eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه 🌱
#پارت_197 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم سپس سیگارش را از جیبش در اورد نگاهی به او انداختم و
به قلم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا برات یه ماشین بخرم. اتومبیل مجید خیلی گران قیمت بود و من از ترس تصادف یا هر اتفاقی ابرو بالا دادم وگفتم نه نه ممنون من با اژانس میرم. با اژانس که نمیشه، اذیت میشی تو صبح ها منو برسون شرکت کارت تموم شد بیا دنبالم اما یادت باشه اگر مامانم ازت پرسید کجا میری بگو کلاس میرم ، یا میرم خونه مادرم، خواهرم خلاصه دست به سرش کن. نگران ماشین نباش برات یه چیزی میگیرم. اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم مجید دست نوازشی روی صورتم کشید و گفت نمیگذارم اذیت شی خیالت راحت باشه. با وجود اینکه رسمأ و شرعأ ما دیگر زن و شوهر شده بودیم اما هنوز از لمس دستان او روی بدنم شرم داشتم. مجید برخاست و گفت ببین زیبا اگر بیداره باهاش هماهنگ کن فردا صبح باهم برید اونجا ، من میرم بخوابم شب بخیر. گوشی ام را برداشتم قرار را با زیبا هماهنگ کردم و مدتی بعد با احساس خواب الودگی به اتاق خواب رفتم ، مجید غرق خواب بود کنار او ارام دراز کشیدم و خوابیدم. اولین روز کاری ام گذشت ساعت سه بود که با مجید هماهنگ کردم و به دنبالش رفتم. وارد خانه که شدیم. عزبز خانم سراپایمان را ورانداز کرد و طبق معمول همیشه پاسخ سلامم را نداد. رو به مجید گفت کجا بودید؟ مجید دستانش را گشودو گفت شرکت بودم دیگه، کجا رو دارم که برم؟ عزیز خانم ابرویی بالا دادو گفت دوتایی؟ مجید دستش را پشت کمر من گذاشت و گفت عاطفه جان اینجا پل صراطه و باید استنطاق بشی لطفا ریز برنامه امروزتو بگو مامان بشنوه. نگاهی به مجید انداختم و گفتم سر کلاسم بودم دیگه..... عزیز خانم به ما پشت کردو گفت از جلوی چشمم برید. با صدای خانمی توجهم به اشپزخانه جمع شد. ادبت و خوردی تربیتتو قی کردی ؟ نگاهی به خانمی که حدودا چهل سالی داشت کمی چاق بود و البته بلند قامت موهای بلوند کوتاهی هم داشت. مجید پوزخندی زدو گفت به به بشکه خانم اینجا تشریف دارند. صورت سفید ان خانم سرخ شدوبا حالت مشمئز گفت ببند دهنتو سپس رو به من با کنایه گفت سلام عرض میکنم ارام و با تمأنینه گفتم سلام کمی به من خیره ماند. مجید رو به او گفت اگر سوالی نداری ما بریم بالا خسته اییم. صبح که رفتم بیتا رو ببینم حدس میزدم هم خودتو وهم زنت خسته ایید از وضعیت خونتون معلوم بود. ظرف ها تو ظرفشویی انبار شده بود. لباسها نا مرتب یه خروار هم خاک همه جا رو گرفته بود. مجید سیبی از روی اپن برداشت و گفت حالا تمیز کردی یا نه؟ چشمانش گرد شدو گفت مگه من نوکرتونم ؟ تو چقدر پررویی. پس چی هستی؟ عزیز خانم با صدای بلند گفت بس کنید، جلوی غریبه با هم کل کل نکنید. مجید گاز دیگری به سیبش زدو گفت غریبه داریم مگه اینجا؟ عزیز خانم به سمت ما چرخید و گفت من به کسی که سر زده و یکباره وارد خانه و زندگیم شد غریبه میگم شمارو نمیدونم. نگاهی به مجید انداختم و به سمت پله ها حرکت کردم. منتظر حرف و سخن جدیدی بودم که با سکوت جمع پله ها را پیمودم و بالا رفتم. در را گشودم و وارد خانه شدم بیتا به سمتم دویدو گفت اومدی عاطفه جون نشستم و بیتا را بوسیدم. سوری خانم از اشپزخانه خارج شد برخاستم و به او سلام کردم سرد و بی روح پاسخم را داد. لحظاتی بعد مجید وارد خانه شدتمام صورتش از عصبانیت سرخ بود. کیف و کتش را گوشه ایی انداخت سلام بیتا را بی پاسخ گذاشت و پاسخ سوری را با دستش داد از رخت اویز شال مرا برداشت و سرش را محکم را بست. بدون اینکه کلامی سخن بگوید به اتاق خواب رفت در راهم پشت سر خودش بست. متعجب از رفتار او مانتو و مقنعه ام را در اوردم و کمی مستاصل در خانه ایستادم سوری خانم بیتا را برای بازی به حیاط برد. نگران حال مجید بودم. اهسته پشت در رفتم و دوبار به در کوبیدم سپس وارد اتاق شدم چشمش را گشود مرا نگریست و دوباره چشمانش را بست. ارام گفتم میخوای برات قرص بیارم؟ سرش را به علامت نه بالا داد نزدیکش رفتم و گفتم چی شد یکدفعه ؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_198 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید فکری کردو گفت فعلا تو با ماشین من برو تا بر
به قلم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه، بعدا صحبت میکنیم. سر تایید تکان دادم و از اتاق خارج شدم. صدای زنگ گوشی م بلند شد. نزدیک کیفم که رفتم ارتباط قطع شده بود. نگاهی به شماره امیر انداختم و خودم با او تماس گرفتم بلافاصله گفت چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ تا اومدم وصل کنم قطع شده بود، جانم کارم داری ؟ مامان گفت بهت بگم امشب با مجید شام بیایید اینجا لبخند روی لبهایم نقش بست و گفتم الان که سر درد داره رفته خوابیده،بیدار شد بهش میگم و بعد خبر میدم. باشه، راستی عاطفه کارت خوب بود؟ لبخند روی لبهایننقش بست و گفتم اره خدارو شکر بد نبود. ماشین مجید و تو ازش گرفتی؟ نه خودش داد. فکری کردم وگفتم امیر به نظرت بابا ماشینمو میده بهم؟ پنج شنبه صبح معامله ش کرد. متعجب گفتم واقعا؟ اره باور کن فروختش رفت سر تاسفی تکان دادم وگفتم لباسهامو ندادن به فقرا؟ امیر خندیدو گفت اتفاقا یه خدمتکار امروز اومده بود مامان دوسه تا از مانتوهاتو داد بهش تلخ خندیدم . تلفن را قطع کردم و به شرایط موجود می اندیشیدم. و به دنبال راهی برای برقراری ارتباط باعزیز خانم بودم. هرچه بیشتر فکر میکردم بیشتر سردر گم میشدم . صدای مجید رشته افکارم را پاره کرد. به چی فکر میکنی؟ به سمت او چرخیدم و گفتم مامانم شام دعوتمون کرده. مجید نگاهی به من انداخت وارد اشپزخانه شد برخاستم و ادامه دادم میریم؟ در یخچال را باز کردو گفت بستگی داره تو چی بخوای؟ تو بگی بریم حتما میریم. جدا از رفتار خانواده ش،ارامشی که حضور مجید در زندگیم داشت واقعا ستودنی بود و همین امر باعث شده بود تا جرقه هایی از دوست داشتن در دلم روشن شود. از اشپزخانه خارج شد و گفت دوست داری بریم؟ سر تایید تکان دادم مجید روبرویم نشست و گفت باشه عزیزم حتما میریم. اگر دوست نداری بیتا رو ببریم میسپرمش به متین سرم را بالا انداختم و گفتم نه نه من با بیتا مشکلی ندارم. خیلی هم دوسش دارم. لبخندی زدو گفت دوسش داری چون خودت خیلی خوبی پیامکی به امیر فرستادم و امدنمان را اطلاع دادم. بی تاب دیدن پدر و مادرم بودم. امیر در را گشود و با اتومبیل وارد حیاط خانه مان شدیم. بغض راه گلویم را بست حس غریبی داشتم. بغضم را فروخوردم و از ماشین پیاده شدم . بیتا با دیدن پرنیا دوان دوان از ما جدا شد وارد خانه شدم مامان با لبخند به استقبالمان امد به اغوش او پریدم و صورتش را بوسیدم خیلی گرمتر از ان قبل هابا من احوالپرسی کردو به مجید هم خوشامد گفت. بابا مثل همیشه سر بساطش نشسته بود.نزدیک رفتم او هم برخاست صورتم را بوسید و سپس به مجید هم خوش امد گفت هلیا و زیبا و عرفان هم در جمع حضور داشتند. دور هم نشستیم مامان کنارم امد و ارام گفت زندگیت خوبه؟ اهی کشیدم و گفتم برای شما فرقی هم میکنه؟ منو مثل یه تیکه اشغال از خونتون پرت کردید بیرون. مامان ابرویی بالا دادو گفت بی ابرویی میکردی منم طاقت دیدن نداشتم. سری تکان دادم بیان کردن اتفاقات گذشته سودی برایم نداشت . دیگر همه چیز تمام شده بود. مامان گفت امیر میگفت مادرش اذیتت میکنه اره؟ اهی کشیدم و شرح ماوقع این مدت را خلاصه وار برایش گفتم. مامان ابرویی بالا دادو گفت حقته مادر. اونموقع که اومد خاستگاریت و مثل ادم میخواست خانوادگی اقدام کنه سرت تو اخور یه اسمون جل بودمنم از ترس ابروم.... حرفش را بریدم و گفتم الان اینجوری منو رد کردی ابروت جلوی فامیلهات نرفت؟ امشب به همین خاطر دعوتتون کردم که ببینم شوهرت میخواد چیکار کنه ، بالاخره یه مراسمی یه چیزی باید انجام بشه که به فامیل من معرفی بشه. اهی کشیدم و گفتم مادری که مجید داره من بعید میبینم مراسم بگیره . از شماها خیلی شاکیه مامان لبی نازک کردو گفت مگه خودم مردم که لنگ مراسم گرفتن اونها باشم. جشن میگیرم دعوتشون میکنم اومدن قدمشون روی چشم نیومدن هم فدای سرت . اونها فکر میکنند علت اینکه من و اینطوری فرستادید برم خونه مجید بخاطر اینه که دایی حال ندار بوده و شماها در گیر بودید. مامان سری تکان دادو گفت باهاشون کل کل نکن یه عمر میخوای اونجا زندگی کنی ها شام را که خوردیم مامان رو به مجید گفت خوب اقا مجید زندگی با دختر من خوبه؟ https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_199 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ارام چشمانش راگشود و گفت الان خیلی سرم درد میکنه
به قلم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از این چی میخواستم . ما برای عاطفه کاری نکردیم با خانواده ت صحبت کن این شب جمعه تو حیاط یه مراسم کوچیک براتون میگیرم که به فامیلهای ما معرفی بشید. حرف مامان چهره مجید را مضطرب کرد.لبش را گزید نگاهی به من انداخت و گفت چرا شما جشن بگیری ؟ این وظیفه منه مامان که از حرف اوخوشش امده بود گفت نه، من باید جشن بگیرم. وظیفه منه مجید سرتاییدی تکان دادو گفت اصرار بیش از حد نمیکنم که بی ادبی نباشه، اما به هرحال من در خدمتم . مامان عاشق این تعارف تیکه پاره کردن ها بود و هر لحظه بیشتر به مجید علاقه مند میشد اقایان که از اشپزخانه خارج شدند مامان رو به من گفت شوهر به این میگن، فهیم و با شخصیت نه به اون دگوریه جنوب شهری که حرف زدن هم بلد نبود. نگاهی به مجید انداختم و ارام اما سرشاراز نگرانی گفتم هیس مامان ، یه وقت میشنوه . مجید نیمه نگاهی به من انداخت انگار برق سه فاز به من وصل کرده بودند مامان ادامه داد خاک بر سرت با اون سلیقه ت ، خدا به بابات و داداشت خیر بده اونها باعث این ازدواج شدند و الا الان دامادمون لباس هاش چرک و روغنی بود. با پا اشاره ایی به مامان کردم وزیر لبی گفتم داره میشنوه مامان دست و پایش را جمع کرد.برخاستم وارد اتاقم شدم صدای تق و تق در بلند شد به سمت در چرخیدم مجید ارام گفت اینجا چیکار میکنی؟ چند تا از لباسهامو میخوام بردارم. مجید متعجب گفت نکنی اینکاروها ، بیا برو بیرون هرچی خواستی خودم برات میخرم. در کشو را گشودم دستبندنقره ایی که مرتضی برای تولدم هدیه خریده بود را برداشتم .مجید نزدیک امدو گفت این دیگه چیه؟ دستبنده، مکثی کردم و ادامه دادم نقره است . ان را از دستم گرفت و گفت خودت خریدیش؟ لحظه ایی تمام وجودم استرس شدو گفتم اره چطور؟ پوزخندی زدو گفت ظریف دوست داشتی یا پولت کم بود؟ در پی سکوت من گفت اینو نندازی دستت ها، من برات سرویس طلا خریدم انداختیش گوشه کمد اونوقت این..... دستبند را از دستش گرفتم و گفتم باشه مجید نگاهی در اتاق چرخاند چشمش به گوشه میز کار من و قاب عکسی که برگشته بود افتادو گفت اون عکس کیه ؟ چشمانم گرد شد و گوشه لبم را از داخل گزیدم. ادامه داد عکس خودته؟ سپس نزدیکرفت قاب عکس را چرخاند با دیدن پوریا قاب را کمی حرصی سرجایش برگرداندو گفت عکس اونو تو اتاقت نگه میداشتی؟ با بی گناهی گفتم اینجا اتاق من نیست ها ، اتاق من بالا روبروی اتاق امیر بود اون زمانها که پوریا با ما..... مجید اهسته نزدیکم امد کلام من را برید و گفت من روی دونفر حساسم یکی سعید،یکی هم پوریا، https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_200 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم مجید خندیدو گفت از خوب هم خوبتر ، دیگه بهتر از ا
به قلم ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار. نفس پرصدایی کشیدم و گفتم باشه، اما میخوام بدونی من چون با امیر دعوام میشد از اونجا قهر کردم اومدم پایین. حدود یک ماه تو این اتاق بودم تا شما اومدی و...... سر تاییدی تکان دادو گفت خیلی خوب،دیگه ادامه نده. به سمت خروجی حرکت کرد من هم بدنبالش روان شدم . ساعت یازده شب بود که منزل انها را ترک کردیم. وارد خانه شدیم عزیز خانم که انگار همیشه در ورودی خانه مینشست سراپایمان را ورانداز کرد و مثل همیشه فقط پاسخ سلام مجید را داد بیتا با ذوق گفت عزیز جون ما خونه مامان عاطفه جون بودیم. عزیز خانم سر تاییدی تکان دادبیتا دستانش را به هم کوبیدو گفت تازه شم سه تا دیگه بخوابم عروسی بابامه... مجید پقی خندیدو گفت گزارشگر همراهمونه ها عزیز خانم با حرص گفت خوش بگذره عروسی بابات مجید گفت دایی عاطفه حالش بهتر شده ، مادر خانمم بهتون سلام رسوند و گفت شب جمعه تشریف بیاری منزل ما عزیز خانم سر تاییدی تکان دادو گفت چه عجب بالاخره یادشون افتاد تو کس و کار هم داری به بچه ها بگو همه دعوتن، به مبین حتمازنگ بزن اونم باید بیاد چشم ،امر دیگری نداری احیانأ مجید جلورفت مقابل او نشست و گفت اخه تاج سر من این چه حرفیه که میزنی ؟ تو باید امر کنی تا من اطاعت کنم. عزیز خانم خود را کنار کشیدو گفت وقتی اقات خدابیامرز مرد. متین و حامله بودم. سعید و منیژه و مژگان که سنی نداشتند تمام دلخوشیم تو و مبین بودید. خیلی هم براتون زحمت کشیدم. امابیشترین ضربه رواز تو و مبین خوردم. سپس اشک از چشمانش جاری شدو گفت خاک برسر من که فکر میکردم از تو و مبین برای من رفیق راه در میاد. اون که با اون زن اجاق کورش کلا گم و گور شدند. تو هم باعث رنج و عذابم شدی همدختر برادرمو بیوه کردی ، هم برادرمو ازم رنجوندی و باعث شدی بامن قهر کنه و هم این ایینه دق واوردی جلوی روی من میگی دوسش دارم. سپس رو به منگفت هی دختر ارام گفتم بله گورت و گم کن از جلوی چشمم. سرم را پایین انداختم و قدم روی اولین پله نهادم که مجید گفت چرا با عروس اینجوری تا میکنی مامان؟ مدافعانه گفت چیکار کردم؟ به شیوا میگی اجاق کور در صو https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ریحانه 🌱
#پارت_201 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم ازت خواهش میکنم اسم این دو نفرو به زبونت نیار. ن
به قلم رتی که دو تا دخترهاتم بچه دار نمیشن ، خوبه سر اونها هم هوو بیاد؟ چقدر شوهرهاشون خرج کردند اخرهم بیفایده بود؟ همه چیزو با هم قاطی نکن، دخترهای من کجا و این دگوری ها کجا با مهناز هزار جور دعوا داشتی و جنگ بپا میکردی بعد که طلاقش دادم باهاش خوب شدی ، الان تو روی من به زنم ...... من اگر با مهناز دعوا داشتم چون بد میگشت، چون بی حیا و سرخود بود. پس چرا الان باهاش رفیقی ؟ چون الان ناموس پسرم نیست ، الان بیوه ست و اختیارش دست خودش مشکلت با عاطفه چیه؟ عاطفه سرا پا مشکله، معلوم نیست از کجا و چطوری یهو سرو کله ش تو زندگی تو پیدا شد،از روزی هم که اومده حرفش با من فقط یه سلامه، یه بار شد بیاد پایین و بشینه با من حرف بزنه؟ مجید برخاست و گفت تو جواب سلام عاطفه رو هم نمیدی اونوقت انتظار داری باهات حرف بزنه ؟ اره، اون وظیفشه یه بار بیاد پایین ببینه من کاری ندارم، کمکی نمیخوام؟ اون هنوز از گرد راه نرسیده تورو از من جدا کرده ، برای چی سر عقدتون من و نبردید؟ در پی سکوت مجید ادامه داد فکر کردی من بچه م ؟ فکر کردید من نمیدونم چون اون دوشیزه نبود..... ناخواسته هینی کشیدم و به سمت انها چرخیدم عزیز خاتم ساکت شد نگاهی به من انداخت و گفت چی شد به عصمت نداشته ات برخورد؟ مجید رو به من گفت تو برو بالا نگاه معنی داری به عزیز خانم انداختم. عزیزخانم رو به من ادامه داد دختر برادر م پزشک زنانه من میخواستم قبل عقد ببرمت معاینه باید بدونم کسی که پسرم داره میگیره دست خورده..... مجید با کلافگی گفت مامان بس میکنی یا نه؟ عزیز خانم برخاست و با غیض گفت نه بس نمیکنم. مجید صدایش بالا رفت و گفت من اگر سکته کنم بمیرم تو دست از سرم بر میداری؟ اتفاقا تو دنبال اینی که منو سکته بدی ، یه عمر با بیوه گی ساختم و بزرگتون کردم حالا برای خودم قد علم کردید. دستت درد نکنه که منو بزرگ کردی اما من دیگه جوونیمم تموم شده نزدیک چهل سالمه دست از سرم بردار عزیز خانمی نگاهی به من انداخت و گفت چقدر مهریه کردی تو پاچه پسر من؟ مجید دور مادرش چرخید مقابل او ایستادو گفت برای تو چه اهمیتی داره میخوام بدونم یه مقدار بود سر عقد بهش دادم چه مقدار؟ مجید دستی لای موهایش کشیدو گفت تو چیکار داری مامان چند پله دیگر بالا رفتم عزیز خانم گفت چقدر مهریه از پسر من گرفتی؟ سرجایم ایستادم به سمت او چرخیدم و ارام گفتم پنج تا سکه ، اگر ناراحتید همونم مال خودتون عزیز خانم خندیدو گفت دیدی یه جای کارت میلنگه؟ کجا دیدی یه دختر بیست و شش هفت ساله رو اینقدر مفت و مسلم بدن به یه مرد زن طلاق داده که یه بچه داره؟ حدقه اشک در چشمانم جمع شد. عزیز خانم رو به مجید گفت این دختر چهمنفعتی برات داشت که گرفتنش به شکستن دل من می ارزید مجید با عصبانیت گفت میشه بس کنی دلم میخواد تو هم مثل مبین گورتو گم کنی و کلا از جلوی چشمم بری گم شی. مجید در سکوت به مادرش خیره ماند وعزیز خانم ادامه داد تخت جمشید و فعلا تعطیلش کن. از جلوی چشمم برو گمشو حالم داره ازت بهم میخوره. مجید با سر به زیر انداخته به سمتم چرخید و من همراهی طبقه بالا شدم. بیتا روانه اتاقش شد و مجید با کت روی کاناپه لمید و سیگارش را از جیبش در اورد. یک نخ روشن کرد و در سکوت به تلویزیون خاموش خیره شد. مانتویم را در اوردم و به بلایی که پدر و مادرم بر سرم اورده بودند می اندیشیدم. از طرفی مرا اینطور بی ابرو راهی خانه شوهر کرده بودند و از طرفی شرطشان با من سازش و کنار امدن بود و تاکید شدیدی به حامی نبودن من داشتند. جمله بابا توی سرم تکرار شد میری مجید اگر شمر هم بود باهاش میسازی و فکر طلاق و از سرت بیرون میکنی. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - میره از کاظمین تا مشهد - حسین طاهری.mp3
4.87M
🌸 (علیه السلام) 💐ولی عهد اومد برای ایران 💐جونم قربون گل پسر سلطان 🎤
ریحانه 🌱
#پارت_202 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم رتی که دو تا دخترهاتم بچه دار نمیشن ، خوبه سر اونه
به قلم اهی کشیدم و روبروی مجید نشستم وگفتم من حاضرم هرکاری که فکر میکنی اگر انجام بدم مادرت اروم میشه و منو میپذیره رو ...... کلامم را برید و گفت اون راضی نمیشه. به مجید خیره ماندم و گفتم پس بیا یه تدبیری کنیم. این نمیشه که هربار مامیخواهیم از این پله ها بیاییم بالا قبلش ..... بلافاصله گفت چیکار کنیم؟ مردد از ادامه حرفم بودم. کمی به چشمان هم نگاه کردیم ،به خودم جرأت دادم وگفتم قید تخت جمشیدو بزن بریم از نو شروع کنیم. یه خونه کوچیک میگیریم وزندگی میکنیم. مجید پوزخندی زدو گفت ده سال زحمتم بره به جیب سعید ؟ از راه برسه و همه چیز و صاحب شه اینطوری هم که نمیشه. سیگارش را تکاندو گفت چیکار کنم؟ اگر نمیتونی قید تخت جمشیدو بزنی قید منو بزن نگاه تند و تیز مجید مرا ترساند ناخواسته کمی عقب رفتم صدای مجید بالا رفت و گفت دفعه اخرت باشه این حرف و زدی ها اب دهانم را قورت دادم و گفتم پس بیا فردا منو ببر پیش مهناز معاینه م کنه به مادرت بگه من دوشیزه بودم یا نه با حالت چشم خره به من خیره ماند و من ادامه دادم مادرت هرچی دلش بخواد به ادم میگه..... کلامم را برید و گفت محترمانه خفه شو سرم را پایین انداختم بغض راه گلویم را بست سیگارش را خاموش کرد سیگار دیگری روشن نمود بغضم را فروخوردم و گفتم چرا خفه شم؟ از اول هم مگه حرفت همین نبود؟ میگیرمت اگر تونستم باهات زندگی میکنم نتونستمم طلاقت میدم. صدای مجید بالا رفت و گفت خیلی دوست داری طلاقت و بگیری و بری نه ؟ سرم را بالا اوردم نگاهی به چهره برافروخته او انداختم ادامه داد بگذار یک ماه با من زندگی کنی بعد جا بزن. با بهت گفتم الان من جازدم؟ سیگارش را نصفه خاموش کردو گفت میدونی عاطفه من بهت خندیدم و رو دادم تو داری پررو میشی . لحنم معترض شدو گفتم الان من پررو شدم؟ اره پررو شدی ، یادت رفته امیر یک ثانیه هم رهات نمیکرد که ازاد باشی؟ یه روز واسه خودت بلند شدی رفتی سرکار ادم شدی، زبونت دراز شده. طلاقت بدم بری چه گهی بخوری؟ بغض راه گلویم را بسته بود. برخاستم و به سمت اتاق خواب رفتم که گفت دارم باهات حرف میزنم ها سرتو انداختی پایین ..... به سمت اوچرخیدم کلامش را بریدم و گفتم شما حرف نمیزنی داری بی احترامی میکنی . اگر ناراحتی من دیگه سرکار نمیرم ، میمونم خونه توهین های خانوادتو گوش میکنم. مجید برخاست نزدیک من امدو گفت یه بار دیگه هم بهت گفتم اونها اگر حرفی بهت میزنن حق دارن، هیچ کس دخترشو اینطوری شوهر نمیده که تورو دادن. اگر جواب منطقی و قانع کننده براشون داری برو همین الان جوابشونو بده. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم برای چی اونروز که بابام گفت برید محضر محرم شید قبول کردی؟ خوب میگفتی من خانواده دارم باید برم بامامانم بیام. قبول کردم چون تو عمل انجام شده قرار گرفتم.الانم محترمانه برو کپه مرگتو بگذار یکم دیگه ادامه بدی مهمونی پنج شنبه رو باید سرو صورت کبود بیای یک گام عقب رفتم و گفتم اره راست میگی از تو هیچی بعید نیست، کارت بازوره، ساخت و سازت با زوره، شراکتت با مادرت به زوره، بچه تربیت کردنت با زوره، ازدواج کردنت هم بازوره، واقعا بعید نیست که زن نگه داشتنت هم بازور باشه. به سمت کاناپه ها رفت و گفت باشه ، فعلا خفه شو، از جلوی چشمم گمشو تا ببینم دیگه با زور باید چی کار کنم. نزدیک در اتاق خواب شدم و گفتم از پسر اون مادر بهتر از این حرف زدن انتظار نمیره . نگاهش به سمت من تیز چرخید و من ادامه دادم کی تو خونتون ادب و تربیت داره که انتظار داشته باشم تو .... با فریاد گفت خفه میشی یا نه سگ پدر حرومزاده ترس سراسر وجودم را گرفت به اتاق خواب رفتم و دررا بستم. تمام بدنم هیستیریک میلرزید لبم را گزیدم و لب تخت نشستم از ترس اشک چشمانم خشک شده بود. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_203 #عشق_بی_بی‌رنگ به قلم #فریده_علی‌کرم اهی کشیدم و روبروی مجید نشستم وگفتم من حاضرم هرکا
به قلم حدود یک ساعت گذشت دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. دوست داشتم با یک نفر صحبت کنم اما متاسفانه کیف و گوشی م روی میز توالت جلوی در بود. برخاستم صندلی میز ارایش را زیر پایم گذاشتم و از شیشه بالای در مخفیانه مجید را نگریستم که روی کاناپه نشسته و شیشه مشروبی هم مقابلش نهاده. با ناامیدی پایین امدم هرچه رشته بودم پنبه شده بود. روی تخت دراز کشیدم، و به گفتگوهایم با مجید میاندیشیدم. عاقلانه ترین کار این بود که از اول من چنین مبحثی را شروع نمیکردم.مجید که تا قبل از بحث امشب رفتار بدی با من نداشت. انصافا از همه لحاظ با من مهربان بود و هوایم را داشت.در مقابل مادرش واقعا راه چاره ایی نبود. از طرفی او هم حق داشت که نگران زحمات کاری اش باشد. برخاستم پرده را کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. این بین تکلیف من چه بود؟ امشب اگر بحث ادامه دار میشد امکان اینکه مجید به من حمله ور هم بشود وجود داشت، اگر روی من دست بلند کند کسی هم هوادارم نیست، مگر هلیا راه و بیراه مورد ظلم عرفان قرار میگرفت کسی به او معترض میشد؟ پس من باید خودم به فکر خودم باشم. خانه مجید با تمام حرفهای تلخ اطرافیان از شرایط خفقان اور خانه بابا بهتر بود. در باز شد و قلب من هری پایین ریخت به سمت اوچرخیدم وارد اتاق شدو گفت من معذرت میخوام عاطفه، نباید با تو اینطوری صحبت میکردم. عصبی شدم. روی تخت نشست دکمه های پیراهنش را باز کردو گفت نگران نباش، من نمیگذارم کسی اذیتت کنه، فردا صبح تو برو سرکارت، من میرم با مامانم صحبت میکنم اگر واقعا دوست نداره ما اینجا باشیم از اینجا میریم. دیگه اجازه نمیدم زندگیمو خراب کنند. حرفهای مجید قوت قلبم شدو رفتار بی ادبانه ش بلافاصله از ذهنم پاک شد. روی تخت دراز کشیدو گفت درستش میکنم نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره مطمئن باش. صبح شد با صدای الارم گوشی مجید از خواب بیدارشدم. دستم را روی بازویش نهادم و گفتم مجید لای چشمش را باز کردو گفت جانم نمیری سرکار؟ نه، تو برو من خونه میمونم برخاستم مانتو و مقنعه م را پوشیدم و از خانه خارج شدم خوشبختانه عزیز خانم سرجایش نبود. پله ها را ارام پایین رفتم و وارد سالن شدم. نگاهی به اطراف انداختم و به سمت در رفتم صدای عزیز خانم را میشنیدم که می گفت مواظب باش هر اتفاقی که افتاد به من خبر بده. اون دختره شهره رو فعلا با خودت داشته باش که از طریق اون ببینم اوضاع چطوریه. صدای سعید امد که میگفت امروز میخوام ببینمش ازش بپرس ببین میدونه این افریته کجا میره میگه کلاس دارم؟ حتما ازش میپرسم شماره جدیدشو نداره ؟ نمیدونم امروز باهاش میرم بیرون ببینم میتونم از گوشیش بردارم برو مادر خداپشت و پناهت باشه اهسته اهسته به عقب رفتم و خودرا به پله ها رساندم که در باز شد . چشمم به عزیز خانم افتاد ضربان قلبم بالا رفت ارام گفتم سلام عزیز خانم نگاهی مشمئز به من انداخت و گفت کجا اول صبحی کلاس میرم کلاس چی؟ فکری کردم وگفتم راجع به رشته درسیمه، همون حسابداری. سراپای مرا ور انداز کردو گفت مجید کجاست ؟ بالاست اون مگه نمیره شرکت من نمیدونم، به من گفت برو میخوام بخوابم عزیز خانم روی صندلی اش نشست این پا و ان پا میکردم که سعید از خانه خارج شود بعد من به حیاط برم که حرف و حدیثی برایم درست نکنند. کمی مکث کردم و به سمت طبقه بالا رفتم اواسط پله ها کیفم را نمایشی زیر و رو کردم و دوباره به سمت پایین حرکت کردم در را گشودم و گفتم خداحافظ. خوشبختانه سعید در حیاط نبود سوار ماشین شدم و از حیاط بیرون زدم. باید شهره را از طینت سعید اگاه میکردم اما چگونه ؟ با برققراری تماس تلفنی ممکن بود که دوباره شماره م دست سعید بیفتد. https://eitaa.com/reyhane11/1534 پارت اول رمان 👆👆 ❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️ 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺