ریحانه 🌱
#پارت_197 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و
#پارت_198
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید فکری کردو گفت
فعلا تو با ماشین من برو تا برات یه ماشین بخرم.
اتومبیل مجید خیلی گران قیمت بود و من از ترس تصادف یا هر اتفاقی ابرو بالا دادم وگفتم
نه نه ممنون من با اژانس میرم.
با اژانس که نمیشه، اذیت میشی تو صبح ها منو برسون شرکت کارت تموم شد بیا دنبالم اما یادت باشه اگر مامانم ازت پرسید کجا میری بگو کلاس میرم ، یا میرم خونه مادرم، خواهرم خلاصه دست به سرش کن. نگران ماشین نباش برات یه چیزی میگیرم.
اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم مجید دست نوازشی روی صورتم کشید و گفت
نمیگذارم اذیت شی خیالت راحت باشه.
با وجود اینکه رسمأ و شرعأ ما دیگر زن و شوهر شده بودیم اما هنوز از لمس دستان او روی بدنم شرم داشتم.
مجید برخاست و گفت
ببین زیبا اگر بیداره باهاش هماهنگ کن فردا صبح باهم برید اونجا ، من میرم بخوابم شب بخیر.
گوشی ام را برداشتم قرار را با زیبا هماهنگ کردم و مدتی بعد با احساس خواب الودگی به اتاق خواب رفتم ، مجید غرق خواب بود کنار او ارام دراز کشیدم و خوابیدم.
اولین روز کاری ام گذشت ساعت سه بود که با مجید هماهنگ کردم و به دنبالش رفتم. وارد خانه که شدیم. عزبز خانم سراپایمان را ورانداز کرد و طبق معمول همیشه پاسخ سلامم را نداد.
رو به مجید گفت
کجا بودید؟
مجید دستانش را گشودو گفت
شرکت بودم دیگه، کجا رو دارم که برم؟
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
دوتایی؟
مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت
عاطفه جان اینجا پل صراطه و باید استنطاق بشی لطفا ریز برنامه امروزتو بگو مامان بشنوه.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
سر کلاسم بودم دیگه.....
عزیز خانم به ما پشت کردو گفت
از جلوی چشمم برید.
با صدای خانمی توجهم به اشپزخانه جمع شد.
ادبت و خوردی تربیتتو قی کردی ؟
نگاهی به خانمی که حدودا چهل سالی داشت کمی چاق بود و البته بلند قامت موهای بلوند کوتاهی هم داشت.
مجید پوزخندی زدو گفت
به به بشکه خانم اینجا تشریف دارند.
صورت سفید ان خانم سرخ شدوبا حالت مشمئز گفت
ببند دهنتو
سپس رو به من با کنایه گفت
سلام عرض میکنم
ارام و با تمأنینه گفتم
سلام
کمی به من خیره ماند. مجید رو به او گفت
اگر سوالی نداری ما بریم بالا خسته اییم.
صبح که رفتم بیتا رو ببینم حدس میزدم هم خودتو وهم زنت خسته ایید از وضعیت خونتون معلوم بود. ظرف ها تو ظرفشویی انبار شده بود. لباسها نا مرتب یه خروار هم خاک همه جا رو گرفته بود.
مجید سیبی از روی اپن برداشت و گفت
حالا تمیز کردی یا نه؟
چشمانش گرد شدو گفت
مگه من نوکرتونم ؟ تو چقدر پررویی.
پس چی هستی؟
عزیز خانم با صدای بلند گفت
بس کنید، جلوی غریبه با هم کل کل نکنید.
مجید گاز دیگری به سیبش زدو گفت
غریبه داریم مگه اینجا؟
عزیز خانم به سمت ما چرخید و گفت
من به کسی که سر زده و یکباره وارد خانه و زندگیم شد غریبه میگم شمارو نمیدونم.
نگاهی به مجید انداختم و به سمت پله ها حرکت کردم.
منتظر حرف و سخن جدیدی بودم که با سکوت جمع پله ها را پیمودم و بالا رفتم.
در را گشودم و وارد خانه شدم بیتا به سمتم دویدو گفت
اومدی عاطفه جون
نشستم و بیتا را بوسیدم. سوری خانم از اشپزخانه خارج شد برخاستم و به او سلام کردم سرد و بی روح پاسخم را داد. لحظاتی بعد مجید وارد خانه شدتمام صورتش از عصبانیت سرخ بود.
کیف و کتش را گوشه ایی انداخت سلام بیتا را بی پاسخ گذاشت و پاسخ سوری را با دستش داد از رخت اویز شال مرا برداشت و سرش را محکم را بست. بدون اینکه کلامی سخن بگوید به اتاق خواب رفت در راهم پشت سر خودش بست. متعجب از رفتار او مانتو و مقنعه ام را در اوردم و کمی مستاصل در خانه ایستادم سوری خانم بیتا را برای بازی به حیاط برد.
نگران حال مجید بودم. اهسته پشت در رفتم و دوبار به در کوبیدم سپس وارد اتاق شدم چشمش را گشود مرا نگریست و دوباره چشمانش را بست. ارام گفتم
میخوای برات قرص بیارم؟
سرش را به علامت نه بالا داد نزدیکش رفتم و گفتم
چی شد یکدفعه ؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_198 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا بر
#پارت_199
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ارام چشمانش راگشود و گفت
الان خیلی سرم درد میکنه، بعدا صحبت میکنیم.
سر تایید تکان دادم و از اتاق خارج شدم. صدای زنگ گوشی م بلند شد. نزدیک کیفم که رفتم ارتباط قطع شده بود. نگاهی به شماره امیر انداختم و خودم با او تماس گرفتم بلافاصله گفت
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
تا اومدم وصل کنم قطع شده بود، جانم کارم داری ؟
مامان گفت بهت بگم امشب با مجید شام بیایید اینجا
لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم
الان که سر درد داره رفته خوابیده،بیدار شد بهش میگم و بعد خبر میدم.
باشه، راستی عاطفه کارت خوب بود؟
لبخند روی لبهایننقش بست و گفتم
اره خدارو شکر بد نبود.
ماشین مجید و تو ازش گرفتی؟
نه خودش داد.
فکری کردم وگفتم
امیر به نظرت بابا ماشینمو میده بهم؟
پنج شنبه صبح معامله ش کرد.
متعجب گفتم
واقعا؟
اره باور کن فروختش رفت
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
لباسهامو ندادن به فقرا؟
امیر خندیدو گفت
اتفاقا یه خدمتکار امروز اومده بود مامان دوسه تا از مانتوهاتو داد بهش
تلخ خندیدم .
تلفن را قطع کردم و به شرایط موجود می اندیشیدم. و به دنبال راهی برای برقراری ارتباط باعزیز خانم بودم.
هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر سردر گم میشدم . صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد.
به چی فکر میکنی؟
به سمت او چرخیدم و گفتم
مامانم شام دعوتمون کرده.
مجید نگاهی به من انداخت وارد اشپزخانه شد برخاستم و ادامه دادم
میریم؟
در یخچال را باز کردو گفت
بستگی داره تو چی بخوای؟ تو بگی بریم حتما میریم.
جدا از رفتار خانواده ش،ارامشی که حضور مجید در زندگیم داشت واقعا ستودنی بود و همین امر باعث شده بود تا جرقه هایی از دوست داشتن در دلم روشن شود.
از اشپزخانه خارج شد و گفت دوست داری بریم؟
سر تایید تکان دادم مجید روبرویم نشست و گفت
باشه عزیزم حتما میریم. اگر دوست نداری بیتا رو ببریم میسپرمش به متین
سرم را بالا انداختم و گفتم
نه نه من با بیتا مشکلی ندارم. خیلی هم دوسش دارم.
لبخندی زدو گفت
دوسش داری چون خودت خیلی خوبی
پیامکی به امیر فرستادم و امدنمان را اطلاع دادم.
بی تاب دیدن پدر و مادرم بودم.
امیر در را گشود و با اتومبیل وارد حیاط خانه مان شدیم. بغض راه گلویم را بست حس غریبی داشتم.
بغضم را فروخوردم و از ماشین پیاده شدم . بیتا با دیدن پرنیا دوان دوان از ما جدا شد وارد خانه شدم مامان با لبخند به استقبالمان امد به اغوش او پریدم و صورتش را بوسیدم خیلی گرمتر از ان قبل هابا من احوالپرسی کردو به مجید هم خوشامد گفت.
بابا مثل همیشه سر بساطش نشسته بود.نزدیک رفتم او هم برخاست صورتم را بوسید و سپس به مجید هم خوش امد گفت
هلیا و زیبا و عرفان هم در جمع حضور داشتند.
دور هم نشستیم مامان کنارم امد و ارام گفت
زندگیت خوبه؟
اهی کشیدم و گفتم
برای شما فرقی هم میکنه؟ منو مثل یه تیکه اشغال از خونتون پرت کردید بیرون.
مامان ابرویی بالا دادو گفت
بی ابرویی میکردی منم طاقت دیدن نداشتم.
سری تکان دادم بیان کردن اتفاقات گذشته سودی برایم نداشت . دیگر همه چیز تمام شده بود.
مامان گفت
امیر میگفت مادرش اذیتت میکنه اره؟
اهی کشیدم و شرح ماوقع این مدت را خلاصه وار برایش گفتم.
مامان ابرویی بالا دادو گفت
حقته مادر. اونموقع که اومد خاستگاریت و مثل ادم میخواست خانوادگی اقدام کنه سرت تو اخور یه اسمون جل بودمنم از ترس ابروم....
حرفش را بریدم و گفتم
الان اینجوری منو رد کردی ابروت جلوی فامیلهات نرفت؟
امشب به همین خاطر دعوتتون کردم که ببینم شوهرت میخواد چیکار کنه ، بالاخره یه مراسمی یه چیزی باید انجام بشه که به فامیل من معرفی بشه.
اهی کشیدم و گفتم
مادری که مجید داره من بعید میبینم مراسم بگیره . از شماها خیلی شاکیه
مامان لبی نازک کردو گفت
مگه خودم مردم که لنگ مراسم گرفتن اونها باشم. جشن میگیرم دعوتشون میکنم اومدن قدمشون روی چشم نیومدن هم فدای سرت .
اونها فکر میکنند علت اینکه من و اینطوری فرستادید برم خونه مجید بخاطر اینه که دایی حال ندار بوده و شماها در گیر بودید.
مامان سری تکان دادو گفت
باهاشون کل کل نکن یه عمر میخوای اونجا زندگی کنی ها
شام را که خوردیم مامان رو به مجید گفت
خوب اقا مجید زندگی با دختر من خوبه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_199 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه
#پارت_200
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید خندیدو گفت
از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از این چی میخواستم .
ما برای عاطفه کاری نکردیم با خانواده ت صحبت کن این شب جمعه تو حیاط یه مراسم کوچیک براتون میگیرم که به فامیلهای ما معرفی بشید.
حرف مامان چهره مجید را مضطرب کرد.لبش را گزید نگاهی به من انداخت و گفت
چرا شما جشن بگیری ؟ این وظیفه منه
مامان که از حرف اوخوشش امده بود گفت
نه، من باید جشن بگیرم. وظیفه منه
مجید سرتاییدی تکان دادو گفت
اصرار بیش از حد نمیکنم که بی ادبی نباشه، اما به هرحال من در خدمتم .
مامان عاشق این تعارف تیکه پاره کردن ها بود و هر لحظه بیشتر به مجید علاقه مند میشد اقایان که از اشپزخانه خارج شدند مامان رو به من گفت
شوهر به این میگن، فهیم و با شخصیت نه به اون دگوریه جنوب شهری که حرف زدن هم بلد نبود.
نگاهی به مجید انداختم و ارام اما سرشاراز نگرانی گفتم
هیس مامان ، یه وقت میشنوه .
مجید نیمه نگاهی به من انداخت انگار برق سه فاز به من وصل کرده بودند مامان ادامه داد
خاک بر سرت با اون سلیقه ت ، خدا به بابات و داداشت خیر بده اونها باعث این ازدواج شدند و الا الان دامادمون لباس هاش چرک و روغنی بود.
با پا اشاره ایی به مامان کردم وزیر لبی گفتم
داره میشنوه
مامان دست و پایش را جمع کرد.برخاستم وارد اتاقم شدم صدای تق و تق در بلند شد به سمت در چرخیدم مجید ارام گفت
اینجا چیکار میکنی؟
چند تا از لباسهامو میخوام بردارم.
مجید متعجب گفت
نکنی اینکاروها ، بیا برو بیرون هرچی خواستی خودم برات میخرم.
در کشو را گشودم دستبندنقره ایی که مرتضی برای تولدم هدیه خریده بود را برداشتم .مجید نزدیک امدو گفت
این دیگه چیه؟
دستبنده،
مکثی کردم و ادامه دادم
نقره است .
ان را از دستم گرفت و گفت
خودت خریدیش؟
لحظه ایی تمام وجودم استرس شدو گفتم
اره چطور؟
پوزخندی زدو گفت
ظریف دوست داشتی یا پولت کم بود؟
در پی سکوت من گفت
اینو نندازی دستت ها، من برات سرویس طلا خریدم انداختیش گوشه کمد اونوقت این.....
دستبند را از دستش گرفتم و گفتم
باشه
مجید نگاهی در اتاق چرخاند چشمش به گوشه میز کار من و قاب عکسی که برگشته بود افتادو گفت
اون عکس کیه ؟
چشمانم گرد شد و گوشه لبم را از داخل گزیدم. ادامه داد
عکس خودته؟
سپس نزدیکرفت قاب عکس را چرخاند با دیدن پوریا قاب را کمی حرصی سرجایش برگرداندو گفت
عکس اونو تو اتاقت نگه میداشتی؟
با بی گناهی گفتم
اینجا اتاق من نیست ها ، اتاق من بالا روبروی اتاق امیر بود اون زمانها که پوریا با ما.....
مجید اهسته نزدیکم امد کلام من را برید و گفت
من روی دونفر حساسم یکی سعید،یکی هم پوریا،
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_200 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از ا
#پارت_201
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار.
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
باشه، اما میخوام بدونی من چون با امیر دعوام میشد از اونجا قهر کردم اومدم پایین. حدود یک ماه تو این اتاق بودم تا شما اومدی و......
سر تاییدی تکان دادو گفت
خیلی خوب،دیگه ادامه نده.
به سمت خروجی حرکت کرد من هم بدنبالش روان شدم .
ساعت یازده شب بود که منزل انها را ترک کردیم.
وارد خانه شدیم عزیز خانم که انگار همیشه در ورودی خانه مینشست سراپایمان را ورانداز کرد و مثل همیشه فقط پاسخ سلام مجید را داد بیتا با ذوق گفت
عزیز جون ما خونه مامان عاطفه جون بودیم.
عزیز خانم سر تاییدی تکان دادبیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت
تازه شم سه تا دیگه بخوابم عروسی بابامه...
مجید پقی خندیدو گفت
گزارشگر همراهمونه ها
عزیز خانم با حرص گفت
خوش بگذره عروسی بابات
مجید گفت
دایی عاطفه حالش بهتر شده ، مادر خانمم بهتون سلام رسوند و گفت شب جمعه تشریف بیاری منزل ما
عزیز خانم سر تاییدی تکان دادو گفت
چه عجب بالاخره یادشون افتاد تو کس و کار هم داری
به بچه ها بگو همه دعوتن، به مبین حتمازنگ بزن اونم باید بیاد
چشم ،امر دیگری نداری احیانأ
مجید جلورفت مقابل او نشست و گفت
اخه تاج سر من این چه حرفیه که میزنی ؟ تو باید امر کنی تا من اطاعت کنم.
عزیز خانم خود را کنار کشیدو گفت
وقتی اقات خدابیامرز مرد. متین و حامله بودم. سعید و منیژه و مژگان که سنی نداشتند تمام دلخوشیم تو و مبین بودید. خیلی هم براتون زحمت کشیدم. امابیشترین ضربه رواز تو و مبین خوردم.
سپس اشک از چشمانش جاری شدو گفت
خاک برسر من که فکر میکردم از تو و مبین برای من رفیق راه در میاد. اون که با اون زن اجاق کورش کلا گم و گور شدند. تو هم باعث رنج و عذابم شدی همدختر برادرمو بیوه کردی ، هم برادرمو ازم رنجوندی و باعث شدی بامن قهر کنه و هم این ایینه دق واوردی جلوی روی من میگی دوسش دارم.
سپس رو به منگفت
هی دختر
ارام گفتم
بله
گورت و گم کن از جلوی چشمم.
سرم را پایین انداختم و قدم روی اولین پله نهادم که مجید گفت
چرا با عروس اینجوری تا میکنی مامان؟
مدافعانه گفت
چیکار کردم؟
به شیوا میگی اجاق کور در صو
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_201 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار. ن
#پارت_202
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
رتی که دو تا دخترهاتم بچه دار نمیشن ، خوبه سر اونها هم هوو بیاد؟ چقدر شوهرهاشون خرج کردند اخرهم بیفایده بود؟
همه چیزو با هم قاطی نکن، دخترهای من کجا و این دگوری ها کجا
با مهناز هزار جور دعوا داشتی و جنگ بپا میکردی بعد که طلاقش دادم باهاش خوب شدی ، الان تو روی من به زنم ......
من اگر با مهناز دعوا داشتم چون بد میگشت، چون بی حیا و سرخود بود.
پس چرا الان باهاش رفیقی ؟
چون الان ناموس پسرم نیست ، الان بیوه ست و اختیارش دست خودش
مشکلت با عاطفه چیه؟
عاطفه سرا پا مشکله، معلوم نیست از کجا و چطوری یهو سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد،از روزی هم که اومده حرفش با من فقط یه سلامه، یه بار شد بیاد پایین و بشینه با من حرف بزنه؟
مجید برخاست و گفت
تو جواب سلام عاطفه رو هم نمیدی اونوقت انتظار داری باهات حرف بزنه ؟
اره، اون وظیفشه یه بار بیاد پایین ببینه من کاری ندارم، کمکی نمیخوام؟ اون هنوز از گرد راه نرسیده تورو از من جدا کرده ، برای چی سر عقدتون من و نبردید؟
در پی سکوت مجید ادامه داد
فکر کردی من بچه م ؟ فکر کردید من نمیدونم چون اون دوشیزه نبود.....
ناخواسته هینی کشیدم و به سمت انها چرخیدم عزیز خاتم ساکت شد نگاهی به من انداخت و گفت
چی شد به عصمت نداشته ات برخورد؟
مجید رو به من گفت
تو برو بالا
نگاه معنی داری به عزیز خانم انداختم. عزیزخانم رو به من ادامه داد
دختر برادر م پزشک زنانه من میخواستم قبل عقد ببرمت معاینه باید بدونم کسی که پسرم داره میگیره دست خورده.....
مجید با کلافگی گفت
مامان بس میکنی یا نه؟
عزیز خانم برخاست و با غیض گفت
نه بس نمیکنم.
مجید صدایش بالا رفت و گفت
من اگر سکته کنم بمیرم تو دست از سرم بر میداری؟
اتفاقا تو دنبال اینی که منو سکته بدی ، یه عمر با بیوه گی ساختم و بزرگتون کردم حالا برای خودم قد علم کردید.
دستت درد نکنه که منو بزرگ کردی اما من دیگه جوونیمم تموم شده نزدیک چهل سالمه دست از سرم بردار
عزیز خانمی نگاهی به من انداخت و گفت
چقدر مهریه کردی تو پاچه پسر من؟
مجید دور مادرش چرخید مقابل او ایستادو گفت
برای تو چه اهمیتی داره
میخوام بدونم
یه مقدار بود سر عقد بهش دادم
چه مقدار؟
مجید دستی لای موهایش کشیدو گفت
تو چیکار داری مامان
چند پله دیگر بالا رفتم عزیز خانم گفت
چقدر مهریه از پسر من گرفتی؟
سرجایم ایستادم به سمت او چرخیدم و ارام گفتم
پنج تا سکه ، اگر ناراحتید همونم مال خودتون
عزیز خانم خندیدو گفت
دیدی یه جای کارت میلنگه؟ کجا دیدی یه دختر بیست و شش هفت ساله رو اینقدر مفت و مسلم بدن به یه مرد زن طلاق داده که یه بچه داره؟
حدقه اشک در چشمانم جمع شد.
عزیز خانم رو به مجید گفت
این دختر چهمنفعتی برات داشت که گرفتنش به شکستن دل من می ارزید
مجید با عصبانیت گفت
میشه بس کنی
دلم میخواد تو هم مثل مبین گورتو گم کنی و کلا از جلوی چشمم بری گم شی.
مجید در سکوت به مادرش خیره ماند وعزیز خانم ادامه داد
تخت جمشید و فعلا تعطیلش کن. از جلوی چشمم برو گمشو حالم داره ازت بهم میخوره.
مجید با سر به زیر انداخته به سمتم چرخید و من همراهی طبقه بالا شدم.
بیتا روانه اتاقش شد و مجید با کت روی کاناپه لمید و سیگارش را از جیبش در اورد. یک نخ روشن کرد و در سکوت به تلویزیون خاموش خیره شد.
مانتویم را در اوردم و به بلایی که پدر و مادرم بر سرم اورده بودند می اندیشیدم. از طرفی مرا اینطور بی ابرو راهی خانه شوهر کرده بودند و از طرفی شرطشان با من سازش و کنار امدن بود و تاکید شدیدی به حامی نبودن من داشتند. جمله بابا توی سرم تکرار شد
میری مجید اگر شمر هم بود باهاش میسازی و فکر طلاق و از سرت بیرون میکنی.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
مداحی آنلاین - میره از کاظمین تا مشهد - حسین طاهری.mp3
4.87M
🌸 #میلاد_امام_جواد (علیه السلام)
💐ولی عهد اومد برای ایران
💐جونم قربون گل پسر سلطان
🎤 #حسین_طاهری
ریحانه 🌱
#پارت_202 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم رتی که دو تا دخترهاتم بچه دار نمیشن ، خوبه سر اونه
#پارت_203
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اهی کشیدم و روبروی مجید نشستم وگفتم
من حاضرم هرکاری که فکر میکنی اگر انجام بدم مادرت اروم میشه و منو میپذیره رو ......
کلامم را برید و گفت
اون راضی نمیشه.
به مجید خیره ماندم و گفتم
پس بیا یه تدبیری کنیم. این نمیشه که هربار مامیخواهیم از این پله ها بیاییم بالا قبلش .....
بلافاصله گفت
چیکار کنیم؟
مردد از ادامه حرفم بودم. کمی به چشمان هم نگاه کردیم ،به خودم جرأت دادم وگفتم
قید تخت جمشیدو بزن بریم از نو شروع کنیم. یه خونه کوچیک میگیریم وزندگی میکنیم.
مجید پوزخندی زدو گفت
ده سال زحمتم بره به جیب سعید ؟ از راه برسه و همه چیز و صاحب شه
اینطوری هم که نمیشه.
سیگارش را تکاندو گفت
چیکار کنم؟
اگر نمیتونی قید تخت جمشیدو بزنی قید منو بزن
نگاه تند و تیز مجید مرا ترساند ناخواسته کمی عقب رفتم صدای مجید بالا رفت و گفت
دفعه اخرت باشه این حرف و زدی ها
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
پس بیا فردا منو ببر پیش مهناز معاینه م کنه به مادرت بگه من دوشیزه بودم یا نه
با حالت چشم خره به من خیره ماند و من ادامه دادم
مادرت هرچی دلش بخواد به ادم میگه.....
کلامم را برید و گفت
محترمانه خفه شو
سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست سیگارش را خاموش کرد سیگار دیگری روشن نمود بغضم را فروخوردم و گفتم
چرا خفه شم؟ از اول هم مگه حرفت همین نبود؟ میگیرمت اگر تونستم باهات زندگی میکنم نتونستمم طلاقت میدم.
صدای مجید بالا رفت و گفت
خیلی دوست داری طلاقت و بگیری و بری نه ؟
سرم را بالا اوردم نگاهی به چهره برافروخته او انداختم ادامه داد
بگذار یک ماه با من زندگی کنی بعد جا بزن.
با بهت گفتم
الان من جازدم؟
سیگارش را نصفه خاموش کردو گفت
میدونی عاطفه من بهت خندیدم و رو دادم تو داری پررو میشی .
لحنم معترض شدو گفتم
الان من پررو شدم؟
اره پررو شدی ، یادت رفته امیر یک ثانیه هم رهات نمیکرد که ازاد باشی؟ یه روز واسه خودت بلند شدی رفتی سرکار ادم شدی، زبونت دراز شده. طلاقت بدم بری چه گهی بخوری؟
بغض راه گلویم را بسته بود. برخاستم و به سمت اتاق خواب رفتم که گفت
دارم باهات حرف میزنم ها سرتو انداختی پایین .....
به سمت اوچرخیدم کلامش را بریدم و گفتم
شما حرف نمیزنی داری بی احترامی میکنی . اگر ناراحتی من دیگه سرکار نمیرم ، میمونم خونه توهین های خانوادتو گوش میکنم.
مجید برخاست نزدیک من امدو گفت
یه بار دیگه هم بهت گفتم اونها اگر حرفی بهت میزنن حق دارن، هیچ کس دخترشو اینطوری شوهر نمیده که تورو دادن. اگر جواب منطقی و قانع کننده براشون داری برو همین الان جوابشونو بده.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
برای چی اونروز که بابام گفت
برید محضر محرم شید قبول کردی؟ خوب میگفتی من خانواده دارم باید برم بامامانم بیام.
قبول کردم چون تو عمل انجام شده قرار گرفتم.الانم محترمانه برو کپه مرگتو بگذار یکم دیگه ادامه بدی مهمونی پنج شنبه رو باید سرو صورت کبود بیای
یک گام عقب رفتم و گفتم
اره راست میگی از تو هیچی بعید نیست، کارت بازوره، ساخت و سازت با زوره، شراکتت با مادرت به زوره، بچه تربیت کردنت با زوره، ازدواج کردنت هم بازوره، واقعا بعید نیست که زن نگه داشتنت هم بازور باشه.
به سمت کاناپه ها رفت و گفت
باشه ، فعلا خفه شو، از جلوی چشمم گمشو تا ببینم دیگه با زور باید چی کار کنم.
نزدیک در اتاق خواب شدم و گفتم
از پسر اون مادر بهتر از این حرف زدن انتظار نمیره .
نگاهش به سمت من تیز چرخید و من ادامه دادم
کی تو خونتون ادب و تربیت داره که انتظار داشته باشم تو ....
با فریاد گفت
خفه میشی یا نه سگ پدر حرومزاده
ترس سراسر وجودم را گرفت به اتاق خواب رفتم و دررا بستم. تمام بدنم هیستیریک میلرزید لبم را گزیدم و لب تخت نشستم از ترس اشک چشمانم خشک شده بود.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_203 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اهی کشیدم و روبروی مجید نشستم وگفتم من حاضرم هرکا
#پارت_204
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست داشتم با یک نفر صحبت کنم اما متاسفانه کیف و گوشی م روی میز توالت جلوی در بود. برخاستم صندلی میز ارایش را زیر پایم گذاشتم و از شیشه بالای در مخفیانه مجید را نگریستم که روی کاناپه نشسته و شیشه مشروبی هم مقابلش نهاده. با ناامیدی پایین امدم هرچه رشته بودم پنبه شده بود.
روی تخت دراز کشیدم، و به گفتگوهایم با مجید میاندیشیدم. عاقلانه ترین کار این بود که از اول من چنین مبحثی را شروع نمیکردم.مجید که تا قبل از بحث امشب رفتار بدی با من نداشت. انصافا از همه لحاظ با من مهربان بود و هوایم را داشت.در مقابل مادرش واقعا راه چاره ایی نبود. از طرفی او هم حق داشت که نگران زحمات کاری اش باشد.
برخاستم پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. این بین تکلیف من چه بود؟ امشب اگر بحث ادامه دار میشد امکان اینکه مجید به من حمله ور هم بشود وجود داشت، اگر روی من دست بلند کند کسی هم هوادارم نیست، مگر هلیا راه و بیراه مورد ظلم عرفان قرار میگرفت کسی به او معترض میشد؟
پس من باید خودم به فکر خودم باشم. خانه مجید با تمام حرفهای تلخ اطرافیان از شرایط خفقان اور خانه بابا بهتر بود.
در باز شد و قلب من هری پایین ریخت به سمت اوچرخیدم وارد اتاق شدو گفت
من معذرت میخوام عاطفه، نباید با تو اینطوری صحبت میکردم. عصبی شدم.
روی تخت نشست دکمه های پیراهنش را باز کردو گفت
نگران نباش، من نمیگذارم کسی اذیتت کنه، فردا صبح تو برو سرکارت، من میرم با مامانم صحبت میکنم اگر واقعا دوست نداره ما اینجا باشیم از اینجا میریم. دیگه اجازه نمیدم زندگیمو خراب کنند.
حرفهای مجید قوت قلبم شدو رفتار بی ادبانه ش بلافاصله از ذهنم پاک شد.
روی تخت دراز کشیدو گفت
درستش میکنم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره مطمئن باش.
صبح شد با صدای الارم گوشی مجید از خواب بیدارشدم. دستم را روی بازویش نهادم و گفتم
مجید
لای چشمش را باز کردو گفت
جانم
نمیری سرکار؟
نه، تو برو من خونه میمونم
برخاستم مانتو و مقنعه م را پوشیدم و از خانه خارج شدم خوشبختانه عزیز خانم سرجایش نبود. پله ها را ارام پایین رفتم و وارد سالن شدم.
نگاهی به اطراف انداختم و به سمت در رفتم صدای عزیز خانم را میشنیدم که می گفت
مواظب باش هر اتفاقی که افتاد به من خبر بده. اون دختره شهره رو فعلا با خودت داشته باش که از طریق اون ببینم اوضاع چطوریه.
صدای سعید امد که میگفت
امروز میخوام ببینمش
ازش بپرس ببین میدونه این افریته کجا میره میگه کلاس دارم؟
حتما ازش میپرسم
شماره جدیدشو نداره ؟
نمیدونم امروز باهاش میرم بیرون ببینم میتونم از گوشیش بردارم
برو مادر خداپشت و پناهت باشه
اهسته اهسته به عقب رفتم و خودرا به پله ها رساندم که در باز شد . چشمم به عزیز خانم افتاد ضربان قلبم بالا رفت ارام گفتم
سلام
عزیز خانم نگاهی مشمئز به من انداخت و گفت
کجا اول صبحی
کلاس میرم
کلاس چی؟
فکری کردم وگفتم
راجع به رشته درسیمه، همون حسابداری.
سراپای مرا ور انداز کردو گفت
مجید کجاست ؟
بالاست
اون مگه نمیره شرکت
من نمیدونم، به من گفت برو میخوام بخوابم
عزیز خانم روی صندلی اش نشست این پا و ان پا میکردم که سعید از خانه خارج شود بعد من به حیاط برم که حرف و حدیثی برایم درست نکنند.
کمی مکث کردم و به سمت طبقه بالا رفتم اواسط پله ها کیفم را نمایشی زیر و رو کردم و دوباره به سمت پایین حرکت کردم در را گشودم و گفتم
خداحافظ.
خوشبختانه سعید در حیاط نبود سوار ماشین شدم و از حیاط بیرون زدم. باید شهره را از طینت سعید اگاه میکردم اما چگونه ؟ با برققراری تماس تلفنی ممکن بود که دوباره شماره م دست سعید بیفتد.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_204 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست
#پارت_205
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
دو دل بودم که ماجرا را به مجید بگویم یا نه؟
کمی فکر کردم، من دوست داشتم مجید ازمادرش جدا شود و با اسقلال به ارامش برسیم، بازگو کردن این مورد فقط مجید را نسبت به کارش حریص میکرد. و ممکن بود میانه ش با سعید بدتر از اینی که هست بشود.
پس این مورد کلا منتفی بود.
باید سریع به شهره بگویم مبادا از گذشته من چیزی به سعید بگوید.
در این هیاهوی زندگی من فقط همینم کم بود که عزیز خانم بویی از ارتباط من با مرتضی ببرد.
مقابل محل کارم متوقف شدم .
صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد با دیدن امیر گل از گلم شکفت .پیاده شدم و به سمتش رفتم شیشه ماشین را پایین داد وگفت
سلام
با لبخند گفتم
سلام امیر ، خوبی ؟
ممنون
زیبا رو رسوندی مطب؟
اره، همین الان رفت داخل
یه ماشین براش بخر دیگه خسیس خان.
خندید و گفت
ببینم، تو چطوری دست و پای مجید و از دور همی های ما جمع کردی؟
خندیدم و گفتم
من اینم دیگه.
فکری به سرم زدو گفتم
یه لحظه گوشیتو میدی به من؟
امیر موبایلش را مشکوک سمت من گرفت و گفت
چرا؟
میخوام به شهره زنگ بزنم
مگه خودت گوشی نداری؟
چرا دارم. ولی نمیخوام شهره شمارمو داشته باشه
اخم امیر در هم رفت و گفت
چرا؟
کمی فکر کردم وگفتم
سر جریان حسابداری که من شهره رو به سعید معرفیش کرده بودم. از شهره خوشش اومده.......
با پوزخند امیر ساکت شدم ، سر تاسفی تکان دادو گفت
چه ساده ایی تو دختر، اون سعید چموش از شهره خوشش بیاد؟
متعجب به امیر خیره ماندم و امیر،ادامه داد
چیزهایی که بهت میگم و به مجید نگو، برای من خیلی زشته که خبر چینی کنم.
با کنجکاوی گفتم
چی شده؟
مادر مجید، خیلی مجیدو قبول داره، سعید با فضولی و سرک کشیدن دوست داره خودشو تو دل مامانه جا کنه. دوست دختر هم داره، طرفشم خیلی دوست داره، با شهره ریخته رو هم که دست تو رو روکنه واسه مادره خبر ببره.
پشت سرم از حرفهای امیر داغ شد.
ادامه داد
مجید اومد در مورد تو با من حرف زد، من به بابا گفتم . بابا هم یه جا جلوی سعید یه سوتی ریز داد که قراره باهم فامیل شیم، مجید ابرو بالا داد و حالی بابا کرد جلو سعید نگه. دو روز بعد اون جریان یکجا که هم من بودم و هم عرفان و مجید اومد تو جمع گفت
امیر خان خواهرت خیلی با کمالاته، تحصیلکرده س،کار بلده، زرنگه اگر اجازه بدید و منو قابل بدونید من ازش خاستگاری کنم.
متعجب گفتم
واقعا؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_205 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم دو دل بودم که ماجرا را به مجید بگویم یا نه؟ کمی ف
#پارت_206
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اره به جان خودت، منم خندیدم و گفتم
چه عرض کنم؟
مجید هم قاطی کردو عصبی شدو پاشد جمع و ترک کرد من دنبالش رفتم که ببینم چش شده، اومدم بیرون گفت
اره این حرومزاده فهمیده من عاطفه رو دوست دارم. رفته به مامانم گفته این نقشه مامانمه که یادش داده جلوی جمع این حرف و بزنه من دیگه نتونم عاطفه رو بگیرم برم با مهناز اشتی کنم.
حتی من بهش گفتم
به خاطر بچه ت برو با مهناز اشتی کن زنتو برگردون
به من گفت
خیلی راجع به این موضوع فکر کردم اما امیر من از اون بدم میاد. هر چی تلاش میکنم میبینم نمیتونم تحملش کنم. این طوری برای بیتا هم بهتره، الان ما از هم جداییم. اونم هردومونو داره، اما اگر من مادرشو برگردونم هر لحظه شاهد جنگ و دعوامونه.
خیره به امیر گفتم
پس بگو چرا اینقدر از سعید بدش میاد
حواست به سعید باشه، اون خیلی عوضیه
سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم.
امیر ادامه داد
یادته تو راهرو شرکت سر تو دعواشون شد؟
سر تایید تکان دادم و امیر ادامه داد
از جانب تو نتونست وارد شه، به تو پیشنهاد کاری داد قبول نکردی ،از جانب دوستت وارد شد. اینقدر چموش و عوضیه میشینه زیر پای شهره که عاشقتم و دوستت دارم خرش میکنه زندگی نامتو از طریق شهره در میاره.
دستم را پشت سرم گذاشتم و گفتم
الان میگی چیکار کنم؟ شهره از من یه چیزهایی میدونه که اگر به سعید بگه خیلی بد میشه.
رابطشونو بهم بریز
لبم را گزیدم و گفتم
چطوری؟
من حواسمو جمع میکنم ، یه جا که با دوست دخترش نشسته بود امارشو میدم بگو شهره بره بالا سرش.
باگوشی امیر شماره شهره را گرفتم
مدتی بعد خواب الود گفت
بله
سلام
تویی عاطفه؟ ترسیدم میگم داداشت اول صبح چیکارم داره.
زیاد نمیتونم باهات حرف بزنم. فقط همینو بگم یه وقت در مورد رابطه من با مرتضی چیزی به سعید نگی
مکث شهره مرا ترساند گفتم
چیزی گفتی؟
نه به اون صورت
چشمانم را بستم و گفتم
تورو خدا شهره چی بهش گفتی؟
چیز خاصی نگفتم ، یه بار به من گفت مگه هزار سال پیشه که مجید رفته به زور عاطفه رو گ،فته، دلم براش میسوزه شوهرشو دوست نداره. چرا خانوادش اینکارو کردند؟ منم گفتم
عاطفه یکی دیگرو میخواست خانوادش مخالف بودند مادرش دنبال یه ادم پولدار با اصل و نصب بود عاطفه رو داد به برادر تو
شهره ساکت شد و من گفتم
همین؟ شهره تورو خدا راست بگو
شهره ان و منی کردو گفت
عاطفه ببخشید.
فدای سرت ، فقط دقیق بگو چیا بهش گفتی؟
یه بار دیگه هم پرسید پسره کی بود که عاطفه باهاش دوست بود؟
منم گفتم نمیدونم من ندیدمش. دوست هم نبود باهاش خاستگارش بود.
نفس راحتی کشیدم و گفتم
خدا وکیلی اینو گفتی؟
اره به روح پدر و مادرم، گفتم خاستگارت بود نگفتم باهاش دوست بودی.
حواست و جمع کن پشت سر من حرفی چیزی بهش نزنی ها
باشه چشم
کوچکترین موضوع رو در رابطه با من بهش نگو
چشم
ارتباط را قطع کردم و گوشی را به امیر دادم و به محل کارم رفتم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_206 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اره به جان خودت، منم خندیدم و گفتم چه عرض کنم؟
#پارت_207
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اصلا حواسم به کار کردنم نبود. اما با اینحال تمام سعیم را در متمرکز شدن روی کارم داشتم.
ساعت سه بود و تایم کارم تمام شده بود. سر خیابان که رسیدم با مجید تماس گرفتم ارتباط را وصل کردو گفت
جانم
من سرخیابونم،دارم میام خونه
بیا منم تو حیاطم.
ارتباط را قطع کردم و وارد خانه شدم. مجید به استقبالم امدو با دلخوری گفت
تو چرا اینقدر بی احساسی؟ زنگ میزنی به من نه سلامی نه احوالپرسی نه خداحافظی هیچی .
لبم راگزیدم وگفتم
داشتم میومدم خونه دیگه.
مجید خندیدو گفت
به ابدارچی شرکت وقتی زنگ میزنم اینطوری حرف نمیزنم که تو با من صحبت میکنی
خوب معذرت میخوام دیگه.
کنار مجید روی تاپ روبروی استخر نشستم ، مجید نفس پرصدایی کشیدو گفت
با مامانم صحبت کردم، میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا بعد مراسمی که مادر عاطفه میگیره دست و پاتو جمع کن و از این خونه برو. شرکت هم میری برو اما پروژه تخت جمشید و کنسلش کن.
هردو ساکت شدیم. ارام گفتم
خوب چیکار میخوای بکنی؟
خوب معلومه دیگه یه خونه میگیریم میریم واسه خودمون
لبخندی زدم وگفتم
فکر کردم میخوای منو ....
مجید سیگارش را روشن کردو گفت
کلی تلاش کردم تا منو ادم حساب کنی مگه اسون بدستم اومدی
نگاهم به پنجره خانه افتاد عزیز خانم مخفیانه مارا تحت نظر داشت برای اینکه حرصش را در اورم شروع به خندیدن کردم. و گفتم
تو ذات من بی ادبی نیست، نگو منو ادم حساب نمیکنی
مجید قهقهه ایی زدو گفت
بله همه ش احترام بود.
مجید دستش را دور گردن من انداخت . کمی معذب بودم، اما از اینکه عزیز خانم نظاره گر ما بود اعتراضی نکردم. ارام کنار گوش مجید گفتم
تخت جمشیدو میخوای چیکار کنی؟
اونم راه حل داره
چه راه حلی؟
از امیر میخوام که بره از مامانم شکایت کنه، و به خاطر خوابوندن کار مدعی ضرر و زیان شه، اونوقته که مامانم مجبور میشه ساخت و ساز و ادامه بده.
فکری کردم وگفتم
کجا قراره خونه بگیریم؟
یه واحد اپارتمان رهن میکنم. اسباب اثاثیه خونه جز اتاق خوابمون و اتاق بیتا مال مامانمه باید وسایل هم بگیریم.
حرف مجید مرا به فکر فروبرد. نگاهی به من انداخت و گفت
خدا شاهده وسایل بالا رو مامانم خرید مهناز جهیزیشو جمع کرد و کلا با خودش برد.
حالا چرا قسم میخوری؟
میگم که یه وقت فکر بد نکنی، اتاق خوابمون هم توکه نبودی خالی بود. من یه بالش و پتو داشتم روی کاناپه میخوابیدم. همینکه قرار شد تورو بگیرم اونجا رو درست راستی کردم.
من در فکر جور کردن جهیزیه م بودم و مجید به فکر اثبات خودش به من. ناخواسته لبخند روی لبم نشست مجید گفت
حالا خوش سلیقه هستم یا نه ؟ دیزاینشو دوست داری؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
قشنگه
بله که من خوش سلیقه م، من همیشه بهترین هارو انتخاب میکنم.
ابرویی بالا دادم و گفتم
البته تعریف از خود نباشه
تعریف از خود نیست، یه نمونه از انتخاب شایسته و به جای من خود شما هستی .
خندیدم وگفتم
اره راست میگی خیلی خوش سلیقه ایی ها
صد البته، که من با انتخاب تو عالی بودن سلیقه م رو ثابت کردم.
سپس دست مرا گرفت بالا اورد پشت دستم را بوسیدو گفت
شاید تو دل خوشی از من نداشته باشی اما خدا شاهده که من دوستت دارم.
لبخندی زدم وگفتم
یه اعترافی بکنم؟
مجید سر تایید تکان دادو سراپا گوش شد.
از وقتی تو اومدی تو زندگی من، ارامش وجودم را گرفته، شاید خانواده ت یکم کاممو تلخ کردن اما خدا شاهده که از اونموقع تو اومدی من ارومم، احساس میکنم همه چبز سرجای خودشه.
نیش مجید تا بناگوش باز شدو گفت
من خیلی دوستت دارم. تمام تلاشمم بر اینه که تو خوشبخت بشی
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_207 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اصلا حواسم به کار کردنم نبود. اما با اینحال تمام س
#پارت_208
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت
میای بریم موتور سواری؟
ابرویی بالا دادم و گفتم
موتور از کجا بیاریم؟
بهترین موتورو دارم ، بیا بریم لباس هامونو عوض کنیم ببرمت پیست
هیجانی شدم وگفتم
نه من میترسم.
برخاست دست مراهم گرفت بلندم کردو گفت
ترس نداره بلند شو راه بیفت.
در را که باز کردیم میر غضب سرجایش نشسته بود. مثل همیشه سلام کردم و پاسخی نشنیدم. مجید دستم را کشیدو به طبقه بالا برد.وارد اتاق خواب شد، در کمد را باز کردو بلیز و شلوار زرد رنگی که مخصوص موتور سواری بود را به سمت من گرفت
متعجب گفتم
من با این بیام؟
اره دیگه بگیر بپوش
لباس را از دستش گرفتم و گفتم
اخه من تاحالا موتور سوار نشدم
خوب الان میشی دیگه.
لباس ست با من را پوشید و من هم اماده شدم.
بیتا وارد اتاق شد، با من گرم سلام و احوالپرسی کردو گفت
بابا میری موتور سواری ؟
اره بابا
نگاهی به بیتا انداختم . رو به مجید گفتم
بیتا رو هم میبریم؟
مجید ابرویی بالا دادو گفت
یه بار سوارش کردم، خیلی میترسه، خودش هم زیاد دوست نداره.
روبه بیتا ادامه داد
تو برو پیش خاله سوری تا ما برگردیم.
نگاهم به کتونی ست با این لباسها افتاد ، انگار از قبل امدن من مجید فکر همه جارا کرده بود و همه چیز برایم تهیه کرده بود. لبخند روی لبهایم نقش بست.
پله ها را پایین امدیم عزیز خانم با دیدن ما اخم هایش در هم رفت و گفت
مجید، مگه نمیگم موتور سوار نشو، خطرناکه. داری زنتم میبری؟
مجید دست مرا گرفت و به سمت حیاط برد ان سوی استخر ریموت را زد کر کره بالا رفت و و موتور قرمز رنگ بلندی توجهم را جمع کرد. به سمت ان رفت سوارش شدو روشنش کرد. نزدیکم امدو گفت
سوار شو
من تا حالا موتور سوار نشدم میترسم.
ترس نداره ، بیا بالا اروم میرم.
موتور سواری برای منی که تا بحال سوار نشده بودم کمی وحشتناک بود چه برسد به پیست و تپه های پرشی. اما تجربه هیجان انگیز و شیرینی بود.
مقابل یک دکه ایستاد دو ابمیوه خرید سپس گردنش را ماساژ دادو گفت
اینقدر اویزونم شدی رگ گردنم گرفت.
خودم را لوس کردم وگفتم
خوب میترسم ها
سپس کمی ازابمیوه م را سر کشیدم مجید دستی روی گونه من کشیدو گفت
صورتت و افتاب سوزوند، بریم برات کرم ضد افتاب بگیرم.
از این همه توجه مجید به خودم. احساس رضایت داشتم. ته دلم حس امنیت و ارامش داشت.
سوار موتور شدیم و دوباره دوری در پیست زدیم نزدیکهای غروب بود که به خانه بازگشتیم.
متین بیتا را روی تاپ گذاشته بودو هل میداد.
با موتور به جایگاهی که سوار شده بودیم رفتیم. متین نزدیک امد بعد از سلام و احوالپرسی با مجید سرگرم گفتگو شدند. من هم با بیتا بازی میکردم ، مدتی بعد همه باهم وارد خانه شدیم، مجید خندیدو رو به من گفت
گرسنگی داری میکشیمون ها، نهارهم نخوردیم، الان تایم شام شده.
لبم را گزیدم وگفتم
بخدا من غذا بلد نیستم.
مجید وارد اشپزخانه شدو به سراغ یخچال و قابلمه ها رفت و گفت
الان برات یه شام خوشمزه میپزم.
خندیدم و گفتم
بلد نیستم ولی سعیم و میکنم و یاد میگیرم.
هردو باهم سرگرم شدیم و زرشک پلو با مرغ را به دستور مجید اماده کردیم.
بعد از صرف شام ظرفها را شستم اشپزخانه را مرتب کردم و نزد مجید رفتم از پنجره بیرون را نگاه میکردو سیگار میکشید.
به محض نشستن من تلفنش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم ب نام عرفان روی صفحه امد.
مجید صفحه را لمس کردو گفت
بله
صدای عرفان می امد که گفت
سلام اقا داماد
مجید خندیدو گفت
سلام
از خونه دل میکنی بیای اینجا دور هم نشستیم؟
مجید مکثی کردو گفت
کجا؟
باغ مهرداد دماوندی
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
نه، خوش باشید. من نمیام.
بابا پاشو بیا دیگه امیر هم اومده.
نه، من نمیتونم بیام.
ای بابا، تو چقدر ندید بدیدی ، حالا خوبه زن دومته که اینطوری چسبیدی بهش .
اخه شرایط جور نیست، خوش باشید شما.
ارتباط راکه قطع کرد من گفتم
دوست نداری بری؟
سری تکان دادو گفت
ولشون کن . اونها هر دقیقه یه جا جمعند.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_208 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت میای بریم م
#پارت_209
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار من نشست.
کلیپسم را باز کرد دستی به موهایم کشید گونه م را بوسیدو گفت
اخه کدوم ادم عاقلی عشقشو تنها میگذاره و میره دنبال اینجور کارها
ناخواسته لبخند روی لبهایم نشست مجید دستم را در دستش گرفت کمی نوازش کردو گفت
نزدیک چهل سالمه اما باید اعتراف کنم تو اولین کسی هستی که اینقدر دوستت دارم.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
هنوز دوسال مونده تا چهل بشی
اهی کشیدو گفت
ای کاش من همون پانزده سال پیش که با بابات اشنا شدم با تو ازدواج میکردم.
خندیدم و گفتم
مجید جان من اونموقع دوازده ساله بودم.
مجید هم خندیدو گفت
خودم بزرگت میکردم.
سپس عاشقانه به من خیره شدو گفت
خیلی دوستت دارم.
سرم را پایین انداختم و گفتم
مرسی
دستش را زیر چانه من نهاد، ارام سرم را بالا اوردو گفت
تو چی؟
ابرویی بالا دادم و گفتم
چی؟
تو چی؟ تو منو دوست نداری؟
لبخندی زدم و گفتم
تو زندگی پر تلاطم و تنش منو تا اونجایی که تونستی اروم کردی، این برای من خیلی با ارزشه که کنار تو ارامشی و تجربه کردم که تاحالا ...
حرفم را بریدو گفت
دوسم داری یا نه؟
خوب معلومه که دوستت دارم.
مجید پیشانی اش را به پیشانی من چسباند و گفت
زندگی ایی برات درست میکنم که همه حسرتشو بخورن. یکم صبر کن تخت جمشید تموم شه.
لبخندی زدم دستم را روی شانه ش نهادم و گفتم
پول خوشبختی نمیاره مجید جان. همینکه ما همدیگرو دوست داشته باشیم و کنار هم شاد باشیم خوشبختیم.
حرفت درسته ولی شادی پول میخواد .
شادی هم پول نمیخواد.شادی باید تو قلب ادم باشه
مجید دستم را از روی کتفش برداشت ان را بوسید و گفت
تو خیلی خوبی عاطفه
لحظه ایی هر دو ساکت ماندیم فکری کردم وگفتم
فردا میری شرکت؟
رد نگاهش را از روی من برداشت و گفت
اره ، یه پیشنهاد کاری داشتم که یه مجتمع رو توی قم بسازم فقط نظارت ساخت و سازش به عهده من بود ردش کرده بودم حالا که مامان میخواد تخت جمشیدو بخوابونه بیکار که نمیتونم بمونم ، امروز زنگ زدم بهشون فردا باهاش جلسه دارم.
یعنی میخوای هرروز بری قم و بیای؟
چاره دیگه ایی ندارم، کاره دیگه باید انجام بدم. پول خوبی هم پیشنهاد داد. بخواهیم از اینجابریم باید یه خونه رهن کنم اسباب اثاثیه بخرم.
اسباب اثاثیه که وظیفه منه
سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
چه وظیفه ایی عزیزم، تو تمام کتابهای قانون نوشته مرد باید به زنش نفقه بده، براش خونه و زندگی درست کنه و تامینش کنه، اما هیچ جا نوشته نشده که زن باید به شوهرش جهیزیه بده.
بله درسته نوشته نشده اما خوب یه چیزهایی هم تو عرف هست.
این حرفهارو ول کن مهم خودتی که برای من خیلی عزیزی من خودتو میخوام که خداروشکردارم.
تخت جمشید و واقعا میخوواد بخوابونه
اره، قطعی صحبت میکرد کارت بانکیشم ازم گرفت که نتونم ادامه بدم.
تکلیفتون چی میشه؟
میگه تا اینجا من بودم از حالا به بعد تو و امیر هزینه کنید.
به امیر گفتی؟
اره بهش گفتم ، گفت مشکلی نداره مجتمع سپیدار تکمیل شده من از فروش اونجا اینورو تامین میکنم
تو چی؟
من هزینه اولیه رو دادم دیگه امیر هم که هزینشو بکنه اگر مامانادامه نده به امیر میگم بره شکایت کنه بعد اونموقع مامان باید یا ضرر و زیان مارو بده و سهممون رو بخره یا همکاری کنه
اگر سهمتو بخره چی؟
مجید فکری کردو گفت
امیدوارم که اینکارو نکنه، چون تمام دست رنج این سالهای من به باد میره.
یه پولی خرج کردی اونم بهت برمیگردونه دیگه
یه خرج هایی رومن از خودم انجام دادم امیر و مامانم هیچ هزینه ایی نکردند
مثلا چی؟
چون اونجا زمین کشاورزی بود من از جیب خودم رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم واسه اون نمیتونم مدعی شم
خوب تو دادگاه میتونی بگی من ضررو زیان نمیخوام باید ادامه بده
تو قرارداد اولیه نوشته شده که اختیار فسخ با مامانمه، امیدوارم نگه ضرر و زیانتو میدم. البته من امار حساب کتابشو دارم اگر بخواد اینکارو کنه نمیتونه اونجا رو ادامه بده ، کم میاره .
مکثی کردم و گفتم
مشکلش با تو فقط منم؟
سر تایید تکان دادو گفت
میگه تو گفتی حوصله زن و زندگی ندارم میخوام مجرد باشم. اگر بناست که متاهل باشی برو زن خودتو برگردون بالا سر بچه ت باشه.
سرم را پایین انداختم
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_209 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار
#پارت_210
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
برخاست دستم را گرفت و گفت
پاشو عشقم، بریم بخوابیم. منو داری غم نداشته باش.
برخاستم و گفتم
بیتا کجاست؟
پایین میخوابه
مطمئنی؟
اره ، متین پیام داد بهم گفت پیش من خوابش برده.
فکری کردم وگفتم
برو بغلش کن بیارش
ولش کن خوابیده دیگه
نه عزیزم، بیتا دختره، درستش اینه که توی اتاق خودش بخوابه نه کنار عموی مجردش.
مجید کمی به من خیره ماند. سپس دستم را رها کرد و از خانه خارج شد. لحظاتی بعد بیتا را در اتاقش خواباند کنارم دراز کشیدو گفت
ممنون که این حرف و زدی، این فکرها رو باید اون مادر احمقش بکنه خیلی راحت میگه من کار دارم نمیتونم بیتارو نگه دارم.
بچه بی ازاری هم هست
اون اوایل که اورد گذاشت پیش من ، مدام باید منت این و اونو میکشیدم نگهش دارن
از کی تو نگه میداری
هفت هشت ماهه بود. یه مدت نگه میداشتم. تا ظهر التماس مامانمو و خواهرامو میکردم. بعد از ظهر ها هم خودم نگه میداشتم میسپردم به متین یا به سعید، بچه م در به در بود . دو ماه صبر کردم دیدم خانواده دارن فشارو رومن زیاد میکنند. یکی دوبار لج کردند نگه نداشتند منم کار دلشتم باید میرفتم. بردم گذاشتم خونه هلیا بعد دیدم اینطوری نمیشه پرستار گرفتم. سر اونم کلی جنگ داشتم هرروز یه حرفی مال پرستار در می اوردند من رد میکردم یکی دیگه میگرفتم تا سوری خانم اومد .
اونو از کجا پیدا کردی؟
خانم ابدارچی شرکته، اینقدر که تحت فشار گذاشته بودنم دو سال به اسم مهد میبردم میگذاشتم خونشون. بعد دیگه به لطف اقا سعید لو رفتم و قرار شد اون بیاد بیتارو نگه داره.
صبح شد از خواب برخاستم مجید میز صبحانه را با نان تازه برایم چیده بود.
نگاهی به میز انداختم و با لبخند گفتم
تو کی بیدار شدی ؟
ساعت شش بود
سپس با ذوق اشاره ایی به گلدان کردو گفت
برات از باغچه گل چیدم. اگر میدیدی با چه مکافاتی اوردمشون بالا که مامانم نبینه از خنده روده بر میشدی
یه شاخه گل صورتی برداشتم ان را بوییدم وگفتم
چطوری اوردی
یه سبد بستم به طناب از پنجره اویزون کردم رفتم تو حیاط گل چیدم ریختم توش بعد اومد کشیدمش بالا
با صدای بلند خندیدم مجید هم خندید و گفت
از ترس مادر فولاد زره نون رو هم اینطوری اوردم بالا
متعجب گفتم نون و چرا؟
مجید با تقلید از مادرش گفت
اول صبح رفتی مال اون زنیکه نون تازه خریدی کوفتش کنه، اینهمه زحمتتو کشیدم ، بهت بها دادم یه بار نون تازه نخریدی برام.
سپس اخم کرد و ادامه داد
اون باید کوفت بخوره
خیره به مجید ماندم و به این حجم بی تفاوتی به حرفهای مادرش خندیدم و گفتم
خوب واسه اونم میگرفتی
ابرویی بالا دادو گفت
بله که گرفتم. بهش گفتم بیرون کار داشتم برات نون هم خریدم. اتفاقا بنده خدا پرسید پس خودتون چی؟ اما من گول مهربونی ظاهریش و نخوردم و گفتم
عاطفه صبحانه نمیخوره، منم اگر خواستم بخورم میام پایین
خندیدم و گفتم
خیلی زرنگی ها
پس چی؟ به قول خودت پسر اون مادرم ها
تلخ خندیدم وگفتم
خوب بلدی تو شوخی حرفهاتو بزنی ها
پس چی؟ میگن لعنت به شوخی ایی که نصفش جدی نباشه
صراحت کلامش برایم جالب بود. صبحانه را خوردم مجید را مقابل شرکت پیاده کردم و به محل کارم رفتم.
انرژی مثبت اول صبح باعث شده بود با روحیه دوچندان سرگرم کار شوم.
راس ساعت تعطیلی کارم تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره مجید صفحه را لمس کردم و گفتم
جانم
سلام عزیزم، خسته نباشید
ممنون
کارت تموم شد؟
بله الان دارم میام بیرون
من کنار ماشین ایستادم. بیا بریم میخوام ببرمت سورپرایز
ارتباط را قطع کردم و بلافاصله از ازمایشگاه خارج شد م مجید کنار ماشین ایستاده بود. از دور قامت بلندش را که در کت و شلوار ایستاده بود نظاره کردم ، حالا که احساسم به او خوب شده بود به چشمم با شخصیت و جتلمن می امد.
جلو رفتم یک شاخه رز سرخ برایم گرفته بود ان را به سمتم گرفت، نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم
مرسی
سوار ماشین که شدیم گفتم
هم اومدنت و هم گلت واقعا سورپرایز خوبی بود.
مجید نگاهی به من انداخت و گفت
سورپرایزت که این نیست
متعجب گفتم
پس چیه؟
میخوام ببرمت باشگاه اسب سواری دوستم.
هینی کشیدم و گفتم
من میترسم
اسب که ترس نداره
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_210 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابی
#پارت_211
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
سریع گفتم
اتفاقا خیلی هم ترس داره ، من سوار نمیشم ها
مجید خندیدو گفت
سوارت میکنم.
وارد باشگاه دوست مجید شدیم با ماشین مقابل دفترش رفت پیاده که شدیم اقایی کم سن و سال تر از مجید جلو امد بعد از معرفی و احوالپرسی از ما به کارگرش دستور دادو یک اسب بلند قامت سفبد رنگ برای ما اوردند مجید دهنه اسب را نگه داشت و رو به من گفت
سوارشو
پر استرس نگاهی به اسب انداختم و گفتم
اخه من میترسم
ترس نداره دهنه ش دست منه دیگه
به اکراه سوار اسب شدم، مجید دهنه را گرفته بود و قدم زنان حرکت کردیم. نگاهی به من انداخت و گفت
دیدی ترس نداره ؟
لبخندی زدم و گفتم
خیلی خوبه، اما به شرطی که دهنش و ول نکنی
هر هفته یه روز میارمت اینجا تا اسب سواری و یاد بگیری
راستی قراردادتو نوشتی
اره نوشتم،از فردا صبح باید برم بالای سر پروژه
متعجب گفتم
به همین سرعت استارت کارش خورده؟
اره دیگه، گفت از فردا صبح باید بیای
صبح بری کی برمیگردی؟
اتفاقا تو همین فکر بودم که باید یه ماشین برای تو جفت و جور کنم. از فردا شش و نیم صبح من باید راه بیفتم برم قم بعد از ظهر هم حدود ساعت چهار و پنج خونه م.
پس من چطوری برم سرکارو برگردم خونه؟
همون دیگه، به متین سپردم یه ماشین برات پیدا کنه. یه فردا رو تو با ماشین متین برو سرکار، از اونجا هم برو خونه مامانت ببین برای جشن پس فردا برنامشون چیه؟کمک نمیخوان، بعد ساعت پنج که رسیدم زنگ میزنم بیای خونه.
راستی مجید ، جابجاییمون چی شد؟
یه خونه ویلایی صدو پنجاه متری امروز یکی از اشناها صحبتشو میکرد. منم ازش رهن کردم غروب میبرمت ببینی.
در سکوت به روبرو خیره ماندم که مجید بند چرمی را دستم دادو گفت
اینو میبینی... این ترمز اسبه هرجا خواستی نگهش داری باید بکشی سمت خودت، هرجا هم خواستی بری اینورو اونر باید سر اسب و با این بچرخونی
چه حیوون خوبیه
مجی با دست محکم به کمر اسب کوبید و هی بلندی کردو اسب شروع به دویدن کرد.من جیغی کشیدم و حالا توضیحاتش در ذهنم مرورمیشد .
کمی که دوید خودش ایستاد ، مجید را دیدم که با اسب سیاه رنگی می امد.
معترضانه و با جیغ گفتم
چرا اینکارو کردی مجید ؟تومیدونی من میترسم
مجید با خنده ضربه دیگری به اسب زدو دوباره شروع به دویدن کرد.
روی نیمکت نشستم نفس نفس میزدم مجید با دو لیوان اب میوه امدو گفت
خوب بود
عالی بود، دیگه نمیترسم
کنارم نشست، ابمیوه را دستم داد که گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته بود بیتا
تا به ان لحظه چنین حسی به مهناز نداشتم.لحظه ایی از تماسش ناراحت و عصبی شدم، اخم هایم را در هم کشیدم و از مجید رو برگرداندم ارتباط را وصل کردو گفت
بله
صدلی مهناز خیلی ریز میامد
سلام، مجید خوبی؟
کارم داری؟
تولد دختر دوستمه بیتا رو دعوت کرده، میشه به متین بگی بیتا رو برام بیاره
نخیر نمیشه
یعنی چی نمیشه، بچه م رو ......
از این به بعد جمعه صبح میای جلوی در خونه صبر میکنی تا بیتا بیاد بیرون شنبه صبح هم میاری تحویل میدی
اونوقت کی این قانون و گذاشته؟
مجید محکم گفت
من گذاشتم ، مهمونی پنج شنبه ها خونه مامانمو کنسل میکنی و الا منم سر بیتا اذیتت میکنم.
به تو ربطی نداره ، من میام خونه عمه م، عمه هم دوست داره من بیام
باشه این یکی دوهفته هم پنج شنبه ها تحملت میکنم، من خونه گرفتم دارم از اونجا بلند میشم. اما اینو بدون مستقل که بشم نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی
این حرف هارو اون زنیکه اشغال داره یادت میده
مهناز خفه شو، اون دهنتو ببند ها
تو نمیتونی نگذاری من بچه م رو ببینم، میرم ازت شکایت میکنم.
اشکال نداره، برو شکایت کن، از این به بعد هربار که بخوای یه روز بیتا رو ببینی باید بری دادگاه شکایت کنی مامور بگیری بری کلانتری تا یه روز ببینیش .
مهناز با جیغ گفت
اینکارهات برای چیه؟ چرا اینقدر منو عذاب میدی؟ اون از زندگی کردنت بامن ، اینم از جدا شدنمون
گوش کن ببین چی دارم بهت میگم این پنج شنبه اگر اومدی خونه مامان مهمونی صبح شنبه برو شکایت کن بگو نمیگذارن من بچه م و ببینم.
سپس ارتباط را قطع کرد. از اینکه مجید با او حرف میزند ناراحت بودم، ته دلم هم برای مهناز میسوخت. ارام گفتم...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺