eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید بازگشت و سر تخت نشست. با امیر سرگرم صحبت از کار ش
به قلم مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بیرون گرفت و داخل مشمای رنگی ایی گذاشت و گفت مواظب باش مامانم اینو نبینه وارد حیاط شدیم بیتا در حیاط مشغول بازی بود. با دیدن مجید ذوق کردو دوان دوان به سمت او دوید و پاهایش را در اغوش گرفت مجید او را از زمین بلند کردو گفت سلامت کو پدر سوخته اخمی به من کردو گفت من به اون سلام نمیکنم مجید اخم کردو گفت چرا؟ چون ازش بدم میاد ، مامانم گفته اون بده، میخواد منو اذیت کنه مجید اورا زمین گذاشت و گفت مامانت خیلی غلط بیجا کرده توهماز این ضر ها بزنی کتک میخوری بیتا بیتا کمی به مجید نگاه کرد و سپس به حالت قهر از ما فاصله گرفت ارام رو به مجید گفتم ازت خواهش میکنم به خاطر حرفهایی که به من میزنه دعواش نکن. بهاندازه کافی کنارگوشش از من بد میگن چه برسه به اینکه به خاطر من دعواش هم کنند. تو اینها رو نمیشناسی . وارد خانه که شدیم عزیز خانم رو به مجیدبا لحن عصبی گفت همه گورستونی میری و همه غلطی میکنی نمیتونی خودت بری دنبال بچه ت؟ میسپریش دست اژانس اگر راننده بچتو بدزده میخوای چه غلطی کنی؟ مجید ابرویی بالا دادو گفت به اون بچه داداش احمقت بگو بچه رو میای میبری بعد هم بیار پس بده مگه من بیتا رو بردم اونجا که من برم بیارم؟ عزیز خانم برخاست و گفت خودت و به نفهمی نزن، هزار بار تاحالا بهت گفتم بیتا رو دست اژانس نده . باشه از این به بعد بهش بگو بچه رو که خواست بیاد ببره بعد هم بیاره تحویل بده . شاید اون کار داره نمیتونه بیاد. مجید با حالت عصبی گفت دارید یه کار میکنید کلا نزارم بچشو ببینه ها . من میگم مواظب بچه ت باش ندش دست اژانس تو ..... مجید کلام مادرش را برید و گفت از این به بعد حق نداره بیتارو از این خونه ببره بیرون هفته ایی یه بار بیاد اینجا ببینش تونمیتونی این حرف و بزنی قانون از اون حمایت میکنه این بچه زیر هفت ساله خوب اگر زیر هفت ساله بیاد کلا ور داره ببره هفت ساله شد بیاره پس بده. عزیز خانم سر تاسفی تکان دادو مجید ادامه داد مامان چرا اینقدر رو اعصاب من راه میری ؟ دنبال بهانه و موضوع میگردی که منو حرص بدی . عزیز خانم به ما پشت کرد و پله ها را پیمودیم و بالا رفتیم. مجید پنجره را باز کرد و گفت بیتا بیا بالا مدتی بعد بیتا وارد خانه شد شام را که خوردیم مجید روی کاناپه ها نشست و گفت خوب منو از مشروب خوردن ترک دادی ها لبخندی روی لبم نشست و گفتم زندگی سالم بهتره یا زندگی با الکل ؟ ابرویی بالا دادو گفت البته که زندگی سالم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_196 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مدتی در شهر بالا و پایین شدیم مجید سه پرس غذا از بی
به قلم سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و چای را در فنجان ریختم مقابلش نهادم و نشستم. مجید کامی از سیگارش گرفت و گفت بیتا کو؟ رفت بخوابه مکثی کردم و ادامه دادم تکلیف من چیه از فردا؟ خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم بابام که حسابدار استخدام کرد و مادر شماهم دوست نداره منتو شرکتش کار کنم. حرفم را برید و گفت البته که شرکت مال خودمه مجوزش هم به ناممه نگاهم را از مجید گرفتم و گفتم حالا من چیکار باید بکنم؟ با شما بیام ؟ یا بمونم خونه؟ پوزخندی زدو گفت خونه بمونی که مامانم میکشت! هردوساکت شدیم مجید ادامه داد بخدا نمیدونم . اهی کشیدم وگفتم خوب اگر شرکت مال خودته که مشکلی نداره من بیام درسته؟ لبش را داخل دهانش برد ابروهایش را بالا دادو گفت میترسم تو بیای اونجا مامانم سر لج بیفته. تخت جمشید و متوقف کنه ، میدونی عاطفه من واسه اونجا خیلی زحمت کشیدم به هزار نفر رو زدم و سیبیلشون و چرب کردم تا تغییر کاربری اون زمینها رو بگیرم. سپس سرش را پایین انداخت و گفت اونجا که تموم بشه، زندگیمونو توپ تکون نمیده ، میشم یه ابر قدرت. تا حالا هر چی پروژه بوده من کار کردم مامانم دستمزدمه داده،اما تخت جمشید و با وام و تمام پس اندازم نصف با مامان شریکم ، یعنی در واقع من و بابات و مامانم هر سه باهم شریکیم . خوب اگر شریک هستید چرا میترسی مامانت متوقفش کنه ؟ چون من وبابات اونقدر پول نداریم که اگر مامانم بکشه کنار بتونیم ادامه بدیم. مامان هم الان لج کرده داره سعید و واسه من شاخ میکنه که مثلا هر لحظه میتونه منو حذف کنه و سعید و بگذاره جام . فکری کردم وگفتم اینطوری که نمیشه، شما سه نفری باهم شریکید. اون مگه میتونه تورو کنار بگذاره؟ اره میتونه همین فردا که قراره اونجا اهن خالی شه بگه من فقط یک سوم سهم خودمو میدم. نه من پول دارم سهممو بدم نه بابات. پس این چه شراکتیه که همه هزینه ها با اونه ولی دونفر دیگه هم سهم میبرند برای شروع کار ماهم هزینه کردیم، الان مامان ادامه میده کار که به نیمه برسه، شروع میکنیم به پیش فروش،هر کدوم صد واحد پیش فروش کنیم مشکلمون حل میشه. من تا اونموقع باید با مامان مدارا کنم چقدر طول میکشه؟ سر تاسفی تکان دادو گفت یک سال تا یک سال و نیم ابرویی بالا دادم وگفتم چقدر زیاد؟ اون منطقه هواش سرده، چند ماهه دیگه که زمستون میشه کار تعطیل میشه تا هوا گرم بشه . هردو ساکت شدیم، داشتم حرفهایم را در ذهنم مرور میکردم و دو دوتا چهارتایی باخودم میکردم که پیشنهاد کاری زیبا رو با مجید مطرح کنم که خودش گفت من از ساعت هشت معمولا تا چهار بعد از ظهر سرکارم، بعضی موقع ها تا غروب کارم طول میکشه.تو خودت چه پیشنهادی واسه سرگرم کردن خودت داری؟ دستانم را بهم ساییدم، با برخوردهایی که از امیر و بابا دیده بودم استرس دلشتم که عنوان کنم به دنبال کارم ترس از برانگیخته شدن و واکنش مجید ضربان قلبم را بالا برده بود. دل را به دریاحم زدم وگفتم راستش زیباتو ازمایشگاه کنار مطبش برام یه کار حسابداری پیدا کرده، بهش گفتم باید به شما بگم بعد بهش خبر بدم. مجید کمی به من خیره ماندو سپس با رضایتم مندی گفت خوب اینکه خیلی عالیه متعجب ماندم و لحظه ایی خاطره دوران دانشجویی م برایم تداعی شدکه چقدر به امیر و بابا اصرار کردم برای بهتر فهمیدن فنون حسابداری مدتی را در کارخانه ایی به عنوان کار ورز مشغول شوم، و هربار با واکنش تند و خشن بابا وامیر مواجه شده بودم. و حالا مجید چه راحت اجازه کار کردنم را صادر کرد.م https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_197 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و
به قلم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا برات یه ماشین بخرم. اتومبیل مجید خیلی گران قیمت بود و من از ترس تصادف یا هر اتفاقی ابرو بالا دادم وگفتم نه نه ممنون من با اژانس میرم. با اژانس که نمیشه، اذیت میشی تو صبح ها منو برسون شرکت کارت تموم شد بیا دنبالم اما یادت باشه اگر مامانم ازت پرسید کجا میری بگو کلاس میرم ، یا میرم خونه مادرم، خواهرم خلاصه دست به سرش کن. نگران ماشین نباش برات یه چیزی میگیرم. اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم مجید دست نوازشی روی صورتم کشید و گفت نمیگذارم اذیت شی خیالت راحت باشه. با وجود اینکه رسمأ و شرعأ ما دیگر زن و شوهر شده بودیم اما هنوز از لمس دستان او روی بدنم شرم داشتم. مجید برخاست و گفت ببین زیبا اگر بیداره باهاش هماهنگ کن فردا صبح باهم برید اونجا ، من میرم بخوابم شب بخیر. گوشی ام را برداشتم قرار را با زیبا هماهنگ کردم و مدتی بعد با احساس خواب الودگی به اتاق خواب رفتم ، مجید غرق خواب بود کنار او ارام دراز کشیدم و خوابیدم. اولین روز کاری ام گذشت ساعت سه بود که با مجید هماهنگ کردم و به دنبالش رفتم. وارد خانه که شدیم. عزبز خانم سراپایمان را ورانداز کرد و طبق معمول همیشه پاسخ سلامم را نداد. رو به مجید گفت کجا بودید؟ مجید دستانش را گشودو گفت شرکت بودم دیگه، کجا رو دارم که برم؟ عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت دوتایی؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت عاطفه جان اینجا پل صراطه و باید استنطاق بشی لطفا ریز برنامه امروزتو بگو مامان بشنوه. نگاهی به مجید انداختم و گفتم سر کلاسم بودم دیگه..... عزیز خانم به ما پشت کردو گفت از جلوی چشمم برید. با صدای خانمی توجهم به اشپزخانه جمع شد. ادبت و خوردی تربیتتو قی کردی ؟ نگاهی به خانمی که حدودا چهل سالی داشت کمی چاق بود و البته بلند قامت موهای بلوند کوتاهی هم داشت. مجید پوزخندی زدو گفت به به بشکه خانم اینجا تشریف دارند. صورت سفید ان خانم سرخ شدوبا حالت مشمئز گفت ببند دهنتو سپس رو به من با کنایه گفت سلام عرض میکنم ارام و با تمأنینه گفتم سلام کمی به من خیره ماند. مجید رو به او گفت اگر سوالی نداری ما بریم بالا خسته اییم. صبح که رفتم بیتا رو ببینم حدس میزدم هم خودتو وهم زنت خسته ایید از وضعیت خونتون معلوم بود. ظرف ها تو ظرفشویی انبار شده بود. لباسها نا مرتب یه خروار هم خاک همه جا رو گرفته بود. مجید سیبی از روی اپن برداشت و گفت حالا تمیز کردی یا نه؟ چشمانش گرد شدو گفت مگه من نوکرتونم ؟ تو چقدر پررویی. پس چی هستی؟ عزیز خانم با صدای بلند گفت بس کنید، جلوی غریبه با هم کل کل نکنید. مجید گاز دیگری به سیبش زدو گفت غریبه داریم مگه اینجا؟ عزیز خانم به سمت ما چرخید و گفت من به کسی که سر زده و یکباره وارد خانه و زندگیم شد غریبه میگم شمارو نمیدونم. نگاهی به مجید انداختم و به سمت پله ها حرکت کردم. منتظر حرف و سخن جدیدی بودم که با سکوت جمع پله ها را پیمودم و بالا رفتم. در را گشودم و وارد خانه شدم بیتا به سمتم دویدو گفت اومدی عاطفه جون نشستم و بیتا را بوسیدم. سوری خانم از اشپزخانه خارج شد برخاستم و به او سلام کردم سرد و بی روح پاسخم را داد. لحظاتی بعد مجید وارد خانه شدتمام صورتش از عصبانیت سرخ بود. کیف و کتش را گوشه ایی انداخت سلام بیتا را بی پاسخ گذاشت و پاسخ سوری را با دستش داد از رخت اویز شال مرا برداشت و سرش را محکم را بست. بدون اینکه کلامی سخن بگوید به اتاق خواب رفت در راهم پشت سر خودش بست. متعجب از رفتار او مانتو و مقنعه ام را در اوردم و کمی مستاصل در خانه ایستادم سوری خانم بیتا را برای بازی به حیاط برد. نگران حال مجید بودم. اهسته پشت در رفتم و دوبار به در کوبیدم سپس وارد اتاق شدم چشمش را گشود مرا نگریست و دوباره چشمانش را بست. ارام گفتم میخوای برات قرص بیارم؟ سرش را به علامت نه بالا داد نزدیکش رفتم و گفتم چی شد یکدفعه ؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_198 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا بر
به قلم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه، بعدا صحبت میکنیم. سر تایید تکان دادم و از اتاق خارج شدم. صدای زنگ گوشی م بلند شد. نزدیک کیفم که رفتم ارتباط قطع شده بود. نگاهی به شماره امیر انداختم و خودم با او تماس گرفتم بلافاصله گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ تا اومدم وصل کنم قطع شده بود، جانم کارم داری ؟ مامان گفت بهت بگم امشب با مجید شام بیایید اینجا لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم الان که سر درد داره رفته خوابیده،بیدار شد بهش میگم و بعد خبر میدم. باشه، راستی عاطفه کارت خوب بود؟ لبخند روی لبهایننقش بست و گفتم اره خدارو شکر بد نبود. ماشین مجید و تو ازش گرفتی؟ نه خودش داد. فکری کردم وگفتم امیر به نظرت بابا ماشینمو میده بهم؟ پنج شنبه صبح معامله ش کرد. متعجب گفتم واقعا؟ اره باور کن فروختش رفت سر تاسفی تکان دادم وگفتم لباسهامو ندادن به فقرا؟ امیر خندیدو گفت اتفاقا یه خدمتکار امروز اومده بود مامان دوسه تا از مانتوهاتو داد بهش تلخ خندیدم . تلفن را قطع کردم و به شرایط موجود می اندیشیدم. و به دنبال راهی برای برقراری ارتباط باعزیز خانم بودم. هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر سردر گم میشدم . صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد. به چی فکر میکنی؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مامانم شام دعوتمون کرده. مجید نگاهی به من انداخت وارد اشپزخانه شد برخاستم و ادامه دادم میریم؟ در یخچال را باز کردو گفت بستگی داره تو چی بخوای؟ تو بگی بریم حتما میریم. جدا از رفتار خانواده ش،ارامشی که حضور مجید در زندگیم داشت واقعا ستودنی بود و همین امر باعث شده بود تا جرقه هایی از دوست داشتن در دلم روشن شود. از اشپزخانه خارج شد و گفت دوست داری بریم؟ سر تایید تکان دادم مجید روبرویم نشست و گفت باشه عزیزم حتما میریم. اگر دوست نداری بیتا رو ببریم میسپرمش به متین سرم را بالا انداختم و گفتم نه نه من با بیتا مشکلی ندارم. خیلی هم دوسش دارم. لبخندی زدو گفت دوسش داری چون خودت خیلی خوبی پیامکی به امیر فرستادم و امدنمان را اطلاع دادم. بی تاب دیدن پدر و مادرم بودم. امیر در را گشود و با اتومبیل وارد حیاط خانه مان شدیم. بغض راه گلویم را بست حس غریبی داشتم. بغضم را فروخوردم و از ماشین پیاده شدم . بیتا با دیدن پرنیا دوان دوان از ما جدا شد وارد خانه شدم مامان با لبخند به استقبالمان امد به اغوش او پریدم و صورتش را بوسیدم خیلی گرمتر از ان قبل هابا من احوالپرسی کردو به مجید هم خوشامد گفت. بابا مثل همیشه سر بساطش نشسته بود.نزدیک رفتم او هم برخاست صورتم را بوسید و سپس به مجید هم خوش امد گفت هلیا و زیبا و عرفان هم در جمع حضور داشتند. دور هم نشستیم مامان کنارم امد و ارام گفت زندگیت خوبه؟ اهی کشیدم و گفتم برای شما فرقی هم میکنه؟ منو مثل یه تیکه اشغال از خونتون پرت کردید بیرون. مامان ابرویی بالا دادو گفت بی ابرویی میکردی منم طاقت دیدن نداشتم. سری تکان دادم بیان کردن اتفاقات گذشته سودی برایم نداشت . دیگر همه چیز تمام شده بود. مامان گفت امیر میگفت مادرش اذیتت میکنه اره؟ اهی کشیدم و شرح ماوقع این مدت را خلاصه وار برایش گفتم. مامان ابرویی بالا دادو گفت حقته مادر. اونموقع که اومد خاستگاریت و مثل ادم میخواست خانوادگی اقدام کنه سرت تو اخور یه اسمون جل بودمنم از ترس ابروم.... حرفش را بریدم و گفتم الان اینجوری منو رد کردی ابروت جلوی فامیلهات نرفت؟ امشب به همین خاطر دعوتتون کردم که ببینم شوهرت میخواد چیکار کنه ، بالاخره یه مراسمی یه چیزی باید انجام بشه که به فامیل من معرفی بشه. اهی کشیدم و گفتم مادری که مجید داره من بعید میبینم مراسم بگیره . از شماها خیلی شاکیه مامان لبی نازک کردو گفت مگه خودم مردم که لنگ مراسم گرفتن اونها باشم. جشن میگیرم دعوتشون میکنم اومدن قدمشون روی چشم نیومدن هم فدای سرت . اونها فکر میکنند علت اینکه من و اینطوری فرستادید برم خونه مجید بخاطر اینه که دایی حال ندار بوده و شماها در گیر بودید. مامان سری تکان دادو گفت باهاشون کل کل نکن یه عمر میخوای اونجا زندگی کنی ها شام را که خوردیم مامان رو به مجید گفت خوب اقا مجید زندگی با دختر من خوبه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_199 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه
به قلم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از این چی میخواستم . ما برای عاطفه کاری نکردیم با خانواده ت صحبت کن این شب جمعه تو حیاط یه مراسم کوچیک براتون میگیرم که به فامیلهای ما معرفی بشید. حرف مامان چهره مجید را مضطرب کرد.لبش را گزید نگاهی به من انداخت و گفت چرا شما جشن بگیری ؟ این وظیفه منه مامان که از حرف اوخوشش امده بود گفت نه، من باید جشن بگیرم. وظیفه منه مجید سرتاییدی تکان دادو گفت اصرار بیش از حد نمیکنم که بی ادبی نباشه، اما به هرحال من در خدمتم . مامان عاشق این تعارف تیکه پاره کردن ها بود و هر لحظه بیشتر به مجید علاقه مند میشد اقایان که از اشپزخانه خارج شدند مامان رو به من گفت شوهر به این میگن، فهیم و با شخصیت نه به اون دگوریه جنوب شهری که حرف زدن هم بلد نبود. نگاهی به مجید انداختم و ارام اما سرشاراز نگرانی گفتم هیس مامان ، یه وقت میشنوه . مجید نیمه نگاهی به من انداخت انگار برق سه فاز به من وصل کرده بودند مامان ادامه داد خاک بر سرت با اون سلیقه ت ، خدا به بابات و داداشت خیر بده اونها باعث این ازدواج شدند و الا الان دامادمون لباس هاش چرک و روغنی بود. با پا اشاره ایی به مامان کردم وزیر لبی گفتم داره میشنوه مامان دست و پایش را جمع کرد.برخاستم وارد اتاقم شدم صدای تق و تق در بلند شد به سمت در چرخیدم مجید ارام گفت اینجا چیکار میکنی؟ چند تا از لباسهامو میخوام بردارم. مجید متعجب گفت نکنی اینکاروها ، بیا برو بیرون هرچی خواستی خودم برات میخرم. در کشو را گشودم دستبندنقره ایی که مرتضی برای تولدم هدیه خریده بود را برداشتم .مجید نزدیک امدو گفت این دیگه چیه؟ دستبنده، مکثی کردم و ادامه دادم نقره است . ان را از دستم گرفت و گفت خودت خریدیش؟ لحظه ایی تمام وجودم استرس شدو گفتم اره چطور؟ پوزخندی زدو گفت ظریف دوست داشتی یا پولت کم بود؟ در پی سکوت من گفت اینو نندازی دستت ها، من برات سرویس طلا خریدم انداختیش گوشه کمد اونوقت این..... دستبند را از دستش گرفتم و گفتم باشه مجید نگاهی در اتاق چرخاند چشمش به گوشه میز کار من و قاب عکسی که برگشته بود افتادو گفت اون عکس کیه ؟ چشمانم گرد شد و گوشه لبم را از داخل گزیدم. ادامه داد عکس خودته؟ سپس نزدیکرفت قاب عکس را چرخاند با دیدن پوریا قاب را کمی حرصی سرجایش برگرداندو گفت عکس اونو تو اتاقت نگه میداشتی؟ با بی گناهی گفتم اینجا اتاق من نیست ها ، اتاق من بالا روبروی اتاق امیر بود اون زمانها که پوریا با ما..... مجید اهسته نزدیکم امد کلام من را برید و گفت من روی دونفر حساسم یکی سعید،یکی هم پوریا، https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_200 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از ا
به قلم ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار. نفس پرصدایی کشیدم و گفتم باشه، اما میخوام بدونی من چون با امیر دعوام میشد از اونجا قهر کردم اومدم پایین. حدود یک ماه تو این اتاق بودم تا شما اومدی و...... سر تاییدی تکان دادو گفت خیلی خوب،دیگه ادامه نده. به سمت خروجی حرکت کرد من هم بدنبالش روان شدم . ساعت یازده شب بود که منزل انها را ترک کردیم. وارد خانه شدیم عزیز خانم که انگار همیشه در ورودی خانه مینشست سراپایمان را ورانداز کرد و مثل همیشه فقط پاسخ سلام مجید را داد بیتا با ذوق گفت عزیز جون ما خونه مامان عاطفه جون بودیم. عزیز خانم سر تاییدی تکان دادبیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت تازه شم سه تا دیگه بخوابم عروسی بابامه... مجید پقی خندیدو گفت گزارشگر همراهمونه ها عزیز خانم با حرص گفت خوش بگذره عروسی بابات مجید گفت دایی عاطفه حالش بهتر شده ، مادر خانمم بهتون سلام رسوند و گفت شب جمعه تشریف بیاری منزل ما عزیز خانم سر تاییدی تکان دادو گفت چه عجب بالاخره یادشون افتاد تو کس و کار هم داری به بچه ها بگو همه دعوتن، به مبین حتمازنگ بزن اونم باید بیاد چشم ،امر دیگری نداری احیانأ مجید جلورفت مقابل او نشست و گفت اخه تاج سر من این چه حرفیه که میزنی ؟ تو باید امر کنی تا من اطاعت کنم. عزیز خانم خود را کنار کشیدو گفت وقتی اقات خدابیامرز مرد. متین و حامله بودم. سعید و منیژه و مژگان که سنی نداشتند تمام دلخوشیم تو و مبین بودید. خیلی هم براتون زحمت کشیدم. امابیشترین ضربه رواز تو و مبین خوردم. سپس اشک از چشمانش جاری شدو گفت خاک برسر من که فکر میکردم از تو و مبین برای من رفیق راه در میاد. اون که با اون زن اجاق کورش کلا گم و گور شدند. تو هم باعث رنج و عذابم شدی همدختر برادرمو بیوه کردی ، هم برادرمو ازم رنجوندی و باعث شدی بامن قهر کنه و هم این ایینه دق واوردی جلوی روی من میگی دوسش دارم. سپس رو به منگفت هی دختر ارام گفتم بله گورت و گم کن از جلوی چشمم. سرم را پایین انداختم و قدم روی اولین پله نهادم که مجید گفت چرا با عروس اینجوری تا میکنی مامان؟ مدافعانه گفت چیکار کردم؟ به شیوا میگی اجاق کور در صو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا