eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_207 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اصلا حواسم به کار کردنم نبود. اما با اینحال تمام س
به قلم به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت میای بریم موتور سواری؟ ابرویی بالا دادم و گفتم موتور از کجا بیاریم؟ بهترین موتورو دارم ، بیا بریم لباس هامونو عوض کنیم ببرمت پیست هیجانی شدم وگفتم نه من میترسم. برخاست دست مراهم گرفت بلندم کردو گفت ترس نداره بلند شو راه بیفت. در را که باز کردیم میر غضب سرجایش نشسته بود. مثل همیشه سلام کردم و پاسخی نشنیدم. مجید دستم را کشیدو به طبقه بالا برد.وارد اتاق خواب شد، در کمد را باز کردو بلیز و شلوار زرد رنگی که مخصوص موتور سواری بود را به سمت من گرفت متعجب گفتم من با این بیام؟ اره دیگه بگیر بپوش لباس را از دستش گرفتم و گفتم اخه من تاحالا موتور سوار نشدم خوب الان میشی دیگه. لباس ست با من را پوشید و من هم اماده شدم. بیتا وارد اتاق شد، با من گرم سلام و احوالپرسی کردو گفت بابا میری موتور سواری ؟ اره بابا نگاهی به بیتا انداختم . رو به مجید گفتم بیتا رو هم میبریم؟ مجید ابرویی بالا دادو گفت یه بار سوارش کردم، خیلی میترسه، خودش هم زیاد دوست نداره. روبه بیتا ادامه داد تو برو پیش خاله سوری تا ما برگردیم. نگاهم به کتونی ست با این لباسها افتاد ، انگار از قبل امدن من مجید فکر همه جارا کرده بود و همه چیز برایم تهیه کرده بود. لبخند روی لبهایم نقش بست. پله ها را پایین امدیم عزیز خانم با دیدن ما اخم هایش در هم رفت و گفت مجید، مگه نمیگم موتور سوار نشو، خطرناکه. داری زنتم میبری؟ مجید دست مرا گرفت و به سمت حیاط برد ان سوی استخر ریموت را زد کر کره بالا رفت و و موتور قرمز رنگ بلندی توجهم را جمع کرد. به سمت ان رفت سوارش شدو روشنش کرد. نزدیکم امدو گفت سوار شو من تا حالا موتور سوار نشدم میترسم. ترس نداره ، بیا بالا اروم میرم. موتور سواری برای منی که تا بحال سوار نشده بودم کمی وحشتناک بود چه برسد به پیست و تپه های پرشی. اما تجربه هیجان انگیز و شیرینی بود. مقابل یک دکه ایستاد دو ابمیوه خرید سپس گردنش را ماساژ دادو گفت اینقدر اویزونم شدی رگ گردنم گرفت. خودم را لوس کردم وگفتم خوب میترسم ها سپس کمی ازابمیوه م را سر کشیدم مجید دستی روی گونه من کشیدو گفت صورتت و افتاب سوزوند، بریم برات کرم ضد افتاب بگیرم. از این همه توجه مجید به خودم. احساس رضایت داشتم. ته دلم حس امنیت و ارامش داشت. سوار موتور شدیم و دوباره دوری در پیست زدیم نزدیکهای غروب بود که به خانه بازگشتیم. متین بیتا را روی تاپ گذاشته بودو هل میداد. با موتور به جایگاهی که سوار شده بودیم رفتیم. متین نزدیک امد بعد از سلام و احوالپرسی با مجید سرگرم گفتگو شدند. من هم با بیتا بازی میکردم ، مدتی بعد همه باهم وارد خانه شدیم، مجید خندیدو رو به من گفت گرسنگی داری میکشیمون ها، نهارهم نخوردیم، الان تایم شام شده. لبم را گزیدم وگفتم بخدا من غذا بلد نیستم. مجید وارد اشپزخانه شدو به سراغ یخچال و قابلمه ها رفت و گفت الان برات یه شام خوشمزه میپزم. خندیدم و گفتم بلد نیستم ولی سعیم و میکنم و یاد میگیرم. هردو باهم سرگرم شدیم و زرشک پلو با مرغ را به دستور مجید اماده کردیم. بعد از صرف شام ظرفها را شستم اشپزخانه را مرتب کردم و نزد مجید رفتم از پنجره بیرون را نگاه میکردو سیگار میکشید. به محض نشستن من تلفنش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداختم ب نام عرفان روی صفحه امد. مجید صفحه را لمس کردو گفت بله صدای عرفان می امد که گفت سلام اقا داماد مجید خندیدو گفت سلام از خونه دل میکنی بیای اینجا دور هم نشستیم؟ مجید مکثی کردو گفت کجا؟ باغ مهرداد دماوندی نیمه نگاهی به من انداخت و گفت نه، خوش باشید. من نمیام. بابا پاشو بیا دیگه امیر هم اومده. نه، من نمیتونم بیام. ای بابا، تو چقدر ندید بدیدی ، حالا خوبه زن دومته که اینطوری چسبیدی بهش . اخه شرایط جور نیست، خوش باشید شما. ارتباط راکه قطع کرد من گفتم دوست نداری بری؟ سری تکان دادو گفت ولشون کن . اونها هر دقیقه یه جا جمعند. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_208 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم به استخر خیره ماندم.مدتی گذشت مجید گفت میای بریم م
به قلم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار من نشست. کلیپسم را باز کرد دستی به موهایم کشید گونه م را بوسیدو گفت اخه کدوم ادم عاقلی عشقشو تنها میگذاره و میره دنبال اینجور کارها ناخواسته لبخند روی لبهایم نشست مجید دستم را در دستش گرفت کمی نوازش کردو گفت نزدیک چهل سالمه اما باید اعتراف کنم تو اولین کسی هستی که اینقدر دوستت دارم. نگاهی به مجید انداختم و گفتم هنوز دوسال مونده تا چهل بشی اهی کشیدو گفت ای کاش من همون پانزده سال پیش که با بابات اشنا شدم با تو ازدواج میکردم. خندیدم و گفتم مجید جان من اونموقع دوازده ساله بودم. مجید هم خندیدو گفت خودم بزرگت میکردم. سپس عاشقانه به من خیره شدو گفت خیلی دوستت دارم. سرم را پایین انداختم و گفتم مرسی دستش را زیر چانه من نهاد، ارام سرم را بالا اوردو گفت تو چی؟ ابرویی بالا دادم و گفتم چی؟ تو چی؟ تو منو دوست نداری؟ لبخندی زدم و گفتم تو زندگی پر تلاطم و تنش منو تا اونجایی که تونستی اروم کردی، این برای من خیلی با ارزشه که کنار تو ارامشی و تجربه کردم که تاحالا ... حرفم را بریدو گفت دوسم داری یا نه؟ خوب معلومه که دوستت دارم. مجید پیشانی اش را به پیشانی من چسباند و گفت زندگی ایی برات درست میکنم که همه حسرتشو بخورن. یکم صبر کن تخت جمشید تموم شه. لبخندی زدم دستم را روی شانه ش نهادم و گفتم پول خوشبختی نمیاره مجید جان. همینکه ما همدیگرو دوست داشته باشیم و کنار هم شاد باشیم خوشبختیم. حرفت درسته ولی شادی پول میخواد . شادی هم پول نمیخواد.شادی باید تو قلب ادم باشه مجید دستم را از روی کتفش برداشت ان را بوسید و گفت تو خیلی خوبی عاطفه لحظه ایی هر دو ساکت ماندیم فکری کردم وگفتم فردا میری شرکت؟ رد نگاهش را از روی من برداشت و گفت اره ، یه پیشنهاد کاری داشتم که یه مجتمع رو توی قم بسازم فقط نظارت ساخت و سازش به عهده من بود ردش کرده بودم حالا که مامان میخواد تخت جمشیدو بخوابونه بیکار که نمیتونم بمونم ، امروز زنگ زدم بهشون فردا باهاش جلسه دارم. یعنی میخوای هرروز بری قم و بیای؟ چاره دیگه ایی ندارم، کاره دیگه باید انجام بدم. پول خوبی هم پیشنهاد داد. بخواهیم از اینجابریم باید یه خونه رهن کنم اسباب اثاثیه بخرم. اسباب اثاثیه که وظیفه منه سرش را به علامت نه بالا دادو گفت چه وظیفه ایی عزیزم، تو تمام کتابهای قانون نوشته مرد باید به زنش نفقه بده، براش خونه و زندگی درست کنه و تامینش کنه، اما هیچ جا نوشته نشده که زن باید به شوهرش جهیزیه بده. بله درسته نوشته نشده اما خوب یه چیزهایی هم تو عرف هست. این حرفهارو ول کن مهم خودتی که برای من خیلی عزیزی من خودتو میخوام که خداروشکردارم. تخت جمشید و واقعا میخوواد بخوابونه اره، قطعی صحبت میکرد کارت بانکیشم ازم گرفت که نتونم ادامه بدم. تکلیفتون چی میشه؟ میگه تا اینجا من بودم از حالا به بعد تو و امیر هزینه کنید. به امیر گفتی؟ اره بهش گفتم ، گفت مشکلی نداره مجتمع سپیدار تکمیل شده من از فروش اونجا اینورو تامین میکنم تو چی؟ من هزینه اولیه رو دادم دیگه امیر هم که هزینشو بکنه اگر مامانادامه نده به امیر میگم بره شکایت کنه بعد اونموقع مامان باید یا ضرر و زیان مارو بده و سهممون رو بخره یا همکاری کنه اگر سهمتو بخره چی؟ مجید فکری کردو گفت امیدوارم که اینکارو نکنه، چون تمام دست رنج این سالهای من به باد میره. یه پولی خرج کردی اونم بهت برمیگردونه دیگه یه خرج هایی رومن از خودم انجام دادم امیر و مامانم هیچ هزینه ایی نکردند مثلا چی؟ چون اونجا زمین کشاورزی بود من از جیب خودم رشوه دادم تغییر کاربری اونجا رو گرفتم واسه اون نمیتونم مدعی شم خوب تو دادگاه میتونی بگی من ضررو زیان نمیخوام باید ادامه بده تو قرارداد اولیه نوشته شده که اختیار فسخ با مامانمه، امیدوارم نگه ضرر و زیانتو میدم. البته من امار حساب کتابشو دارم اگر بخواد اینکارو کنه نمیتونه اونجا رو ادامه بده ، کم میاره . مکثی کردم و گفتم مشکلش با تو فقط منم؟ سر تایید تکان دادو گفت میگه تو گفتی حوصله زن و زندگی ندارم میخوام مجرد باشم. اگر بناست که متاهل باشی برو زن خودتو برگردون بالا سر بچه ت باشه. سرم را پایین انداختم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_209 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس برخاست سیگارش را از پنجره به بیرون انداخت کنار
به قلم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابیم. منو داری غم نداشته باش. برخاستم و گفتم بیتا کجاست؟ پایین میخوابه مطمئنی؟ اره ، متین پیام داد بهم گفت پیش من خوابش برده. فکری کردم وگفتم برو بغلش کن بیارش ولش کن خوابیده دیگه نه عزیزم، بیتا دختره، درستش اینه که توی اتاق خودش بخوابه نه کنار عموی مجردش. مجید کمی به من خیره ماند. سپس دستم را رها کرد و از خانه خارج شد. لحظاتی بعد بیتا را در اتاقش خواباند کنارم دراز کشیدو گفت ممنون که این حرف و زدی، این فکرها رو باید اون مادر احمقش بکنه خیلی راحت میگه من کار دارم نمیتونم بیتارو نگه دارم. بچه بی ازاری هم هست اون اوایل که اورد گذاشت پیش من ، مدام باید منت این و اونو میکشیدم نگهش دارن از کی تو نگه میداری هفت هشت ماهه بود. یه مدت نگه میداشتم. تا ظهر التماس مامانمو و خواهرامو میکردم. بعد از ظهر ها هم خودم نگه میداشتم میسپردم به متین یا به سعید، بچه م در به در بود . دو ماه صبر کردم دیدم خانواده دارن فشارو رومن زیاد میکنند. یکی دوبار لج کردند نگه نداشتند منم کار دلشتم باید میرفتم. بردم گذاشتم خونه هلیا بعد دیدم اینطوری نمیشه پرستار گرفتم. سر اونم کلی جنگ داشتم هرروز یه حرفی مال پرستار در می اوردند من رد میکردم یکی دیگه میگرفتم تا سوری خانم اومد . اونو از کجا پیدا کردی؟ خانم ابدارچی شرکته، اینقدر که تحت فشار گذاشته بودنم دو سال به اسم مهد میبردم میگذاشتم خونشون. بعد دیگه به لطف اقا سعید لو رفتم و قرار شد اون بیاد بیتارو نگه داره. صبح شد از خواب برخاستم مجید میز صبحانه را با نان تازه برایم چیده بود. نگاهی به میز انداختم و با لبخند گفتم تو کی بیدار شدی ؟ ساعت شش بود سپس با ذوق اشاره ایی به گلدان کردو گفت برات از باغچه گل چیدم. اگر میدیدی با چه مکافاتی اوردمشون بالا که مامانم نبینه از خنده روده بر میشدی یه شاخه گل صورتی برداشتم ان را بوییدم وگفتم چطوری اوردی یه سبد بستم به طناب از پنجره اویزون کردم رفتم تو حیاط گل چیدم ریختم توش بعد اومد کشیدمش بالا با صدای بلند خندیدم مجید هم خندید و گفت از ترس مادر فولاد زره نون رو هم اینطوری اوردم بالا متعجب گفتم نون و چرا؟ مجید با تقلید از مادرش گفت اول صبح رفتی مال اون زنیکه نون تازه خریدی کوفتش کنه، اینهمه زحمتتو کشیدم ، بهت بها دادم یه بار نون تازه نخریدی برام. سپس اخم کرد و ادامه داد اون باید کوفت بخوره خیره به مجید ماندم و به این حجم بی تفاوتی به حرفهای مادرش خندیدم و گفتم خوب واسه اونم میگرفتی ابرویی بالا دادو گفت بله که گرفتم. بهش گفتم بیرون کار داشتم برات نون هم خریدم. اتفاقا بنده خدا پرسید پس خودتون چی؟ اما من گول مهربونی ظاهریش و نخوردم و گفتم عاطفه صبحانه نمیخوره، منم اگر خواستم بخورم میام پایین خندیدم و گفتم خیلی زرنگی ها پس چی؟ به قول خودت پسر اون مادرم ها تلخ خندیدم وگفتم خوب بلدی تو شوخی حرفهاتو بزنی ها پس چی؟ میگن لعنت به شوخی ایی که نصفش جدی نباشه صراحت کلامش برایم جالب بود. صبحانه را خوردم مجید را مقابل شرکت پیاده کردم و به محل کارم رفتم. انرژی مثبت اول صبح باعث شده بود با روحیه دوچندان سرگرم کار شوم. راس ساعت تعطیلی کارم تلفنم زنگ خورد با دیدن شماره مجید صفحه را لمس کردم و گفتم جانم سلام عزیزم، خسته نباشید ممنون کارت تموم شد؟ بله الان دارم میام بیرون من کنار ماشین ایستادم. بیا بریم میخوام ببرمت سورپرایز ارتباط را قطع کردم و بلافاصله از ازمایشگاه خارج شد م مجید کنار ماشین ایستاده بود. از دور قامت بلندش را که در کت و شلوار ایستاده بود نظاره کردم ، حالا که احساسم به او خوب شده بود به چشمم با شخصیت و جتلمن می امد. جلو رفتم یک شاخه رز سرخ برایم گرفته بود ان را به سمتم گرفت، نیشم تا بنا گوشم باز شدو گفتم مرسی سوار ماشین که شدیم گفتم هم اومدنت و هم گلت واقعا سورپرایز خوبی بود. مجید نگاهی به من انداخت و گفت سورپرایزت که این نیست متعجب گفتم پس چیه؟ میخوام ببرمت باشگاه اسب سواری دوستم. هینی کشیدم و گفتم من میترسم اسب که ترس نداره https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_210 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم برخاست دستم را گرفت و گفت پاشو عشقم، بریم بخوابی
به قلم سریع گفتم اتفاقا خیلی هم ترس داره ، من سوار نمیشم ها مجید خندیدو گفت سوارت میکنم. وارد باشگاه دوست مجید شدیم با ماشین مقابل دفترش رفت پیاده که شدیم اقایی کم سن و سال تر از مجید جلو امد بعد از معرفی و احوالپرسی از ما به کارگرش دستور دادو یک اسب بلند قامت سفبد رنگ برای ما اوردند مجید دهنه اسب را نگه داشت و رو به من گفت سوارشو پر استرس نگاهی به اسب انداختم و گفتم اخه من میترسم ترس نداره دهنه ش دست منه دیگه به اکراه سوار اسب شدم، مجید دهنه را گرفته بود و قدم زنان حرکت کردیم. نگاهی به من انداخت و گفت دیدی ترس نداره ؟ لبخندی زدم و گفتم خیلی خوبه، اما به شرطی که دهنش و ول نکنی هر هفته یه روز میارمت اینجا تا اسب سواری و یاد بگیری راستی قراردادتو نوشتی اره نوشتم،از فردا صبح باید برم بالای سر پروژه متعجب گفتم به همین سرعت استارت کارش خورده؟ اره دیگه، گفت از فردا صبح باید بیای صبح بری کی برمیگردی؟ اتفاقا تو همین فکر بودم که باید یه ماشین برای تو جفت و جور کنم. از فردا شش و نیم صبح من باید راه بیفتم برم قم بعد از ظهر هم حدود ساعت چهار و پنج خونه م. پس من چطوری برم سرکارو برگردم خونه؟ همون دیگه، به متین سپردم یه ماشین برات پیدا کنه. یه فردا رو تو با ماشین متین برو سرکار، از اونجا هم برو خونه مامانت ببین برای جشن پس فردا برنامشون چیه؟کمک نمیخوان، بعد ساعت پنج که رسیدم زنگ میزنم بیای خونه. راستی مجید ، جابجاییمون چی شد؟ یه خونه ویلایی صدو پنجاه متری امروز یکی از اشناها صحبتشو میکرد. منم ازش رهن کردم غروب میبرمت ببینی. در سکوت به روبرو خیره ماندم که مجید بند چرمی را دستم دادو گفت اینو میبینی... این ترمز اسبه هرجا خواستی نگهش داری باید بکشی سمت خودت، هرجا هم خواستی بری اینورو اونر باید سر اسب و با این بچرخونی چه حیوون خوبیه مجی با دست محکم به کمر اسب کوبید و هی بلندی کردو اسب شروع به دویدن کرد.من جیغی کشیدم و حالا توضیحاتش در ذهنم مرورمیشد . کمی که دوید خودش ایستاد ، مجید را دیدم که با اسب سیاه رنگی می امد. معترضانه و با جیغ گفتم چرا اینکارو کردی مجید ؟تومیدونی من میترسم مجید با خنده ضربه دیگری به اسب زدو دوباره شروع به دویدن کرد. روی نیمکت نشستم نفس نفس میزدم مجید با دو لیوان اب میوه امدو گفت خوب بود عالی بود، دیگه نمیترسم کنارم نشست، ابمیوه را دستم داد که گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد روی صفحه نوشته بود بیتا تا به ان لحظه چنین حسی به مهناز نداشتم.لحظه ایی از تماسش ناراحت و عصبی شدم، اخم هایم را در هم کشیدم و از مجید رو برگرداندم ارتباط را وصل کردو گفت بله صدلی مهناز خیلی ریز میامد سلام، مجید خوبی؟ کارم داری؟ تولد دختر دوستمه بیتا رو دعوت کرده، میشه به متین بگی بیتا رو برام بیاره نخیر نمیشه یعنی چی نمیشه، بچه م رو ...... از این به بعد جمعه صبح میای جلوی در خونه صبر میکنی تا بیتا بیاد بیرون شنبه صبح هم میاری تحویل میدی اونوقت کی این قانون و گذاشته؟ مجید محکم گفت من گذاشتم ، مهمونی پنج شنبه ها خونه مامانمو کنسل میکنی و الا منم سر بیتا اذیتت میکنم. به تو ربطی نداره ، من میام خونه عمه م، عمه هم دوست داره من بیام باشه این یکی دوهفته هم پنج شنبه ها تحملت میکنم، من خونه گرفتم دارم از اونجا بلند میشم. اما اینو بدون مستقل که بشم نمیگذارم رنگ بیتا رو ببینی این حرف هارو اون زنیکه اشغال داره یادت میده مهناز خفه شو، اون دهنتو ببند ها تو نمیتونی نگذاری من بچه م رو ببینم، میرم ازت شکایت میکنم. اشکال نداره، برو شکایت کن، از این به بعد هربار که بخوای یه روز بیتا رو ببینی باید بری دادگاه شکایت کنی مامور بگیری بری کلانتری تا یه روز ببینیش . مهناز با جیغ گفت اینکارهات برای چیه؟ چرا اینقدر منو عذاب میدی؟ اون از زندگی کردنت بامن ، اینم از جدا شدنمون گوش کن ببین چی دارم بهت میگم این پنج شنبه اگر اومدی خونه مامان مهمونی صبح شنبه برو شکایت کن بگو نمیگذارن من بچه م و ببینم. سپس ارتباط را قطع کرد. از اینکه مجید با او حرف میزند ناراحت بودم، ته دلم هم برای مهناز میسوخت. ارام گفتم... https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه ش میشه مجید با عصبانیت گفت باید یاد بگیره وقتی من میگم اونجا نیا یعنی نیا . ما که داریم از اونجا میریم چیکار به رفت و امدش داری بگذار بره به عمه جانش بگه ، یکمم اونها حرص بخورند. سپس شماره ایی را گرفت و گفت الو متین جان سلام داداش این اشغال میخواد بیاد دنبال بیتا ، حق نداره بچه رو ببره، به مامان بگو به خدا قسم، اگر بیام ببینم بچه رو برده خونه دایی رو روسرش خراب میکنم. باشه چشم بهش میگم. ارتباط را قطع کردو گفت پاشو بریم. چهره اش بر افروخته و عصبی بود. برخاستم و به دنبالش راه افتادم. از دوستش خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با تمام سرعت به طرف خانه حرکت میکرد، اینقدر عصبی بود که جرأت اعتراض کردن نداشتم. حتی چند چراغ قرمز راهم رد کرد، و وارد خانه شدیم. بلافاصله پیاده شد وارد خانه شدیم در سالن پایین داد زدو گفت بیتا عزیز خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت چته صداتو گذاشتی روی سرت؟ بیتا کو؟ سلامت کو مامان سربه سرم نگذار بیتا کو؟ مادرش اومد بردش تولد مجید با فریاد گفت خیلی بیخود کرد ، مگه نگفتم حق نداره بچه رو ببره تو بیخود کردی که گفتی حق نداره بچه رو ببره ، مادرشه. متین جلو امدو گفت داداش بخدا هرکار کردم حریفش نشدم. اومد بیتا رو برد. مجید چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. رو به من گفت بیا عاطفه عزیز خانم با فریاد گفت مجید بخدا اگر بری جلوی در خونه برادر من ...... مجید در را باز کرد و بی اهمیت به حرف او از خانه خارج شدیم. سوار ماشین که شدیم گفتم حالا توهم عصبی نشو. اتفاق خاصی نیفتاده که بعد تولد میریم میاریمش ، الان بیتا هم ناراحت میشه، اونجا بهش خوش میگذره. بیتا غلط کرده که بهش خوش میگذره الان تو داری میری اونجا منم میبری همه از چشم من میبینن همه غلط کردن مجید جان، کوتاه بیا دردسر درست میشه بخدا مقابل خانه جنوبی ایی ترمز کرد ورو به من گفت تو پیاده نشو سپس ایفن را فشار داد لحظاتی بعد مرد مسنی در را گشود. شیشه را پایین دادم مجید با تندی گفت دایی بچه من کجاست؟ همین الان با مهناز اومده خونه برو بچه منو بردار بیار در باز شد مهناز از خانه بیرون امدو گفت این کارهات چیه؟ چرا روانی بازی در میاری ، بچه رو اوردم ببرم تولد صدای مجید بالا رفت و گفت برو بچه رو بیار، والا خون بپا میکنم. مرد مسن سر تاسفی برای مجید تکان دادو گفت واقعا برات متاسفم. مجید رو به او گفت منم برای تو متاسفم دایی ، که من ازدواج کردم، خانمم توی ماشین نشسته، میتونی ببینیش ، اما هنوز مهناز پنج شنبه ها میاد خانه با که با مامانم دسیسه کنند. به جای اینکه برای من متاسف باشی برای دخترت متاسف باش که ...... دایی حرف اورا بریدو گفت مهناز میاد خونه عمه ش چیکار به تو و خانمت داره؟ مجید سر تاییدی تکان دادو گفت بره خانه عمه ش ، بچه منو بدید من ببرم. مهناز سد راه او شدو گفت بیتا زیر هفت ساله، منم مادرشم نمیدم ببری مجید صدایش را بالا تر بردو گفت تو غلط میکنی که نمیدی ، بیتا زود بیا بیرون مهناز مقابل او ایستادو گفت صداتو بیار پایین ما اینجا ابرو حیثیت داریم. منم دنبال بی ابرو کردن کسی نیستم. نمیخوام بچه م بره تولد. دایی وارد خانه شدو مهناز ادامه داد اگر از اینجانری زنگ میزنم پلیس بیاد مجید بلند تر گفت بیتا اگر همین الان نیای بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها زنگ میزنم پلیس برو گورتو گم کن زنگ بزن پلیس بیاد، دخترمه، من پدرشم اختیارش دست منه ، دوست ندارم بیاد تولد . دایی در حالیکه دست بیتا در دستش بود از خانه بیرون امدو گفت اینم بچه ت ور دار ببر ، باعث ابرو ریزی من نشو بیتا با گریه گفت بابا با مامان میخوام برم تولد برو سوار ماشین شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_212 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه
به قلم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید با فریاد رو به بیتا گفت برو تو ماشین. بیتا سمت ماشین امد، در عقب را باز کرد و سوار شد. دایی جلو امدو رو به مجید گفت بچه ت و گرفتی دیگه، حالا برو سپس دست مهناز را گرفت و گفت بیا بریم تو مجید سوار ماشین شد از اینه نگاهی به بیتا انداخت و گفت ضر ضر نکنی ها حوصله ندارم. بیتا ساکت شد از خیابان انها که خارج شد ارام گفتم حالا که بیتا تولد نرفته موافقی ببریمش پارک؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد بیتا با گریه گفت همه ش میگی نه، نمیگذاری من برم تولد مجید صدایش را بالا بردو گفت خفه میشی یا نه؟ دستم را روی دست مجید گذاشتم و گفتم اون که گناهی نداره. نیمه نگاهی به من انداخت و من ارام گفتم بیا ببریمش پارک ، اگر تولد نرفته لااقل خوش بگذره بهش مجید سر تایید تکان دادو من ارام گفتم مرسی در راه برگشت به خانه بیتا خواب بود . وارد خانه شدیم ، چشمی چرخاندم خوشبختانه عزیز خانم نبود پله ها را به طرف بالا پیمودیم. و وارد خانه شدیم . مجید بیتا را روی تختش گذاشت و از اتاق خارج شد و گفت بریم بخوابیم صبح زود باید بیدارشم. با متین هماهنگم فردا صبح برو پایین سوئیچشو ازش بگیر نمیشه الان بهش بگی بیاره بالا میترسم صبح مامانت نگذاره بهم بده مجید شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت متین جان سوئیچتو بیاربالا لحظاتی بعد صدلی کوبیده شدن در امد. مجید اجازه ورود داد متین وارد شدو سلام کرد. پاسخش را دادم روی کاناپه نشست و گفت مامان و ندیدی؟ مجید هم مقابلش نشست و گفت نه ، چطور؟ خیلی از دستت شاکیه، دایی زنگ زد بهش گفت مجید اومده اینجا سرو صدا و بی ابرویی راه انداخته مامان خیلی ناراحت بود. من اومدم پایین نبود پیش پای تو منیژه اومد برد خونشون. میگفت قلبم درد میکنه. مجید فکری کرد و گفت سعید کجاست؟ سعید هم باهاشون رفت ، الان مامان زنگ زد به من گفت تو هم بیا اینجا من درس دارم نرفتم. مجید پوزخندی زدو گفت رفتند خانه منیژه توطئه چینی کنند. برخاستم به اشپزخانه رفتم و چای گذاشتم. حوصله حرفهای خانواده مجید را نداشتم همانجا نشستم وسپس گوشی ام را برداشتم برای امیر نوشتم. سلام، مجید داره خونه میگیره مستقل شیم، به بابا بگو نمیخواد به من جهیزیه بده. چند دقیقه بعد پیامی از جانب بابا امد. پر استرس پیام را باز کردم و خواندم جهیزیه هم بهت میدم. تو فقط زندگی کن و بساز، باعث ابرو ریزی من نشو. پیامها را پاک کردم و دو عدد چای برای انها بردم. و کنارشان نشستم. نیم ساعت گذشت متین خانه ما را ترک کرد. وارد اتاق خواب شدم مجید در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت تو اشپزخونه که بودی کی بهت پیام داد؟ کنارش نشستم و گفتم بابام چرا پاکش کردی ؟گوشیتو نگاه کردم نبود از سوال او جا خوردم و گفتم کارش داشتم. نگاهش جدی شدو گفت چی کارش داشتی؟ فکری کردم ، به دنبال پاسخ بودم که مجید گفت لطفا دیگه چیزی و از تو گوشیت پاک نکن. دراز کشیدم و گفتم به بابام پیام دادم گفتم مجید دلره خونه میگیره جهیزیه..... مجید کلامم را برید و گفت خیلی اشتباه کردی، بهت گفتم من از تو جهیزیه نمیخوام. ترجیح دادم سکوت کنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺