ریحانه 🌱
#پارت_213 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم بیتا به پای مجید چسیسد و گفت بابا ترو خدا مجید
#پارت_214
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به سرم زد که تماس تلفنی برقرار کنم.
شماره مامان را گرفتم
لحظاتی بعد گفت
بله
سلام
سلام دخترم خوبی؟
ممنون ، شماخوبی مامان
کارم داشتی؟
مجید گفت یه سربیام خونتون ببینم کاری چیزی ندارید برای فردا؟
نه دخترم احتیاج نیست بیای من کاری ندارم.
فکری کردم و گفتم
باشه، من تو راه بودم داشتم می امدم اونجا
نمیخواد بیای کارگر گرفتم کارها رو بکنه راستی عاطفه تو لباس چی میپوشی؟ ارایشگاه نوبت گرفتی ؟
نه، مگه قرار نیست مهمونی باشه
مامان هینی کشیدو گفت
مهمونی؟ دختر من همه رو دعوت کردم عروسی
متعجب گفتم
مامان عروسی؟
بله عروسی ، شوهرت کجاست؟
سرکاره
زنگ بزن بهش برو لباس عروستو بگیر تا دیر نشده برو ارایشگاه وقت بگیر
مامان چرا به من نگفتی؟
الان خودم زنگ میزنم به عسل وقت ارایشگاه برات میگیرم اتلیه رو هم خودم هماهنگ میکنم فقط لباستو برو بگیر
باید به مجید بگم شاید اون با جشن موافق نباشه. وای..... مامان به اندازه کافی خانواده مجید با من دشمنی دارن چه برسه به اینکه بیان ببینن مهمونی خانوادگی جشن عروسیه
خوب بهشون بگو
دیگه الان بگم؟
اره همین الان بگو
بحث با مامان بی فایده بود. خداحافظی کردم و شماره مجید را گرفتم مدتی بعد گفت
جانم
سلام خوبی
ممنون، دستم بنده جانم
حرفهای مامان را سریع به مجید منتقل کردم تچی کردو گفت
الان من چه خاکی به سرم بگیرم.
در پی سکوت من ادامه داد
ولش کن، تو نرو خونه مامانت برو یه مزونی چیزی لباس انتخاب کن من با مژگان صحبت میکنم میگم من وقت نکردم بیام عاطفه ناراحت شده تو باهاش برو لباسشو تحویل بگیره ، پول لباستم بگو چقدر میشه بریزم به کارتت
با مژگان برم؟
دیگه چاره ایی نیست عزیزم اینطوری اونها مطلع میشن که مراسم چطوریه
باشه
ارتباط را قطع کردم و به مزون عروس رفتم چرخی زدم و پیراهن ساده پوشیده ایی به همراه کفش و شنل و تورش انتخاب کردم از حساب خودم ان را پرداخت کردم مجید شماره مژگان را برایم اس ام اس کرد
به دنبال او رفتم ، سوار ماشین شد گرم با من احوالپرسی کرد و گفت
این چه مراسمیه که یه دفعه ایی شده ؟
لبخندی زدم و گفتم
یکدفعه هم نشد ها الان چند روزه مجید به عزیز خانم گفته
مجید فامیل نداره دعوت کنید؟ بالاخره یه عمویی عمه ایی
خوب دعوت کنید مجید به مادرتون گفت هرچقدر دلتون میخواهید دعوت کنید
مژگان ساکت شد به مزون رفتیم پیراهن را پوشیدم سراپای ان را با رضایت ور انداز کرد و بالبخند گفت
عالیه، ساده و شیکه
لباس را تحویل گرفتم مژگان کارتش را در اورد که من گفتم
خودم حساب کردم.
چرا شما؟ وظیفه ما بود ها
لبخندی زدم و ساکت ماندم.
لباس را داخل ماشین نهادم و مژگان را رساندم.ساعت هفت بود با احتمال اینکه مجید در خانه است به خانه رفتم. ماشینش داخل حیاط نبود. استرس وجودم را گرفت.
با لب گزیده وارد خانه شدم. سعید داخل اشپزخانه بود ارام سلام کردم به گرمی گفت
سلام، خوبی؟
ممنون
سپس پله ها را سریع به سمت بالا رفتم .
سعید گفت
عاطفه ، یه لحظه وایسا کارت دارم.
به سمت او چرخیدم و گفتم
بله
راجع به شهره س، راستش من دنبال یه فرصت بودم که این مسئله رو بهت بگم . من سابق با یه دختری دوست بودم قصد ازدواج باهاش رو هم داشتم.اما اون قصد داره از ایران بره و راهمون از هم جدا میشه، از وقتی شهره رو دیدم احساس میکنم اون میتونه شریک زندگیم باشه......
در باز شد با دیدن مجید در چهارچوب در ترس سراسر وجودم را گرفت. نگاهی به من و سپس سعید انداخت .
سعید از اشپزخانه خارج شدو گفت
سلام
مجید پاسخ او را خیلی سرد داد و به سمت پله ها امد. راهم را کشیدم و وارد خانه شدم قلبم بوم بوم میزد.
مجید وارد خانه شد، نگاهی به من انداخت تمام وجودش خشم بود. گوشه لبش را گزید و گفت
چی ضر میزدید؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من داشتم میومدم بالا اون صدام زد در مورد شهره صحبت میکرد
اخم کردو گفت
چی میگفت؟
تمام حرفهای سعید را به مجید منتقل کردم.
کیفش را زمین گذاشت، کتش را در اورد به سمت کاناپه ها رفت در خانه بی مهابا باز شد و بیتا وارد شد سلام کرد و به اتاقش رفت
مجید سیگارش را روشن نمود و گفت
بهت گفتم دوست ندارم با اون حرف بزنی ، بهت گفتم سلامم حق نداری بهش کنی .....
ارام گفتم
من با اون حرف نزدم
صدایش بالا رفت و گفت
چه فرقی داره؟ اصلا ببینم تو چرا قبل اینکه بیای خونه به من زنگ نزدی؟
سرم را پایین انداختم
_تو گفتی شش میای من فکر کردم خانه ایی
رویش را از من برگرداند و سکوت کرد.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_214 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم از محل کارم خواستم به خانه پدری بروم ، لحظه ایی به
#پارت_
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگاری روشن نمود. لحظاتی بعد گفت
بیتا فردا چی باید بپوشه؟
فکری کردم و گفتم
مگه فردا پنج شنبه نیست؟
سرش را به علامت منفی بالا دادو گفت
فردا صبح که میری ارایشگاه بیتا رو هم ببر، یه درس اساسی باید به مهناز بدم که دیگه سرخود نیاد بیتارو ببره.
سرم را پایین انداختم و گفتم
ینکار کار درستی نیست ، اون یه مادره
با کلافگی گفت
ول کن بابا کدوم مادر؟
به هرحال هرچی که هست اینکار اشتباهه
مامانم هم باید یه درس اساسی بگیره، منم بچه اونم دیگه، در حمایت از مهناز منو اواره کرده که مجبور شم هرروز تا قم برم و برگردم. منم اذیتشون میکنم.
اذیت کردن بده ، چه تو اذیت کنی چه اونها
اوهم مدام داری به من درس اخلاق میدی . سپس برخاست و گفت
پاشو بیا
وارد اتاق بیتا شدیم. در کمدش را باز کرد و گفت
لباس مناسب داره یا بریم بخریم؟
لباسهایش را ورانداز کردم پیراهن عروس سفید رنگی پیدا کردم وگفتم
این خوبه
بیتا با اشتیاق پرید و گفت
میریم تولد
مجید با لحن مسخره ایی گفت
تولد نیست عروسی باباته.
ناخواسته خندیدم. مجید هم خندیدو رو به بیتا به حالت شوخی گفت
تو از معدود کسایی هستی که تو عروسی بابات شرکت میکنی
بیتا خنده کنان بالا و پایین میپریدو میگفت
اخ جون عروسی بابامه
روز خوبی بود، همه چیز عالی و به نحو احسنت پیش میرفت وارد خانه پدرم که شدیم همه جا چراغانی بود و صدای اهنگ می امد رو به مجید گفتم
مامانتینا اومدن؟
ماشین متین که نیست، نمیدونم.
دعوا نشه
پوزخندی زدو گفت
مامان من اینقدر سیاست مداره، عمرأ اگر یه رفتاری کنه که مامانیتا بفهمن با تو لجه
نگاهی به اینه انداخت و گفت
اومدن
خانواده مجید وارد شدند از ماشین پیاده شدم مامان و زیبا و هلیا با اسفند به استقبالمان امدند.
با نزدیک شدن عزیز خانم تپش قلبم بالا رفت
جلو امد مامان چند گام جلو رفت و با او سلام و احوالپرسی کرد عزیز خانم خندیدو گفت
بلاخره چشم ما به جمال شما روشن شد.
مامان پاسخ او را با لبخند دادو گفت
از کم سعادتی ماست. الان بفرمایید داخل مهمان ها منتظرند، تو یه وقت بهتر صحبت میکنیم با هم
عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت
شما که ستاره سهیلی ، یعنی ممکنه ما باز هم شمارو ملاقات کنیم؟
مامان دستی به بازوی عزیز خانم زدو گفت
حالا ما کار داریم باهم جهیزیه عاطفه رو که اوردیم.....
عزیز خانم قهقهه خنده ایی زدو گفت
این وصلت از اخر به اوله ، اول عروس اومد، بعد رفت عقد کرد، بعد رفت ماه عسل، بعد عروسی گرفت، جهیزیه ش رو که بچینه میشینیم خاستگاریش میکنیم.
مامان دستی به سر بیتا کشیدو با خنده گفت
قبل از اینکه بیاد خونه شوهر بچه ش جلو تر از خودش اومده.
مردی شبیه مجید اما کمی مسن تر از او که میشد حدس زد مبین است جلو امدو گفت
الان چه وقت این حرفهاست بریم داخل .
حرف مامان نطق عزیز خانم را کور کرد. همه با هم وارد شدیم. نگاه اجمالی به خانه انداختم . از فامیل های بابا هیچ کس نبود. فقط خانواده دایی هایم حضور داشتند.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_ #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم یک عدد چای مقابلش نهادم، اخم هایش را در هم کشید وسیگا
#پارت_215
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و همه به خانه هایشان رفتند. بیتا ان عقب خوابش برده بود. مجید نگاهی به او انداخت و گفت
اون که خوابید ، بیا ماهم خونه نریم.
متعجب گفتم
پس کجا بریم؟
بیا بریم شمال فردا غروب برگردیم.
شمال؟ الان دیر نیست؟
با درماندگی گفت
چی کار کنم؟ بخدا الان اعصاب ندارم. این جابجاییمون هم تموم شه از این در به دری در بیام به ارامش برسم.
اخه با لباس عروس؟
تو ویلا لباس داری دیگه. مانتو و روسریتم که صندوق عقب ماشینه.
سکوت کردم مدتی که رانندگی کرد تلفنش زنگ خورد نگاهی به شماره انداخت و با کلافگی تلفن را روی حالت پخش وصل کردو گفت
جانم
عزیز خانم گفت
کجایی مجید؟
بیرونم
بیتا هن باهاته؟
اره
کی میای خونه؟
کارم داری مامان؟
مهناز اومده دنبال بچه ش
بگو بره ما داریم میریم مسافرت
عزیز خانم با حرص گفت
الان وقت مسافرته؟
مامان مگه من بچه هفده سالم که اینطوری کنترلم میکنی؟
من کاری به تو و زنت ندارم. بیتا رو بیار بده به مادرش اومده اینجا دلتنگه
بیخود کرده اومده اونجا. من دارم میرم مسافرت بچه م را هم میبرم.
تو اینطوری نبودی مجید، این کارها رو اون زنیکه داره یادت میده
اگر منظورت عاطفه س ، باید خدمتت عارض شم اون تو این مسائل دخالت نمیکنه. بچه خودمه قانون و هم من میزارم. چطور تو میگی خونه خودمه اگر زنت و طلاق نمیدی پاشو برو. منو داری میفرستی مستاجر ی بد نیست؟ چطور تو پروژه ایی که من اونهمه دنبالش دویدم و براش زحمت کشیدم و به راحتی داری تعطیل میکنی و منو اواره کردی هر روز تا قم برم و برگردم بد نیست ؟اما کار من بده؟
عزیز خانم ساکت شدو مجید ادامه داد
خونت مال خودت ، پروژه ت هم مال خودت مهنازم مال خودت ، من و زن و بچه م و ول کن.
دیدی مادر زنت امشب چه تیکه کلفتی بارمون کرد ؟ میگه عاطفه قبل خودش بچه ش اومده خونه ش. اونها کور بودند نمیدونستند تو بچه داری که حالا سرکوفت سرت میزنند.
جوابشو میدادی.
عزیز خانم مکثی کردو گفت
چی؟
چرا به من میگی ؟ جوابشو همونجا میدادی ، الانم اگر دست از سرم برداری میخوام زندگی کنم.
من کاری به تو ندارم برو زندگیتو کن
تو کار نداری؟ گفتی مهنازو بگیر گفتم چشم ،همین که گرفتمش نشستی زیر پام که فلان میکنه و اینطوری میگرده و این حرفها مارو می انداختی به جون هم . اینقدر دخالت کردی تا زندگی منو پاشوندی بچمو در به در کردی ...
عزیز خانم هینی کشید و گفت
من؟
بله شما، همینکه طلاقش دادم باهاش دوست شدی . داشتیم دوباره اشتی میکردیم تو با حرفهات نگذاشتی حالا من یه زن دیگه گرفتم یه زندگی جدید و شروع کنم یکم رنگ ارامش و ببینم بازم تو نمیگذاری .
صدای عزیز خانم بالا رفت و گفت
خفه شو. اون دهن گشادتو ببند.تو اینقدر زن و بچه ت و ول کردی و رفتی الواتی زندگیت پاشید. اینقدر که مثل وحشی ها هر دقیقه زنتو میزدی زندگیت پاشید. تورو من بزرگت کردم خوبم میشناسمت. این دختره خیال کرده که با تو میتونه زندگی کنه فعلا جدیده و ترو تازه یکم که باهاش باشی و تکراری شه دوباره بری سراغ الواتی و مشروب خوری میام حالشو میپرسم.
مجید که از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت
مامان الان کارت چیه به من زنگ زدی؟
اون بچه رو بیار بده به مادرش
شما تو کار من و مهناز دخالت نکن. خداحافظ
ارتباط را قطع کرد. سیگاری روشن نمود و گفت
داره دیوونه م میکنه. شنبه خونه رو بهم تحویل میده . راضیم بدون اسباب و اثاثیه برم اونجا روی کارتن بخوابم اما دیگه به اون خونه نرم.
ساکت بودم و به روبرو نگاه میکردم . مجید ادامه داد
کلافه م از دستش، این حرفها رو میزنه تو بشنوی ها.از جانب من نتونسته نفوذ کنه داره از طرف تو اقدام میکنه .
سپس به تقلید از مادرش گفت
این دختره ترو تازه س.....
کلامش را بریدم و گفتم
ولش کن،بهش فکر نکن. اعصابت خورد میشه.در پی سکوت مجید ادامه دادم
خدارو خوش نمیاد که مهناز و سر بیتا اذیت کنی. این کار اصلا شایسته نیست.
اونوقت شایسته س اونها باهم دست به یکی کنند منو کله پا کنند؟ کارمو ازم بگیرن، زندگیمو بپاشونن، شایسته س که مامان من، به خاطر مهناز منو از خونه ش بیرون کنه؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_215 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مراسم عالی تر از انچه تصورش را میکردم انجام شد. و ه
#پارت_216
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتمادرش احتیاج داره.
من همه ترسم تو زندگی با تو همین بود. میترسیدم با بیتا کنار نیای بچه م اذیت شه ، اما حالا که تو با بیتا مشکلی نداری و اونم دوستت داره به این نتیجه رسیدم که مهناز برای بیتا دردسره. باید حذف شه
لبخندی زدم و گفتم
مجید جان، من بیتارو دوسش دارم اما مادر یه چیز دیگه س. خودت با سی و هشت سال زندگیت همین الان دلت نمیخواد مامانت یه سرفه اضافه بکنه. با وجود اینهمه اختلاف بینتون خیلی دوسش داری هیچ کس هم نمیتونه جای اونو برات بگیره. بیتا هم همینه. من هرچقدرهم بهش محبت کنم اون بازم مادر خودشو میخواد.
مجید اهی کشیدو گفت
ای بابا عاطفه، تو چقدر ساده ایی.
سکوت راترجیح دادم .صبح شد افتاب روی صورتم افتاد برخاستم مجید کنارم خوابیده بود. سرجایم نشستم. با دیدن رخت خواب خالی بیتا خواب از سرم پرید ، از تخت پایین امدم. سراسیمه از اتاق خارج شدم. در ویلا باز بود. وارد محوطه حیاط شدم . با دیدن بیتا کنار استخر ارام ارام به سمتش رفتم و گفتم
بیتا
به طرف من چرخید تمام صورتش پر از اشک بود. هینی کشیدم وگفتم
چی شده
برخاست دوان دوان به سمت من امد و به پاهایم چسبید. نشستم او را در اغوش گرفتم و گفتم
چی شده چرا گریه میکنی؟
نمیدونم چی شده اما دلم میخواد گریه کنم.
بیتا را بوسیدم و گفتم
خواب بد دیدی؟
نمیدونم یادم نیست.
گرسنته؟
نه، تو کیفم کیک داشتم اونو خوردم.
میخوای باهم بازی کنیم؟
چی بازی؟
فکری کردم و گفتم
خاک بازی
لبخندی زدو گفت
بابا مجید دعوامون میکنه ها
اون با من ،بیا خاک بازی کنیم.
با او سرگرم شدم. دلم برایش میسوخت با پنج سال سن چه مسایل سنگینی را تجربه میکرد.
با صدای مجید به خودم امدم
چیکار دارید میکنید؟
برخاستم و گفتم
خاک بازی
مجید لبخندی زدو گفت
چی ساختید حالا؟
بیتا با اشتیاق ادمک هایش را برمیداشت و توضیح میداد
وارد خانه شدیم پس از صرف صبحانه بیتا مقابل تلویزیون دراز کشیدو مجید برخاست و به حیاط رفت.
مدتی گذشت دو عدد چای ریختم و به حیاط رفتم صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند. گوشهایم را تیز کردم مجید میگفت
تو چی کار به زندگی من داری؟ چرا داری کارو وارد مسائل شخصی من میکنی، من دلم نمیخواد با مهناز زندگی کنم مگه زوره؟
مکثی کردو گفت
نمیتونم مامان دوسش دارم، کنارش ارامش دارم. با بچه م مشکلی نداره، از همه لحاظ برام ایده اله.
مکثی کردو ادامه داد
تعطیل کن ، فقط من نیستم که، یه طرف این کار هم اقای عباسیه حالا فعلا اونها دارن هزینه میکنند.
اره، میدونم تو هزینه هاتو کردی، امیر هم داره از جانب باباش کارهاشو انجام میده میمونه این وسط من، منم اول کار بابت تغییر کاربری......
کلامش را نیمه گذاشت و مدتی بعد ادامه داد
اخه مادر من, اگر من اونجا رو تغییر کاربری نداده بودم تو میتونستی اون زمین و به اون قیمت بخری؟ ....... پس دیگه نگو نوبتت شد تو هم شروع کن.
باشه اشکال نداره هرکار از دستت بر میاد انجام بده.
ارتباط را قطع کرد و به روبرو خیره ماند. برای اینکه گوش وای سادانم تابلو نشود بلند گفتم
برات چای اوردم
به سمت من چرخید و گفت
گوشم وای نایستادی نه ؟
ابروهایم را بالا دادم و با بی گناهی گفتم
من همین الان اومدم
لبخندی زدو گفت
بیا اینجا
کنارش نشستم و چای را روی میز مقابلش نهادم مجید به ارامی گفت
ماشین و ببین عاطفه
نگاهی به ماشین انداختم و گفتم
خیلی شیک و ساده گل زدی ها، پاشیم گلهاشو بکنیم.
نگاش کن ببین چه تمیزه.
متعجب گفتم
اره دیگه تمیزه
نگاهی به من انداخت و گفت
شیشه هاش مثل اینه س
متوجه کنایه او شدم. لبهایم را بهم فشردم مجید خندید و گفت
گوش وایساده بودی من از تو شیشه ماشین داشتم میدیدمت
از شرمندگی خندیدم و گفتم
الان هیچ جوابی ندارم که بدم.
دستی به موهایم کشید و گفت
من از تو هیچ مسئله پنهانی ندارم .
کمی مکث کرد و ادامه داد
به نظرت بابات راضی میشه بره از مامانم بخاطر متوقف کردن کار شکایت کنه؟
فکری کردم و گفتم
اونوقت مامانت هم از تو شاکی میشه
سر تاییدی تکان دادو گفت
میدونم. منم هزینه های اولیه تغییر کاربری و انجام دادم. اگر بابات تایید کنه که من اون مقداری که هزینه کردم تو شروع کار و مصالح اولیه بوده حق با من میشه.
مادرت فاکتور نداره؟
نه هیچی نداره، الان فقط نیازمند تایید بابای تو هستیم.
به نظرت اینکارو میکنه
سری تکان دادم و گفتم
نمیدونم.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_216 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اینها که گفتی چه ربطی به بیتا داره. بیتا به محبتماد
سلام
رمان عشق بیرنگ اشتراکیه🌹
کسانیکه قصد خواندن ادامه رمان را دارن باید ۴۰۰۰۰ به حساب نویسنده
واریز کنند و لینک کانال اصلی رو بخرن
لطفا به این ای دی مراجعه کنید
@fafaom
۶۳۹۳۴۶۱۰۳۱۷۱۸۵۵۰
فریده علی کرم
💫در کانال خصوصی رمان کامل هستش
💫دراونجا تبلیغ و تبادل هم نداریم.
بعد از واریز عکس فیش و نام رمان رو به پی وی نویسنده ارسال کنید . بلافاصله لینک رو دریافت میکنید. 🌹
@fafom
لطفا از ارسال فیش جعلی خود داری کنید. چون تا پیامک بانک نیاد نویسنده لینک نمیده.
#پارت1
❣زبان عشق❣
با شنیدن صدای زنگ، وسایل هام رو جمع کردم، مرتب داخل کیفم گذاشتم. به طرف در راه افتادم. جلوی در مدرسه به دیوار تکیه دادم سرم رو پایین انداختم. نگاهم به سنگ کوچکی که
جلوی پام بود افتاد،
باکفشم سنگ رو جابجا کردم. همشیه دنبال یه وقت آزادم برای فکر کردن. واین به خاطر مشغولیت ذهنی زیادم هست. هم از شرایط رفت و امدم به بیرون از خونه ناراحتم هم از رسم و رسومات مزخرف خانوادگیم متنفرم، هم اینکه چرا باید هر روز صبر کنم تا امیر بیاد دنبالم، خراب کردن امتحان سراسری فیزیک مدرسه هم مزید بر علت.
توی افکارم غرق بودم و حتی خروج با سرعت و پر صدای دختر ها رو که به بیرون می رفتن رو هم نمی شنیدم که باصدای پریسا به خودم اومدم، نگاهش کردم.
_سلام. فیزیک رو چیکار کردی.
با لحن پر شور همیشه حرف میزد. بند کیفش رو دور مچ دستش پیچونده بود
نفس سنگینی کشیدم. نگاهم رو به سنگی دادم که چند لحظه پیش باهاش بازی میکردم.
_خراب.
متعجب گفت:
_واقعا! چرا؟ دیشب که کلی با هم کار کردیم!
_نمی دونم، اصلا تمرکز نداشتم.
نگاهش رو به خیابون داد. با چشم دنبال امیر می گشت.
_الان برای امتحان ناراحتی؟
_نه.
_پس برای چی تو همی؟
هنوز نگاهم به همبازی جلوی پام بود.
_مثل همیشه، از این شرایط، از اینکه چرا خودم نمیتونم برم خونه، باید منتظر آقابالاسر باشم.
آروم دستشو روی سرشونه ام گذاشت.
_ای بابا، کی می خوای کنار بیای .دنیا این شرایط ما از اول ابتدایی تا حالا بوده، الانم فقط یک سال شش ماهش مونده، صبر کن، تموم می شه.
بعد هم ، امیر بیچاره که به ما کار نداره
سرم رو بالا آوردم و توی چشم هاش خیره شدم
_بایدم دفاع کنی، بالاخره برادرته. ولی سوال اینجاست. کی من می شه؟
بند کیفش رو از دور دستش باز کرد و روی سر شونه اش انداخت.
_ پسرعمو و البته همسر آینده.
_حالم از رسم و رسومات خانوادگی مون بهم می خوره از آقا جون متنفرم.
به نشانه تاسف سرشو تکون داد و نگاهش رو از من به خیابون داد.
_اومد!
مقنه اش رو درست کرد نگاهش به بالای مقنعه من افتاد.
_دنیا موهاتو بکن تو
_نمیخوام.
_ الان باز شر می شه.
_من ازش نمی ترسم.
دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم
نمی تونم منکر علاقم بهش بشم . لعنت به اقاجون که اسم که اسم امیر رو روی من گذاشت.
با قدم های تند سریع خودش رو به ما رسوند. چهره اش در هم بود حدس دلیلش کاملا واضح. نگاهش بین چشم هام و بالای مقنعه ام جا به جا میشد. با حرص گفت:
_بکش جلو اون مقنعه ات رو
توی چشم ها ش خیره شدم و بعد از چند ثانیه روم رو ازش گردوندم. دستش رو بالا آورد مقنه ام رو کشی پایین خیلی مسخره و نامرتب افتاد روی پیشونیم همونجوری نگاهش کردم. چشم ازهم بر نمیداشتیم اصلا دوست نداشتم حس ترسم نسبت به خودش رو بفهمه چند باری اقدام کرده بود که کتکم بزنه ولی از ترس بابام اینکار نکرده بود
_بریم داداش، همه دارن نگاهمون می کنن.
با گوشه چشم نگاهی بهش کرد و گفت:
_بریم.
راه افتادن من هم پشتشون حرکت میکردم. مقنه ام هنوز همون حالت مسخره رو داشت و من هم قصد درست کردنش رو نداشتم. دست هام رو توی جیب مانتوم کردم و با حرص از پشت بهش نگاه میکردم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند خبیثی زدم. خیلی بدش می اومد که جلوتر از اون راه برم. پا تند کردم و چند قدم جلوتر رفتم لا اله الی الله هی زیر لب گفت و با چند قدم بلند خودشو به من رسوند شاید چون اخلاقم رو می دونه به رفتارم اعتراض نکرد.
پریسا بیچاره هم به خاطر لج و لجبازی من و امیر تقریبا می دوید .
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟
#پارت2
❣زبان عشق❣
_وایسا!
انقدر محکم وجدی گفت که ناخواسته ایستادم و برگشتم سمتش، همیشه تمام تلاشم بر این بود که متوجه ترسم نشه. نگاهش باز هم بین چشم هام و مقنعه ام جا به جا می شد.
_مطعنی نمی خوای با پریسا کلاس کامپیوتر بری؟
سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم.
_چرا؟
_ چون تو می آی دنبالم آبروم میره.
دندون هاش رو با حرص بهم فشار داد و نفس سنگینی کشید رو به پریسا کرد و با سر به در آموزشگاهی که رو به روش قرار داشت اشاره کرد.
_ساعت دو و نیم میام دنبالت.
این موقعیت مناسبه برای یادگیری کامپیوتر اما اصلا دوست ندارم بیشتر از این زیر سلطه ی پسر عموی بد اخلاقم باشم.
کلاس ها روزهای زوجه، مسیرآموزشگاه هم تو راه خونه، اگه بابام اجازه می داد خودم بیام، حتما شرکت می کردم ولی با این شرایط نه.
رفتن پریسا به داخل آموزشگاه را با چشم دنبال کرد. دوباره به سمت خونه حرکت کردیم.
_درست کن اون مقنعه ات رو
محل بهش ندادم و به راه رفتن ادامه دادم
_دنیا! اون روی سگ منو بالا نیار.
ایستادم برگشتم سمتش، طلبکارانه گفتم
_چی میگی تو؟
_درستش کن.
_خوبه که، اینجوری اَبروهام هم تو هستن.
کلافه دستی لای موهای پرپشتش کشید
_مسخره بازی نکن درستش کن.
_هرکی خراب کرده خودش هم درست کنه.
مطمئن بودم بهم دست نمیزنه اخمش هر لحظه غلیظ تر از لحظه قبل می شد. خواستم برگردم که مچ دستم اسیر دستش شد. با شدت به داخل خم کرد و فشار داد جیغ ارومی زدم، از درد کل صورتم رو جمع کردم.
_باشه ... باشه الان درست می کنم. دستم شکست به خدا.
با رها کردن دستم آروم ماساژش دادم، با حرص نگاهش کردم.
_مگه مرض داری، عقده ایی. اگه به بابام نگفتم اصلا برا چی به من دست میزنی.
سرزنش وار و طلبکارانه گفت
_شلوغش نکن؛ از رو مانتو گرفتم
با سر اشاره کرد به مقنه ام
_درستش کن.
اگه به خاطر ترسی که ازش داشتم نبود، اصلا درستش نمی کردم. ولی الان مجبور بودم باید مرتبش کردم و بدون توجه بهش به راه ادامه دادم همش به این فکر می کردم که چه جوری تلافی شو سرش در بیارم.
با دیدن خونه ای که تا چند لحظه دیگه واردش می شدیم فکری به ذهنم رسید!
زیر لب گفتم" امیرخان اگر فکر کردی میتونی بزنی در بری کور خوندی"، رسیدیم کنار در، طبق معمول باز بود کنار در ایستاد تا من اول وارد بشم. پا تند کردم و رفتم داخل، در را محکم بستم. حتما از اینکه نزاشتم بیاد تو عصبانی شده و باید منتظر عکس العملش باشم.
به در تکیه دادم و نگاه کلی به حیاط بزرگ روبروم با چهارتا ساختمون و یه شکل دو طبقه تو چهار گوشه ی حیاط انداختم هر ساختمون با ساختمونی روبرویی بیست قدم فاصله داشت و با ساختمون بغلیش اندازه ی پارک یه ماشین.
نگاه پر حسرتی به باغچه ی روبروی خونمون انداختم که با چه اسراری از بابا خواستم تا مثل باغچه روبروی خونه ی آقاجون برام درست کنه اما از دست بد دلی های امیر حتی یک گل هم نتونسته بودم توش بکارم انگار کل دنیا بیکارن من بیام بیرون نگاهم کنن با صدای ممتد در زدن امیر ک تهدید هاش از در فاصله گرفتم
با فکر اینکه الان با کلید در رو باز می کنه، با سرعت به سمت خونه خودمون رفتم. داخل شدم و در را از پشت قفل کردم.
به در تکیه دادم. از این حیاط مشترک متنفر بودم . اینکه چرا همه به حرف آقاجون گوش کرده بودن و حاضر بودن همه با هم دیوار بین خونه هاشون رو بردارن و یه حیاط مشترک درست کنن اصلا برام جا نمیافتاد.
_دنیا جان مامان تویی
نفسهام به شماره افتاده بود هم از ترس هم به خاطر سرعت ورودم. خم شدم و سعی کردم آروم باشم. کمر صاف کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم با صدای بلند سلام کردم و رفتم سمت آشپزخونه. مامان با دیدن چهره ام لبخندش محو شد و نگران گفت
_ چرا نفس نفس میزنی؟
_هیچی، حال امیر رو گرفتم دوییدم تو
لب هاشو پایین داد و دست به سینه شد
_کی می خوای دست از این بچه بازی هات بر داری؟
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
واقعا حلال و حرام براتون مهم نیست ما که زیر هر پارت نوشتیم کپی حرام بازم کپی میکنید میزارید تو کانالتون؟