچه م از اینجا میریم. تو و عمه ت همبمونید توی این خونه، اگر خواستی بچتوببینی باید تعهد بدی دیگه به این خونه پا نمیزاری و الا دیگه نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی. مهناز صاف ایستاد و گفت فکر کردی شهر هرته، میرم شکایت میکنم مجید پوزخندی زدو گفت برو شکایت کن بله که شکایت میکنم. این مورد دیگه جای پارتی بازی نداره، دیدن بیتا حق مسلم منه مجید از او رو برگرداند و گفت منتظر نامه دادگاه میمونم. سپس رو به من گفت بریم. جلو جلو راه افتادم. دست بیتا را در دست خودم گرفتم مهناز با جیغ گفت دست بچه منو ول کن زنیکه. نا خواسته دست بیتا را رها نمودم. مجید از گوشه لباس بیتا گرفت و او را به سمت در هل داد. دلم برای بیتا میسوخت . سرعتم را بیشتر کردم و به او رسیدم دستش را گرفتم وبه سمت ماشین رفتم بیتا در صندلی عقب نشست. مجید هم سوار ماشین شد. بیتا ارام ارام گریه میکرد مجید با کلافگی رو به او گفت خفه شو صدای ضر ضرت نیاد. بیتا ارام شد از حیاط خارج شدیم. گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفتمدتی بعد گفت سلام، صدای عرفان به گوشم رسید سلام،کجایی تو بهت پیام دادم که بیا اینجا کی اونجاست؟ من و امیر منتظر من نباش چرا؟ جلوش بروز نده، اون اونجاست دلم نمیخواد بیام اخه چرا؟ حالا بهت میگم کاری نداری نه خداحافظ. گوشی اش را جلوی ماشینگذاشت از اینه نگاهی به بیتا انداخت و مقابل یک باغچه رستوران متوقف شد. ماشین را که خاموش کرد تلفنش زنگ خورد گوشی اش را برداشت،نگاهی به صفحه انداخت و سپس ارتباط را وصل کرد و گفت جانم خواهر صدای مخاطبش ضعیف بود وواضح شنیده نمیشد. مجید ادامه داد بیرونم ، مکثی کردو گفت کی خونتونه؟ باشه خداحافظ. ماشین را روشن کردو گفت بریم خانه مژگان خواهرم. دوست نداشتم به انجا بروم،اما کسی هم نظرم را نپرسیده بود. مقابل خانه ایی سه طبقه ایستاد بیتا دست مرا گرفته بود. در باز شد مجید من و بیتا را وارد کرد خودش هم وارد شد و در را بست. پله ها را بالا رفتیم. پشت در خانه ایی ایستادیم. مجید در زد خانمی در را باز کرد ، از همان نگاه اول میشد متوجه سیاست مداری و مکار بودن او شد. قد متوسط و اندام موزونی داشت. مجید با او دست داد و وارد خانه اش شد بیتا را به گرمی بوسیدو گفت سلام عمه، تو چرا گریه کردی؟ بیتا در سکوت وارد خانه شد... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_174 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا با گریه گفت باشه چشم. دست دیگر بیتا را گرفتم و
به قلم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت سلام خانم، خیلی خوش امدید. وارد خانه شان شدم و با یک کاناپه فاصله از مجید نشستم.از خودم بدم امده بود. از پدر و مادرم دلگیر بودم. چه مفت و رایگان مرا شوهر داده بودند و در مقابل اینهمه اهانت هیچ دفاعی از من نمیکردند. برایمان شربت اورد و مقابلمان نشست. مجید شربتش را خورد و گفت اون شوهر بی عرضه ت کجاست؟ نگاهی به من انداخت لبخند زورکی ایی زدو گفت سرکاره. اهی کشیدو گفت مامان زنگ زد بهت گفت منو بکشونی اینجا درسته؟ مامانو که میشناسی مجید. جونش به جون تو وصله ، طاقت دیدن ناراحتیتو نداره. از حرف مژگان متعجب شدم. مژگان از مادری که با دخالت یکبار زندگی مجید را پاچیده بود. و الانم که اوضاع را بهم میریخت را چه مهربان معرفی میکرد. از همه بدتر پاسخ مجید بود. میدونم که دلش طاقت دوری منو نداره، اما ازش خواهش کردم که..... مژگان حرف او را برید و گفت خوب تو چرا بدون اون رفتی زن گرفتی؟ مجید پوزخندی زدو گفت الان دو ماهه دارم ازش خواهش میکنم بیاد بریم خاستگاری عاطفه میخواد زوری مهنازو برگردونه، من اونو نمیخوام چرا نمیفهمید؟ مژگان نگاهی به من انداخت و گفت اصرار مامان برای برگرد وندن مهناز بخاطر بیتاست. مجید پوزخندی زدو گفت ول کن این چرندیات ومژگان. اینقدر دخالت کرد واز مهناز زیر گوش من خوند تا زندگی منو از هم پاچوند حالا دلسوزه بیتا شده. شما خودتون نتونستید باهم بسازید چرا تقصیر مامان میندازی چرا ما نتونستیم بسازیم. ما که داشتیم کنار میومدیم. اون هر لج بازی میکرد من کنار میومدم منم هر اخلاق گندی داشتم اون صداش در نمیومد. زندگی منو مهناز و مامتناز هم پاچوند من توروی خودشم هزار بار تا حالا گفتم. الانم مهناز واسه من یه دختر داییه و بس . اشاره ایی به بیتاکردو گفت و ننه این سگ پدره . من هزار سال دیگه هم بر نمیگردم با اون زندگی کنم، انتخاب من اینهاش اشاره ایی به من کردو گفت عاطفه خانم مژگان فکری کرد وگفت نباید بدون.مامان میرفتی جلو مجید مدافعانه گفت وقتی دوماهه دارم بهش میگم و اون مخالفت میکنه. میگه من نمیام خوب منم تنهایی رفتم. از دستت خیلی شاکیه مجید، میگه زنش تو روی مجید جواب منو میده، مجید هم برو بر نگاه میکنه. سپس به من نگاهی انداخت و من گفتم ببخشیدها مژگان خانم الان دو روزه من اونجام دو هزار بار تاحالا به من گفته هرزه، خراب، هرجایی من چه جوابی بهشون دادم؟ مژگان پشت چشمی برای من نازک کرد وگفت خوب حق داره، مجید پسرشه، اینهمه سال زحمتشو کشیده،شما معلوم نیست یه دفعه از کجا سرو کلت تو زندگی داداش من پیدا شد و یه دفعه اومدی تو خونش، مگر تو پدر و مادر نداری؟ پدر و مادرت نمیگن این اقایی که اومده خاستگاریت خانوادش کو؟ پدر من خیلی ساله اقا مجید و میشناسه. به هر حال هرچیزی اداب ورسوم خاص خودشوداره، چرا یکدفعه اومدی خانه داداشم ؟ گوشه لبم را گزیدم ورو به مجید گفتم الان شما باید تصمیمتو بگیری، حرفهای خونوادتو که میشنوی اگر ناراحتی میتونی همین الان زنگ بزنی اژانس بیاد و من برم. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_175 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم نگاهی به من انداخت و من گفتم سلام لبخندی زدو گفت
به قلم من تصمیمو گرفتم انتخابمم کردم. سپس برخاست و گفت این بچه خوابش برده. بیتا را صاف کرد و کوسنی زیر سرش گذاشت و گفت الانم به حمایت از مهناز به من میگه گورتو گم کن برو بیرون. مژگان خندیدو گفت مامانه دیگه عصبی شده. نه، تصمیمشو بگیره، اگر میخواد هردقیقه مهنازو بیاره اونجا من و زنم دیگه برنمیگردیم به اون خونه چرا چرند میگی مجید؟ مگه تو میتونی اینکارو کنی؟ نری خونه اونم میره یه قفل میزنه به دره شرکت و از کار بیکارت میکنه. مجید سر جایش نشست و گفت بره شرکتوببنده، پروژه های خودش نیمه ساز میمونه، خودش ضررمیکنه. مژگان فکری کرد و گفت بیا یه کار دیگه کنیم، تو عاطفه رو ببر بگذار خونه باباش، من مامان و راضی میکنم بیاد بریم خاستگاریش اونجوری که اون میگه عاطفه رو بیاریم. از این پیشنهاد مژگان قلبم لرزید، اوضاع خانه پدری من بسیار نابسامان تر از این حرفها بود که بشود چنین حرکتی را کرد. مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت نمیشه چرا نمیشه؟ یه سری مسائل هست که نمیتونم بگم. پس لااقل یه دسته گل و جعبه شیرینی بگیرید ببرید ازش عذر خواهی کنید. ناخواسته گفتم عذر خواهی ؟ بابت چی؟ مژگان به تکیه گاه مبل چسبید و گفت بخاطر سرزده وارد خانه مادرم شدنتون باید عذر خواهی کنید، شما باید صبر میکردی مامان از سفر برمیگشت. .... مجید کلام او را بریدو گفت الان معطل عذر خواهی کردن منه؟ اره، ازش معذرت خواهی کنید، اروم میشه. خیلی خوب اون اگر با عذر خواهی کردن.من اروم میشه من همین الان میرم و اینکارو میکنم. فقط تو نه، عاطفه هم باید عذر خواهی کنه. متعجب شدم. مجید گفت باشه ، عاطفه هم عذر خواهی میکنه. مژگان ادامه داد به رفت و امد های مهناز توی اون خونه کاری نداشته باش، مهناز به خاطر بچشو و عمه ش میاد تو اون خونه و میره. مجید سکوت کرد و مژگان ادامه داد مثل سابق از همون در پایین به خانه ت رفت و امد کن .مامان خیلی ناراحته میگه مجید واسه خودش داره مستقل میشه. مجید سر تایید تکان دادو گفت اونم چشم مژگان رو به من به حالت تحکمی گفت و شما خانم، دیگه جواب مادر منو نده، حتی اگر تو صورتت هم زد حق نداری سرتو بگیری بالا و نگاهش کنی. من در بهت حرف او بودم که مجیدگفت خودم به عاطفه گفتم حق نداره تو روی مامان وایسه، اون یه باری هم که جوابشو داد هنوز من باهاش در اون مورد صحبت نکرده بودم. اینو مطمئن باش که دیگه این رفتار عاطفه تکرار نمیشه. از شدت عصبانیت به حالت انفجار رسیده بودم. ولی دهانم بسته بود. نه جایی را برای رفتن و پناه بردن به انجا داشتم و نه حامی وطرفداری، مجید هم که به خاطر حفظ کار و موقعیتش همه جوره در برابر مادرش کوتاه می امد. جنگیدن با انها جایز نبود. باید به دنبال راه حل بهتری میبودم. گفته های مژگان یک به یک اجرا شد. دسته گل و جعبه شیرینی ایی گرفتیم و دست از پا درازتر به خانه عزیز خانم بازگشتیم مجید خم شد دست مادرش را بوسید و از او عذر خواهی کرد من هم علارغم میل باطنی م سرمرا پایین انداختم و گفتم عزیز خانم اگر من ناراحتتون کردم ازتون معذرت میخوام . در دلم او را به خدا واگذار کردم. و عزیز خانم بادی در قب قب خود انداخت و گفت کوچکتر باید در همه حال احترام بزرگترو حفظ کنه. تو حق نداری توروی من وایسی، من بدم میاد از عروسی که جسور باشه و جواب منو بده. سرم را پایین انداختم واو ادامه داد تو یه کار اشتباهی کردی بابات هول شده از ترس ابروش سریع شوهرت داده. اما این خونه حرمت داره، قانون داره، باید مواظب رفتارت باشی.پسر منم بیغیرت و بی عرضه نیست که توتو زندگیت باهاش کارهای قبلتو تکرار کنی، باید خیلی مراقب رفتار و اعمالت باشی، اگر دست از پا خطا کنی از همین الان بهت گفته باشم مجید قیمه قورمت میکنه، ما یه خانواده با اصل و نصبیم. هرزگی تا حالا تو ما نبوده.از این خانواده های بی بته و بدرد نخور مثل شما نیستیم که هرزگی و بی ابرویی تو ما بخشیده شدنی نیست. بغضم را فرو خوردم وگفتم بله هرچی شما بگید اینم گفته باشم.من این پایین دو تا پسر مجرددارم حواست به رفت و امد و برخوردات باشه، مجید من یه ادم عصبی و تند خوإ این نباشه اون بالا دعواتون شه مجید توروبزنه تو از پسرهای من کمک بخوای ها، اگر زیر دستش جون کندی هم با پسرهای من حرف نمیزنی. فهمیدی؟ سر مثبت تکان دادم رو به مجید ادامه داد تو هم یه دختر بچه داری ، حالا دیگه این زنیکرو پسندیدی و میخوای بگیری خود دانی اما حواست باشه بچت از راه بدر نشه مجید سر تایید تکان داد و به سمت پله ها حرکت کرد بدنبال مجید راه افتادم مشخص بود که از حرفهای مفت و بی ارزش مادرش دلگیر است اما چیزی بروز نمیداد https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و سرگرم شد. بیتا در اتاقش خواب بود. من هم بدنبال راه حلی برای درست کردن شرایط موجودبودم.با صدای مجید به خودم امدم خانم عباسی متعجب از نوع صدا زدن اوماندن م که مجیدبا لبخند گفت پاشو لباسهاتو در بیار . از صبح تا حالا اون مانتو و روسری تنته. برخاستم و گفته اش را اطاعت کردم. مجید گفت شام نداریم؟ متعجب گفتم شام؟ اره دیگه ما شبها شام میخوریم شما نمی خوردید؟ به او خیره ماندم. ادامه داد تو فریزر همه چیز هست یه چیز درست کن بخوریم. من غذا بلد نیستم. دوتا تخم مرغ درست کن اونو بلدی؟ به اشپزخانه رفتم و دو عدد تخم مرغ برایش سرخ کردم و روی میز گذاشتم. سپس گفتم اماده س برخاست وارد اشپزخانه شدو گفت پس خودت چی؟ ممنون من سیرم. سپس از اشپزخانه خارج شدم و روی کاناپه ها لمیدم. مدتی گذشت و او هم به نزد من امد و نشست صدای گریه بیتا از اتاقش بلند شد. متعجب به ان سمت نگاه کردم مجید تچی کردو گفت این طوله سگ باز شروع کرد برخاستم و گفتم چشه؟ هیچی یا ننشو میخواد، یا خواب بد دیده کار تقریبا هرشبشه ، بگیر بشین خودش اروم میشه، یا اگرماروم نشه پا میشه میاد بیرون. در اتاق بیتا را باز کردم سرجایش دراز کشیده بود. چراغ را روشن کردم و کنارش نشستم ،دستی بر سرش کشیدم در خواب گریه میکرد ارامارام موهایش را نوازش کردم و گفتم بیتا جان، عزیزم. دختر خوب و خوشگل، چه موهای ناز وقشنگی که داری. ارام ارام صدای گریه بیتا پایین امد با دستمال صورتش را خشک کردم جای سیلی که از پدرش خورده بود کمی گونه اش را قرمز کرده بود. چراغ را خاموش نمودم و از اتاق خارج شدم. مجید پوزخندی زدو گفت چی کارش کردی ساکت شد؟ یه بالشت گذاشتی در دهنش؟ متعجب از شوخی تلخ او گفتم از بس با این بچه بد رفتاری میکنی معلومه به این حال و اوضاع دچار میشه دیگه مجید نگاه خیره ایی به من انداخت ، از همان نگاه های همیشگی اش که ادم نمیدانست از سر تمسخر است، به دنبال دعوا و مشاجره میگردد، یا واقعا اگاهی از حرفت ندارد و به دنبال کسب تجربه س. سرجایم نشستم و گفتم یه جوری با این بچه چهار پنج ساله رفتار میکنید که ..... نگاهش را از من گرفت و گفت باید یاد بگیره حرفهای مادرشو نشخوار نکنه. اون مادر انترش هم می دونه این حرفهارویاد بیتا بده من میزنم تو دهنش ، اما واسه اینکه حال منوبگیره هربار اینکارو میکنه. این بچه ما بین خودخواهی شما دو نفر گیر کرده و داره قربانی میشه دیگه، خدا داند اینده ش چی میشه.بعد مادرتون هم نگرانه من از راه بدرش کنم نگاه تیز مجید روی من افتاد و گفت به من کنایه نزن ها، من خودم استاد کنایه هام. لبهایم رابهم فشردم و ادامه ندادم. مجید کمی از ان زهرماری اش را خورد و گفت مامانم بی ربط هم نمیگه، یه چیزهایی حالیش شده اما نمیتونه ثابت کنه، منم به خاطر تو که ناراحت نشی دلم نمیخواد بهش بگم تو چه کارهایی میکردی و دل امیر و بابات از دستت خون بود دیگه دیدن نمیتونن جمع و جورت کن https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_177 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم شیشه مشروبش را از یخچال بیرون اورد سورو ساطش را چید و
به قلم ند دادنت به من . اینقدر این چند مدت این حرف را شنیده بودم که عقوبتش را به جان خریدم و گفتم عذر خواهی میکنم ، نقش شما چیه این وسط؟ چشمان درشت مشکی اش را گرد کردو گفت یعنی چی؟ حرفهای مامانت به من و شنیدی؟ همچنان به من خیره بود. پوزخندی زدم و ادامه دادم مادرت میگه من هرزه و خرابم.شماهم داری حرفهاشو تایید میکنی. لیوان مشروبش را در دستش گرفت ان را تا نیمه پر کردو گفت من..... حرف او را بریدم و گفتم تا حالا مسئولیت من به قول مادرت هرزه و خراب به عهده امیر و بابام بوده از حالا به بعد با شماست؟ لیوان را با خشم در دستش فشرد، گونه هایش سرخ شد و نگاهش را به زمین انداخت از دیدن حال عصبی او دلم خنک شدو ادامه دادم معنی لغویش چیه؟ به مردی که خانم خراب و همراهی میکنه و ...... حرفم را با صدای مهیب شکستن لیوانی که مجید به دیوار کوباند قطع کردم. تمام وجودم لرزید. فریادی کشیدو گفت خفه شو. کمی جابجا شدم مجید سرجایش جابجا شد، صدای نفس هایش را میشنیدم. مدتی که گذشت گفت حرف دهنتو بفهم عاطفه بغضم را فرو خوردم و گفتم فقط من باید حرف دهنمو بفهمم؟ من الان چه نسبتی با تو دارم؟ به چشمانش که در کاسه ایی خون شناور بودخیره ماندم. و ادامه دادم مادرت توچشمات نگاه میکنه و به من میگه هرزه و خراب پس چرا بهت بر نمیخوره؟ دهنتو ببند، داری رو اعصابم راه میری و کاری میکنی که من ...... حرفش را بریدو برخاست شیشیه مشروبش را برداشت و به اشپزخانه رفت روی صندلی نهار خوری نشست وسپس گوشی اش را در اورد شماره ایی را گرفت و گفت کجایی؟ بیا بالا کارت دارم. برخاستم روسری م را از رخت اویز برداشتم و روی سرم انداختم. نگاهی به من انداخت و گفت راحت باش متینه. لحظاتی بعد صدای تق و تق در امد و متین وارد شد. از نظر قدو قامت از مجید کمی کوتاه تر بود، اما اندام ورزیده ایی داشت نگاهی به من انداخت و گفت سلام سلام اورا پاسخ دادم بسیار مودبانه احوالپرسی کرد مجید برخاست و از اشپزخانه خارج شد. و گفت مامان متوجه شد اومدی بالا؟ نه، تو اتاق خودش بود. بشین سور و ساطش را مقابل متین پهن کردو گفت اون نکبت کجاست؟ متین ریز خندیدو گفت نکبت هم تو اتاقش بود. چه غلطی میکرد؟ با تلفن صحبت میکرد. نگاه مجید روی متین زوم شدو گفت اینوقت شب با کی صحبت میکرد؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا