eitaa logo
ریحانه 🌱
12.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
539 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_203 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اهی کشیدم و روبروی مجید نشستم وگفتم من حاضرم هرکا
به قلم حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست داشتم با یک نفر صحبت کنم اما متاسفانه کیف و گوشی م روی میز توالت جلوی در بود. برخاستم صندلی میز ارایش را زیر پایم گذاشتم و از شیشه بالای در مخفیانه مجید را نگریستم که روی کاناپه نشسته و شیشه مشروبی هم مقابلش نهاده. با ناامیدی پایین امدم هرچه رشته بودم پنبه شده بود. روی تخت دراز کشیدم، و به گفتگوهایم با مجید میاندیشیدم. عاقلانه ترین کار این بود که از اول من چنین مبحثی را شروع نمیکردم.مجید که تا قبل از بحث امشب رفتار بدی با من نداشت. انصافا از همه لحاظ با من مهربان بود و هوایم را داشت.در مقابل مادرش واقعا راه چاره ایی نبود. از طرفی او هم حق داشت که نگران زحمات کاری اش باشد. برخاستم پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. این بین تکلیف من چه بود؟ امشب اگر بحث ادامه دار میشد امکان اینکه مجید به من حمله ور هم بشود وجود داشت، اگر روی من دست بلند کند کسی هم هوادارم نیست، مگر هلیا راه و بیراه مورد ظلم عرفان قرار میگرفت کسی به او معترض میشد؟ پس من باید خودم به فکر خودم باشم. خانه مجید با تمام حرفهای تلخ اطرافیان از شرایط خفقان اور خانه بابا بهتر بود. در باز شد و قلب من هری پایین ریخت به سمت اوچرخیدم وارد اتاق شدو گفت من معذرت میخوام عاطفه، نباید با تو اینطوری صحبت میکردم. عصبی شدم. روی تخت نشست دکمه های پیراهنش را باز کردو گفت نگران نباش، من نمیگذارم کسی اذیتت کنه، فردا صبح تو برو سرکارت، من میرم با مامانم صحبت میکنم اگر واقعا دوست نداره ما اینجا باشیم از اینجا میریم. دیگه اجازه نمیدم زندگیمو خراب کنند. حرفهای مجید قوت قلبم شدو رفتار بی ادبانه ش بلافاصله از ذهنم پاک شد. روی تخت دراز کشیدو گفت درستش میکنم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره مطمئن باش. صبح شد با صدای الارم گوشی مجید از خواب بیدارشدم. دستم را روی بازویش نهادم و گفتم مجید لای چشمش را باز کردو گفت جانم نمیری سرکار؟ نه، تو برو من خونه میمونم برخاستم مانتو و مقنعه م را پوشیدم و از خانه خارج شدم خوشبختانه عزیز خانم سرجایش نبود. پله ها را ارام پایین رفتم و وارد سالن شدم. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت در رفتم صدای عزیز خانم را میشنیدم که می گفت مواظب باش هر اتفاقی که افتاد به من خبر بده. اون دختره شهره رو فعلا با خودت داشته باش که از طریق اون ببینم اوضاع چطوریه. صدای سعید امد که میگفت امروز میخوام ببینمش ازش بپرس ببین میدونه این افریته کجا میره میگه کلاس دارم؟ حتما ازش میپرسم شماره جدیدشو نداره ؟ نمیدونم امروز باهاش میرم بیرون ببینم میتونم از گوشیش بردارم برو مادر خداپشت و پناهت باشه اهسته اهسته به عقب رفتم و خودرا به پله ها رساندم که در باز شد . چشمم به عزیز خانم افتاد ضربان قلبم بالا رفت ارام گفتم سلام عزیز خانم نگاهی مشمئز به من انداخت و گفت کجا اول صبحی کلاس میرم کلاس چی؟ فکری کردم وگفتم راجع به رشته درسیمه، همون حسابداری. سراپای مرا ور انداز کردو گفت مجید کجاست ؟ بالاست اون مگه نمیره شرکت من نمیدونم، به من گفت برو میخوام بخوابم عزیز خانم روی صندلی اش نشست این پا و ان پا میکردم که سعید از خانه خارج شود بعد من به حیاط برم که حرف و حدیثی برایم درست نکنند. کمی مکث کردم و به سمت طبقه بالا رفتم اواسط پله ها کیفم را نمایشی زیر و رو کردم و دوباره به سمت پایین حرکت کردم در را گشودم و گفتم خداحافظ. خوشبختانه سعید در حیاط نبود سوار ماشین شدم و از حیاط بیرون زدم. باید شهره را از طینت سعید اگاه میکردم اما چگونه ؟ با برققراری تماس تلفنی ممکن بود که دوباره شماره م دست سعید بیفتد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_204 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست
به قلم دو دل بودم که ماجرا را به مجید بگویم یا نه؟ کمی فکر کردم، من دوست داشتم مجید ازمادرش جدا شود و با اسقلال به ارامش برسیم، بازگو کردن این مورد فقط مجید را نسبت به کارش حریص میکرد. و ممکن بود میانه ش با سعید بدتر از اینی که هست بشود. پس این مورد کلا منتفی بود. باید سریع به شهره بگویم مبادا از گذشته من چیزی به سعید بگوید. در این هیاهوی زندگی من فقط همینم کم بود که عزیز خانم بویی از ارتباط من با مرتضی ببرد. مقابل محل کارم متوقف شدم . صدای بوق ماشینی توجهم را جلب کرد با دیدن امیر گل از گلم شکفت .پیاده شدم و به سمتش رفتم شیشه ماشین را پایین داد وگفت سلام با لبخند گفتم سلام امیر ، خوبی ؟ ممنون زیبا رو رسوندی مطب؟ اره، همین الان رفت داخل یه ماشین براش بخر دیگه خسیس خان. خندید و گفت ببینم، تو چطوری دست و پای مجید و از دور همی های ما جمع کردی؟ خندیدم و گفتم من اینم دیگه. فکری به سرم زدو گفتم یه لحظه گوشیتو میدی به من؟ امیر موبایلش را مشکوک سمت من گرفت و گفت چرا؟ میخوام به شهره زنگ بزنم مگه خودت گوشی نداری؟ چرا دارم. ولی نمیخوام شهره شمارمو داشته باشه اخم امیر در هم رفت و گفت چرا؟ کمی فکر کردم وگفتم سر جریان حسابداری که من شهره رو به سعید معرفیش کرده بودم. از شهره خوشش اومده....... با پوزخند امیر ساکت شدم ، سر تاسفی تکان دادو گفت چه ساده ایی تو دختر، اون سعید چموش از شهره خوشش بیاد؟ متعجب به امیر خیره ماندم و امیر،ادامه داد چیزهایی که بهت میگم و به مجید نگو، برای من خیلی زشته که خبر چینی کنم. با کنجکاوی گفتم چی شده؟ مادر مجید، خیلی مجیدو قبول داره، سعید با فضولی و سرک کشیدن دوست داره خودشو تو دل مامانه جا کنه. دوست دختر هم داره، طرفشم خیلی دوست داره، با شهره ریخته رو هم که دست تو رو روکنه واسه مادره خبر ببره. پشت سرم از حرفهای امیر داغ شد. ادامه داد مجید اومد در مورد تو با من حرف زد، من به بابا گفتم . بابا هم یه جا جلوی سعید یه سوتی ریز داد که قراره باهم فامیل شیم، مجید ابرو بالا داد و حالی بابا کرد جلو سعید نگه. دو روز بعد اون جریان یکجا که هم من بودم و هم عرفان و مجید اومد تو جمع گفت امیر خان خواهرت خیلی با کمالاته، تحصیلکرده س،کار بلده، زرنگه اگر اجازه بدید و منو قابل بدونید من ازش خاستگاری کنم. متعجب گفتم واقعا؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_205 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم دو دل بودم که ماجرا را به مجید بگویم یا نه؟ کمی ف
به قلم اره به جان خودت، منم خندیدم و گفتم چه عرض کنم؟ مجید هم قاطی کردو عصبی شدو پاشد جمع و ترک کرد من دنبالش رفتم که ببینم چش شده، اومدم بیرون گفت اره این حرومزاده فهمیده من عاطفه رو دوست دارم. رفته به مامانم گفته این نقشه مامانمه که یادش داده جلوی جمع این حرف و بزنه من دیگه نتونم عاطفه رو بگیرم برم با مهناز اشتی کنم. حتی من بهش گفتم به خاطر بچه ت برو با مهناز اشتی کن زنتو برگردون به من گفت خیلی راجع به این موضوع فکر کردم اما امیر من از اون بدم میاد. هر چی تلاش میکنم میبینم نمیتونم تحملش کنم. این طوری برای بیتا هم بهتره، الان ما از هم جداییم. اونم هردومونو داره، اما اگر من مادرشو برگردونم هر لحظه شاهد جنگ و دعوامونه. خیره به امیر گفتم پس بگو چرا اینقدر از سعید بدش میاد حواست به سعید باشه، اون خیلی عوضیه سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. امیر ادامه داد یادته تو راهرو شرکت سر تو دعواشون شد؟ سر تایید تکان دادم و امیر ادامه داد از جانب تو نتونست وارد شه، به تو پیشنهاد کاری داد قبول نکردی ،از جانب دوستت وارد شد. اینقدر چموش و عوضیه میشینه زیر پای شهره که عاشقتم و دوستت دارم خرش میکنه زندگی نامتو از طریق شهره در میاره. دستم را پشت سرم گذاشتم و گفتم الان میگی چیکار کنم؟ شهره از من یه چیزهایی میدونه که اگر به سعید بگه خیلی بد میشه. رابطشونو بهم بریز لبم را گزیدم و گفتم چطوری؟ من حواسمو جمع میکنم ، یه جا که با دوست دخترش نشسته بود امارشو میدم بگو شهره بره بالا سرش. باگوشی امیر شماره شهره را گرفتم مدتی بعد خواب الود گفت بله سلام تویی عاطفه؟ ترسیدم میگم داداشت اول صبح چیکارم داره. زیاد نمیتونم باهات حرف بزنم. فقط همینو بگم یه وقت در مورد رابطه من با مرتضی چیزی به سعید نگی مکث شهره مرا ترساند گفتم چیزی گفتی؟ نه به اون صورت چشمانم را بستم و گفتم تورو خدا شهره چی بهش گفتی؟ چیز خاصی نگفتم ، یه بار به من گفت مگه هزار سال پیشه که مجید رفته به زور عاطفه رو گ،فته، دلم براش میسوزه شوهرشو دوست نداره. چرا خانوادش اینکارو کردند؟ منم گفتم عاطفه یکی دیگرو میخواست خانوادش مخالف بودند مادرش دنبال یه ادم پولدار با اصل و نصب بود عاطفه رو داد به برادر تو شهره ساکت شد و من گفتم همین؟ شهره تورو خدا راست بگو شهره ان و منی کردو گفت عاطفه ببخشید. فدای سرت ، فقط دقیق بگو چیا بهش گفتی؟ یه بار دیگه هم پرسید پسره کی بود که عاطفه باهاش دوست بود؟ منم گفتم نمیدونم من ندیدمش. دوست هم نبود باهاش خاستگارش بود. نفس راحتی کشیدم و گفتم خدا وکیلی اینو گفتی؟ اره به روح پدر و مادرم، گفتم خاستگارت بود نگفتم باهاش دوست بودی. حواست و جمع کن پشت سر من حرفی چیزی بهش نزنی ها باشه چشم کوچکترین موضوع رو در رابطه با من بهش نگو چشم ارتباط را قطع کردم و گوشی را به امیر دادم و به محل کارم رفتم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_206 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اره به جان خودت، منم خندیدم و گفتم چه عرض کنم؟
به قلم اصلا حواسم به کار کردنم نبود. اما با اینحال تمام سعیم را در متمرکز شدن روی کارم داشتم. ساعت سه بود و تایم کارم تمام شده بود. سر خیابان که رسیدم با مجید تماس گرفتم ارتباط را وصل کردو گفت جانم من سرخیابونم،دارم میام خونه بیا منم تو حیاطم. ارتباط را قطع کردم و وارد خانه شدم. مجید به استقبالم امدو با دلخوری گفت تو چرا اینقدر بی احساسی؟ زنگ میزنی به من نه سلامی نه احوالپرسی نه خداحافظی هیچی . لبم راگزیدم وگفتم داشتم میومدم خونه دیگه. مجید خندیدو گفت به ابدارچی شرکت وقتی زنگ میزنم اینطوری حرف نمیزنم که تو با من صحبت میکنی خوب معذرت میخوام دیگه. کنار مجید روی تاپ روبروی استخر نشستم ، مجید نفس پرصدایی کشیدو گفت با مامانم صحبت کردم، میگه یا عاطفه رو طلاق بده یا بعد مراسمی که مادر عاطفه میگیره دست و پاتو جمع کن و از این خونه برو. شرکت هم میری برو اما پروژه تخت جمشید و کنسلش کن. هردو ساکت شدیم. ارام گفتم خوب چیکار میخوای بکنی؟ خوب معلومه دیگه یه خونه میگیریم میریم واسه خودمون لبخندی زدم وگفتم فکر کردم میخوای منو .... مجید سیگارش را روشن کردو گفت کلی تلاش کردم تا منو ادم حساب کنی مگه اسون بدستم اومدی نگاهم به پنجره خانه افتاد عزیز خانم مخفیانه مارا تحت نظر داشت برای اینکه حرصش را در اورم شروع به خندیدن کردم. و گفتم تو ذات من بی ادبی نیست، نگو منو ادم حساب نمیکنی مجید قهقهه ایی زدو گفت بله همه ش احترام بود. مجید دستش را دور گردن من انداخت . کمی معذب بودم، اما از اینکه عزیز خانم نظاره گر ما بود اعتراضی نکردم. ارام کنار گوش مجید گفتم تخت جمشیدو میخوای چیکار کنی؟ اونم راه حل داره چه راه حلی؟ از امیر میخوام که بره از مامانم شکایت کنه، و به خاطر خوابوندن کار مدعی ضرر و زیان شه، اونوقته که مامانم مجبور میشه ساخت و ساز و ادامه بده. فکری کردم وگفتم کجا قراره خونه بگیریم؟ یه واحد اپارتمان رهن میکنم. اسباب اثاثیه خونه جز اتاق خوابمون و اتاق بیتا مال مامانمه باید وسایل هم بگیریم. حرف مجید مرا به فکر فروبرد. نگاهی به من انداخت و گفت خدا شاهده وسایل بالا رو مامانم خرید مهناز جهیزیشو جمع کرد و کلا با خودش برد. حالا چرا قسم میخوری؟ میگم که یه وقت فکر بد نکنی، اتاق خوابمون هم توکه نبودی خالی بود. من یه بالش و پتو داشتم روی کاناپه میخوابیدم. همینکه قرار شد تورو بگیرم اونجا رو درست راستی کردم. من در فکر جور کردن جهیزیه م بودم و مجید به فکر اثبات خودش به من. ناخواسته لبخند روی لبم نشست مجید گفت حالا خوش سلیقه هستم یا نه ؟ دیزاینشو دوست داری؟ سر تایید تکان دادم و گفتم قشنگه بله که من خوش سلیقه م، من همیشه بهترین هارو انتخاب میکنم. ابرویی بالا دادم و گفتم البته تعریف از خود نباشه تعریف از خود نیست، یه نمونه از انتخاب شایسته و به جای من خود شما هستی . خندیدم وگفتم اره راست میگی خیلی خوش سلیقه ایی ها صد البته، که من با انتخاب تو عالی بودن سلیقه م رو ثابت کردم. سپس دست مرا گرفت بالا اورد پشت دستم را بوسیدو گفت شاید تو دل خوشی از من نداشته باشی اما خدا شاهده که من دوستت دارم. لبخندی زدم وگفتم یه اعترافی بکنم؟ مجید سر تایید تکان دادو سراپا گوش شد. از وقتی تو اومدی تو زندگی من، ارامش وجودم را گرفته، شاید خانواده ت یکم کاممو تلخ کردن اما خدا شاهده که از اونموقع تو اومدی من ارومم، احساس میکنم همه چبز سرجای خودشه. نیش مجید تا بناگوش باز شدو گفت من خیلی دوستت دارم. تمام تلاشمم بر اینه که تو خوشبخت بشی https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_207 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اصلا حواسم به کار کردنم نبود. اما با اینحال تمام س
به قلم به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت میای بریم موتور سواری؟ ابرویی بالا دادم و گفتم موتور از کجا بیاریم؟ بهترین موتورو دارم ، بیا بریم لباس هامونو عوض کنیم ببرمت پیست هیجانی شدم وگفتم نه من میترسم. برخاست دست مراهم گرفت بلندم کردو گفت ترس نداره بلند شو راه بیفت. در را که باز کردیم میر غضب سرجایش نشسته بود. مثل همیشه سلام کردم و پاسخی نشنیدم. مجید دستم را کشیدو به طبقه بالا برد.وارد اتاق خواب شد، در کمد را باز کردو بلیز و شلوار زرد رنگی که مخصوص موتور سواری بود را به سمت من گرفت متعجب گفتم من با این بیام؟ اره دیگه بگیر بپوش لباس را از دستش گرفتم و گفتم اخه من تاحالا موتور سوار نشدم خوب الان میشی دیگه. لباس ست با من را پوشید و من هم اماده شدم. بیتا وارد اتاق شد، با من گرم سلام و احوالپرسی کردو گفت بابا میری موتور سواری ؟ اره بابا نگاهی به بیتا انداختم . رو به مجید گفتم بیتا رو هم میبریم؟ مجید ابرویی بالا دادو گفت یه بار سوارش کردم، خیلی میترسه، خودش هم زیاد دوست نداره. روبه بیتا ادامه داد تو برو پیش خاله سوری تا ما برگردیم. نگاهم به کتونی ست با این لباسها افتاد ، انگار از قبل امدن من مجید فکر همه جارا کرده بود و همه چیز برایم تهیه کرده بود. لبخند روی لبهایم نقش بست. پله ها را پایین امدیم عزیز خانم با دیدن ما اخم هایش در هم رفت و گفت مجید، مگه نمیگم موتور سوار نشو، خطرناکه. داری زنتم میبری؟ مجید دست مرا گرفت و به سمت حیاط برد ان سوی استخر ریموت را زد کر کره بالا رفت و و موتور قرمز رنگ بلندی توجهم را جمع کرد. به سمت ان رفت سوارش شدو روشنش کرد. نزدیکم امدو گفت سوار شو من تا حالا موتور سوار نشدم میترسم. ترس نداره ، بیا بالا اروم میرم. موتور سواری برای منی که تا بحال سوار نشده بودم کمی وحشتناک بود چه برسد به پیست و تپه های پرشی. اما تجربه هیجان انگیز و شیرینی بود. مقابل یک دکه ایستاد دو ابمیوه خرید سپس گردنش را ماساژ دادو گفت اینقدر اویزونم شدی رگ گردنم گرفت. خودم را لوس کردم وگفتم خوب میترسم ها سپس کمی ازابمیوه م را سر کشیدم مجید دستی روی گونه من کشیدو گفت صورتت و افتاب سوزوند، بریم برات کرم ضد افتاب بگیرم. از این همه توجه مجید به خودم. احساس رضایت داشتم. ته دلم حس امنیت و ارامش داشت. سوار موتور شدیم و دوباره دوری در پیست زدیم نزدیکهای غروب بود که به خانه بازگشتیم. متین بیتا را روی تاپ گذاشته بودو هل میداد. با موتور به جایگاهی که سوار شده بودیم رفتیم. متین نزدیک امد بعد از سلام و احوالپرسی با مجید سرگرم گفتگو شدند. من هم با بیتا بازی میکردم ، مدتی بعد همه باهم وارد خانه شدیم، مجید خندیدو رو به من گفت گرسنگی داری میکشیمون ها، نهارهم نخوردیم، الان تایم شام شده. لبم را گزیدم وگفتم بخدا من غذا بلد نیستم. مجید وارد اشپزخانه شدو به سراغ یخچال و قابلمه ها رفت و گفت الان برات یه شام خوشمزه میپزم. خندیدم و گفتم بلد نیستم ولی سعیم و میکنم و یاد میگیرم. هردو باهم سرگرم شدیم و زرشک پلو با مرغ را به دستور مجید اماده کردیم. بعد از صرف شام ظرفها را شستم اشپزخانه را مرتب کردم و نزد مجید رفتم از پنجره بیرون را نگاه میکردو سیگار میکشید. به محض نشستن من تلفنش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم ب نام عرفان روی صفحه امد. مجید صفحه را لمس کردو گفت بله صدای عرفان می امد که گفت سلام اقا داماد مجید خندیدو گفت سلام از خونه دل میکنی بیای اینجا دور هم نشستیم؟ مجید مکثی کردو گفت کجا؟ باغ مهرداد دماوندی نیمه نگاهی به من انداخت و گفت نه، خوش باشید. من نمیام. بابا پاشو بیا دیگه امیر هم اومده. نه، من نمیتونم بیام. ای بابا، تو چقدر ندید بدیدی ، حالا خوبه زن دومته که اینطوری چسبیدی بهش . اخه شرایط جور نیست، خوش باشید شما. ارتباط راکه قطع کرد من گفتم دوست نداری بری؟ سری تکان دادو گفت ولشون کن . اونها هر دقیقه یه جا جمعند. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_208 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت میای بریم م
به قلم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار من نشست. کلیپسم را باز کرد دستی به موهایم کشید گونه م را بوسیدو گفت اخه کدوم ادم عاقلی عشقشو تنها میگذاره و میره دنبال اینجور کارها ناخواسته لبخند روی لبهایم نشست مجید دستم را در دستش گرفت کمی نوازش کردو گفت نزدیک چهل سالمه اما باید اعتراف کنم تو اولین کسی هستی که اینقدر دوستت دارم. نگاهی به مجید انداختم و گفتم هنوز دوسال مونده تا چهل بشی اهی کشیدو گفت ای کاش من همون پانزده سال پیش که با بابات اشنا شدم با تو ازدواج میکردم. خندیدم و گفتم مجید جان من اونموقع دوازده ساله بودم. مجید هم خندیدو گفت خودم بزرگت میکردم. سپس عاشقانه به من خیره شدو گفت خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم و گفتم مرسی دستش را زیر چانه من نهاد، ارام سرم را بالا اوردو گفت تو چی؟ ابرویی بالا دادم و گفتم چی؟ تو چی؟ تو منو دوست نداری؟ لبخندی زدم و گفتم تو زندگی پر تلاطم و تنش منو تا اونجایی که تونستی اروم کردی، این برای من خیلی با ارزشه که کنار تو ارامشی و تجربه کردم که تاحالا ... حرفم را بریدو گفت دوسم داری یا نه؟ خوب معلومه که دوستت دارم. مجید پیشانی اش را به پیشانی من چسباند و گفت زندگی ایی برات درست میکنم که همه حسرتشو بخورن. یکم صبر کن تخت جمشید تموم شه. لبخندی زدم دستم را روی شانه ش نهادم و گفتم پول خوشبختی نمیاره مجید جان. همینکه ما همدیگرو دوست داشته باشیم و کنار هم شاد باشیم خوشبختیم. حرفت درسته ولی شادی پول میخواد . شادی هم پول نمیخواد.شادی باید تو قلب ادم باشه مجید دستم را از روی کتفش برداشت ان را بوسید و گفت تو خیلی خوبی عاطفه لحظه ایی هر دو ساکت ماندیم فکری کردم وگفتم فردا میری شرکت؟ رد نگاهش را از روی من برداشت و گفت اره ، یه پیشنهاد کاری داشتم که یه مجتمع رو توی قم بسازم فقط نظارت ساخت و سازش به عهده من بود ردش کرده بودم حالا که مامان میخواد تخت جمشیدو بخوابونه بیکار که نمیتونم بمونم ، امروز زنگ زدم بهشون فردا باهاش جلسه دارم. یعنی میخوای هرروز بری قم و بیای؟ چاره دیگه ایی ندارم، کاره دیگه باید انجام بدم. پول خوبی هم پیشنهاد داد. بخواهیم از اینجابریم باید یه خونه رهن کنم اسباب اثاثیه بخرم. اسباب اثاثیه که وظیفه منه سرش را به علامت نه بالا دادو گفت چه وظیفه ایی عزیزم، تو تمام کتابهای قانون نوشته مرد باید به زنش نفقه بده، براش خونه و زندگی درست کنه و تامینش کنه، اما هیچ جا نوشته نشده که زن باید به شوهرش جهیزیه بده. بله درسته نوشته نشده اما خوب یه چیزهایی هم تو عرف هست. این حرفهارو ول کن مهم خودتی که برای من خیلی عزیزی من خودتو میخوام که خداروشکردارم. تخت جمشید و واقعا میخوواد بخوابونه اره، قطعی صحبت میکرد کارت بانکیشم ازم گرفت که نتونم ادامه بدم. تکلیفتون چی میشه؟ میگه تا اینجا من بودم از حالا به بعد تو و امیر هزینه کنید. به امیر گفتی؟ اره بهش گفتم ، گفت مشکلی نداره مجتمع سپیدار تکمیل شده من از فروش اونجا اینورو تامین میکنم تو چی؟ من هزینه اولیه رو دادم دیگه امیر هم که هزینشو بکنه اگر مامانادامه نده به امیر میگم بره شکایت کنه بعد اونموقع مامان باید یا ضرر و زیان مارو بده و سهممون رو بخره یا همکاری کنه اگر سهمتو بخره چی؟ مجید فکری کردو گفت امیدوارم که اینکارو نکنه، چون تمام دست رنج این سالهای من به باد میره. یه پولی خرج کردی اونم بهت برمیگردونه دیگه یه خرج هایی رومن از خودم انجام دادم امیر و مامانم هیچ هزینه ایی نکردند مثلا چی؟ چون اونجا زمین کشاورزی بود من از جیب خودم رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم واسه اون نمیتونم مدعی شم خوب تو دادگاه میتونی بگی من ضررو زیان نمیخوام باید ادامه بده تو قرارداد اولیه نوشته شده که اختیار فسخ با مامانمه، امیدوارم نگه ضرر و زیانتو میدم. البته من امار حساب کتابشو دارم اگر بخواد اینکارو کنه نمیتونه اونجا رو ادامه بده ، کم میاره . مکثی کردم و گفتم مشکلش با تو فقط منم؟ سر تایید تکان دادو گفت میگه تو گفتی حوصله زن و زندگی ندارم میخوام مجرد باشم. اگر بناست که متاهل باشی برو زن خودتو برگردون بالا سر بچه ت باشه. سرم را پایین انداختم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_209 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار
به قلم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابیم. منو داری غم نداشته باش. برخاستم و گفتم بیتا کجاست؟ پایین میخوابه مطمئنی؟ اره ، متین پیام داد بهم گفت پیش من خوابش برده. فکری کردم وگفتم برو بغلش کن بیارش ولش کن خوابیده دیگه نه عزیزم، بیتا دختره، درستش اینه که توی اتاق خودش بخوابه نه کنار عموی مجردش. مجید کمی به من خیره ماند. سپس دستم را رها کرد و از خانه خارج شد. لحظاتی بعد بیتا را در اتاقش خواباند کنارم دراز کشیدو گفت ممنون که این حرف و زدی، این فکرها رو باید اون مادر احمقش بکنه خیلی راحت میگه من کار دارم نمیتونم بیتارو نگه دارم. بچه بی ازاری هم هست اون اوایل که اورد گذاشت پیش من ، مدام باید منت این و اونو میکشیدم نگهش دارن از کی تو نگه میداری هفت هشت ماهه بود. یه مدت نگه میداشتم. تا ظهر التماس مامانمو و خواهرامو میکردم. بعد از ظهر ها هم خودم نگه میداشتم میسپردم به متین یا به سعید، بچه م در به در بود . دو ماه صبر کردم دیدم خانواده دارن فشارو رومن زیاد میکنند. یکی دوبار لج کردند نگه نداشتند منم کار دلشتم باید میرفتم. بردم گذاشتم خونه هلیا بعد دیدم اینطوری نمیشه پرستار گرفتم. سر اونم کلی جنگ داشتم هرروز یه حرفی مال پرستار در می اوردند من رد میکردم یکی دیگه میگرفتم تا سوری خانم اومد . اونو از کجا پیدا کردی؟ خانم ابدارچی شرکته، اینقدر که تحت فشار گذاشته بودنم دو سال به اسم مهد میبردم میگذاشتم خونشون. بعد دیگه به لطف اقا سعید لو رفتم و قرار شد اون بیاد بیتارو نگه داره. صبح شد از خواب برخاستم مجید میز صبحانه را با نان تازه برایم چیده بود. نگاهی به میز انداختم و با لبخند گفتم تو کی بیدار شدی ؟ ساعت شش بود سپس با ذوق اشاره ایی به گلدان کردو گفت برات از باغچه گل چیدم. اگر میدیدی با چه مکافاتی اوردمشون بالا که مامانم نبینه از خنده روده بر میشدی یه شاخه گل صورتی برداشتم ان را بوییدم وگفتم چطوری اوردی یه سبد بستم به طناب از پنجره اویزون کردم رفتم تو حیاط گل چیدم ریختم توش بعد اومد کشیدمش بالا با صدای بلند خندیدم مجید هم خندید و گفت از ترس مادر فولاد زره نون رو هم اینطوری اوردم بالا متعجب گفتم نون و چرا؟ مجید با تقلید از مادرش گفت اول صبح رفتی مال اون زنیکه نون تازه خریدی کوفتش کنه، اینهمه زحمتتو کشیدم ، بهت بها دادم یه بار نون تازه نخریدی برام. سپس اخم کرد و ادامه داد اون باید کوفت بخوره خیره به مجید ماندم و به این حجم بی تفاوتی به حرفهای مادرش خندیدم و گفتم خوب واسه اونم میگرفتی ابرویی بالا دادو گفت بله که گرفتم. بهش گفتم بیرون کار داشتم برات نون هم خریدم. اتفاقا بنده خدا پرسید پس خودتون چی؟ اما من گول مهربونی ظاهریش و نخوردم و گفتم عاطفه صبحانه نمیخوره، منم اگر خواستم بخورم میام پایین خندیدم و گفتم خیلی زرنگی ها پس چی؟ به قول خودت پسر اون مادرم ها تلخ خندیدم وگفتم خوب بلدی تو شوخی حرفهاتو بزنی ها پس چی؟ میگن لعنت به شوخی ایی که نصفش جدی نباشه صراحت کلامش برایم جالب بود. صبحانه را خوردم مجید را مقابل شرکت پیاده کردم و به محل کارم رفتم. انرژی مثبت اول صبح باعث شده بود با روحیه دوچندان سرگرم کار شوم. راس ساعت تعطیلی کارم تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره مجید صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام عزیزم، خسته نباشید ممنون کارت تموم شد؟ بله الان دارم میام بیرون من کنار ماشین ایستادم. بیا بریم میخوام ببرمت سورپرایز ارتباط را قطع کردم و بلافاصله از ازمایشگاه خارج شد م مجید کنار ماشین ایستاده بود. از دور قامت بلندش را که در کت و شلوار ایستاده بود نظاره کردم ، حالا که احساسم به او خوب شده بود به چشمم با شخصیت و جتلمن می امد. جلو رفتم یک شاخه رز سرخ برایم گرفته بود ان را به سمتم گرفت، نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم مرسی سوار ماشین که شدیم گفتم هم اومدنت و هم گلت واقعا سورپرایز خوبی بود. مجید نگاهی به من انداخت و گفت سورپرایزت که این نیست متعجب گفتم پس چیه؟ میخوام ببرمت باشگاه اسب سواری دوستم. هینی کشیدم و گفتم من میترسم اسب که ترس نداره https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_210 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابی
به قلم سریع گفتم اتفاقا خیلی هم ترس داره ، من سوار نمیشم ها مجید خندیدو گفت سوارت میکنم. وارد باشگاه دوست مجید شدیم با ماشین مقابل دفترش رفت پیاده که شدیم اقایی کم سن و سال تر از مجید جلو امد بعد از معرفی و احوالپرسی از ما به کارگرش دستور دادو یک اسب بلند قامت سفبد رنگ برای ما اوردند مجید دهنه اسب را نگه داشت و رو به من گفت سوارشو پر استرس نگاهی به اسب انداختم و گفتم اخه من میترسم ترس نداره دهنه ش دست منه دیگه به اکراه سوار اسب شدم، مجید دهنه را گرفته بود و قدم زنان حرکت کردیم. نگاهی به من انداخت و گفت دیدی ترس نداره ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی خوبه، اما به شرطی که دهنش و ول نکنی هر هفته یه روز میارمت اینجا تا اسب سواری و یاد بگیری راستی قراردادتو نوشتی اره نوشتم،از فردا صبح باید برم بالای سر پروژه متعجب گفتم به همین سرعت استارت کارش خورده؟ اره دیگه، گفت از فردا صبح باید بیای صبح بری کی برمیگردی؟ اتفاقا تو همین فکر بودم که باید یه ماشین برای تو جفت و جور کنم. از فردا شش و نیم صبح من باید راه بیفتم برم قم بعد از ظهر هم حدود ساعت چهار و پنج خونه م. پس من چطوری برم سرکارو برگردم خونه؟ همون دیگه، به متین سپردم یه ماشین برات پیدا کنه. یه فردا رو تو با ماشین متین برو سرکار، از اونجا هم برو خونه مامانت ببین برای جشن پس فردا برنامشون چیه؟کمک نمیخوان، بعد ساعت پنج که رسیدم زنگ میزنم بیای خونه. راستی مجید ، جابجاییمون چی شد؟ یه خونه ویلایی صدو پنجاه متری امروز یکی از اشناها صحبتشو میکرد. منم ازش رهن کردم غروب میبرمت ببینی. در سکوت به روبرو خیره ماندم که مجید بند چرمی را دستم دادو گفت اینو میبینی... این ترمز اسبه هرجا خواستی نگهش داری باید بکشی سمت خودت، هرجا هم خواستی بری اینورو اونر باید سر اسب و با این بچرخونی چه حیوون خوبیه مجی با دست محکم به کمر اسب کوبید و هی بلندی کردو اسب شروع به دویدن کرد.من جیغی کشیدم و حالا توضیحاتش در ذهنم مرورمیشد . کمی که دوید خودش ایستاد ، مجید را دیدم که با اسب سیاه رنگی می امد. معترضانه و با جیغ گفتم چرا اینکارو کردی مجید ؟تومیدونی من میترسم مجید با خنده ضربه دیگری به اسب زدو دوباره شروع به دویدن کرد. روی نیمکت نشستم نفس نفس میزدم مجید با دو لیوان اب میوه امدو گفت خوب بود عالی بود، دیگه نمیترسم کنارم نشست، ابمیوه را دستم داد که گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته بود بیتا تا به ان لحظه چنین حسی به مهناز نداشتم.لحظه ایی از تماسش ناراحت و عصبی شدم، اخم هایم را در هم کشیدم و از مجید رو برگرداندم ارتباط را وصل کردو گفت بله صدلی مهناز خیلی ریز میامد سلام، مجید خوبی؟ کارم داری؟ تولد دختر دوستمه بیتا رو دعوت کرده، میشه به متین بگی بیتا رو برام بیاره نخیر نمیشه یعنی چی نمیشه، بچه م رو ...... از این به بعد جمعه صبح میای جلوی در خونه صبر میکنی تا بیتا بیاد بیرون شنبه صبح هم میاری تحویل میدی اونوقت کی این قانون و گذاشته؟ مجید محکم گفت من گذاشتم ، مهمونی پنج شنبه ها خونه مامانمو کنسل میکنی و الا منم سر بیتا اذیتت میکنم. به تو ربطی نداره ، من میام خونه عمه م، عمه هم دوست داره من بیام باشه این یکی دوهفته هم پنج شنبه ها تحملت میکنم، من خونه گرفتم دارم از اونجا بلند میشم. اما اینو بدون مستقل که بشم نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی این حرف هارو اون زنیکه اشغال داره یادت میده مهناز خفه شو، اون دهنتو ببند ها تو نمیتونی نگذاری من بچه م رو ببینم، میرم ازت شکایت میکنم. اشکال نداره، برو شکایت کن، از این به بعد هربار که بخوای یه روز بیتا رو ببینی باید بری دادگاه شکایت کنی مامور بگیری بری کلانتری تا یه روز ببینیش . مهناز با جیغ گفت اینکارهات برای چیه؟ چرا اینقدر منو عذاب میدی؟ اون از زندگی کردنت بامن ، اینم از جدا شدنمون گوش کن ببین چی دارم بهت میگم این پنج شنبه اگر اومدی خونه مامان مهمونی صبح شنبه برو شکایت کن بگو نمیگذارن من بچه م و ببینم. سپس ارتباط را قطع کرد. از اینکه مجید با او حرف میزند ناراحت بودم، ته دلم هم برای مهناز میسوخت. ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه ش میشه مجید با عصبانیت گفت باید یاد بگیره وقتی من میگم اونجا نیا یعنی نیا . ما که داریم از اونجا میریم چیکار به رفت و امدش داری بگذار بره به عمه جانش بگه ، یکمم اونها حرص بخورند. سپس شماره ایی را گرفت و گفت الو متین جان سلام داداش این اشغال میخواد بیاد دنبال بیتا ، حق نداره بچه رو ببره، به مامان بگو به خدا قسم، اگر بیام ببینم بچه رو برده خونه دایی رو روسرش خراب میکنم. باشه چشم بهش میگم. ارتباط را قطع کردو گفت پاشو بریم. چهره اش بر افروخته و عصبی بود. برخاستم و به دنبالش راه افتادم. از دوستش خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با تمام سرعت به طرف خانه حرکت میکرد، اینقدر عصبی بود که جرأت اعتراض کردن نداشتم. حتی چند چراغ قرمز راهم رد کرد، و وارد خانه شدیم. بلافاصله پیاده شد وارد خانه شدیم در سالن پایین داد زدو گفت بیتا عزیز خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت چته صداتو گذاشتی روی سرت؟ بیتا کو؟ سلامت کو مامان سربه سرم نگذار بیتا کو؟ مادرش اومد بردش تولد مجید با فریاد گفت خیلی بیخود کرد ، مگه نگفتم حق نداره بچه رو ببره تو بیخود کردی که گفتی حق نداره بچه رو ببره ، مادرشه. متین جلو امدو گفت داداش بخدا هرکار کردم حریفش نشدم. اومد بیتا رو برد. مجید چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. رو به من گفت بیا عاطفه عزیز خانم با فریاد گفت مجید بخدا اگر بری جلوی در خونه برادر من ...... مجید در را باز کرد و بی اهمیت به حرف او از خانه خارج شدیم. سوار ماشین که شدیم گفتم حالا توهم عصبی نشو. اتفاق خاصی نیفتاده که بعد تولد میریم میاریمش ، الان بیتا هم ناراحت میشه، اونجا بهش خوش میگذره. بیتا غلط کرده که بهش خوش میگذره الان تو داری میری اونجا منم میبری همه از چشم من میبینن همه غلط کردن مجید جان، کوتاه بیا دردسر درست میشه بخدا مقابل خانه جنوبی ایی ترمز کرد ورو به من گفت تو پیاده نشو سپس ایفن را فشار داد لحظاتی بعد مرد مسنی در را گشود. شیشه را پایین دادم مجید با تندی گفت دایی بچه من کجاست؟ همین الان با مهناز اومده خونه برو بچه منو بردار بیار در باز شد مهناز از خانه بیرون امدو گفت این کارهات چیه؟ چرا روانی بازی در میاری ، بچه رو اوردم ببرم تولد صدای مجید بالا رفت و گفت برو بچه رو بیار، والا خون بپا میکنم. مرد مسن سر تاسفی برای مجید تکان دادو گفت واقعا برات متاسفم. مجید رو به او گفت منم برای تو متاسفم دایی ، که من ازدواج کردم، خانمم توی ماشین نشسته، میتونی ببینیش ، اما هنوز مهناز پنج شنبه ها میاد خانه با که با مامانم دسیسه کنند. به جای اینکه برای من متاسف باشی برای دخترت متاسف باش که ...... دایی حرف اورا بریدو گفت مهناز میاد خونه عمه ش چیکار به تو و خانمت داره؟ مجید سر تاییدی تکان دادو گفت بره خانه عمه ش ، بچه منو بدید من ببرم. مهناز سد راه او شدو گفت بیتا زیر هفت ساله، منم مادرشم نمیدم ببری مجید صدایش را بالا تر بردو گفت تو غلط میکنی که نمیدی ، بیتا زود بیا بیرون مهناز مقابل او ایستادو گفت صداتو بیار پایین ما اینجا ابرو حیثیت داریم. منم دنبال بی ابرو کردن کسی نیستم. نمیخوام بچه م بره تولد. دایی وارد خانه شدو مهناز ادامه داد اگر از اینجانری زنگ میزنم پلیس بیاد مجید بلند تر گفت بیتا اگر همین الان نیای بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها زنگ میزنم پلیس برو گورتو گم کن زنگ بزن پلیس بیاد، دخترمه، من پدرشم اختیارش دست منه ، دوست ندارم بیاد تولد . دایی در حالیکه دست بیتا در دستش بود از خانه بیرون امدو گفت اینم بچه ت ور دار ببر ، باعث ابرو ریزی من نشو بیتا با گریه گفت بابا با مامان میخوام برم تولد برو سوار ماشین شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_212 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه
به قلم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید با فریاد رو به بیتا گفت برو تو ماشین. بیتا سمت ماشین امد، در عقب را باز کرد و سوار شد. دایی جلو امدو رو به مجید گفت بچه ت و گرفتی دیگه، حالا برو سپس دست مهناز را گرفت و گفت بیا بریم تو مجید سوار ماشین شد از اینه نگاهی به بیتا انداخت و گفت ضر ضر نکنی ها حوصله ندارم. بیتا ساکت شد از خیابان انها که خارج شد ارام گفتم حالا که بیتا تولد نرفته موافقی ببریمش پارک؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد بیتا با گریه گفت همه ش میگی نه، نمیگذاری من برم تولد مجید صدایش را بالا بردو گفت خفه میشی یا نه؟ دستم را روی دست مجید گذاشتم و گفتم اون که گناهی نداره. نیمه نگاهی به من انداخت و من ارام گفتم بیا ببریمش پارک ، اگر تولد نرفته لااقل خوش بگذره بهش مجید سر تایید تکان دادو من ارام گفتم مرسی در راه برگشت به خانه بیتا خواب بود . وارد خانه شدیم ، چشمی چرخاندم خوشبختانه عزیز خانم نبود پله ها را به طرف بالا پیمودیم. و وارد خانه شدیم . مجید بیتا را روی تختش گذاشت و از اتاق خارج شد و گفت بریم بخوابیم صبح زود باید بیدارشم. با متین هماهنگم فردا صبح برو پایین سوئیچشو ازش بگیر نمیشه الان بهش بگی بیاره بالا میترسم صبح مامانت نگذاره بهم بده مجید شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت متین جان سوئیچتو بیاربالا لحظاتی بعد صدلی کوبیده شدن در امد. مجید اجازه ورود داد متین وارد شدو سلام کرد. پاسخش را دادم روی کاناپه نشست و گفت مامان و ندیدی؟ مجید هم مقابلش نشست و گفت نه ، چطور؟ خیلی از دستت شاکیه، دایی زنگ زد بهش گفت مجید اومده اینجا سرو صدا و بی ابرویی راه انداخته مامان خیلی ناراحت بود. من اومدم پایین نبود پیش پای تو منیژه اومد برد خونشون. میگفت قلبم درد میکنه. مجید فکری کرد و گفت سعید کجاست؟ سعید هم باهاشون رفت ، الان مامان زنگ زد به من گفت تو هم بیا اینجا من درس دارم نرفتم. مجید پوزخندی زدو گفت رفتند خانه منیژه توطئه چینی کنند. برخاستم به اشپزخانه رفتم و چای گذاشتم. حوصله حرفهای خانواده مجید را نداشتم همانجا نشستم وسپس گوشی ام را برداشتم برای امیر نوشتم. سلام، مجید داره خونه میگیره مستقل شیم، به بابا بگو نمیخواد به من جهیزیه بده. چند دقیقه بعد پیامی از جانب بابا امد. پر استرس پیام را باز کردم و خواندم جهیزیه هم بهت میدم. تو فقط زندگی کن و بساز، باعث ابرو ریزی من نشو. پیامها را پاک کردم و دو عدد چای برای انها بردم. و کنارشان نشستم. نیم ساعت گذشت متین خانه ما را ترک کرد. وارد اتاق خواب شدم مجید در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت تو اشپزخونه که بودی کی بهت پیام داد؟ کنارش نشستم و گفتم بابام چرا پاکش کردی ؟گوشیتو نگاه کردم نبود از سوال او جا خوردم و گفتم کارش داشتم. نگاهش جدی شدو گفت چی کارش داشتی؟ فکری کردم ، به دنبال پاسخ بودم که مجید گفت لطفا دیگه چیزی و از تو گوشیت پاک نکن. دراز کشیدم و گفتم به بابام پیام دادم گفتم مجید دلره خونه میگیره جهیزیه..... مجید کلامم را برید و گفت خیلی اشتباه کردی، بهت گفتم من از تو جهیزیه نمیخوام. ترجیح دادم سکوت کنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_213 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید
به قلم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به سرم زد که تماس تلفنی برقرار کنم. شماره مامان را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله سلام سلام دخترم خوبی؟ ممنون ، شماخوبی مامان کارم داشتی؟ مجید گفت یه سربیام خونتون ببینم کاری چیزی ندارید برای فردا؟ نه دخترم احتیاج نیست بیای من کاری ندارم. فکری کردم و گفتم باشه، من تو راه بودم داشتم می امدم اونجا نمیخواد بیای کارگر گرفتم کارها رو بکنه راستی عاطفه تو لباس چی میپوشی؟ ارایشگاه نوبت گرفتی ؟ نه، مگه قرار نیست مهمونی باشه مامان هینی کشیدو گفت مهمونی؟ دختر من همه رو دعوت کردم عروسی متعجب گفتم مامان عروسی؟ بله عروسی ، شوهرت کجاست؟ سرکاره زنگ بزن بهش برو لباس عروستو بگیر تا دیر نشده برو ارایشگاه وقت بگیر مامان چرا به من نگفتی؟ الان خودم زنگ میزنم به عسل وقت ارایشگاه برات میگیرم اتلیه رو هم خودم هماهنگ میکنم فقط لباستو برو بگیر باید به مجید بگم شاید اون با جشن موافق نباشه. وای..... مامان به اندازه کافی خانواده مجید با من دشمنی دارن چه برسه به اینکه بیان ببینن مهمونی خانوادگی جشن عروسیه خوب بهشون بگو دیگه الان بگم؟ اره همین الان بگو بحث با مامان بی فایده بود. خداحافظی کردم و شماره مجید را گرفتم مدتی بعد گفت جانم سلام خوبی ممنون، دستم بنده جانم حرفهای مامان را سریع به مجید منتقل کردم تچی کردو گفت الان من چه خاکی به سرم بگیرم. در پی سکوت من ادامه داد ولش کن، تو نرو خونه مامانت برو یه مزونی چیزی لباس انتخاب کن من با مژگان صحبت میکنم میگم من وقت نکردم بیام عاطفه ناراحت شده تو باهاش برو لباسشو تحویل بگیره ، پول لباستم بگو چقدر میشه بریزم به کارتت با مژگان برم؟ دیگه چاره ایی نیست عزیزم اینطوری اونها مطلع میشن که مراسم چطوریه باشه ارتباط را قطع کردم و به مزون عروس رفتم چرخی زدم و پیراهن ساده پوشیده ایی به همراه کفش و شنل و تورش انتخاب کردم از حساب خودم ان را پرداخت کردم مجید شماره مژگان را برایم اس ام اس کرد به دنبال او رفتم ، سوار ماشین شد گرم با من احوالپرسی کرد و گفت این چه مراسمیه که یه دفعه ایی شده ؟ لبخندی زدم و گفتم یکدفعه هم نشد ها الان چند روزه مجید به عزیز خانم گفته مجید فامیل نداره دعوت کنید؟ بالاخره یه عمویی عمه ایی خوب دعوت کنید مجید به مادرتون گفت هرچقدر دلتون میخواهید دعوت کنید مژگان ساکت شد به مزون رفتیم پیراهن را پوشیدم سراپای ان را با رضایت ور انداز کرد و بالبخند گفت عالیه، ساده و شیکه لباس را تحویل گرفتم مژگان کارتش را در اورد که من گفتم خودم حساب کردم. چرا شما؟ وظیفه ما بود ها لبخندی زدم و ساکت ماندم. لباس را داخل ماشین نهادم و مژگان را رساندم.ساعت هفت بود با احتمال اینکه مجید در خانه است به خانه رفتم. ماشینش داخل حیاط نبود. استرس وجودم را گرفت. با لب گزیده وارد خانه شدم. سعید داخل اشپزخانه بود ارام سلام کردم به گرمی گفت سلام، خوبی؟ ممنون سپس پله ها را سریع به سمت بالا رفتم . سعید گفت عاطفه ، یه لحظه وایسا کارت دارم. به سمت او چرخیدم و گفتم بله راجع به شهره س، راستش من دنبال یه فرصت بودم که این مسئله رو بهت بگم . من سابق با یه دختری دوست بودم قصد ازدواج باهاش رو هم داشتم.اما اون قصد داره از ایران بره و راهمون از هم جدا میشه، از وقتی شهره رو دیدم احساس میکنم اون میتونه شریک زندگیم باشه...... در باز شد با دیدن مجید در چهارچوب در ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من و سپس سعید انداخت . سعید از اشپزخانه خارج شدو گفت سلام مجید پاسخ او را خیلی سرد داد و به سمت پله ها امد. راهم را کشیدم و وارد خانه شدم قلبم بوم بوم میزد. مجید وارد خانه شد، نگاهی به من انداخت تمام وجودش خشم بود. گوشه لبش را گزید و گفت چی ضر میزدید؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من داشتم میومدم بالا اون صدام زد در مورد شهره صحبت میکرد اخم کردو گفت چی میگفت؟ تمام حرفهای سعید را به مجید منتقل کردم. کیفش را زمین گذاشت، کتش را در اورد به سمت کاناپه ها رفت در خانه بی مهابا باز شد و بیتا وارد شد سلام کرد و به اتاقش رفت مجید سیگارش را روشن نمود و گفت بهت گفتم دوست ندارم با اون حرف بزنی ، بهت گفتم سلامم حق نداری بهش کنی ..... ارام گفتم من با اون حرف نزدم صدایش بالا رفت و گفت چه فرقی داره؟ اصلا ببینم تو چرا قبل اینکه بیای خونه به من زنگ نزدی؟ سرم را پایین انداختم _تو گفتی شش میای من فکر کردم خانه ایی رویش را از من برگرداند و سکوت کرد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
به قلم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت بیتا فردا چی باید بپوشه؟ فکری کردم و گفتم مگه فردا پنج شنبه نیست؟ سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره. سرم را پایین انداختم و گفتم ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره با کلافگی گفت ول کن بابا کدوم مادر؟ به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم. اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت پاشو بیا وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟ لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم این خوبه بیتا با اشتیاق پرید و گفت میریم تولد مجید با لحن مسخره ایی گفت تولد نیست عروسی باباته. ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت اخ جون عروسی بابامه روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم مامانتینا اومدن؟ ماشین متین که نیست، نمیدونم. دعوا نشه پوزخندی زدو گفت مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه نگاهی به اینه انداخت و گفت اومدن خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند. با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد. مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟ مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم..... عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم. مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده. مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل . حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
به قلم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم. متعجب گفتم پس کجا بریم؟ بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم. شمال؟ الان دیر نیست؟ با درماندگی گفت چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم. اخه با لباس عروس؟ تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه. سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت جانم عزیز خانم گفت کجایی مجید؟ بیرونم بیتا هن باهاته؟ اره کی میای خونه؟ کارم داری مامان؟ مهناز اومده دنبال بچه ش بگو بره ما داریم میریم مسافرت عزیز خانم با حرص گفت الان وقت مسافرته؟ مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟ من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم. تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟ عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن. دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند. جوابشو میدادی. عزیز خانم مکثی کردو گفت چی؟ چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم. من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ... عزیز خانم هینی کشید و گفت من؟ بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری . صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم. مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟ اون بچه رو بیار بده به مادرش شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم. ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه . سپس به تقلید از مادرش گفت این دختره ترو تازه س..... کلامش را بریدم و گفتم ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست. اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا