#پارت448
💕اوج نفرت💕
اگر زیادی توی فکر برم شک میکنه. فکر نکردن به اینکه چه جوری فردا بتونم برم سر قرار یا حتی اینکه فردا احمدرضا قراره از چه شرایطی حرف بزنه که عمو آقا هم بهش تاکید داشت کار سختیه.
مدام فکرم سمت این دو موضوع منحرف میشه. اما باید خودم رو عادی نشون بدم.
تا شام کنار علیرضا بودم و در نهایت برای خواب به اتاقم برگشتم. قبل از اینکه وارد اتاقم بشم علیرضا گفت که ساعت هفت صبح باید آزمایشگاه باشیم. این یعنی بعد از نماز دیگه نمیتونم بخوابم.
هرچند که چند روزه بعد از نماز به سختی خوابم میبره و خوابهای کوتاه و پر از استرس دارم.
روی تخت دراز کشیدم تنها کاری که این شب ها باعث آرامشم میشه فرو کردن انگشتر طلایی رنگ زیر بالشتمه. انگشتر رو بیرون آوردم دوباره توی دستم کردم بهش خیره شدم
یعنی زندگی من با احمدرضا سرانجام داره یا نه. شرایط احمدرضا چی باید باشه که اینطور تاکید کرده.
من که هیچ جوره حاضر نمی شم برای زندگی برم تهران. یعنی احمدرضا قبول میکنه که شیراز بمونه.
دستم رو مشت کردم و روی قلبم گذاشتم.
پتو رو روی سرم کشیدم باید بخوابم تا صبح بتونم زودتر بیدار بشم. فکر و خیالم در رابطه با احمدرضا انقدر طکل کشید که پشت پلک هام سنگین شد و بالاخره خواب رفت.
با تکون های ریز دست علیرضا آروم چشم هام رو باز کردم.
_ نگار بلند شو دیر میشه
کش و قوسی به بدنم دادم و پرسیدم
_ مگه ساعت چنده
_پنج و نیم بلند شو تا صبحانت رو آماده کنم نمازتو بخونی حاضر شی طول میکشه. دوست ندارم دیر برسم.
پتو رو روی سرم کشیدم و غرغر کنون گفتم
_ علیرضا زوه من شیش بلند میشم.
اروم پتو رو از روم کنار زد
_ نگار استرس دارم خواهش می کنم بلند شو.
دلم برای لحن پر از التماسش سوخت
نشستم. چشم هام رو مالیدم پام رو از تخت پایین گذاشتم.
درد مچ پام خیلی کم شده اما همچنان همراهمه. فقط شدتش طوری نیست تو راه رفتنم تغییری ایجاد کنه.
پشت سر علیرضا راه افتادم.
علیرضا سمت آشپزخونه رفت و من وارد سرویس بهداشتی شدم. وضو گرفتم برگشتم به مخض خروجم گوشیم رو دست علررضا دیدم که به صفحش نگاه می کرد.
_پروانه این وقت صبح چیکار داره.
ته دلم خالی شد چرا احمدرضا باید این وقت صبح زنگ بزنه اگر علیرضا گوشی رو جواب بده من چیکار کنم جلو رفتم و گوشی رو ازش گرفتم. لبخند بی جونی زدم
_بیشتر مواقع این وقت زنگ میزنه. میدونه برا نماز بیدارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#پارت449
💕اوج نفرت💕
یک قدم عقب رفتم
_جواب بده دیگه!
با این فاصله نزدیک حتما صداش رو میشنوه.
_ جواب میدم حالا.
لبش رو پایین داد و سمت آشپزخانه رفت چرا دیشب فراموش کردم گوشیم رو روی حالت سکوت بزارم.
انگشتم رو روی صفحه کشیدم کنار گوشم گذاشتم
_ سلام
_سلام عزیزم صبح بخیر
متوجه نگاه علی رضا شدم
_ خوبی پروانه جان
_بیداره
اره
سمت اتاقم قدم برداشتم وارد شدم در رو نیمه باز گذاشتم با صدای آرومی گفتم
_برای چی این وقت صبح زنگ زدی؟
_ نگار من نمیدونم چی شده دیشب یه نفر زنگ زد به عمو آقا یه چی گفت که عمو خیلی ناراحت شد. اخرش تاکید داشت که تو فعلا نفهمی. دلم شور افتاده کی تو اینجا میشناسه که به اسم کوچیک صدات میکنه.
_ کسی من رو نمیشناسه، نفهمیدی چی گفتن
_ نه ولی بعدش خیلی ناراحت بود پ.
_یعنی چی شده؟
نمی دونم احساس کردم باید ازت بپرسم . نگار جان اگر حرفی هست بهم بگو
_نه به خدا نمیدونم کی بوده. رابطه ی من فقط با همونی بود که تو پارک دیدی اونم در حد خاستگاری رسمی در حضور خانوادهامون بوده.
سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت
_باشه. نگار من بعد از ظهر منتظرت هستما خواهش می کنم حتما بیا
_ باشه میام فقط یه سوال
_جانم عزیزم بپرس
_میگم نمیشه بگی در چه رابطه ای میخوای باهام حرف بزنی و این شرایط موضوعش چیه؟ چون از دیشب تا حالا ذهنم رو درگیر کرده و یک لحظه هم رهام نمیکنه.
مکث چند ثانیه کرد و گفت
_ مادرم
نفس سنگینی کشیدم. سایه شکوه تا آخر با منِ و این حرفها در واقع اتمام حجتِ نه شرایط.
سکوتم رو که دید گفت
_ الو
_ میشنوم
_ به خاطر همین نمیخوام تلفنی یا پیامی بگم. باید رو در رو تو چشم هات نگاه کنم برات بگم.
باید شرایطم رو درک کنی.
_ دیشب هم بهت گفتم برای درک دیگه نوبت من نیست نوبت توئه.
_ حالا تو حرفام رو بشنو...
صدای نگار گفتن علیرضا باعث شد تا حرفش رو قطع کنم.
_خداحافظ باید برم.
_ باشه عزیزم خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و توی کیفم انداختم بیرون رفتم نمازم رو خوندم و کناره برادرم صبحانم رو خوردم.
_ افشار چی می گفت
_ در رابطه با قراره بعد از ظهر صحبت می کردیم.
_این قرار چیه که بابتش انقدر حرف میزنید
_عقد خواهر شوهرش تموم شده دیشب کلی بهشون خوش گذشته بود داشت برام تعریف میکرد.
به نون روی میز اشاره کردم
_چرا نمیخوری
_من باید ناشتا باشم.
_ حالا یه چایی که اشکال نداره
_نه گفتن هیچی نخورید، پاشو حاضر شو
ته مونده چاییم رو خوردم و مانتوم رو پوشیدم.
علیرضا کفش هاش رو پوشیده بود کیفش رو دستش گرفته بود جلوی درب من نگاه میکرد.
_چه عجله ای هم داری!
نگران و مضطرب گفت
_ زود باش نگار استرس دارم
هم قدم شدیم از ساختمان بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم مسیری که میرفت مسیر خونه ناهید نبود
_ مگه خونه ناهید نمیریم.
_ نه چون مسیرمون دور بود گفت که برادرش قراره برسونش جلوی آزمایشگاه تا زودتر به کار هامون برسیم، به خاطر همین استرس دارم دلم نمیخواد جلوی آزمایشگاه این وقت صبح تنها بمونه.
ابروهامو بالا رفت و به شوخی گفتم:
_ اوه چه غیرتی هم داره واسه خانومشون
با ادای خودش ادامه دادم
_ دلشون نمیخواد خانمشون جلوی آزمایشگاه تنها باشن.
استرس علیرضا بالا بود و تنها به لبخندی ساده در برابر رفتار شوخیم بسنده کرد.
سلام
عزیزانرمان اوج نفرت کامل شده
۸۲۷ پارت داره😍
قیمت ۳۰ تومن
هر کس دوست داره رمان رو یکجا بخونه هزینه رو واریز کنه و بفرسته برای اینآیدی.
هر کسی جز خرید بهشون پیامبده متاسفانه مجبور به ریپورت میشن🌹
شماره کارت
فاطمه علیکرم
6037997239519771
آیدی
@onix12
پیامکفعاله پس از ارسال فیش جعلی خودداری کنید❤️
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ "ﻣﻐﺰ"ﻧﺪﺍﺭﺩ ...
ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ "ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ" ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ "ﻣﻐﺰ" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ "ﻭﺍﮐﻨﺶ" نشان ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....
بهترین جواب بدگویی:سکوت
بهترین جواب خشم :صبر
بهترین جواب درد:تحمل
بهترین جواب تنهایی:تلاش
بهترین جواب سختی:توکل
بهترین جواب خوبی:تشکر
بهترین جواب زندگی:قناعت
بهترین جواب شکست:امیدواری..
برای جبران اشتباهات، به دوستانت همانقدر زمان بده که برای خودت فرصت قائل میشوی.
متنی بسیار زیبا
از مرحوم استاد محمد بهمن بیگی،
بنیانگذار آموزش عشایری ایران:
آری از پشت کوه آمده ام
چه می دانستم اینور کوه باید
برای ثروت، حرام خورد..
برای عشق، خیانت کرد..
برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد..
وبرای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند.....
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند:
"از پشت کوه آمده ای!"....
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم وتنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدرم !
ایمان به خدا ...
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ🙏♥️
🌊
دارم آن آتش به دل ڪز روے چندین پیرهن
دود برخیزد،گرم بر سینه افشانے سپند
#طالب_آملی🖋
🍃
16.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳🌴درختانی که نامشان در قرآن کریم بعنوان
بهترین درختان برده شده است 🌴🌳🍓🍌🌴🌳
🌴 نخل ،انگور ،انجیر، سدر( کُنار) زیتون،
انار ،موز،🍌
🕊
https://eitaa.com/modafezist 🌴
🌊
آرامِ جانِ غمینم!
نوری که در دل من روشن!
بی من کجای جهانی تو؟
ما در جهان موازی؛
اکنون کنار همیم اما؛
حالا ببین تو کجایی و
من در کدام حادثه بیتو...
✍🏼 #نرگس_صرافیان_طوفان
🍃
واکنش یک نوزاد به أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله اذان
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
ای جانم به تو بچه شیعه😍
_صبر کن یه چادر برات بخرم
_چادر برای چی؟!
_بی چادر راهت نمیدن.
_میدونم. خودشون چادر دارن.
مسیرش رو سمت مغازهی مورد نظرش کج کرد.
_از اون چادرا دوست ندارم بپوشی.
_چرا چه فرقی داره؟
_فرقی که نداره ولی هیچ وقت حسم نسبت به خانم هایی که چادر حرم پوشیدن خوب نبوده. انقدرم سوال نپرس. میگم چادر بگو چشم
_آدم با خودت بیرون آوردی یا ربات!
ایستاد و تیز نگاهم کرد
_اگر با چشمگفتن فکر میکنی رباتی، ربات.
الان دیگه وقت عقب نشینیه. آهسته لب زدم
_باشه
نگاهش رو برداشت و وارد مغازه شد
با احتیاط به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی متوجه رفتارش شده یا نه. خوشبختانه خلوته و کسی نزدیکمون نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac