فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰📣📣📣عااااااااااالیه
🔰نیما نکیسا👏👏👏
🔰این ویدئو خیلی مهمه
احساس میکنم باعث شه
بقیه بازیکنا،هنرمندا و…
🔰زبون باز کنن و انقدر تو حالت ضعف و ترس نباشن
✅ ایشون تابو شکنی کرده و نباید پشتش خالی بشه
یه یاعلی بگید و نشر بدید
نکیسا:دروازه بان سابق تیم ملی و پیروزی
مثل شهید آرمان علی وردی شجاع باش حتی زیر فشار✌️
اینجا مملکت #امام_زمان است
بی احترامی به پرچم و سرود ملی قطعا تاوان بزرگی دارد...
خواری و ذلت ابدی سرنوشت کسانیست که با عزت این مملکت بازی کنند...
#پایان_مماشات با داعشی های وطنی و سلبریتی های حامی آنها
⚠ #جام_جهانی بازی در پازل صهیونیستی است
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات_با_آشوبگران_داعشی
#انتقام_سخت_ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
#پارت436
💕اوج نفرت💕
با گفته ی خودم تاکسی نگه داشت اروم پیاده شدم. به علیرضا نگاه کردم متوجهم شد. خیالش از برگشتنم راحت شد ولی نگاه تیزش خبر از اوج عصبانیش میداد.
دست هاش رو تو جیبش کرد با نگاهی سرشار از تهدید بهم ذل زد
جرات جلو رفتن نداشتم نگاه ازم برداشت و سمت در ورودی ساختمون رفت. چاره ای جز به خونه برگشتن ندارم. دنبالش راه افتادم. روبروی اسانسور ایستاد با نزدیک شدنم بهش با اینکه از اخلاق ارومش با اطلاع هستم تپش قلب گرفتم. با فاصله کنارش ایستادم. در کشویی اسانسور باز شد و بر خلاف همیشه منتظر ورودم نشد و خودش وارد شد
از اینکه تو این اتاقک اهنی تنگ قرار چند ثانیه ای با برادرم تنها باشم حسابی ترسیدم.
علیرضا خیره نگاهم میکرد. کلامی حرف نمیزد.
بالاخره در کشویی اسانسور تو طبقه ی دو باز شد. با استرس پشت سر برادر عصبانیم راه افتادم .کلید رو توی در فرو کرد و پیچوند. در رو اهسته باز کرد و دوباره نگاهم کرد.
این نگاه یعنی من اول برم داخل
از جلوش رد شدم کفشم رو درآوردم.
جلوی جاکفشی ایستادم. در و اهسته بست و چرخید سمتم و دست به سینه نگاهم کرد
اب دهنم رو قورت دادم
_رفتم حرم خوابم برد. ببخشید
به سختی تلاش برای کنترل خودش داشت.
_الان من باید چی به تو بگم.
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_تو برای چی با پروانه بیرون رفتی؟
به روش خودش میخواست ازم حرف بکشه
_مانتو بخرم
_کوش؟
_یهو حالم گرفته شد. پروانه گفت بریم حرم
_خودش چرا جواب نمیده
شونه هام رو بالا دادم
_نمیدونم.
تن صداش رو بالا برد
_نگار میفهمی وقتی دیر میکنی نگران میشم. میفهمی وقتی جواب تلفنت رو نمیدی دنیا روی سرم آوار میشه. من از دست تو باید چی کار کنم
یک قدم جلو اومد نا خواسته به عقب رفتن
حرصی نفسش رو بیرون داد سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و از کنارم رد شد و به اتاقش رفت
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت437
💕اوج نفرت💕
هم خوشحالم، هم ناراحت. خوشحالیم برای اینکه بالاخره توی قلبم با احمدرضا به آرامش رسیدم و ناراحتی برای دلخوری برادرمِ. دلم میخواد برم جلو از دلش در بیارم اما کمی میترسم. روی زمین جلوی در اتاقش به دیوار اپن تکیه دادم و نشستم.
به خاطر علیرضا ناراحتم اما ناخواسته فکرم پیش احمدرضاست. اگر علیرضا این لبخند رو ببینه حسابی ناراحت میشه چون علت خوشحالیم رو نمی دونه.
اصلا دلم نمیخواست همچین روزی که ذوق و شوق خواستگاری داره ناراحتش کنم. اتفاقی که برام افتاد باعث شد تا دیر به خونه بیام. حرم صدای گوشی نشنیدم توی ایستگاه اتوبوس، کنار احمدرضا به محض اینکه متوجه لرزش شدم قصد برگشتن کردم.
اینطوری نمیشه باید از دلش در بیارم ایستادم پشت در اتاقش رفتم
چند ضربه آرومی به در اتاقش زدم و با صدای آروم تری گفتم
_ علیرضا
جوابم رو نداد. باهام قهره، دستگیره در رو پایین دادم داخل رفتم. پشت میزش نشسته بود و انگشت هاش رو موهاش فرو کرده بود
_واقعاً متاسفم. نمیخواستم اینجوری بشه.
کلافه نگاهم کرد و گفت
_ این باره چندمه
_بخشید
_ چند بار دیگه باید ببخشم.اصلاً بحث بخشیدن و نبخشیدن نیست. نگار جان بحث اینکه ما داریم با هم زندگی میکنیم فکر کن من با تو این کار رو بکنم. تو نگران من نیستی چون من هر روز به موقع میرم سر کار به موقع بر میگردم. اما تو غیبت میزنه. من نگران میشم.
شرمنده سرم رو پایین انداختم که گفت
_ اینجوری نکن ناراحت میشم. بیا بشین اینجا.
روی صندلی که علیرضا گفت نشستم
_قول میدم دیگه تکرار نشه
لبخند رضایتبخشی زد
_ لازم به این قولها نیست لازم به عذرخواهی هم نیست خواهش می کنم دیگه تکرارم نکن. دلم شور میزنه با خودم هزار تا فکر و خیال کردم تا برگشتی.
سکوتم رو که دید ادامه داد
_ چیزی که نخریدی امشب چی میخوای بپوشی
_همین که تنمه خوبه
_ مگه نگفتی اردشیر خان از این خوشش نمیاد.
_نمیدونم هرچی که تو بگی
به ساعتش نگاه کرد
_ دیگه وقتی نیست اگر این برگه هایی که برای تصحیح آوردم نبود. می رفتیم می خریدیم. اما الان وقت ندارم.
کاش میتونستم یه جوری ازخونه بیرون برم و دوباره با احمدرضا باشم.
از رضایت قلبی علیرضا نسبت به خودم که مطمئن شدم.به اتاقم برگشتم روی تخت دراز کشیدم. یاد انگشتر افتادم.
از زیر بالشت بیرون اوردمش.توی انگشتم فرو کردم و با عشق و رضایت بهش نگاه کردم.
اکثر مواقع وقتی روی تخت میخوابم خوابم میبره. امروز با بقیه روزها فرق داره و اصلا خواب به چشم هام نمیاد. یاد.
پروانه افتادم چرا جواب تلفنش رو نمیده گوشیم رو از کیفم که پایین تخت بود بیرون آوردم. شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. جمله دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد رو شنیدم
گوشی رو روی عسلی گذاشتم. به سقف نگاه کردم. نفس سنگینی کشیدم کاش همه چیز درست میشد. کاش علیرضا از احمدرضا ناراحتی به دل نداشت و عموآقا پشت احمدرضا بود. اون وقت الان من راحت می تونستم کنارش باشم.
توی خاطرات روزهای کوتاه خوبم با احمدرضا بودم که صدای در اتاقم بلند شد. روی تخت نشستم
_ بیا تو
در رو باز کرد
_حاضر شده نیم ساعت دیگه راه بیافتیم
_مگه ساعت چنده?
_مسیر طولانیه تا برسیم طول میکشه.
یاد انگشتر افتادم که توی انگشتمه و علیرضا نباید اون رو ببینه. ناخواسته دستم را مشت کردم و پشتم گرفتم خوشبختانه متوجه نشد و رفت.
مانتو شلوار ساده ای پوشیدم و روسری هم رنگش رو سرم انداختم
علیرضا از قبل هماهنگ کرده بود و هر چهار نفری سوار ماشین علیرضا به سمت خونه حرکت کردیم.
میترا سرگرم بچش بود عمو اقا چرخید و به عقب نگاه کرد و رو به من با تشر گفت:
_گوشیت خراب شده
متوجه منظورش شدم از تو اینه به چشم های علیرضا نگاه کردم.
_نگار با شمام
سرم رو پایین انداختم
_نه تو حرم بودم نشنیدم صداش رو
سرش رو طوری که حرفم رو باور نکرده تکون داد
_امیدوارم همینی که میگی باشه. وگرنه من میدونم با شما
علیرضا نگاه پر از سوالی به عمو اقا انداخت فوری نگاهم رو از آینه گرفتم نگاه ممتد عمواقا بالاخره از روم برداشته شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت435
💕اوج نفرت💕
_کی بهش میگی؟
_بعد از عقدش. دلم نمیخواد بهش بد بگذره و ذهنش در گیر من باشه.
سرم رو پایین انداختم و کمی طلب کار گفتم
_اونی که باید بهش بگه من نیستم خودت باید بگی.
لبخند رضایت بخشی زد
_باشه هر وقت تو بگی میگم بهش
_فقط خودت رو اماده کن حرف های خوبی بهت نمیزنه
دستش رو روی صورتش کشید
_میدونم . ضرب دستش رو هم چشیدم.
دوباره کیفم شروع به لرزیدن کرد دستم رو روی کیفم فشار دادم و مضطرب نگاهش کردم
_تا یه مسیری با هم بریم؟
چه سماجت شیرینی برای همراهیم داره. سرم رو از روی ناچاری تکون دادم
_باشه بریم.
با هم همقدم شدیم. ناخواسته پنهانی نگاهش میکردم. از اینکه دوباره کنارش هستم خیلی خوشحالم. لبخند ریزی روی لب هاش نشست
_حال الان علی رضا رو درک میکنم این اخلاقت رو هنوز ترک نکردی؟
متعجب پرسیدم
_کدوم اخلاق
_این که یهو غیبت میزنه. قبلا هم زیاد غیبت میزد. یادمه یه بار سه دفعه مسیر خونه تا مدرسه رو رفتم. اعصابم هم از دست مرجان خورد بود . با خودم گفتم پیداش کنم بلایی سرش میارم که غیب شدن یادش بره . وقتی مدیرتون گفت پست درخت مدرسه ای، نگات کردم. خدا رو شکر کردم که سالمی تمام نقشه هایی که برات کشیده بودم رو فراموش کردم.
الان چرا جوابش رو نمیدی
_چون میخواد دعوام کنه
_جواب بده از نگرانی در بیاد
_نیم ساعت دیگه خونم
سرش رو تکون داد و نفس سنگینی کشید. سوار تاکسی شدیم دو تا کوچه مونده به کوچمون پیاده شد. در ماشین رو باز نگه داشت سرش رو خم کرد و بهم نگاه کرد
_مواظب خودت باش
به قلبش اشاره کردم و با لبخند گفتم
_تو هم مواظب خودت باش.
نگاه پر از عشقش رو ازم گرفت و کرایه رو حساب کرد.
در رو بست و لحظه ی اخر گفت
_برو بسلامت
ماشین حرکت کرد و ازش دور شد. نفس راحتی کشیدم. به نظر خودم این بهترین راه برای برگشت من و احمدرضا بود. بدون اطلاع هیچ کس. شاید اگر کسی از این دیدار مطلع بود نتیجش چیزی غیر از این میشد. ماشین وارد کوچه شد. با دیدن علیرضا که وسط پیاده رو ایستاده بود و کلافه و نگران به اطراف نگاه میکرد ته دلم خالی شد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت438
💕اوج نفرت💕
بعد از طی کردن مسیر جلوی خونه ی پدر ناهید پیاده شدیم علی رضا در صندوق عقب رو باز کرد تا گل و شیرینی که خریده بود رو بیرون بیاره متوجه عمواقا شدم که سمتم میاومد تو یک قدمیم ایستاد.
_به من نگاه کن
تو چشم هاش خیره شدم.
_صبح با کی بودی؟
_گفتم که حرم بودم
_من این موها رو تو اسیاب سفید نکردم تو چشم های من نگاه کن بگو صبح با احمدرضا نبودم.
از اینکه اسمش رو به زبون اورده بود کمی جا خوردم به علیرضا که حواسش به دسته گلش بود نگاهی کردم
_یک کلام جواب من رو بده باهم بودید
سرم رو پایین انداختم نمیتونم تو چشم هاش نگاه کنم و چیزی رو ازش پنهان کنم.
_من حرم بودم.
دستش رو زیر چونم گذاشت و اروم بالا اورد ناخواسته چشم هام پر از اشک شد.
نفس سنگینی کشید و دستش رو انداخت و زیر لب گفت
_آمد به سرم از آنچه میترسیدم.
خواست بره که دستش رو گرفتم چرخید سمتم با التماس گفتم
_ به علیرضا نگید.
_باید بدونم بینتون چی گذشته باید بهم بگی تا چه حد پیش رفتین.
چشم هاش رنگ تهدید گرفت
_فهمیدی
علیرضا بهمون نزدیک شد برلی اینکه متوجه موضوع حرفمون نشه فوری گفتم
_باشه میگم فقط...
_بین خودمون میمونه
سمت میترا رفت
علی رضا کنارم ایستاد
_نگار تو شیرینی رو بیار من گل رو
بدون اینکه نگاهش کنم جعبه س شیرینی رو ازش گرفتم
_ببینم تو رو . گریه کردی!
نگاهش بین من و عمواقا که داشت بچه رو از میترا میگرفت جابجا شد
_چی بهت گفت؟
چی بگم که بی خیال پرسیدن بشه. خودم رو مظلوم کردم
_دعوام کرد
_چرا
_مربوط به صبح و گوشی جواب ندادنم بود
_همین
سرم رو پایین انداختم
_بازم به جذبه ی عموت. شاید یکم ازش حساب ببری این اخلاقت رو ترک کنی من که میگم انگار نه انگار.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و کمی به جلو هدایتم کرد باهاش همقدم شدم. خدا رو شکر علیرضا ختم به بخیر شد ولی از دست عمواقا نمیشه در رفت. کاش شماره ی احمدرضا رو داشتم بهش میگفتم تا خودش کاری کنه.
علیرضا زنگ در خونه ی همسر ایندش رو زد . بعد از چند ثانیه در باز شد و داخل رفتیم
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمت ۳۰ تومن
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو واریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
فاطمه علیکرم
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️
وقتی که رفتی
پژمرده شدم
همانند گلی که از شاخه جدا شده
و باغبانی
برای رسیدگی ندارد
#رمـان_فوق_العاده_عاشقانه_هیجانی ♨️💯
با چشم های پر از اشک به امیر نگاه کردم
_همه ی اینها نقشهت بود. میخواستی اینجوری نزاری برم درس بخونم!
_ساکت شو دنیا چیزی نشده که!
_بایدم این رو بگی. تو نامزدی باردارم کردی ابروم رو جلوی همه بردی؛ من چی جواب بابام رو بدم؟
_چرا ابرو؟ مگه شوهرت نیستم ؟
#اشتراکی
https://eitaa.com/joinchat/3266773027C49298af912
🌊
آرامِ جانِ غمینم!
نوری که در دل من روشن!
بی من کجای جهانی تو؟
ما در جهان موازی؛
اکنون کنار همیم اما؛
حالا ببین تو کجایی و
من در کدام حادثه بیتو...
✍🏼 #نرگس_صرافیان_طوفان
🍃
🔴 جلوهگری نور امام زمان علیهالسلام در معراج...
🌕 رسولالله صلیالله علیه و آله فرمودند:
«چون مرا به آسمان بردند... انوار على، فاطمه، حسن و حسين و دیگر امامان بعد از ایشان علیهمالسلام را دیدم... و قائم عجلالله فرجه، در وسط آنها مانند ستارهای درخشنده بود؛ عرض كردم پروردگارا! اينها كيانند؟ فرمود: امامان! و اين است قائم علیهالسلام! آنكه حلال مرا حلال كند، و حرام مرا حرام كند؛ و به وسيلهٔ او از دشمنانم انتقام خواهم گرفت؛ و او راحتِ دلِ دوستان من است. و او کسی است كه دل شيعيانت را از ظالمان، منکران و كافران شفا میدهد
«قَالَ رَسُول اَللّهِ لَمَّا أُسرِي بِي إِلَى اَلسََّاء أَوحَى إِلَيَّ رَبِّي جَلَّ جَلالُه وَ محمد بنِ اَلحسنِ اَلقَائِم فِي وَسطِهِم كَأَنَّهُ كَوكبٌ دُرِّيٌّ قُلتُ يَا رَبِّ وَ مَن هَؤلاَء قَالَ هَؤلاء اَلأَئمَّة وَ هَذا اَلقَائِم اَلَّذي يُحلِّل حَلالِي وَ يُحَرِّم حَرامِي وَ بِه أَنتقِم مِن أَعدَائِي وَ هُوَ رَاحَةٌ لِأَولِيائِي وَ هُوَ اَلَّذِي يَشفِي قُلُوب شِيعَتِكَ مِنَ اَلظَّالِمِين وَ الجَاحِدِين وَ اَلكَافِرِين
📗کمالالدين، ج ۱، ص ۲۵۲
📗بحارالأنوار، ج ۳۶، ص ۲۴۵