eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
542 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
به قلم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه ش میشه مجید با عصبانیت گفت باید یاد بگیره وقتی من میگم اونجا نیا یعنی نیا . ما که داریم از اونجا میریم چیکار به رفت و امدش داری بگذار بره به عمه جانش بگه ، یکمم اونها حرص بخورند. سپس شماره ایی را گرفت و گفت الو متین جان سلام داداش این اشغال میخواد بیاد دنبال بیتا ، حق نداره بچه رو ببره، به مامان بگو به خدا قسم، اگر بیام ببینم بچه رو برده خونه دایی رو روسرش خراب میکنم. باشه چشم بهش میگم. ارتباط را قطع کردو گفت پاشو بریم. چهره اش بر افروخته و عصبی بود. برخاستم و به دنبالش راه افتادم. از دوستش خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم با تمام سرعت به طرف خانه حرکت میکرد، اینقدر عصبی بود که جرأت اعتراض کردن نداشتم. حتی چند چراغ قرمز راهم رد کرد، و وارد خانه شدیم. بلافاصله پیاده شد وارد خانه شدیم در سالن پایین داد زدو گفت بیتا عزیز خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت چته صداتو گذاشتی روی سرت؟ بیتا کو؟ سلامت کو مامان سربه سرم نگذار بیتا کو؟ مادرش اومد بردش تولد مجید با فریاد گفت خیلی بیخود کرد ، مگه نگفتم حق نداره بچه رو ببره تو بیخود کردی که گفتی حق نداره بچه رو ببره ، مادرشه. متین جلو امدو گفت داداش بخدا هرکار کردم حریفش نشدم. اومد بیتا رو برد. مجید چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. رو به من گفت بیا عاطفه عزیز خانم با فریاد گفت مجید بخدا اگر بری جلوی در خونه برادر من ...... مجید در را باز کرد و بی اهمیت به حرف او از خانه خارج شدیم. سوار ماشین که شدیم گفتم حالا توهم عصبی نشو. اتفاق خاصی نیفتاده که بعد تولد میریم میاریمش ، الان بیتا هم ناراحت میشه، اونجا بهش خوش میگذره. بیتا غلط کرده که بهش خوش میگذره الان تو داری میری اونجا منم میبری همه از چشم من میبینن همه غلط کردن مجید جان، کوتاه بیا دردسر درست میشه بخدا مقابل خانه جنوبی ایی ترمز کرد ورو به من گفت تو پیاده نشو سپس ایفن را فشار داد لحظاتی بعد مرد مسنی در را گشود. شیشه را پایین دادم مجید با تندی گفت دایی بچه من کجاست؟ همین الان با مهناز اومده خونه برو بچه منو بردار بیار در باز شد مهناز از خانه بیرون امدو گفت این کارهات چیه؟ چرا روانی بازی در میاری ، بچه رو اوردم ببرم تولد صدای مجید بالا رفت و گفت برو بچه رو بیار، والا خون بپا میکنم. مرد مسن سر تاسفی برای مجید تکان دادو گفت واقعا برات متاسفم. مجید رو به او گفت منم برای تو متاسفم دایی ، که من ازدواج کردم، خانمم توی ماشین نشسته، میتونی ببینیش ، اما هنوز مهناز پنج شنبه ها میاد خانه با که با مامانم دسیسه کنند. به جای اینکه برای من متاسف باشی برای دخترت متاسف باش که ...... دایی حرف اورا بریدو گفت مهناز میاد خونه عمه ش چیکار به تو و خانمت داره؟ مجید سر تاییدی تکان دادو گفت بره خانه عمه ش ، بچه منو بدید من ببرم. مهناز سد راه او شدو گفت بیتا زیر هفت ساله، منم مادرشم نمیدم ببری مجید صدایش را بالا تر بردو گفت تو غلط میکنی که نمیدی ، بیتا زود بیا بیرون مهناز مقابل او ایستادو گفت صداتو بیار پایین ما اینجا ابرو حیثیت داریم. منم دنبال بی ابرو کردن کسی نیستم. نمیخوام بچه م بره تولد. دایی وارد خانه شدو مهناز ادامه داد اگر از اینجانری زنگ میزنم پلیس بیاد مجید بلند تر گفت بیتا اگر همین الان نیای بیرون هرچی دیدی از چشم خودت دیدی ها زنگ میزنم پلیس برو گورتو گم کن زنگ بزن پلیس بیاد، دخترمه، من پدرشم اختیارش دست منه ، دوست ندارم بیاد تولد . دایی در حالیکه دست بیتا در دستش بود از خانه بیرون امدو گفت اینم بچه ت ور دار ببر ، باعث ابرو ریزی من نشو بیتا با گریه گفت بابا با مامان میخوام برم تولد برو سوار ماشین شو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_212 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم چرا نمیگذاری بچه رو ببره؟ اون یه مادره، دلتنگ بچه
به قلم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید با فریاد رو به بیتا گفت برو تو ماشین. بیتا سمت ماشین امد، در عقب را باز کرد و سوار شد. دایی جلو امدو رو به مجید گفت بچه ت و گرفتی دیگه، حالا برو سپس دست مهناز را گرفت و گفت بیا بریم تو مجید سوار ماشین شد از اینه نگاهی به بیتا انداخت و گفت ضر ضر نکنی ها حوصله ندارم. بیتا ساکت شد از خیابان انها که خارج شد ارام گفتم حالا که بیتا تولد نرفته موافقی ببریمش پارک؟ مجید سرش را به علامت نه بالا داد بیتا با گریه گفت همه ش میگی نه، نمیگذاری من برم تولد مجید صدایش را بالا بردو گفت خفه میشی یا نه؟ دستم را روی دست مجید گذاشتم و گفتم اون که گناهی نداره. نیمه نگاهی به من انداخت و من ارام گفتم بیا ببریمش پارک ، اگر تولد نرفته لااقل خوش بگذره بهش مجید سر تایید تکان دادو من ارام گفتم مرسی در راه برگشت به خانه بیتا خواب بود . وارد خانه شدیم ، چشمی چرخاندم خوشبختانه عزیز خانم نبود پله ها را به طرف بالا پیمودیم. و وارد خانه شدیم . مجید بیتا را روی تختش گذاشت و از اتاق خارج شد و گفت بریم بخوابیم صبح زود باید بیدارشم. با متین هماهنگم فردا صبح برو پایین سوئیچشو ازش بگیر نمیشه الان بهش بگی بیاره بالا میترسم صبح مامانت نگذاره بهم بده مجید شماره ایی را با گوشی اش گرفت و گفت متین جان سوئیچتو بیاربالا لحظاتی بعد صدلی کوبیده شدن در امد. مجید اجازه ورود داد متین وارد شدو سلام کرد. پاسخش را دادم روی کاناپه نشست و گفت مامان و ندیدی؟ مجید هم مقابلش نشست و گفت نه ، چطور؟ خیلی از دستت شاکیه، دایی زنگ زد بهش گفت مجید اومده اینجا سرو صدا و بی ابرویی راه انداخته مامان خیلی ناراحت بود. من اومدم پایین نبود پیش پای تو منیژه اومد برد خونشون. میگفت قلبم درد میکنه. مجید فکری کرد و گفت سعید کجاست؟ سعید هم باهاشون رفت ، الان مامان زنگ زد به من گفت تو هم بیا اینجا من درس دارم نرفتم. مجید پوزخندی زدو گفت رفتند خانه منیژه توطئه چینی کنند. برخاستم به اشپزخانه رفتم و چای گذاشتم. حوصله حرفهای خانواده مجید را نداشتم همانجا نشستم وسپس گوشی ام را برداشتم برای امیر نوشتم. سلام، مجید داره خونه میگیره مستقل شیم، به بابا بگو نمیخواد به من جهیزیه بده. چند دقیقه بعد پیامی از جانب بابا امد. پر استرس پیام را باز کردم و خواندم جهیزیه هم بهت میدم. تو فقط زندگی کن و بساز، باعث ابرو ریزی من نشو. پیامها را پاک کردم و دو عدد چای برای انها بردم. و کنارشان نشستم. نیم ساعت گذشت متین خانه ما را ترک کرد. وارد اتاق خواب شدم مجید در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت تو اشپزخونه که بودی کی بهت پیام داد؟ کنارش نشستم و گفتم بابام چرا پاکش کردی ؟گوشیتو نگاه کردم نبود از سوال او جا خوردم و گفتم کارش داشتم. نگاهش جدی شدو گفت چی کارش داشتی؟ فکری کردم ، به دنبال پاسخ بودم که مجید گفت لطفا دیگه چیزی و از تو گوشیت پاک نکن. دراز کشیدم و گفتم به بابام پیام دادم گفتم مجید دلره خونه میگیره جهیزیه..... مجید کلامم را برید و گفت خیلی اشتباه کردی، بهت گفتم من از تو جهیزیه نمیخوام. ترجیح دادم سکوت کنم https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_213 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید
به قلم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به سرم زد که تماس تلفنی برقرار کنم. شماره مامان را گرفتم لحظاتی بعد گفت بله سلام سلام دخترم خوبی؟ ممنون ، شماخوبی مامان کارم داشتی؟ مجید گفت یه سربیام خونتون ببینم کاری چیزی ندارید برای فردا؟ نه دخترم احتیاج نیست بیای من کاری ندارم. فکری کردم و گفتم باشه، من تو راه بودم داشتم می امدم اونجا نمیخواد بیای کارگر گرفتم کارها رو بکنه راستی عاطفه تو لباس چی میپوشی؟ ارایشگاه نوبت گرفتی ؟ نه، مگه قرار نیست مهمونی باشه مامان هینی کشیدو گفت مهمونی؟ دختر من همه رو دعوت کردم عروسی متعجب گفتم مامان عروسی؟ بله عروسی ، شوهرت کجاست؟ سرکاره زنگ بزن بهش برو لباس عروستو بگیر تا دیر نشده برو ارایشگاه وقت بگیر مامان چرا به من نگفتی؟ الان خودم زنگ میزنم به عسل وقت ارایشگاه برات میگیرم اتلیه رو هم خودم هماهنگ میکنم فقط لباستو برو بگیر باید به مجید بگم شاید اون با جشن موافق نباشه. وای..... مامان به اندازه کافی خانواده مجید با من دشمنی دارن چه برسه به اینکه بیان ببینن مهمونی خانوادگی جشن عروسیه خوب بهشون بگو دیگه الان بگم؟ اره همین الان بگو بحث با مامان بی فایده بود. خداحافظی کردم و شماره مجید را گرفتم مدتی بعد گفت جانم سلام خوبی ممنون، دستم بنده جانم حرفهای مامان را سریع به مجید منتقل کردم تچی کردو گفت الان من چه خاکی به سرم بگیرم. در پی سکوت من ادامه داد ولش کن، تو نرو خونه مامانت برو یه مزونی چیزی لباس انتخاب کن من با مژگان صحبت میکنم میگم من وقت نکردم بیام عاطفه ناراحت شده تو باهاش برو لباسشو تحویل بگیره ، پول لباستم بگو چقدر میشه بریزم به کارتت با مژگان برم؟ دیگه چاره ایی نیست عزیزم اینطوری اونها مطلع میشن که مراسم چطوریه باشه ارتباط را قطع کردم و به مزون عروس رفتم چرخی زدم و پیراهن ساده پوشیده ایی به همراه کفش و شنل و تورش انتخاب کردم از حساب خودم ان را پرداخت کردم مجید شماره مژگان را برایم اس ام اس کرد به دنبال او رفتم ، سوار ماشین شد گرم با من احوالپرسی کرد و گفت این چه مراسمیه که یه دفعه ایی شده ؟ لبخندی زدم و گفتم یکدفعه هم نشد ها الان چند روزه مجید به عزیز خانم گفته مجید فامیل نداره دعوت کنید؟ بالاخره یه عمویی عمه ایی خوب دعوت کنید مجید به مادرتون گفت هرچقدر دلتون میخواهید دعوت کنید مژگان ساکت شد به مزون رفتیم پیراهن را پوشیدم سراپای ان را با رضایت ور انداز کرد و بالبخند گفت عالیه، ساده و شیکه لباس را تحویل گرفتم مژگان کارتش را در اورد که من گفتم خودم حساب کردم. چرا شما؟ وظیفه ما بود ها لبخندی زدم و ساکت ماندم. لباس را داخل ماشین نهادم و مژگان را رساندم.ساعت هفت بود با احتمال اینکه مجید در خانه است به خانه رفتم. ماشینش داخل حیاط نبود. استرس وجودم را گرفت. با لب گزیده وارد خانه شدم. سعید داخل اشپزخانه بود ارام سلام کردم به گرمی گفت سلام، خوبی؟ ممنون سپس پله ها را سریع به سمت بالا رفتم . سعید گفت عاطفه ، یه لحظه وایسا کارت دارم. به سمت او چرخیدم و گفتم بله راجع به شهره س، راستش من دنبال یه فرصت بودم که این مسئله رو بهت بگم . من سابق با یه دختری دوست بودم قصد ازدواج باهاش رو هم داشتم.اما اون قصد داره از ایران بره و راهمون از هم جدا میشه، از وقتی شهره رو دیدم احساس میکنم اون میتونه شریک زندگیم باشه...... در باز شد با دیدن مجید در چهارچوب در ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من و سپس سعید انداخت . سعید از اشپزخانه خارج شدو گفت سلام مجید پاسخ او را خیلی سرد داد و به سمت پله ها امد. راهم را کشیدم و وارد خانه شدم قلبم بوم بوم میزد. مجید وارد خانه شد، نگاهی به من انداخت تمام وجودش خشم بود. گوشه لبش را گزید و گفت چی ضر میزدید؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم من داشتم میومدم بالا اون صدام زد در مورد شهره صحبت میکرد اخم کردو گفت چی میگفت؟ تمام حرفهای سعید را به مجید منتقل کردم. کیفش را زمین گذاشت، کتش را در اورد به سمت کاناپه ها رفت در خانه بی مهابا باز شد و بیتا وارد شد سلام کرد و به اتاقش رفت مجید سیگارش را روشن نمود و گفت بهت گفتم دوست ندارم با اون حرف بزنی ، بهت گفتم سلامم حق نداری بهش کنی ..... ارام گفتم من با اون حرف نزدم صدایش بالا رفت و گفت چه فرقی داره؟ اصلا ببینم تو چرا قبل اینکه بیای خونه به من زنگ نزدی؟ سرم را پایین انداختم _تو گفتی شش میای من فکر کردم خانه ایی رویش را از من برگرداند و سکوت کرد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
به قلم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت بیتا فردا چی باید بپوشه؟ فکری کردم و گفتم مگه فردا پنج شنبه نیست؟ سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره. سرم را پایین انداختم و گفتم ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره با کلافگی گفت ول کن بابا کدوم مادر؟ به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم. اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت پاشو بیا وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟ لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم این خوبه بیتا با اشتیاق پرید و گفت میریم تولد مجید با لحن مسخره ایی گفت تولد نیست عروسی باباته. ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت اخ جون عروسی بابامه روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم مامانتینا اومدن؟ ماشین متین که نیست، نمیدونم. دعوا نشه پوزخندی زدو گفت مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه نگاهی به اینه انداخت و گفت اومدن خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند. با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد. مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟ مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم..... عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم. مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده. مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل . حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
به قلم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم. متعجب گفتم پس کجا بریم؟ بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم. شمال؟ الان دیر نیست؟ با درماندگی گفت چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم. اخه با لباس عروس؟ تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه. سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت جانم عزیز خانم گفت کجایی مجید؟ بیرونم بیتا هن باهاته؟ اره کی میای خونه؟ کارم داری مامان؟ مهناز اومده دنبال بچه ش بگو بره ما داریم میریم مسافرت عزیز خانم با حرص گفت الان وقت مسافرته؟ مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟ من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم. تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟ عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن. دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند. جوابشو میدادی. عزیز خانم مکثی کردو گفت چی؟ چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم. من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ... عزیز خانم هینی کشید و گفت من؟ بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری . صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم. مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟ اون بچه رو بیار بده به مادرش شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم. ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه . سپس به تقلید از مادرش گفت این دختره ترو تازه س..... کلامش را بریدم و گفتم ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست. اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
به قلم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره. من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه لبخندی زدم و گفتم مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد. مجید اهی کشیدو گفت ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی. سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم بیتا به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم چی شده برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم چی شده چرا گریه میکنی؟ نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم. بیتا را بوسیدم و گفتم خواب بد دیدی؟ نمیدونم یادم نیست. گرسنته؟ نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم. میخوای باهم بازی کنیم؟ چی بازی؟ فکری کردم و گفتم خاک بازی لبخندی زدو گفت بابا مجید دعوامون میکنه ها اون با من ،بیا خاک بازی کنیم. با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد. با صدای مجید به خودم امدم چیکار دارید میکنید؟ برخاستم و گفتم خاک بازی مجید لبخندی زدو گفت چی ساختید حالا؟ بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت. مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟ مکثی کردو گفت نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله. مکثی کردو ادامه داد تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند. اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری...... کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن. باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده. ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم برات چای اوردم به سمت من چرخید و گفت گوشم وای نایستادی نه ؟ ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم من همین الان اومدم لبخندی زدو گفت بیا اینجا کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت ماشین و ببین عاطفه نگاهی به ماشین انداختم و گفتم خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم. نگاش کن ببین چه تمیزه. متعجب گفتم اره دیگه تمیزه نگاهی به من انداخت و گفت شیشه هاش مثل اینه س متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت از شرمندگی خندیدم و گفتم الان هیچ جوابی ندارم که بدم. دستی به موهایم کشید و گفت من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم . کمی مکث کرد و ادامه داد به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟ فکری کردم و گفتم اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه سر تاییدی تکان دادو گفت میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه. مادرت فاکتور نداره؟ نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم. به نظرت اینکارو میکنه سری تکان دادم و گفتم نمیدونم. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺