ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت
بیتا فردا چی باید بپوشه؟
فکری کردم و گفتم
مگه فردا پنج شنبه نیست؟
سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره
با کلافگی گفت
ول کن بابا کدوم مادر؟
به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه
مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم.
اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها
اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت
پاشو بیا
وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت
لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟
لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم
این خوبه
بیتا با اشتیاق پرید و گفت
میریم تولد
مجید با لحن مسخره ایی گفت
تولد نیست عروسی باباته.
ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت
تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی
بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت
اخ جون عروسی بابامه
روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم
مامانتینا اومدن؟
ماشین متین که نیست، نمیدونم.
دعوا نشه
پوزخندی زدو گفت
مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه
نگاهی به اینه انداخت و گفت
اومدن
خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند.
با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت
جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت
بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد.
مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت
از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟
مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت
حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم.....
عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت
این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم.
مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت
قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده.
مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت
الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل .
حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
#پارت_215
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت
اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم.
متعجب گفتم
پس کجا بریم؟
بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم.
شمال؟ الان دیر نیست؟
با درماندگی گفت
چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم.
اخه با لباس عروس؟
تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه.
سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت
جانم
عزیز خانم گفت
کجایی مجید؟
بیرونم
بیتا هن باهاته؟
اره
کی میای خونه؟
کارم داری مامان؟
مهناز اومده دنبال بچه ش
بگو بره ما داریم میریم مسافرت
عزیز خانم با حرص گفت
الان وقت مسافرته؟
مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟
من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه
بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم.
تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده
اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟
عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد
خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن.
دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند.
جوابشو میدادی.
عزیز خانم مکثی کردو گفت
چی؟
چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم.
من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن
تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ...
عزیز خانم هینی کشید و گفت
من؟
بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری .
صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت
خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم.
مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت
مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟
اون بچه رو بیار بده به مادرش
شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ
ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت
داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم.
ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد
کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه .
سپس به تقلید از مادرش گفت
این دختره ترو تازه س.....
کلامش را بریدم و گفتم
ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم
خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست.
اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
#پارت_216
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره.
من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه
لبخندی زدم و گفتم
مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد.
مجید اهی کشیدو گفت
ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی.
سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم
بیتا
به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم
چی شده
برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم
چی شده چرا گریه میکنی؟
نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم.
بیتا را بوسیدم و گفتم
خواب بد دیدی؟
نمیدونم یادم نیست.
گرسنته؟
نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم.
میخوای باهم بازی کنیم؟
چی بازی؟
فکری کردم و گفتم
خاک بازی
لبخندی زدو گفت
بابا مجید دعوامون میکنه ها
اون با من ،بیا خاک بازی کنیم.
با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد.
با صدای مجید به خودم امدم
چیکار دارید میکنید؟
برخاستم و گفتم
خاک بازی
مجید لبخندی زدو گفت
چی ساختید حالا؟
بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد
وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت.
مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت
تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟
مکثی کردو گفت
نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله.
مکثی کردو ادامه داد
تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند.
اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری......
کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد
اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن.
باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده.
ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم
برات چای اوردم
به سمت من چرخید و گفت
گوشم وای نایستادی نه ؟
ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم
من همین الان اومدم
لبخندی زدو گفت
بیا اینجا
کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت
ماشین و ببین عاطفه
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم
خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم.
نگاش کن ببین چه تمیزه.
متعجب گفتم
اره دیگه تمیزه
نگاهی به من انداخت و گفت
شیشه هاش مثل اینه س
متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت
گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت
از شرمندگی خندیدم و گفتم
الان هیچ جوابی ندارم که بدم.
دستی به موهایم کشید و گفت
من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم .
کمی مکث کرد و ادامه داد
به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟
فکری کردم و گفتم
اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه
سر تاییدی تکان دادو گفت
میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه.
مادرت فاکتور نداره؟
نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم.
به نظرت اینکارو میکنه
سری تکان دادم و گفتم
نمیدونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_216 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتماد
سلام
رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹
کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده
واریز کنند و لینک کانال اصلی رو بخرن
لطفا به این ای دی مراجعه کنید
@fafaom
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم
💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش
💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
@fafom
لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.
#پارت1
❣زبان عشق❣
با شنیدن صدای زنگ، وسایل هام رو جمع کردم، مرتب داخل کیفم گذاشتم. به طرف در راه افتادم. جلوی در مدرسه به دیوار تکیه دادم سرم رو پایین انداختم. نگاهم به سنگ کوچکی که
جلوی پام بود افتاد،
باکفشم سنگ رو جابجا کردم. همشیه دنبال یه وقت آزادم برای فکر کردن. واین به خاطر مشغولیت ذهنی زیادم هست. هم از شرایط رفت و امدم به بیرون از خونه ناراحتم هم از رسم و رسومات مزخرف خانوادگیم متنفرم، هم اینکه چرا باید هر روز صبر کنم تا امیر بیاد دنبالم، خراب کردن امتحان سراسری فیزیک مدرسه هم مزید بر علت.
توی افکارم غرق بودم و حتی خروج با سرعت و پر صدای دختر ها رو که به بیرون می رفتن رو هم نمی شنیدم که باصدای پریسا به خودم اومدم، نگاهش کردم.
_سلام. فیزیک رو چیکار کردی.
با لحن پر شور همیشه حرف میزد. بند کیفش رو دور مچ دستش پیچونده بود
نفس سنگینی کشیدم. نگاهم رو به سنگی دادم که چند لحظه پیش باهاش بازی میکردم.
_خراب.
متعجب گفت:
_واقعا! چرا؟ دیشب که کلی با هم کار کردیم!
_نمی دونم، اصلا تمرکز نداشتم.
نگاهش رو به خیابون داد. با چشم دنبال امیر می گشت.
_الان برای امتحان ناراحتی؟
_نه.
_پس برای چی تو همی؟
هنوز نگاهم به همبازی جلوی پام بود.
_مثل همیشه، از این شرایط، از اینکه چرا خودم نمیتونم برم خونه، باید منتظر آقابالاسر باشم.
آروم دستشو روی سرشونه ام گذاشت.
_ای بابا، کی می خوای کنار بیای .دنیا این شرایط ما از اول ابتدایی تا حالا بوده، الانم فقط یک سال شش ماهش مونده، صبر کن، تموم می شه.
بعد هم ، امیر بیچاره که به ما کار نداره
سرم رو بالا آوردم و توی چشم هاش خیره شدم
_بایدم دفاع کنی، بالاخره برادرته. ولی سوال اینجاست. کی من می شه؟
بند کیفش رو از دور دستش باز کرد و روی سر شونه اش انداخت.
_ پسرعمو و البته همسر آینده.
_حالم از رسم و رسومات خانوادگی مون بهم می خوره از آقا جون متنفرم.
به نشانه تاسف سرشو تکون داد و نگاهش رو از من به خیابون داد.
_اومد!
مقنه اش رو درست کرد نگاهش به بالای مقنعه من افتاد.
_دنیا موهاتو بکن تو
_نمیخوام.
_ الان باز شر می شه.
_من ازش نمی ترسم.
دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم
نمی تونم منکر علاقم بهش بشم . لعنت به اقاجون که اسم که اسم امیر رو روی من گذاشت.
با قدم های تند سریع خودش رو به ما رسوند. چهره اش در هم بود حدس دلیلش کاملا واضح. نگاهش بین چشم هام و بالای مقنعه ام جا به جا میشد. با حرص گفت:
_بکش جلو اون مقنعه ات رو
توی چشم ها ش خیره شدم و بعد از چند ثانیه روم رو ازش گردوندم. دستش رو بالا آورد مقنه ام رو کشی پایین خیلی مسخره و نامرتب افتاد روی پیشونیم همونجوری نگاهش کردم. چشم ازهم بر نمیداشتیم اصلا دوست نداشتم حس ترسم نسبت به خودش رو بفهمه چند باری اقدام کرده بود که کتکم بزنه ولی از ترس بابام اینکار نکرده بود
_بریم داداش، همه دارن نگاهمون می کنن.
با گوشه چشم نگاهی بهش کرد و گفت:
_بریم.
راه افتادن من هم پشتشون حرکت میکردم. مقنه ام هنوز همون حالت مسخره رو داشت و من هم قصد درست کردنش رو نداشتم. دست هام رو توی جیب مانتوم کردم و با حرص از پشت بهش نگاه میکردم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند خبیثی زدم. خیلی بدش می اومد که جلوتر از اون راه برم. پا تند کردم و چند قدم جلوتر رفتم لا اله الی الله هی زیر لب گفت و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند شاید چون اخلاقم رو می دونه به رفتارم اعتراض نکرد.
پریسا بیچاره هم به خاطر لج و لجبازی من و امیر تقریبا می دوید .
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت2
❣زبان عشق❣
_وایسا!
انقدر محکم وجدی گفت که ناخواسته ایستادم و برگشتم سمتش، همیشه تمام تلاشم بر این بود که متوجه ترسم نشه. نگاهش باز هم بین چشم هام و مقنعه ام جا به جا می شد.
_مطعنی نمی خوای با پریسا کلاس کامپیوتر بری؟
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم.
_چرا؟
_ چون تو می آی دنبالم آبروم میره.
دندون هاش رو با حرص بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید رو به پریسا کرد و با سر به در آموزشگاهی که رو به روش قرار داشت اشاره کرد.
_ساعت دو و نیم میام دنبالت.
این موقعیت مناسبه برای یادگیری کامپیوتر اما اصلا دوست ندارم بیشتر از این زیر سلطه ی پسر عموی بد اخلاقم باشم.
کلاس ها روزهای زوجه، مسیرآموزشگاه هم تو راه خونه، اگه بابام اجازه می داد خودم بیام، حتما شرکت می کردم ولی با این شرایط نه.
رفتن پریسا به داخل آموزشگاه را با چشم دنبال کرد. دوباره به سمت خونه حرکت کردیم.
_درست کن اون مقنعه ات رو
محل بهش ندادم و به راه رفتن ادامه دادم
_دنیا! اون روی سگ منو بالا نیار.
ایستادم برگشتم سمتش، طلبکارانه گفتم
_چی میگی تو؟
_درستش کن.
_خوبه که، اینجوری اَبروهام هم تو هستن.
کلافه دستی لای موهای پرپشتش کشید
_مسخره بازی نکن درستش کن.
_هرکی خراب کرده خودش هم درست کنه.
مطمئن بودم بهم دست نمیزنه اخمش هر لحظه غلیظ تر از لحظه قبل می شد. خواستم برگردم که مچ دستم اسیر دستش شد. با شدت به داخل خم کرد و فشار داد جیغ ارومی زدم، از درد کل صورتم رو جمع کردم.
_باشه ... باشه الان درست می کنم. دستم شکست به خدا.
با رها کردن دستم آروم ماساژش دادم، با حرص نگاهش کردم.
_مگه مرض داری، عقده ایی. اگه به بابام نگفتم اصلا برا چی به من دست میزنی.
سرزنش وار و طلبکارانه گفت
_شلوغش نکن؛ از رو مانتو گرفتم
با سر اشاره کرد به مقنه ام
_درستش کن.
اگه به خاطر ترسی که ازش داشتم نبود، اصلا درستش نمی کردم. ولی الان مجبور بودم باید مرتبش کردم و بدون توجه بهش به راه ادامه دادم همش به این فکر می کردم که چه جوری تلافی شو سرش در بیارم.
با دیدن خونه ای که تا چند لحظه دیگه واردش می شدیم فکری به ذهنم رسید!
زیر لب گفتم" امیرخان اگر فکر کردی میتونی بزنی در بری کور خوندی"، رسیدیم کنار در، طبق معمول باز بود کنار در ایستاد تا من اول وارد بشم. پا تند کردم و رفتم داخل، در را محکم بستم. حتما از اینکه نزاشتم بیاد تو عصبانی شده و باید منتظر عکس العملش باشم.
به در تکیه دادم و نگاه کلی به حیاط بزرگ روبروم با چهارتا ساختمون و یه شکل دو طبقه تو چهار گوشه ی حیاط انداختم هر ساختمون با ساختمونی روبرویی بیست قدم فاصله داشت و با ساختمون بغلیش اندازه ی پارک یه ماشین.
نگاه پر حسرتی به باغچه ی روبروی خونمون انداختم که با چه اسراری از بابا خواستم تا مثل باغچه روبروی خونه ی آقاجون برام درست کنه اما از دست بد دلی های امیر حتی یک گل هم نتونسته بودم توش بکارم انگار کل دنیا بیکارن من بیام بیرون نگاهم کنن با صدای ممتد در زدن امیر ک تهدید هاش از در فاصله گرفتم
با فکر اینکه الان با کلید در رو باز می کنه، با سرعت به سمت خونه خودمون رفتم. داخل شدم و در را از پشت قفل کردم.
به در تکیه دادم. از این حیاط مشترک متنفر بودم . اینکه چرا همه به حرف آقاجون گوش کرده بودن و حاضر بودن همه با هم دیوار بین خونه هاشون رو بردارن و یه حیاط مشترک درست کنن اصلا برام جا نمیافتاد.
_دنیا جان مامان تویی
نفسهام به شماره افتاده بود هم از ترس هم به خاطر سرعت ورودم. خم شدم و سعی کردم آروم باشم. کمر صاف کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت آشپزخونه. مامان با دیدن چهره ام لبخندش محو شد و نگران گفت
_ چرا نفس نفس میزنی؟
_هیچی، حال امیر رو گرفتم دوییدم تو
لب هاشو پایین داد و دست به سینه شد
_کی می خوای دست از این بچه بازی هات بر داری؟
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت3
❣زبان عشق❣
رفتم جلو روی صندلی نشستم.
_وقتی کسی در برابر اذیت های امیر از من دفاع نمی کنه خودم دست به کار می شم
سمت یخچال رفت لیوان آب پرتقالی رو برداشت روی میز گذاشت
_ بی انصافی نکن بابات چند سری به خاطر تو با امیر دعوا کرده
_دعوا که فایده نداره. جمع کنید از اینجا بریم یعنی چی که آقا جون دوست داره بچه ها شبیه هم باشند همه رو جمع کرد دور هم. من هم دوست دارم مثل بقیه مردم مستقل باشیم از هر طرف میچرخم یکی کنارمه دوست ندادم کنار هم باشیم.
آب پرتقال برداشتم کمی خوردم.
_غر نزن، پاشو برو لباستو عوض کن.
بحث کردن بی فایده بود. بلند شدم به سمت پله ها حرکت کردم با شنیدن صدای در سرم یخ کرد سمت آشپزخونه برگشتم و با ترس گفتم
_مامان تو رو خدا باز نکن امیره.
_چیکار کردی باز، چرا انقدر ترسیدی؟
_هیچی به خدا.
مکث کردم و با لبخندی که الان کل صورتم را گرفته بود گفتم
_در رو محکم روش بستم.
_اشتباه کردی. ولی این ترسیدن نداره.
_اون عقده ایه.
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره صدای در اومد داشتم سکته میکردم مامان بدون توجه به من سمت در حرکت کرد.
_ اومدم، در رو چرا قفل کردی دختر؟
در را باز کرد. با شنیدن صدای مَهدی قلبم آروم گرفتم رفتم جلو
_سلام زن دایی
_سلام مَهدی جان. خوبی ؟
_خوبم ممنون، آقا جون با دنیا کار داره گفت بره پیشش.
از پشت مامان سرک کشیدم و سلام دادم
مهدی هم با سر جواب داد
_بیا تو حالا پسرم
_نه کار دارم قراره با محمد بریم کارهای سربازیش رو درست کنیم
_به سلامتی. خداروشکر که یه برادر مثل تو داره، برو به سلامت عزیزم.
_ممنون.
مامان برگشت سمت آشپز خونه تو حیاط رو نگاه کردم خبری از امیر نبود.
_دنیا!
نگاهم رو به مَهدی دادم، هیچ وقت معنی نگاهش رو نمی فهمیدم.
_تنها نرو
نگران گفتم
_چرا؟
_پیشنهاد دادم.
چشمکی زد و رفت. با اینکه تلاش داشت خودش رو اروم نشون بده ولی موفق نبود این رو به راحتی می شد از چشم هاش فهمید.
ترس تو دلم افتاد. فکر کنم امیر این دفعه شکایتم رو به آقاجون کرده. وای خدا من از اون ابوالهل می ترسم در رو بستم برگشتم آشپزخونه مامان در حال درست کردن سالاد بود
_من نمی رم.
_دنبال شر می گردی؟
_اون با من چی کار داره؟
_اولا اون نه آقاجون، دوما می ری می فهمی.
_پس تنها نمی رم. شما هم باید بیاید.
سرش رو بالا آورد
_با من که کار نداره، بعدم تو اخلاقش رو نمی دونی الان من بیام خیلی شیک بیرونم می کنه.
_باشه تو بیا، تواتاق آقاجون نیا.
کلافه نگاهم کرد. با التماس گفتم
_مامان، توروخدا.
_باشه. برو حاضر شو.
زیر لب گفت
_ خدا به خیر کنه.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو روی تختم کنار پنجره انداختم. مانتو شلوار رو هم کنارش پرت کردم. در کمدصورتی لباسم رو باز کردم دقیقا گوشه ی اتاق نقطه ی مقابل تختم قرار داشت که یک دفعه فکری به سرم زد کنار پنجره رفتم و پرده ی تور صورتی اتاقم رو کنار زدم مَزیَت اتاق من به کل خونه این بود که از پنجرش کل حیاط و ساختمون های داخلش رو براحتی می شد ببینی .نگاهی به خونه ی اقاجون کردم
_من حال تمام مرادی ها رو می گیرم. حتی اون آقاجون نفرت انگیزِ زورگو رو
فوری لباسم رو در آوردم و رفتم داخل حمام.
دوش اب رو باز کردم و زیرش ایستادم
چند دقیقه ای بیشتر داخل نبودم که صدای مامان اومد
_دنیا! الان چه وقت حموم رفتنه؟
_زود میام.
_توی این خونه هیچ کس رو حرف این پیرمرد حرف نمی زنه، اونوقت تو همش شر درست می کنی. شب جواب بابات رو هم خودت میدی
_مامان توروخدا من خودم غرق استرسم شما دیگه اضافه نکن.
_الان استرس داری؟ به سر فرصت رفتی حموم.
با شنیدن صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته.
آب رو بستم. حوله صورتیم رو پوشیدم و بیرون اومدم هر بار که از حموم بیرون میام کلی به جون بابا دعا میکنم به خاطر اینکه عادت ندارم تو حموم لباس بپوشم تو اتاقم برام حموم ساخته از دست این امیر تو خونه ی خودمون هم اسایش نداریم راه و بی راه اینجاست.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت4
❣زبان عشق❣
یه تونیک با یه شلوار مشکی نه تنگ نه گشاد پوشیدم. موهام رو با سه شوار کمی خشک کردم شالم رو روس سرم انداختم
کتم رو برداشتم رفتم پایین
_مامان
_حاضری؟ بریم ؟
لب هامو دادم جلو، اخم مسخره ای کردم
_من گشنمه، تازه نمازم رو هم نخوندم.
اومد سمتم، دستم رو گرفت و کمی کشید
_بیا بریم. برگشتیم بخون
همین که دستم رو کشید صدای فریادم بلند شد. ترسید. دستم رو رها کرد نگران نگاهم کرد
_چی شد؟
دقیقا همون دستم رو گرفت که امیر یک ساعت پیش قصد شکوندنش رو داشت.
کمی ماساژش دادم.
_هیچی فکر کنم شب روش خوابیدم. یکم درد میکنه.
توی دلم لعنتی نثار امیر کردم. گفتنش فایده ای نداشت چون دوباره امیر کار خودش رو می کرد.
_ترسیدم دختر، بیا بریم که حسابی دیر کردی.
رفت و من هم به دنبالش،نگاهم به خونه ای که تا چند ثانیه دیگه اونجا بودیم افتاد دقیقا سمت راست خونه ی ما بود از خونمون تا اونجا بیست قدم فاصله داشت اینو به خاطر تنفرم از این مسیر هر بار می شمردم.
در زدیم و وارد شدیم.خانوم جون روی صندلی متحرکش نشسته بود
_سلام خانوم جون
_سلام هانیه جان، حالت خوبه
نیم نگاهی به من کرد که سلامی زیر لب دادم.
نفس سنگینی کشید. من تو این خونه به غیر مامان و بابام یه کمی هم عمو عمه هیچ کسی رو دوست ندارم.
_دیر کردید؟
_ببخشید دیگه، تا دنیا لباس هاشو عوض کرد یه کمی طول کشید.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهم کرد. با سر به در اتاق ابوالهل اشاره کرد.
_آقا فتح الله تو اتاق منتظرته.
با بی میلی به سمت اتاق رفتم. که صدای عمه مریم باعث شد به سمت آشپزخونه نگاه کنم.
_دنیا جان، عمه صبر کن. این چایی رو هم ببر داخل.
_سلام
_سلام عزیزم، خوبی؟
نگاهی به سینی دستش کردم
_شما نمی دونید چی کارم داره؟
سینی رو داد دستم. شالم رو مرتب کرد و گونم رو بوسید.
_خیره ان شالله.
ناراحتی عمیقی تو چشم هاش بود که سعی داشت مثل مهدی پنهانش کنه .
در زدم و وارد شدم سلامی زیر لب دادم چایی رو روی میز گذاشتم. مثل همیشه روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود بر عکس اینکه فکر می کردم عصبی باشه آروم بود با صدای محکم و پر ابهتش گفت
_در رو ببند، بیا بشین.
چشم ارومی گفتم و کاری رو که می خواست انجام دادم.
_امشب همه شام اینجا هستن می خوام حرف تو با امیر رو قطعی کنم با بابات حرف زدم موافقه فقط گفته که بهتره شرایط تو رو هم بدونیم. خب ، حالا حرفی داری ؟
تمام حرف هاش رو خیلی جدی با کمی اخم گفت که من جرات مخالفت نداشته باشم حرصم گرفته بود از اینکه برای من تصمیم می گیره درسته که من فقط شونزده سالمه اما اندازه ی خودم حق دارم. سعی کردم حرف هایی رو که می خوام بزنم سبک و سنگین کنم تمام جراتم رو جمع کردم
_اگه کلا نخوام چی ؟
_اصل حرفت رو بزن بچه.
شاید انیر رو دوست داشتم ولی این اجبار باعث شده بود به عیر از مخالفت به هیچ چیز فکر نکنم.
_یعنی اگه کلا نخوام با امیر ازدواج کنم چی ؟
همین که چشمم به قیافه ی ترسناکش افتاد آب دهنم خشک شد و به غلط کردن افتادم که یک دفعه داد زد
_دختره ی نفهم میخوای با آبروی من بازی کنی این پنبه رو از تو گوشت در بیار که بتونی زیر این ازدواج بزنی شونزده ساله دارم میگم امیر و دنیا. حالا تو یه الف بچه میخوای بزنی زیرش.
بحث یک عمر زندگی بود و نباید کوتاه می یومدم
_اندازه ی بابای من سن داره .
با فریاد گفت
_ده سال اختلاف سنی چیزی نیست که تو بخوای بهونه کنی .
_اما م...
_اما بی اما همین که به اسرار بابات قبول کردم بعد از درست ازدواج کنی از سرتم زیادیه. حالا هم از جلوی چشم هام برو
با اخم سمت در رفتم و محکم بهم کوبیدم بدون توجه به افراد جمع شده جلوی در اتاق از خونه بیرون اومدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت5
❣زبان عشق❣
امیر توی حیاط پشت به من ایستاده بود. متوجه حضور من نشد. دوست داشتم تمام ناراحتی هام رو سر یه نفر خالی کنم، چه کسی بهتر از این کوه یخ، پا تند کردم سمتش آنچنان طعنه ای بهش زدم که کنترلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره.
تیز برگشت سمتم، با دیدن پیشونی باد کردش متوجه آثار کارم شدم یه کم از نگاهش ترسیدم فوری دست پیش گرفتم و تقریبا با فریاد گفتم
_چرا سر راه وایستادی؟ برو کنار دیگه دستم درد گرفت. اَه
پشت بهش کردم که برم. دلم هنوز خنک نشده بود. برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
_خیلی بیشعوری.
تمام تلاشش بر این بود که خودش رو کنترل کنه. از لای دندون های بهم کلید شدش گفت
_این چه وضعه لباس پوشیدنه، توی این حیاط نامحرم می ره می یاد.
_به تو چه؟ فضول منی.
یه کم بهم خیره شدیم که برگشتم خونه، وارد اتاقم شدم. باقی مونده ی حرصم رو روی در اتاقم خالی کردم با تمام قدرت محکم بستمش.
اشک توی چشم هام حلقه بست. فکر اینکه با اون خشک خشن زیر یه سقف زندگی کنم تمام تنم رو به لرزه می نداخت.
روی تخت نشستم زانوهام رو بغل گرفتم .
حتما آقاجون از حاضر جوابیم به بابا شکایت میکنه و شب باید منتظر بازخواست باشم
چه خوب که فردا پنج شنبه است از مدرسه رفتن راحتم وگرنه مجبور بودم با این اعصاب خراب، برم دفتر جواب پس بدم که چرا فیزیک رو خراب کردی.
در اتاقم باز شد و من رو از افکارم بیرون آورد فوری اشک هام رو پاک کردم مامان ناراحت بود و فهمیدن علتش اصلا کار سختی نبود.
_دختر خوب، اینجوری جواب بزرگتر رو می دن.
_مامان اصلا حوصله ندارم
_شب جواب بابات رو هم خودت می دی. الان هم حاضر شو، باید بریم یه لباس برای امشب برات بخرم. صورتم رو ازش برگردوندم
_من نمی ام
_چرا؟
سرم رو چرخوندم سمتش و محکم گفتم
_چون کوه یخ هم می اد.
خیلی جدی گفت
_اولا امیر قراره شوهرت بشه در موردش درست صحبت کن. دوما نمیاد،با علی و زهرا می ریم، اون خودش کار داره.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟