ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت
بیتا فردا چی باید بپوشه؟
فکری کردم و گفتم
مگه فردا پنج شنبه نیست؟
سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره
با کلافگی گفت
ول کن بابا کدوم مادر؟
به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه
مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم.
اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها
اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت
پاشو بیا
وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت
لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟
لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم
این خوبه
بیتا با اشتیاق پرید و گفت
میریم تولد
مجید با لحن مسخره ایی گفت
تولد نیست عروسی باباته.
ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت
تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی
بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت
اخ جون عروسی بابامه
روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم
مامانتینا اومدن؟
ماشین متین که نیست، نمیدونم.
دعوا نشه
پوزخندی زدو گفت
مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه
نگاهی به اینه انداخت و گفت
اومدن
خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند.
با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت
جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت
بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد.
مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت
از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟
مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت
حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم.....
عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت
این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم.
مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت
قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده.
مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت
الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل .
حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
#پارت_215
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت
اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم.
متعجب گفتم
پس کجا بریم؟
بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم.
شمال؟ الان دیر نیست؟
با درماندگی گفت
چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم.
اخه با لباس عروس؟
تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه.
سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت
جانم
عزیز خانم گفت
کجایی مجید؟
بیرونم
بیتا هن باهاته؟
اره
کی میای خونه؟
کارم داری مامان؟
مهناز اومده دنبال بچه ش
بگو بره ما داریم میریم مسافرت
عزیز خانم با حرص گفت
الان وقت مسافرته؟
مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟
من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه
بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم.
تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده
اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟
عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد
خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن.
دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند.
جوابشو میدادی.
عزیز خانم مکثی کردو گفت
چی؟
چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم.
من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن
تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ...
عزیز خانم هینی کشید و گفت
من؟
بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری .
صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت
خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم.
مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت
مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟
اون بچه رو بیار بده به مادرش
شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ
ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت
داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم.
ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد
کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه .
سپس به تقلید از مادرش گفت
این دختره ترو تازه س.....
کلامش را بریدم و گفتم
ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم
خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست.
اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
#پارت_216
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره.
من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه
لبخندی زدم و گفتم
مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد.
مجید اهی کشیدو گفت
ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی.
سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم
بیتا
به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم
چی شده
برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم
چی شده چرا گریه میکنی؟
نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم.
بیتا را بوسیدم و گفتم
خواب بد دیدی؟
نمیدونم یادم نیست.
گرسنته؟
نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم.
میخوای باهم بازی کنیم؟
چی بازی؟
فکری کردم و گفتم
خاک بازی
لبخندی زدو گفت
بابا مجید دعوامون میکنه ها
اون با من ،بیا خاک بازی کنیم.
با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد.
با صدای مجید به خودم امدم
چیکار دارید میکنید؟
برخاستم و گفتم
خاک بازی
مجید لبخندی زدو گفت
چی ساختید حالا؟
بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد
وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت.
مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت
تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟
مکثی کردو گفت
نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله.
مکثی کردو ادامه داد
تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند.
اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری......
کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد
اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن.
باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده.
ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم
برات چای اوردم
به سمت من چرخید و گفت
گوشم وای نایستادی نه ؟
ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم
من همین الان اومدم
لبخندی زدو گفت
بیا اینجا
کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت
ماشین و ببین عاطفه
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم
خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم.
نگاش کن ببین چه تمیزه.
متعجب گفتم
اره دیگه تمیزه
نگاهی به من انداخت و گفت
شیشه هاش مثل اینه س
متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت
گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت
از شرمندگی خندیدم و گفتم
الان هیچ جوابی ندارم که بدم.
دستی به موهایم کشید و گفت
من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم .
کمی مکث کرد و ادامه داد
به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟
فکری کردم و گفتم
اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه
سر تاییدی تکان دادو گفت
میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه.
مادرت فاکتور نداره؟
نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم.
به نظرت اینکارو میکنه
سری تکان دادم و گفتم
نمیدونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_216 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتماد
سلام
رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹
کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده
واریز کنند و لینک کانال اصلی رو بخرن
لطفا به این ای دی مراجعه کنید
@fafaom
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم
💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش
💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
@fafom
لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.
#پارت1
❣زبان عشق❣
با شنیدن صدای زنگ، وسایل هام رو جمع کردم، مرتب داخل کیفم گذاشتم. به طرف در راه افتادم. جلوی در مدرسه به دیوار تکیه دادم سرم رو پایین انداختم. نگاهم به سنگ کوچکی که
جلوی پام بود افتاد،
باکفشم سنگ رو جابجا کردم. همشیه دنبال یه وقت آزادم برای فکر کردن. واین به خاطر مشغولیت ذهنی زیادم هست. هم از شرایط رفت و امدم به بیرون از خونه ناراحتم هم از رسم و رسومات مزخرف خانوادگیم متنفرم، هم اینکه چرا باید هر روز صبر کنم تا امیر بیاد دنبالم، خراب کردن امتحان سراسری فیزیک مدرسه هم مزید بر علت.
توی افکارم غرق بودم و حتی خروج با سرعت و پر صدای دختر ها رو که به بیرون می رفتن رو هم نمی شنیدم که باصدای پریسا به خودم اومدم، نگاهش کردم.
_سلام. فیزیک رو چیکار کردی.
با لحن پر شور همیشه حرف میزد. بند کیفش رو دور مچ دستش پیچونده بود
نفس سنگینی کشیدم. نگاهم رو به سنگی دادم که چند لحظه پیش باهاش بازی میکردم.
_خراب.
متعجب گفت:
_واقعا! چرا؟ دیشب که کلی با هم کار کردیم!
_نمی دونم، اصلا تمرکز نداشتم.
نگاهش رو به خیابون داد. با چشم دنبال امیر می گشت.
_الان برای امتحان ناراحتی؟
_نه.
_پس برای چی تو همی؟
هنوز نگاهم به همبازی جلوی پام بود.
_مثل همیشه، از این شرایط، از اینکه چرا خودم نمیتونم برم خونه، باید منتظر آقابالاسر باشم.
آروم دستشو روی سرشونه ام گذاشت.
_ای بابا، کی می خوای کنار بیای .دنیا این شرایط ما از اول ابتدایی تا حالا بوده، الانم فقط یک سال شش ماهش مونده، صبر کن، تموم می شه.
بعد هم ، امیر بیچاره که به ما کار نداره
سرم رو بالا آوردم و توی چشم هاش خیره شدم
_بایدم دفاع کنی، بالاخره برادرته. ولی سوال اینجاست. کی من می شه؟
بند کیفش رو از دور دستش باز کرد و روی سر شونه اش انداخت.
_ پسرعمو و البته همسر آینده.
_حالم از رسم و رسومات خانوادگی مون بهم می خوره از آقا جون متنفرم.
به نشانه تاسف سرشو تکون داد و نگاهش رو از من به خیابون داد.
_اومد!
مقنه اش رو درست کرد نگاهش به بالای مقنعه من افتاد.
_دنیا موهاتو بکن تو
_نمیخوام.
_ الان باز شر می شه.
_من ازش نمی ترسم.
دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم
نمی تونم منکر علاقم بهش بشم . لعنت به اقاجون که اسم که اسم امیر رو روی من گذاشت.
با قدم های تند سریع خودش رو به ما رسوند. چهره اش در هم بود حدس دلیلش کاملا واضح. نگاهش بین چشم هام و بالای مقنعه ام جا به جا میشد. با حرص گفت:
_بکش جلو اون مقنعه ات رو
توی چشم ها ش خیره شدم و بعد از چند ثانیه روم رو ازش گردوندم. دستش رو بالا آورد مقنه ام رو کشی پایین خیلی مسخره و نامرتب افتاد روی پیشونیم همونجوری نگاهش کردم. چشم ازهم بر نمیداشتیم اصلا دوست نداشتم حس ترسم نسبت به خودش رو بفهمه چند باری اقدام کرده بود که کتکم بزنه ولی از ترس بابام اینکار نکرده بود
_بریم داداش، همه دارن نگاهمون می کنن.
با گوشه چشم نگاهی بهش کرد و گفت:
_بریم.
راه افتادن من هم پشتشون حرکت میکردم. مقنه ام هنوز همون حالت مسخره رو داشت و من هم قصد درست کردنش رو نداشتم. دست هام رو توی جیب مانتوم کردم و با حرص از پشت بهش نگاه میکردم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند خبیثی زدم. خیلی بدش می اومد که جلوتر از اون راه برم. پا تند کردم و چند قدم جلوتر رفتم لا اله الی الله هی زیر لب گفت و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند شاید چون اخلاقم رو می دونه به رفتارم اعتراض نکرد.
پریسا بیچاره هم به خاطر لج و لجبازی من و امیر تقریبا می دوید .
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت2
❣زبان عشق❣
_وایسا!
انقدر محکم وجدی گفت که ناخواسته ایستادم و برگشتم سمتش، همیشه تمام تلاشم بر این بود که متوجه ترسم نشه. نگاهش باز هم بین چشم هام و مقنعه ام جا به جا می شد.
_مطعنی نمی خوای با پریسا کلاس کامپیوتر بری؟
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم.
_چرا؟
_ چون تو می آی دنبالم آبروم میره.
دندون هاش رو با حرص بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید رو به پریسا کرد و با سر به در آموزشگاهی که رو به روش قرار داشت اشاره کرد.
_ساعت دو و نیم میام دنبالت.
این موقعیت مناسبه برای یادگیری کامپیوتر اما اصلا دوست ندارم بیشتر از این زیر سلطه ی پسر عموی بد اخلاقم باشم.
کلاس ها روزهای زوجه، مسیرآموزشگاه هم تو راه خونه، اگه بابام اجازه می داد خودم بیام، حتما شرکت می کردم ولی با این شرایط نه.
رفتن پریسا به داخل آموزشگاه را با چشم دنبال کرد. دوباره به سمت خونه حرکت کردیم.
_درست کن اون مقنعه ات رو
محل بهش ندادم و به راه رفتن ادامه دادم
_دنیا! اون روی سگ منو بالا نیار.
ایستادم برگشتم سمتش، طلبکارانه گفتم
_چی میگی تو؟
_درستش کن.
_خوبه که، اینجوری اَبروهام هم تو هستن.
کلافه دستی لای موهای پرپشتش کشید
_مسخره بازی نکن درستش کن.
_هرکی خراب کرده خودش هم درست کنه.
مطمئن بودم بهم دست نمیزنه اخمش هر لحظه غلیظ تر از لحظه قبل می شد. خواستم برگردم که مچ دستم اسیر دستش شد. با شدت به داخل خم کرد و فشار داد جیغ ارومی زدم، از درد کل صورتم رو جمع کردم.
_باشه ... باشه الان درست می کنم. دستم شکست به خدا.
با رها کردن دستم آروم ماساژش دادم، با حرص نگاهش کردم.
_مگه مرض داری، عقده ایی. اگه به بابام نگفتم اصلا برا چی به من دست میزنی.
سرزنش وار و طلبکارانه گفت
_شلوغش نکن؛ از رو مانتو گرفتم
با سر اشاره کرد به مقنه ام
_درستش کن.
اگه به خاطر ترسی که ازش داشتم نبود، اصلا درستش نمی کردم. ولی الان مجبور بودم باید مرتبش کردم و بدون توجه بهش به راه ادامه دادم همش به این فکر می کردم که چه جوری تلافی شو سرش در بیارم.
با دیدن خونه ای که تا چند لحظه دیگه واردش می شدیم فکری به ذهنم رسید!
زیر لب گفتم" امیرخان اگر فکر کردی میتونی بزنی در بری کور خوندی"، رسیدیم کنار در، طبق معمول باز بود کنار در ایستاد تا من اول وارد بشم. پا تند کردم و رفتم داخل، در را محکم بستم. حتما از اینکه نزاشتم بیاد تو عصبانی شده و باید منتظر عکس العملش باشم.
به در تکیه دادم و نگاه کلی به حیاط بزرگ روبروم با چهارتا ساختمون و یه شکل دو طبقه تو چهار گوشه ی حیاط انداختم هر ساختمون با ساختمونی روبرویی بیست قدم فاصله داشت و با ساختمون بغلیش اندازه ی پارک یه ماشین.
نگاه پر حسرتی به باغچه ی روبروی خونمون انداختم که با چه اسراری از بابا خواستم تا مثل باغچه روبروی خونه ی آقاجون برام درست کنه اما از دست بد دلی های امیر حتی یک گل هم نتونسته بودم توش بکارم انگار کل دنیا بیکارن من بیام بیرون نگاهم کنن با صدای ممتد در زدن امیر ک تهدید هاش از در فاصله گرفتم
با فکر اینکه الان با کلید در رو باز می کنه، با سرعت به سمت خونه خودمون رفتم. داخل شدم و در را از پشت قفل کردم.
به در تکیه دادم. از این حیاط مشترک متنفر بودم . اینکه چرا همه به حرف آقاجون گوش کرده بودن و حاضر بودن همه با هم دیوار بین خونه هاشون رو بردارن و یه حیاط مشترک درست کنن اصلا برام جا نمیافتاد.
_دنیا جان مامان تویی
نفسهام به شماره افتاده بود هم از ترس هم به خاطر سرعت ورودم. خم شدم و سعی کردم آروم باشم. کمر صاف کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت آشپزخونه. مامان با دیدن چهره ام لبخندش محو شد و نگران گفت
_ چرا نفس نفس میزنی؟
_هیچی، حال امیر رو گرفتم دوییدم تو
لب هاشو پایین داد و دست به سینه شد
_کی می خوای دست از این بچه بازی هات بر داری؟
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت3
❣زبان عشق❣
رفتم جلو روی صندلی نشستم.
_وقتی کسی در برابر اذیت های امیر از من دفاع نمی کنه خودم دست به کار می شم
سمت یخچال رفت لیوان آب پرتقالی رو برداشت روی میز گذاشت
_ بی انصافی نکن بابات چند سری به خاطر تو با امیر دعوا کرده
_دعوا که فایده نداره. جمع کنید از اینجا بریم یعنی چی که آقا جون دوست داره بچه ها شبیه هم باشند همه رو جمع کرد دور هم. من هم دوست دارم مثل بقیه مردم مستقل باشیم از هر طرف میچرخم یکی کنارمه دوست ندادم کنار هم باشیم.
آب پرتقال برداشتم کمی خوردم.
_غر نزن، پاشو برو لباستو عوض کن.
بحث کردن بی فایده بود. بلند شدم به سمت پله ها حرکت کردم با شنیدن صدای در سرم یخ کرد سمت آشپزخونه برگشتم و با ترس گفتم
_مامان تو رو خدا باز نکن امیره.
_چیکار کردی باز، چرا انقدر ترسیدی؟
_هیچی به خدا.
مکث کردم و با لبخندی که الان کل صورتم را گرفته بود گفتم
_در رو محکم روش بستم.
_اشتباه کردی. ولی این ترسیدن نداره.
_اون عقده ایه.
چپ چپ نگاهم کرد و دوباره صدای در اومد داشتم سکته میکردم مامان بدون توجه به من سمت در حرکت کرد.
_ اومدم، در رو چرا قفل کردی دختر؟
در را باز کرد. با شنیدن صدای مَهدی قلبم آروم گرفتم رفتم جلو
_سلام زن دایی
_سلام مَهدی جان. خوبی ؟
_خوبم ممنون، آقا جون با دنیا کار داره گفت بره پیشش.
از پشت مامان سرک کشیدم و سلام دادم
مهدی هم با سر جواب داد
_بیا تو حالا پسرم
_نه کار دارم قراره با محمد بریم کارهای سربازیش رو درست کنیم
_به سلامتی. خداروشکر که یه برادر مثل تو داره، برو به سلامت عزیزم.
_ممنون.
مامان برگشت سمت آشپز خونه تو حیاط رو نگاه کردم خبری از امیر نبود.
_دنیا!
نگاهم رو به مَهدی دادم، هیچ وقت معنی نگاهش رو نمی فهمیدم.
_تنها نرو
نگران گفتم
_چرا؟
_پیشنهاد دادم.
چشمکی زد و رفت. با اینکه تلاش داشت خودش رو اروم نشون بده ولی موفق نبود این رو به راحتی می شد از چشم هاش فهمید.
ترس تو دلم افتاد. فکر کنم امیر این دفعه شکایتم رو به آقاجون کرده. وای خدا من از اون ابوالهل می ترسم در رو بستم برگشتم آشپزخونه مامان در حال درست کردن سالاد بود
_من نمی رم.
_دنبال شر می گردی؟
_اون با من چی کار داره؟
_اولا اون نه آقاجون، دوما می ری می فهمی.
_پس تنها نمی رم. شما هم باید بیاید.
سرش رو بالا آورد
_با من که کار نداره، بعدم تو اخلاقش رو نمی دونی الان من بیام خیلی شیک بیرونم می کنه.
_باشه تو بیا، تواتاق آقاجون نیا.
کلافه نگاهم کرد. با التماس گفتم
_مامان، توروخدا.
_باشه. برو حاضر شو.
زیر لب گفت
_ خدا به خیر کنه.
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم کیفم رو روی تختم کنار پنجره انداختم. مانتو شلوار رو هم کنارش پرت کردم. در کمدصورتی لباسم رو باز کردم دقیقا گوشه ی اتاق نقطه ی مقابل تختم قرار داشت که یک دفعه فکری به سرم زد کنار پنجره رفتم و پرده ی تور صورتی اتاقم رو کنار زدم مَزیَت اتاق من به کل خونه این بود که از پنجرش کل حیاط و ساختمون های داخلش رو براحتی می شد ببینی .نگاهی به خونه ی اقاجون کردم
_من حال تمام مرادی ها رو می گیرم. حتی اون آقاجون نفرت انگیزِ زورگو رو
فوری لباسم رو در آوردم و رفتم داخل حمام.
دوش اب رو باز کردم و زیرش ایستادم
چند دقیقه ای بیشتر داخل نبودم که صدای مامان اومد
_دنیا! الان چه وقت حموم رفتنه؟
_زود میام.
_توی این خونه هیچ کس رو حرف این پیرمرد حرف نمی زنه، اونوقت تو همش شر درست می کنی. شب جواب بابات رو هم خودت میدی
_مامان توروخدا من خودم غرق استرسم شما دیگه اضافه نکن.
_الان استرس داری؟ به سر فرصت رفتی حموم.
با شنیدن صدای بسته شدن در فهمیدم که رفته.
آب رو بستم. حوله صورتیم رو پوشیدم و بیرون اومدم هر بار که از حموم بیرون میام کلی به جون بابا دعا میکنم به خاطر اینکه عادت ندارم تو حموم لباس بپوشم تو اتاقم برام حموم ساخته از دست این امیر تو خونه ی خودمون هم اسایش نداریم راه و بی راه اینجاست.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت4
❣زبان عشق❣
یه تونیک با یه شلوار مشکی نه تنگ نه گشاد پوشیدم. موهام رو با سه شوار کمی خشک کردم شالم رو روس سرم انداختم
کتم رو برداشتم رفتم پایین
_مامان
_حاضری؟ بریم ؟
لب هامو دادم جلو، اخم مسخره ای کردم
_من گشنمه، تازه نمازم رو هم نخوندم.
اومد سمتم، دستم رو گرفت و کمی کشید
_بیا بریم. برگشتیم بخون
همین که دستم رو کشید صدای فریادم بلند شد. ترسید. دستم رو رها کرد نگران نگاهم کرد
_چی شد؟
دقیقا همون دستم رو گرفت که امیر یک ساعت پیش قصد شکوندنش رو داشت.
کمی ماساژش دادم.
_هیچی فکر کنم شب روش خوابیدم. یکم درد میکنه.
توی دلم لعنتی نثار امیر کردم. گفتنش فایده ای نداشت چون دوباره امیر کار خودش رو می کرد.
_ترسیدم دختر، بیا بریم که حسابی دیر کردی.
رفت و من هم به دنبالش،نگاهم به خونه ای که تا چند ثانیه دیگه اونجا بودیم افتاد دقیقا سمت راست خونه ی ما بود از خونمون تا اونجا بیست قدم فاصله داشت اینو به خاطر تنفرم از این مسیر هر بار می شمردم.
در زدیم و وارد شدیم.خانوم جون روی صندلی متحرکش نشسته بود
_سلام خانوم جون
_سلام هانیه جان، حالت خوبه
نیم نگاهی به من کرد که سلامی زیر لب دادم.
نفس سنگینی کشید. من تو این خونه به غیر مامان و بابام یه کمی هم عمو عمه هیچ کسی رو دوست ندارم.
_دیر کردید؟
_ببخشید دیگه، تا دنیا لباس هاشو عوض کرد یه کمی طول کشید.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهم کرد. با سر به در اتاق ابوالهل اشاره کرد.
_آقا فتح الله تو اتاق منتظرته.
با بی میلی به سمت اتاق رفتم. که صدای عمه مریم باعث شد به سمت آشپزخونه نگاه کنم.
_دنیا جان، عمه صبر کن. این چایی رو هم ببر داخل.
_سلام
_سلام عزیزم، خوبی؟
نگاهی به سینی دستش کردم
_شما نمی دونید چی کارم داره؟
سینی رو داد دستم. شالم رو مرتب کرد و گونم رو بوسید.
_خیره ان شالله.
ناراحتی عمیقی تو چشم هاش بود که سعی داشت مثل مهدی پنهانش کنه .
در زدم و وارد شدم سلامی زیر لب دادم چایی رو روی میز گذاشتم. مثل همیشه روی صندلیه کنار پنجره نشسته بود بر عکس اینکه فکر می کردم عصبی باشه آروم بود با صدای محکم و پر ابهتش گفت
_در رو ببند، بیا بشین.
چشم ارومی گفتم و کاری رو که می خواست انجام دادم.
_امشب همه شام اینجا هستن می خوام حرف تو با امیر رو قطعی کنم با بابات حرف زدم موافقه فقط گفته که بهتره شرایط تو رو هم بدونیم. خب ، حالا حرفی داری ؟
تمام حرف هاش رو خیلی جدی با کمی اخم گفت که من جرات مخالفت نداشته باشم حرصم گرفته بود از اینکه برای من تصمیم می گیره درسته که من فقط شونزده سالمه اما اندازه ی خودم حق دارم. سعی کردم حرف هایی رو که می خوام بزنم سبک و سنگین کنم تمام جراتم رو جمع کردم
_اگه کلا نخوام چی ؟
_اصل حرفت رو بزن بچه.
شاید انیر رو دوست داشتم ولی این اجبار باعث شده بود به عیر از مخالفت به هیچ چیز فکر نکنم.
_یعنی اگه کلا نخوام با امیر ازدواج کنم چی ؟
همین که چشمم به قیافه ی ترسناکش افتاد آب دهنم خشک شد و به غلط کردن افتادم که یک دفعه داد زد
_دختره ی نفهم میخوای با آبروی من بازی کنی این پنبه رو از تو گوشت در بیار که بتونی زیر این ازدواج بزنی شونزده ساله دارم میگم امیر و دنیا. حالا تو یه الف بچه میخوای بزنی زیرش.
بحث یک عمر زندگی بود و نباید کوتاه می یومدم
_اندازه ی بابای من سن داره .
با فریاد گفت
_ده سال اختلاف سنی چیزی نیست که تو بخوای بهونه کنی .
_اما م...
_اما بی اما همین که به اسرار بابات قبول کردم بعد از درست ازدواج کنی از سرتم زیادیه. حالا هم از جلوی چشم هام برو
با اخم سمت در رفتم و محکم بهم کوبیدم بدون توجه به افراد جمع شده جلوی در اتاق از خونه بیرون اومدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت5
❣زبان عشق❣
امیر توی حیاط پشت به من ایستاده بود. متوجه حضور من نشد. دوست داشتم تمام ناراحتی هام رو سر یه نفر خالی کنم، چه کسی بهتر از این کوه یخ، پا تند کردم سمتش آنچنان طعنه ای بهش زدم که کنترلش رو از دست داد و نزدیک بود زمین بخوره.
تیز برگشت سمتم، با دیدن پیشونی باد کردش متوجه آثار کارم شدم یه کم از نگاهش ترسیدم فوری دست پیش گرفتم و تقریبا با فریاد گفتم
_چرا سر راه وایستادی؟ برو کنار دیگه دستم درد گرفت. اَه
پشت بهش کردم که برم. دلم هنوز خنک نشده بود. برگشتم چپ چپ نگاهش کردم.
_خیلی بیشعوری.
تمام تلاشش بر این بود که خودش رو کنترل کنه. از لای دندون های بهم کلید شدش گفت
_این چه وضعه لباس پوشیدنه، توی این حیاط نامحرم می ره می یاد.
_به تو چه؟ فضول منی.
یه کم بهم خیره شدیم که برگشتم خونه، وارد اتاقم شدم. باقی مونده ی حرصم رو روی در اتاقم خالی کردم با تمام قدرت محکم بستمش.
اشک توی چشم هام حلقه بست. فکر اینکه با اون خشک خشن زیر یه سقف زندگی کنم تمام تنم رو به لرزه می نداخت.
روی تخت نشستم زانوهام رو بغل گرفتم .
حتما آقاجون از حاضر جوابیم به بابا شکایت میکنه و شب باید منتظر بازخواست باشم
چه خوب که فردا پنج شنبه است از مدرسه رفتن راحتم وگرنه مجبور بودم با این اعصاب خراب، برم دفتر جواب پس بدم که چرا فیزیک رو خراب کردی.
در اتاقم باز شد و من رو از افکارم بیرون آورد فوری اشک هام رو پاک کردم مامان ناراحت بود و فهمیدن علتش اصلا کار سختی نبود.
_دختر خوب، اینجوری جواب بزرگتر رو می دن.
_مامان اصلا حوصله ندارم
_شب جواب بابات رو هم خودت می دی. الان هم حاضر شو، باید بریم یه لباس برای امشب برات بخرم. صورتم رو ازش برگردوندم
_من نمی ام
_چرا؟
سرم رو چرخوندم سمتش و محکم گفتم
_چون کوه یخ هم می اد.
خیلی جدی گفت
_اولا امیر قراره شوهرت بشه در موردش درست صحبت کن. دوما نمیاد،با علی و زهرا می ریم، اون خودش کار داره.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت6
❣زبان عشق❣
_مامان، تو یه کاری کن. من اصلا امیر رو دوست ندارم
به چار چوب در تکیه داد
_این تصمیمیه که پدر و پدر بزرگت برات گرفتن، امیر هم پسر خوبیه، چرا مخالفت می کنی؟
_کجاش خوبه، همیشه اخم می کنه، همش گیر می ده. من مطمعنم این منو کتک میزنه. یادت نیست سر یه روسری چه بلایی سر پریسا آورد
_پریسا روسریش رو تو پارک در آورد.
_از سرش افتاد
_دختر گلم، آدم روسریش رو محکم میبنده که از سرش نیافته
_آخه شما یه کم فکر کنید. این که واسه یه اتفاق، اونجوری کتک میزنه اگه از عمد کاری بکنی چی کار می کنه.
_خب از عمد کاری نکن
_شما همش حرف خودت رو میزنی. من میگم این وحشیه.
_حالا بلند شو حاضر شو وقت کم داریم
از اینکه حرف هام رو هیچ کس اثر نداشت کفری بودم با تمام حرص گفتم
_من لباس مشکی میخرم امروز،صبر کن
اخم هاش توی هم رفتن کلافه لب باز کرد
_بلند شو
_شما برو نماز بخونم می آم.
نمی تونم بگم دوستش ندارم ولی خیلی ازش می ترسم تا میتونم هم باید روی اقاجون رو کم کنم
****
از در خونه بیرون رفتیم علی و زهرا توی ماشین منتظر ما بودن بر عکس امیر، علی هم اخلاقش خوب بود هم خیلی مهربون بود همیشه هم می خندید. کاشکی به جای زهرای عمه، علی نامزد من بود. سلام کردم و نشستم.
علی از تو آینه نگاهم کرد
_دختر عمو نبینم اخم کنی.
_از دست برادر بیشعورته.
مامان نفس سنگینی کشید و به بیرون نگاه کرد.
خیلی مسخره و خنده دار گفت
_اینکه علی بیشعوره که توش حرفی نیست. اگه نبود که تو رو انتخاب نمی کرد.
زهرا که تا الان سکوت کرده بود آروم روی شونه ی علی زد
_عه علی، شاید ناراحت شه
_چیزی نگفتم که بابا
_عیب نداره زهرا جون ، امروز همه من رو ناراحت کردن نامزد شما هم روش .
برگشت عقب و با لبخندی که همیشه نشون دهنده ی آرامشش بود لب باز کرد
_من معذرت میخوام، فقط میخواست شوخی کنه
بغض گلوم رو قورت دادم و به بیرن نگاه کردم. به غیر از مامان که مدام با گوشیش صحبت میکرد شماره کارت برای بابا میخونید هیچ کس حرفی نمیزد
رسیدیم و بعد از پارک ماشین وارد پاساژ شدیم. علی و زهرا حواسشون به خودشون بود و عاشقانه راه می رفتن. من هم توی ویترین مغازه ها دنبال یه لباس تیره، کل مغازه ها رو گشتیم و مامان کلی لباس نشونم داد انگار قبل از ما تمام لباس های تیره پاساژ رو خریده بودن.
یک آن چشمم به پیراهن صورمه ای افتاد.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت7
❣زبان عشق❣
دور تا دور یقه ی ایستادش سنگ دوزی شده بود. آستینش سه ربع و قدش تا زانوهام.
این مدل لباس با نقشه ای که کشیده بودم جور در می یومد. با آستین کوتا ه و قد لباس،امیر رو ناراحت می کنم . با رنگش هم هر چی بزرگتره.
رو به مامان با ذوقی ساختگی که متقاعدش کنم گفتم
_وای مامان، این عالیه
_رنگش تیره ست. خانوم جون بدش می اد . اینها قدیمی هستن امشب باید لباس سفید بپوشی
پام رو روی زمین کوبیدم
_یا این ، یا هیچی
کلافه نگاهم کرد
_باشه، ولی اتخاب شالت با من
قبول کردم. لباس رو با یه شال سفید با گل های صورمه ای به همراه یع ساپورت خریدم.
خرید ساپورت هم فقط به افتخار امیر بود. نباید زیادی بهش خوش بگذره. از ساپورت خوشش نمی اد. این رو اون روزی که نزاشت پریسا با ساپورت بیاد حیاط فهمیدم.
خریدمون که تموم شد کمی دنبال زوج عاشق همراهمون گشتیم و بالاخره برگشتیم خونه.
با دیدن ماشین پارک شده بابا جلوی خونه یاد حاضر جوابیم به آقاجون افتادم و خودم رو برای یه توبیخ بزرگ آماده کردم.
وارد خونه شدیم طبق عادت با صدای بلند سلام کردم و بر عکس همیشه بابا بی جون و با اخم جوابم رو داد
دلخور نگاهم کرد خودم رو زدم به اون راه و ابراز بی اطلاعی کردم.
_ناراحتی بابایی؟
_نباید باشم
جلو رفتم و کنارش نشستم دستم رو روی پا هاش گذاشتم.
_برای چی؟
_کارهای زشت امروزت یکی دو تا نیست. جواب پدر بزرگت رو به بدترین شکل دادی.
_من فقط گف...
دستش رو روی بینیش گذاشت و ابروهاش رو بالا داد
_فقط گوش می کنی.
سرم رو پایین انداختم
_حاضر جوابی که کردی. در اتاق رو محکم کوبیدی. در حیاط رو چرا زدی تو سر امیر، نگفتی سرش میشکنه ؟
ناخواسته لبخند زدم که شکر خدا از دید بابا مخفی موند
_اونم از طعنه ای که تو حیاط بهش زدی، اصلا حواست هست به هم محرم نیستید.
یه لحظه حرصم گرفت از این گزارش دقیقی که داده بود.
_همه رو خودش گفته، نگفت امروز تو خیابون جلوی مردم میخواست مچ دستم رو بشکونه.
مامان با صدای ارومی گفت
_تو گه گفتی چون روش خوابیدی درد میکنه.
_بله مامان خانوم. بر عکس اون کوه یخ فضول ، من عادت ندارم سیر تا پیاز همه چی رو تعریف کنم.
اخم های بابا از شنیدن این خبر توی هم رفته بود. من هم از فرصت استفاده کردم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت8
❣زبان عشق❣
بابایی، توروخدا، من امیر رو دوست ندارم. بد اخلاقه، همش گیر میده این که الان هیچی نشده دست من رو می پیچونه بعد ازدواج حتما میشکونه.
از جاش بلند شد بدون اینکه حرفی بزنه از خونه بیرون رفت میدونستم کجا می ره. فوری بلند شدم رفتم جلوی پنجره ی اشپزخونه توی حیاط رو نگاه کردم.
مستقیم رفت در خونه ی عمو حمید، در زد زن عمو اومد بیرون و دوباره برگشت داخل چند لحظه بعد امیر اومد بیرون نمی فهمیدم چی میگن بابا تند تند حرف میزد و امیر سعی داشت توضیح بده انگشت اشارشو گرفت سمت امیر و محکم بالا و پایینش میکرد کاش می شنیدم چی می گن امیر سرشو پایین انداخت. بابا که برگشت سمت خونه فوری سر جام برگشتم.
مامان کلافه نگاهم میکرد
_چی شد؟
-فکر کنم امیر رو دعوا کرد.
توان جمع کردن نیش بازم رو نداشتم
_حالا بگو از من دفاع نمیکنه.
صدای در اومد و بالا با صدای بلند گفت
_دیگه حاضر شید بریم.
لبخندی که توانایی جمع کردنش رو نداشتم به راحتی آب خوردن محو شد. فکر کردم امشب رو کنسل می کنه ولی نکرد
نا امید رفتم تو اتاقم نمازم رو خوندم لباس هایی که خریده بودم رو پوشیدم با چهره ی آویزون پله ها رو پایین رفتم مامان پایین پله ها ایستاده بود
_عروس کوچولو . من همین یه دختر رو دارم بخند بزار خوشحال باشم
اره خوشحال باشید. با بدبختی من خوشی کنید.
البته مامان بی تقصیره ،لبخند مصنوعی زدم که رنگ نگاه مامان رو تغییر داد همون موقع فکری به ذهنم رسید.
حالا که هیچ کس من رو آدم حساب نمی کنه من هم با این لبخند مصنوعی لج همه رو در میارم
وارد خونه ی آقاجون شدیم تنها ساختمانی که ساختارش با بقیه فرق می کرد.همه بودن و به خاطر ما ایستادن باهم احوال پرسی کردن و نشستن من هم با همون لبخند عریض روی لبم وارد شدم تعجب همه ی خانوم های جمع رو روی خودم دیدم که به خاطر رنگ لباس و لبخند عریضم بود.
نگاهم رو به امیر دادم که به جای تعجب بارون خشم از صورتش می بارید با همون لبخند مصنوعی یه کم چشم هام رو ریز کردم و زبونم رو در آوروم. این رفتارم از چشم بابا دور نموند و چشم غره ای نثارم کرد که به اجبار لبخندم رو جمع کردم .
تا همین جا هم حرص امیر رو درآورده بودم و این برام رضایت بخش بود.
بعد از ما احمد آقا اومد همه به احترامش بلند شدیم طبق معمول این خانواده ی پنج نفره کنار هم نشستن احمد اقا هم مثل من زندگی تو این عمارت رو دوست نداشت اما به خاطر عمه تک دختر آقاجون حاضر شده بود و تحمل می کرد .
همه مشغول حرف زدن باهم بودن . امیر مدام کنار گوش عمه پچ پچ می کرد عمه هم گاهی به من نگاه می کرد و گاهی به امیر . امیر که ساکت شد بلند شد و از خونه بیرون رفت کمتر از دو دقیقه برگشت اومد سمت من ، من هم چون تو این جمع احساس امنیت نمی کردم کنار بابا نشسته بودم نشست کنارم و طوری که بابا بشنوه گفت
_عشق عمه چرا آستین لباست کوتاهه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت9
❣زبان عشق❣
_حیف نیست دختر به این خانومی که نمازش ترک نمیشه، این دست های خوشگلش رو نشون نامحرم بده.
بابا که تا اون موقع متوجه آستین هام نشده بود خیلی نرم چپ چپ نگاهم کرد
ببخشیدی زیر لب گفتم
_بیا عزیزم بزات ساق دستی آوردم رنگش هم سفیده با شالت سِت میشه
نگاهی به امیر کردم لبخند پیروز مندانه ای روی لب داشت تمام حرصم رو توی صورتم نشونش دادم ساق رو با حرص از عمه گرفتم و دستم کردم
شام رو خوردیم که یک دفعه بدون هیچ مقدمه ای خانوم جون گفت
_دیگه بهتره امیر و دنیا برن بالا حرف هاشون رو با هم بزنن
امیر نیم خیز شد که با صدای من دوباره نشست
_چه حرفی؟ همه برای ما بریدن و دوختن حرف برای اونهاییه که می خوان به تفاهم برسن ما که تفاهم نداریم اما مجبور به این ازدواجیم. چون تصمیمش گرفته شده. من رسما اعلام میکنم این کوه یخه عصا قورت داده ی خشکِ خشنِ وحشی رو نمیخوام
با صدای آقاجون تازه متوجه دهن های باز مونده ی اطرافیانم شدم
_رضا واقعا برات متاسفم . اصلا تو تربیتش موفق نبودی
چهره ی شرمنده ی بابا رو دیدم از حرف هایی که زدم حسابی پشیمون شدم
دست هاش رو توی هم کرده بود و به زمین نگاه میکرد سرم رو پایین انداختم کا آقا جون خیلی محکم و شمرده گفت
_برید اتاق حرف هاتون رو بزنید .
بلند شدم رفتم سمت پله ها پایین یه سالن بزرگ بودیه اتاق خواب بقیه ی اتاقها بالا بودن ،پله ها رو بالا میرفتم و از صدای پشت سرم متوجه شدم که امیر هم داره میاد به پا گرد پله ها رسیدیم و دیگه دیدی از پایین نداشتیم یه دفعه امیر بازوم رو گرفت و من رو کشوند به طرف اتاق خیلی ترسیده بودم ولی بروز ندادم پرتم کرد وسط که افتادم کف اتاق جای دستش رو روی بازوم ماساژ دادم
_چیه وحشی ، باز رم کردی ؟
خیلی عصبی با چهره ی سرخ شده گفت
_کوه یخ ، عصا قورت داده، خشک خشن وحشی دیگه توهین بلد نبودی بارم کنی
خودم رو جمع و جور کردم نشستم روی لبه ی تخت توی اتاق با صدای آروم و لج در آری گفتم
_آهان. از اون لحاظ خب تو هم اگه بلد بودی می گفتی
_یک دفعه ی دیگه جلوی جمع تحقیرم کنی سالم نمیزارمت دنیا. توباید خدا رو هم شکر کنی که من دارم می گیرمت
قیافه ام رو مشمعز کردم
_چرا اونوقت؟
_چی کم دارم ؟
چی داری ؟ خونه از بابات کار از پدر بزرگت یه پراید ساده هم نداری بی چاره ی فقیر به تیپ و هیکلت می نازی که از نظر من خیلی هم بد تیپ و زشتی
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت10
❣زبان عشق❣
نا باورانه نگاهم کرد
_واقعا
دروغ گفتم از هر چی مشکل داشت از هیکل و قیافه نداشت اما نباید کم می اوردم.
_ول کن بابا . من که اصلا دوستت ندارم از این ازدواجم بی حد ناراضی ام
اینم دروغ گفتم
_من هم همینطور
لبهام رو آویزون کردم و چشم هام رو ریز با حالا مسخره ای گفتم
_پس مبارکه
ده دقیقه ای الکی تو اتاق تشستیم نه من حرف می زدم نه امیر جای دستش روی بازوم خیلی درد می کرد که چون دوست نداشتم احساس ضعف کنم اصلا اهمیت نمی دادم
_الان می خوای بگی نه
نگاهش کردم
_نه
_پس بریم پایین ؟
_بفرمایید
بلند شدم
_یه چیز مهم
گردنم رو کج کردم و مسخره و کلافه نگاهش کردم
_این حرفم رو دیگه تکرار نمی کنم . توی حیاط لباس مناسب بپوش
_صبح هم گفتم به تو ربطی نداره.
چشم هاشو ریز کردو تهدیدوار گفت
_می بینیم
شونه هام رو بالا دادم و با بی تفاوتی لب زدم
_ببین
از کنارش رد شدم و پایین رفتم . کنار بابا نشستم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت2_10
❣زبان عشق❣
جو خونه خیلی سنگین بود همه فقط به هم نگاه می کردن تنها کسایی که تو اون جمع خوشحال بودن مهدی ومحمد بودن که مدام ریز ریز می خندیدند پریسا با اینکه دل خوشی از امیر نداشت ولی هر بار که امیر رو ناراحت میکردم تقریبا با هام قهر میکرد الانم مثل هر بار ژست قهر رو گرفته. نگاهم به علی و زهرا افتاد که در گوش هم حرف میزدن
با شنیدن صدای سرفه ی امیر نگاه ها به طرف راه پله افتاد. بر عکس قیافه ی غم گرفته و حرصی من لبخند به لب داشت و ابراز خوشحالی می کرد.
عمه برای عوض کردن فضای خونه یه کم شکلات روی سر امیر ریخت و هلهله کرد اینکارش تا حدودی شادی رو به خونه برگردوند.
زن عمو که معلوم بود حسابی دلخوره یه جعبه ی کوچیک رو گرفت سمت عمو حمید و کنار گوشش حرفی زد. عمو جعبه رو گرفت و رو به آقاجون گفت
_آقا جون اگه اجازه بدید، با اجازه داداش رضا این انگشتر رو دست دنیا کنیم.
آقاجون با سر تایید کرد. به بابا نگاه کردم
هنوز ناراحت بود زیر لب گفتم
_بابایی، فقط به خاطر شما
لبخند تلخی زد و اعلام رضایت کرد. عمو جلو اومد گونه ام رو بوسید دستم رو گرفت و کنار امیر که روی مبل دو نفره تنها نشسته بود برد.
انگشتر رو دستم کرد خیلی مصنوعی همه دست زدند. نیم نگاهی به امیر کردم خوشحال بود و احساس موفقیت می کرد حرصم گرفت وقتی من خوشحال نیستم اون هم حق نداره خوشحال باشه. آروم گفتم
_امیر
_جانم
_ساپورتم خوشگله
لبخندش رو جمع کرد
_بعدا بهت میگم
اداشو درآوردم صورتم رو ازش برگردوندم.
_می دونستی منم به اجبار اینجا نشستم. ولی به اجبار هم که باشه روت غیرت دارم ، آدمت میکنم
قیافه م رو مشمعز کردم و به سر تاپاش نگاه کردم
_تو اگه بیل زنی، برو زمین خودت رو بیل بزن، آویزون
اخم وحشتناکی کرد که یکم ترسیدم دستش رو جلو آورد پهلو م رو محکم نیشگون گرفت.از لای دندون های به هم کلید شدش با حرص غرید
_اون دهنتم میبندم.
از چهره ام معلوم بودکه چه دردی رو دارم تحمل می کنم ولی کسی حواسش به ما نبود اشک جمع شده تو چشم هم رو به سختی نگه داشتم و نزاشتم جاری بشه
_باشه هر چی تو بگی . فقط ول کن، خیلی درد داره
دستش رو برداشت وحشی زیر لب نثارش کردم با اخمی که حالا جایگزین لبخندش بود به پایین نگاه کرد.دستم رو روی جای دستش گذاشتم هر چی ماساژ دادم از دردم کم نشد
سخنرانی آقاجون برای گرفتن مراسم و زمان عقد و بقیه چیز های مربوط به ما انقدر طولانی و حوصله سر بر بود که ترجیح می دادم هیچی نشنوم برنامه هایی که هر کدوم برای من تلخ از هر تلخی بود. تنیجه دو ساعت حرف زدنش همونی بود که همه می دونستن ،بعد از گرفتن دیپلم، عقد و عروسی با هم برگزار می شه.
اون شب لعنتی بالاخره تموم شد و همراه مامان و بابا برگشتیم خونه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت11
❣زبان عشق❣
خواستم برم بالا که با صدای بابا متوقف شدم.
_دنیا، بیا اینجا.
حتما به خاطر حرف هایی که تو جمع به امیر زدم میخواد دعوام کنه برگشتم و نشستم کنارش
چپ چپ نگاهم کرد
_اول اینکه امروز خیلی بی ادب بودی و باعث خجالت من
نگاهش رو به فرش انداخت
_دوم اینکه درسته آقاجون از اول اسم تو و امیر رو روی هم گذاشته ولی من حاضر نیستم تو رو به زور بدم به امیر. اگه دوستش نداری بگو همین امشب تمومش میکنم. حتی اگه شده...
نفس سنگینی کشید
_...اگه شده از این خونه می ریم. چیزی که برام مهمه فقط تویی بابا ولی من امیر رو تایید میکنم پسر خوبیه اما در آخر منتظر جواب خودتم
از خوشحالی اشک تو چشم هام جمع شده بود سرم رو پایین انداختم ترجیح دادم سکوت کنم
_فکر هاتو بکن بهم جواب بده
اینو گفت و رفت تو اتاق مشترکش با مامان ، یکم به مامان نگاه کردم
_بین این خانواده جدایی ننداز. امیر پسر خوبیه هر مردی قِلِق خودش رو داره بیخودی نه نیار
از جام بلند شدم بعد از بالا رفتن از پله ها وارد اتاقم شدم روی تخت نشستم
حرف های امیر توی سرم اکو میشد" به زور کنارت نشستم"،"آدمت" میکنم . دستم رو گذاشتم روی پهلوم که هنوز دردش اروم نشده بود.
یک ساعت از اومدنمون گذشته بودن و همه به غیر من خوابیده بودن حرف های بابا حسابی شیرم کرده. آروم و پاورچین رفتم پایین گوشی مامان رو که روی میز بود برداشتم رفتم زیر اپن آشپزخونه نشستم شماره ی خونه ی عمو رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم بعد از خوردن چند بوق صدای پریسا اومد
_الو زن عمو، چیزی شده؟
_منم پریسا،در خونتون روباز بزار با امیر کار دارم
_شیطون چی کار داری؟
میخواستم برم حال امیر رو بگیرم ولی نباید به پریسا بگم چون با هام همکاری نمیکنه
_کار دارم دیگه تو فقط باز کن نمیخوام کسی بفهمه.
_باشه بیا ولی این رسمش نیست تو جمع ضایعش کنی تو خلوت قرار بزاری
_تو کاریت نباشه فقط در رو باز کن خودت هم برو بخواب
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و قطع کردم در رو باز کردم سوز سرما به صورتم خورد حکمت این زمستون رو نفهمیدم صبح ها گرمه شب ها سرد برگشتم برم کتم رو بردارم که با یاد اوری اینکه اگه مامان و بابا بفهمن نمیزارن برم پشیمون شدم دست هام رو دور بازوهام سفت گرفتم و با همون لباس ها رفتم خونه ی عمو خوشبخاته پریسا حرفم رو گوش کرده و در بازه اتاق امیر پایین کنار در بود و این کار من رو راحت می کرد. وارد اتاقش شدم تاریک تاریک بود و من به لطف نور کمی که ازپنجره ی رو به حیاط می اومد می تونستم ببینمش یه جوری روی تخت خوابیده که انگار به خواب زمستونی رفته انگشتر رو از دستم در آوردم و روی عسلی کنار تختش گذاشتم با احساس گرفته شدن مچ دستم توی تاریکی سرم یخ کرد
جیغ ارومی زدم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت12
❣زبان عشق❣
برق بالای سرش رو روشن کرد با دیدن من متعجب گفت
_تویی؟ چیزی شده؟
طلبکارانه سعی کردم دستم رو از توی دستش بیرون بکشم
_دستم رو ول کن . ترسیدم. عین جن میمونی
دستم رو رها کردو با حسی که از پرویی من تو چهره ش ظاهر شده بود گفت
_تو بالا سر من ظاهر شدی من جنم.
نشست سر جاش و نگران گفت
_چی شده اومدی؟
دست به سینه شدم و با حس موفقیت همراه با پوزخند لب باز کردم
_اومدم انگشترت رو پس بدم
چشم هاشو ریز کرد
_چرا؟
_چون از من بدت میاد به زور داری من رو میگیری.
_تو اونجوری گفتی من هم جوابت رو دادم.
دستم قفل شده ی روی سینه ام برداش و به سمتش تکون دادم .
_برو بابا
از اتاقش بیرون اومدم صبح به بابا میگم چی کار کردم و برای همیشه با این کابوس خداحافظی می کنم سمت در خروجی رفتم که با صدای عمو سر جام خشکم زد
_دنیا عمو ! اینجا چی کار میکنی؟
برگشتم سمتش توی ذهنم دنبال یه جواب میگشتم
_با من کار داشت بابا. اومده بود معذرت خواهی. انگشتر آورده میگه یا می بخشی یا نمی خوامش هر چی گفتم بخشیدم میگه عمو و زن عمو هم باید ببخشن
هاج و واج به امیر نگاه می کردم.
_فریبا خانم. بیا ببین عروست کارت داره.
زن عمو از اتاقشون که دقیقا روبروی اتاق امیر کنار آشپز خونه بود بیرون اومدو با تعجب به من نگاه کرد. از این آشی که امیر برام پخته بود حسابی عصبی شدم و از شدت خشم نفس کشیدن برام سخت بود.
_دنیا جان خودت بگو عمو.
_زن عمو ... اگه...
به امیر نگاه کردم که با لبخند حرص درآری به من نگاه میکرد
_اگه ...
آب دهنم رو قورت دادم
_از من ناراحت شدید ...بب ...ببخشید
کاملا مشخص بود که از روی اجبار معذرت خواهی کردم . زن عمو هم لبخند ساختگی زد
_تو هم مثل پریسا. همین که تا اینجا اومدی کافیه.
عمو انگشتر رو از امیر گرفت و دوباره دستم کرد. اومدم برم که امیر کتش رو از رو آویز برداشت و انداخت روی شونه هام با حرص نگاهش کردم کت رو انداختم روی سینه اش دست از پا دراز تر برگشتم خونه.
کارد میزدی خونم در نمی اومد ای کاش نرفته بودم انگشتر رو دراوردم و پرت کردم گوشه ی اتاق حوصله ی عوض کردن لباس هام رو هم نداشتم روی تخت دراز کشیدم پتو رو با شدت روی سرم کشیدم انقدر به خودم فحش دادن تا خوابم برد.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت13
❣زبان عشق❣
صبح با سرو صدایی که از تو حیاط می اومد بیدار به زور لای چشم هام رو باز کردم . با هر سختی که بود سر جام نشستم کش و قوسی به بدنم دادم و کنار پنجره ایستادم
پرده ی توری نازک اتاقم رو کنار زدم علی رقم هوای سرد همه توی حیاط جمع شده بودن مطمعنم بازم به دستور پیر مرد زور گو خونه همه مجبورن تو حیاط تفریح کنن
آقاجون و همسر خودخواه تر از خودش روی تخت مابین خونه ی خودشون و عمو نشسته بودن من همیشه شاکر خدا بودم به خاطر اینکه با ابوالهل همسایه نیستیم و خونمون حدودا بیست قدم باهاشون فاصله داره هر چند که دستوراتش با یه تلفن هم اجرایی میشد.
مامان و زن عمو یه کم اونطرف ترکنار ماشین باباو عمو که پابین حیاط پارک بود در حال درست کردن چیزی بودن علی و زهرا روی تاپ جلوی خونه ی عمو نشسته بودن و عاشقانه حرف میزدنخیلی بهشون حسودیم میشد فاصله ی سنی شون پنج سال بود علی هم خوش اخلاق و مهربون بود.
اون روزی که تاپ رو به پیشنهاد من خریدن هر کاری کردم جلو خونه ی ما نصب کنن امیر نزاشت و اسرار کرد جلوی خونه ی خودشون باشه حتی حاضر شد یه باغجه ی کوچیک مثل مال ما جلوی خونشون درست کنه ولی با پیشنهاد های مختلف نذاشت که حرف من بشه.هیچ وقت دلیل اینکارشو نفهمیدم البته پریسا می گفت که وقتی ازش پرسیده چرا گفته من و زهرا عروس این خانواده ایم و پریسا هم دخترش معنی نداره تاپ جای دیگه ای باشه و من از این دلیل قانع نشده بودم.
نگاهم به خونه ی عمه افتاد یه سبد قرمز بزرگ که پر بود از گوجه و خیار دستش بود و به طرف مامان و زن عمو میرفت مهدی و محمد هم وسط حیاط والیبال بازی می کردن با دیدن محمد تازه متوجه شدم که این مهمونی تو هواس سرد به خاطر سربازی رفتن اونه .
خبری از پریساو کوه یخ نبود یه کم سرم رو خم کردم و بین خونه ی خودمون و عمه رو نگاه کردم مثل همیشه ماشین علی پارک بود. باز این امیر چه نقشه ای کشیده که تو جمع نیست خدا آگاهه. احمد آقا هم مثل همیشه نبود.
اصلا دوست نداشتم برم حیاط رفتم پایین و یه کم نون و پنیر خوردم برای خودم یه چایی ریختم که صدای در اومداز پشت شیشه قامت ظریف پریسا معلوم بود هر وقت از هر کی دلخور بودم سر پریسا خالی میکردم تو این خونه فقط زورم به اون می رسید. متوجه حضور من پشت در شد دست تکون داد
_دنیا، سلام
در رو باز کردم و بی حال جوابشو دادم
_چیه؟حالت خوب نیست؟ چقدر پف کردی ؟
_تازه از خواب بیدار شدم.
_اوی اوی خونه ی داداش من نمی تونی انقدر بخوابی ها باید صبح بیدار شی.
خیلی سرد نگاهش کردم که متوجه کم محلیم شد.
_امیر کارت داره میگه یه دقیقه بری خونه ی ما
_امیر بی جا کرده
برگشت و همین طور که راه میرفت با صدای بلند گفت
_به من ربطی نداره من فقط پیام رسان بودم . بهش میگم چی گفتی
_بگو
در رو بستم اومدن سمت پله ها ترسیدم نکنه حمله کنه هیچ کس هم خونه نیست
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت14
❣زبان عشق❣
یه شال انداختم روی سرم و یه تونیک که تا بالای زانو بود پوشیدم یه نگاه تو اینه به خودم کردم لباس های من اکثرا گشادن نمی دونم چرا امیر انقدر گیر میده
شونه هامو بالا دادم رفتم تو حیاط
همزمان با من امیر و پریسا هم از خونشون اومدن بیرون رفتن سمت علی و زهرا
سلام ارومی گفتم زهرا با همون لبخند همیشگی پر از ارامش گفت
_به به سلام عروس حاضر جواب
لبخند بی جونی زدم انقدر که فکر نکنن قهرم
علی خودش رو کنار کشید و زهرا هم رفت سمتش با دست اشاره کرد که منم روی تاپ بشینم برای اینکه از اون جمع دور باشم بدون تعارف نشستم کنارشون
علی که حالا دستش رو از رو شونه ی زهرا برداشته بود گفت
_عروس خانوم میشه دل داداش ما رو انقدر نشکونی
_میشه شمام به داداشت یاد بدی با یه دختر چه جوری باید برخورد کنه
زهرا بلند خندید با دست اروم زد روی پای علی
_ول کن بابا تو حریف زبون دنیا نمی شی به عمه اش رفته .
_علی میای والیبال
محمد با صدای بلند از وسط حیاط فریاد میزد علی دست زهرا رو گرفت
_بریم یه دست والیبال با داداشات بزنیم حالشونو بگیریم
_عمرا تو بتونی حریف داداشای من بشی هر دو باشگاه میرن
_حالا اگه تک هم تیمی من باشی مطمعنم می برم.
زهرا که از این تعریف علی حسابی ذوق کرده بود بلند شد و سمت برادراش رفت.
نشستم وسط تاپ سرم رو پایین انداختم و با پاهام خودم رو تام میدادم
_منم بیام
نگاهم رو بالا آوروم پریسا با قیافه مزحک جلوم ایستاده بود خودمو کنار کشیدم نشست پیشم .به امیر نگاه کردم کنار اقاجون نشسته بود و دم کوشش پچ پچ میکرد
_امیر چی کارم داشت
_اول بگو با من قهری
_با هیچ کس قهر نیستم اعصابم خورده
چی کارم داشت؟
_نمیدونم والا من رو هم اسیر کرده میگه دیشب نظرشو در رابطه با یه چی پرسیدی میخواد الان بگه خیلی عم عصبی بود
_چه عقده ای این داداشت
عه!... چرا؟
_هیچی بابا ول کن
_دنیا دیشب که رفتیم خونه مامان کلی غر زد از حرف هایی که تو زده بودی حسابی شاکی بود به امیر گفتی وحشی و خشک و اینا
بی اهمیت بهش نگاه کردم
_مهم نیست
_واقعا مهم نیست! تازه امیر هم به مامان گفت صبر کن حالا نشونش میدم . البته ایتارو جلو من نگفتن ها من گوش وایستادم.
_هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
_دنیا این بد دهنی ها کار دستت میده ها . من یه بار به امیر گفتم به تو چه همچین زد تو دهنم...
وسط حرفش پریدم و شمرده شمرده گفتم
_هیچ ... غلطی ....نمیتونه ....بکنه
یه کم نگاهم کرد شونه هاشو بالا داد
_خود دانی . ولی باور کن امیر خوبه اگه به حرفش گوش کنی نمونه است
_آدم کوکی میخواد زن نمیخواد که . بد دل وحشی
_اینجوری هم که تو میگی نیست .کی بد دلی کرده بیچاره؟
با شتاب برگشتم سمتش طلبکارانه گفتم
_یعنی تا حالا ندیدی؟بد دلیش تو رو نگرفته
خیره نگاهم کرد
_خب الان نشونت میدم صبر کن ببین
بلند شدم و رفتم سمت بچه ها که داشتن والیبال بازی میکردن
_یار جدید نمیخواید
علی گفت
_سه به دو که نمیشه
مهدی و محمد اومدن سمت ما مهدی مثل همیشه با لخند بهم نگاه می کرد
_ من و دنیا شما سه تا
فوری رفتم کنار مهدی ایستادم
_موافقم مهدی مثل ادم بازی میکنه من با مهدی
محمد توپ رو پرت کرد سمتم با خنده گفت
_یعنی ما ادم نیستیم. وصف بیشعوریتو شنیده بودم به لطف خودت هم دیشب هم امروز دیدم
اهمیت ندادم و نیم نگاهی به امیر انداختم
حواسش به من نبود و هنوز داشت با اقاجون حرف میزد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت15
_اینجوری نمیشه سه به دو
علی بود با صداش نگاهم رو از امیر به جمع دادم رو کرد سمت پریسا و با صدای بلند گفت
_پری بیا
پریسا که انگار منتظر بود با ذوق دوید سمت ما
_دختر ها یه تیم پسر هام یه تیم اینجوری خوبه
نیم تگاهی به تختی که نیم ساعتی می شد سه نفره شده انداختم
_نه من با برادران مشیری تو با خواهرت و زنت
علی برگشت و نگاهی به امیر کرد
_باشه برو اونور
شروع به بازی کردیم طولی نکشید که صدای دادو فریادمون کل حیاط رو بر داشت نگاهی به امیر که الان متوجه ما شده بود انداختم اخم وحشتناکش دوباره ظاهر شدن از جاش بلند شد و با حرص سمت عمه اینا میرفت با خوردن توپ به شکمم نگاهم رو به توپ دادم که الان روی زمین قل میخورد
پریسا و زهرا به خاطر امتیازی که گرفته بودن شادی می کردن مهدی می خندید ولی محمد عصبی به طرفم اومد
_چی کار میکنی تو اه
شرمنده به مهدی نگاه کردم
_ببخشید حواسم اون ور بود مچ دستمم درد میکنه
_عیب نداره بازی دیگه
_چیو عیب نداره داره خنگ بازی میکنه بی خودی یه امتیاز دادیم
_بسه محمد ناراحتش نکن
دست به کمر شدم تا جواب دندون شکنی به محمد بدم که با شنیدن صدای عمه به سمتش برگشتیم
_اینجا چه خبره؟ دختر ها برید سالاد درست کنید وقت نهاره
زهرا ژست ورزشکارای پیروز رو گرفته بود وبا ذوق گفت
_مامان ده دقیقه ی دیگه میاین بزار یه امتیاز دیگه ازشون بگیریم
محمد که حسابی بازی رو جدی گرفته بودگفت
_به همین خیال باش آبجی خانوم
عمه دست هاشو به هم زد
_بازی باشه مال مردا
پریسا و زهرا تسلیم شدن و رفتن
_من نمی ام عمه
اومد سمتم آروم کنار گوشم گفت
_تو اخلاقای شوهرت رو نمی دونی اومدی لای مرد ها بازی میکنی
_اون شوهر من نیست
_قراره بشه
_ حالا هر وقت شد دستوراتش اجرا میشه
_اون موقع هم فکر نکنم تو حرف گوش کن بشی خدا اخر عاقبت ما رو با شما دو تا به خیر کنه.
دستشو گذاشت مشت کمرم و هولم داد جلو کلافه گفت
_بیا برو ببینم.
کنار مامان نشستم و اخم هامو کردم تو هم مامان زیر چشمی نگاهم کرد
_دنیا جان مامان سلام کردی
طلبکارانه گفتم
_بله
اروم گفت
_ولی هیچ کس نشنید
_حتما گوش هاشون ایراد داره
سرشو تکون داد و به گوجه هایی نگاه کرد که با چاقو ریز ریزشون کرده بودن
رو به پریسا گفتم
_دیدی زهرشو این دفعه با عمه زد اون وقت بگو بد دل نیست
_بد دل نیست حساسه
به امیر نگاه کردم هر چی نفرت داشتم تو صورتم نشونش دادم اونم بی کار نموند وتمام خشمش رو با نگاهش نثارم کرد
تنها چیزی که ارومم می کرد نگاه کردن به پیشونی کبودش بود.
احمد اقا دیگه به جمع ما اضافه شده بود
بعد از خوردن نهار با آداب رسوم اقاجون محمد از همه خداحافظی کرد تا فردا صبح عازم بشه
بالاخره اون دو روز تعطیلی تموم شد
*****
از خواب بیدار شدم صبحانه ام رو خوردم بابا روبروم نشسته بود منتظر جوابی بود که به خاطرش دو روز بهم وقت داده بود مخالفت من بی فایده بود چون در هر صورت اقاجون حرفش رو به کرسی مینشوند پس سکوت کردم و فقط گفتم هر چی شما بگید مامان هم مثل همیشه سکوت کرد تا بعدن چیزی گردنش نیافته و من اصلا ازش انتظار کاری نداشتم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت16
❣زبان عشق ❣
با فکر اینکه قراره دوباره امیر رو ببینم حالم خراب شد کفش هامو پوشیدم و شال گردنم رو سفت کردم از خونه بیرون رفتم که صدای بوق ماشین علی حواسم رو به خودش جلب کرد به سمتش رفتم پریسا جلو نشسته بود علی سرش و خم کرد و از کنار پریسا گفت
_سوارشو امروز من میبرمتون
دوست داشتم دلخوریم رو سر همه خالی کنم در رو باز کردم بدون سلام نشستم که پریسا زیر لب با حرص گفت
_علیک سلام
وقتی جوابی نشنید ابن بار با صدای بلند تری من رو مورد خطاب قرار داد
_دنیا خانوم میدونی چرا امیر نیومده
از تو آینه نگاهش کردم و بی تفاوت شونه هام رو بالا دادم
_در رو زدی تو سرش، سرش درد می کرد
پوزخندی زدم وصورتم رو ازش بر گردوندم
پریسا تیز به علی نگاه کرد
_چه پروعه این
_عه، ساکت
اصلا عذاب وجدان کار دیروزم رونداشتم چون هم مچ دستم درد میکرد هم پهلوم که مسبب هر دوش امیر بود
تا رسیدن به مدرسه به جز علی که چند بار تیکه انداخت تا من بخندم نه من حرف زدم نه پریسا
پریسا زیاد از امیر کتک خورده. فقط و فقط به خاطر حس خواهر برادری گاهی هوای امیر رو داره اگه من جای اون بودم هر روز به تلافی کار هاش بلا سرش می آوردم.
وارد مدرسه شدیم به خاطر سردی هوا زنگ اول صف نداشیم مستقیم تو کلاس رفتیم شکر خدا کلاسم با پریسا یکی نبود تا زنگ آخر از کلاس بیرون نرفتم سرم رو روی میز گذاشتم و منتظر ورود معلم هنر بودم صدای خانم مدیر که تو بلند گو صدام می کرد باعث شد از کلاس بیرون برم و لماده بشم برای یک توبیخ بزرگ می دونستم که برای نمره ی فیزیکم قراره باز خواست بشم
جلوی دفتر رسیدم نفس عمیقی کشیدم و روپوش و مقنعه ام رو مرتب کردم یه سرفه ی ریز کردم در زدم و داخل رفتم سلامی دادم و گوشه ی دفتر ایستادم
نگاهم به لب های خانم مدیر بود
_مرادی، این چه وضعیه؟
خودم رو زدم به اون راه
_چی خانوم
_دانش آموز نمونه ی مدرسه من الان دو ماهه هر روز نمره اش از دیروزش پاین تر میشه. هی میگم صبر کنم شاید درست شه . امروز معلم فیزیکت برگه ات رو نشوم داده .مرادی هشت شدی!
_خانوم به خدا خونده بودم ولی اصلا تمرکز نداشتم نتونستم بنویسم.
_من دیگه با شما کاری ندارم . تماس گرفتم اولیاتون الان میان .
از این همه بی تفاوتیش به حرف هام ناراحت شدم لب هامو دادم پایین و شونه هام رو دادم بالا ، با چیزی که یادم افتاد دنیا دور سرم چرخید روز ثبت نام بابا عمو به خاطر مشغله ی کاری برای رسیدگی به امورات درسی من و پریسا شماره ی امیر رو داده بودند
یا پیغمبر الان میاد دق و دلی این چند روز رو سرم خالی میکنه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
#پارت17
❣زبان عشق❣
هر چی التماس داشتم ریختم تو نگاهم
_خانم فتحی تو رو خدا ببخشید به خدا جبران میکنم فقط زنگ بزنید بگید نیان
از تغییر عکس العملم تو این چند لحظه حسابی تعجب کرده بود
_چی شد یهو ؟
_خانم قول میدم جبران کنم توروخدا زنگ بزنید
_قبلا باید فکرش رو می کردی.
هیچ وقت از هیچ چیز نمی گذشت. باید فکر دیگه ای می کردم
_خانوم میشه ما بریم سر کلاس
_نه
_اخه قراره درس بدن عقب می افتم.
همین طور که سرش پایین رو به پرونده ای روی میزش بود از بالای عینک نگاهم کرد
_مرادی، این زنگ هنر دارین.
وای از همه چیز خبر داشت و من رسما بیچاره شدم.
دست هام رو بردم پشتم و به دیوار تکیه دادم اون لحظه دوست نداشتم به چیزی فکر کنم.با صدای در اتاق و بفرمایید گفتن خانم فتحی به خودم اومدم امیر وارد شد من پشت در بودم و هنوز متوجه حضور من نشده بود . صدای مرتب تند تند قلیم رو می شنیدم.
_سلام ،مرادی هستم
_بفرمایید تو حالتون خوبه
_خیلی ممنون
تعارف کرد و امیر نشست روی مبل راحتی که من پشتش با کمی فاصله ایستاده بودم استرس تمام وجودم رو برداشته بود شکر خدا دست هام پشتم بود وگرنه خانم مدیر علاوه بر رنگ و روی به شدت پریدم لرزش دست هام رو هم می دید بیشتر از آبروم می ترسیدم اینکه حالا امیر به همه میگه و میخواد سرزنشم کنه حتی حاضر جوابیم هم اینجا نمیتوست به کمکم بیاد
_ببخشید من الان برای پریسا اینجام یا دنیا
فتحی نگاهی به من کرد و گفت
دنیا.
نگاهش باعث شد امیر برگرده و به پشت سرش نگاه کنه سرم رو بالا نیاوردم و زیر لب سلامی دادم.متعجب چند ثانیه ای نگاهم کرد سرش رو چرخوند سمت خانم فتحی
_چی شده؟
_ایشون الان دو ماهه دارن افت تحصیلی میکنن من همش چشم پوشی کردم و بهشون فرصت دادم تا چهار شنبه که ما تو مدرسه امتحان فیزیک سراسری برگزار کردیم در کمال ناباوری ایشون نمره هشت گرفته و این واقعا تاسف باره تصمیم گرفتم با شما در میون بزارم تا این مسئله حل بشه
_اصلا باورم نمیشه دنیا همش تو اتاقش داره درس میخونه علاقه ای که به مدرسه و درس داره و پریسا نداره
رو کرد به من و متعجب گفت
_چرا ؟
هم شرمنده بودم هم از عکس العمل امیر میترسیدم زیر لب و خیلی اروم گفتم
_ببخشید.
فوری نگاهش رو به خانم مدیر داد
_خانم مطمعن باشید این باره آخره دیگه تکرار نمیشه.
بعد از کلی تعهد دادن و تهدید های خانم فتحی با امیر بیرون اومدیم چند قدم از دفتر فاصله گرفتیم گوشه سالن ایستادم
_الان ناراحتی
به زمین نگاه می کردم.
_ببین من رو
سرم رو بالا آوردم لبخند شیطنت آمیزی روی لب هاش داشت
_به هیچ کس نمیگم ولی باید قول بدی درستو بخونی کوچولو
همیشه وقتی می فهمیدم عصبانی نیست پرو میشدم
_برو به هر کی دوست داری بگو من نیاز به محبت تو ندارم.
رنگ چهره اش برگشت
_خیلی پروعی
پوزخند زدم
_مثل اینکه سرت خوب شده و باید دوباره دست به کار شم اینکه من درسم خوبه یا بد ، میخونم یا نمیخونم، اصلا به تو ربطی نداره بابا بزرگ، خودتو جمع کن و تو کارهایی که بهت ربط نداره دخالت نکن .
نمی دونم حس کردم یا واقعا قرمز شد بازم رو محکم گرفت و فشار داد انقدر زیاد که احساس کردم ماهیچه های بازوم در حال متلاشی شدن هستن
_بفهم چی و به کی میگی وگرنه دندون هات رو تو دهنت خورد میکنم.
داشتم قبض روح میشدم ولی سعی کردم عادی و خونسرد باشم
_تو هم حد خودت رو نگه دار مگه تو کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی حق نداری من رو بازخواست کنی اگر هم درس نخوندم به تو یکی ربطی نداره
_من اصلا حرف زدم؟
_نبایدم بزنی. دستم رو ول کن وحشی داره میشکنه
دستم رو رها کردو از این همه پروییم چشم هاش گرد شده بود یکم بازوم رو مالیدم بدون توجه بهش سمت کلاس رفتم تواین شونزده سالی که قرار ازدواج من و اون توسط آقاجون صادر شده به غیرشش هفت سال اول که چیزی ازش یادم نمی آد اون همیشه ناراحتم کرده و بهم گیر داده به همین خاطر وقتی ناراحتش میکم اصلا عذاب وجدان ندارم.
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣