eitaa logo
ریحانه 🌱
12.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
542 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
یه دختر روستایی بودم.‌ باوپدررو مادر و دو تا خواهر و برادرم و زندگی میکردم.‌ یه روز گفتن قراره یه خواستگار تهرانی برات بیاد.‌به خیال خودم قرار بود برم‌ تهران و حسابی ذوق کردم.‌حتی وقتی گفتم که پسره سه ماه پیش نامزدش رو طلاق داده هم برام مهم نبود و اصلا نپرسیدم چرا طلاق داده. وقتی اومدن خونمون دیدم قدش نسبت به من کوتاه تره.‌من ۱.۷۵ هستم اون ۱.۶۵. باهاش حرف زد تو جلسه‌ی اول خیلی شوخ طبع خودش رو نشون دادو مهربون. جواب بله دادم‌و عقدش شدم.‌تو زمان کوتاهی... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان شهرری منطقه قرچک هستش. پسر و دختر خیلی همدیگر رو دوست دارن ولی متاسفانه چون دختر جهزیه نداره و... خونواده پسر میخوان اینها رو از هم جداکنن، اگر اینها برن سر زندگیشون با حمایت ما این دو نفر زندگیشون حفظ خواهد شد. الان میخوایم برای دختر خانم جهیزیه تهیه کنیم. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده پنج هزار تومان کمک کنید. تا این دختر بره سر زندگیش. اجر همتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🙏 ‼️لازم به ذکر است از شما این اجازه را به گروه جهادی بدهید تا در صورتی که احیانا مبلغی اضافه بماند صرف کارهای خیر بشود بزنید رو کارت ذخیره میشه ۶۲۲۱۰۶۱۲۱۲۲۴۴۵۵۴ لواسانی بانک پارسیان فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
ریحانه 🌱
سلام دختر خانمی عقد کرده است ومتاسفانه در یک نزاع خانوادگی پدرش کشته شده والان #مادر_در_زندان_زنا
عزیزان اجرتون با سید الشهدا هر چقدر در توان دارید واریز کنید هنوز اندازه یه خرید یخچال هم جمع نشده.
⭕️💢⭕️ خط خبری دشمن درباره قتل مرحوم مهرجویی و همسرش، امنیت ما را هدف گرفته است. شواهد و قرائن عملیات ترکیبی شامل زمینه چینی ، قتل یک چهره، تصویرسازی وقوع جرم توسط یک افغانی، ایجاد دوقطبی و نمایش ناامنی، سناریوی نخ نمای برای انحراف افکار عمومی از جنایات اسرائیل در غزه است. ✍ رضا حاتمی 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 روبروی اقدس‌خانم ایستادیم. فوری جلو اومدن. _ سلام علی‌آقا؛ تسلیت می‌گیم، غم آخرتون باشه. زهره هم سلام گفت و من فقط نگاه کردم. مریم نازی به چشم‌هاش داد. _ تسلیت می‌گم علی‌آقا. زهرمار رو تسلیت می‌گم. تو که‌ جواب منفی دادی، اینجا چه غلطی می‌کنی! علی سرش رو پایین انداخت و بدون اینکه به مریم نگاه کنه، خیلی رسمی گفت: _ خواهش می‌کنم. لطف کردین تشریف آوردید؛ بفرمایین داخل. با اینکه علی زیاد تحویل‌شون نگرفته، اما توی دلم غوغاست. نکنه دوباره حرف‌شون جدی بشه و بخواد خودش رو کنار علی جا بده. پس من چی؟ اخم‌هام توی هم رفت.‌ مریم و مادرش وارد شدن و ما هم‌ پشت سرشون. زهره با آرنج به دستم زد. _ چرا سلام نکردی! _ خوشم نمیاد ازشون. _ قراره زن داداشمون بشه! مامان، مریم رو خیلی دوست داره. چند وقت رفت و اومد تا راضیش کنه که دوباره اجازه بده برن خواستگاریش. تو چشماش خیره شدم. _ علی خودش گفت که مامان بره؟ _ من نمی‌دونم کی گفته؛ علی گفته یا مامان سر خود رفته! اما می‌دونم که رضایتش رو گرفته.‌ این دخترم اول ناز کرده گفته نه؛ بعد دیده علی خیلی بدرد می‌خوره، پشیمون شده. زبونم‌ خشک‌ شد و راه رفتن برام‌ کاری سخت. پس علت اینکه اون روز اومده بود جلوی دَر، همین بود! _ تو از کی می‌دونی؟ _ از همون روز اولی که مامان داشت می‌رفت. _ چرا به من نگفتید! _ مامانم گفت؛ می‌ترسه تو یه چیزی بگی خراب بشه. ناامیدی سراغ قلبم اومد و تهش از حرف‌های زهره خالی شد. هول و وَلا توی دلم قل‌قل می‌کرد.‌ چرخیدم و به علی که با برادر عباس‌آقا صحبت می‌کرد، نگاهی انداختم.‌ اگر پای حرف مریم دوباره تو خونه باز بشه! من باید چی‌کار کنم؟ علی هم که انقدر تو انتخاب من مستأصل هست و هنوز تصمیمش رو نگرفته! چشم‌هام پر اشک شد و وارد خونه شدم. مطمئنم خاله الان بهم گیر میده که چرا گریه کردم؛ پس بهترین کار اینه که برم سراغ عمه بهش تسلیت بگم تا فکر کنه گریه‌های من برای اشک‌های عمه و دخترشه. جلوی رفتم و روبروی عمه نشستم. _ سلام. با این که اولین باره خودم بهش سلام کردم، اما انگار حواسش به همه چی بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت: _ علیک‌ سلام. وقت بخیر! _ ببخشید ما مدرسه داشتیم. چادرش رو روی سرش کشید و خیلی ریز دوباره شروع به گریه کردن کرد.‌ ایستادم به خاله نگاه کردم. انقدر حواسش به خوش‌آمدگویی به اقدس‌خانوم و دختر نحسش بود که اصلاً متوجه من نشد. چقدر دلم می‌خواد گریه کنم. دلم می‌خواد داد بزنم و حرف دلم رو به همه بگم. جای خالی و خلوتی پیدا کردم و نشستم. متأسفانه تنها جای خالی کنار من رو، اقدس‌خانوم و دخترش بعد از تسلیت به تعارف مامان نشستن. خاله روبروشون نشست و شروع به صحبت کرد. _ خیلی خوش آمدید. زحمت کشیدید. اصلاً انتظار نداشتم امروز تشریف بیارید.‌ اقدس‌خانم نگاهی به دخترش انداخت و گفت: اصرار مریم بود. من گفتم شاید خوبیت نداشته باشه بریم اونجا، اما مریم گفت دوست داره به‌ علی‌آقا تسلیت بگه. چهره‌م رو مشمئز کردم و بهشون نگاه کردم. خاله متوجه نگاهم شد.‌ رو به مریم گفت: _ عزیز دلم لطف داره؛ ولی کاش مریم‌ رو نمی‌آوردید! عروس که توی این جور مجالس نمیاد. تن صداش رو به پایین‌تر آورد و گفت: _ من تو انتخاب عروسم هیچ وقت اشتباه نمی‌کنم. هر دو با ناز خندیدند و مریم سرش رو پایین انداخت.‌ تو دل من دوباره غوغا شد. باید زودتر کاری بکنم تا علی به مریم فکر نکنه. اقدس‌خانم صداش رو مثل خاله پایین آورد و گفت: _ راستش زهراجان! شاید اینجا جاش نباشه، اما کمتر خونه‌اید و همش اینجایید؛ گفتم بهتون بگم مریم‌جان فکر‌هاش رو کرده و جوابش به علی اقا... وسط حرفش پریدم و گفتم: _ خاله راستی علی دم دَر کارتون داشت. خاله با چشم و ابرو به من گفت که ساکت باشم. رو به اقدس خانم گفت: _ شما بفرمایید! _ بله داشتم می‌گفتم... دلم می‌خواد حرفش رو قطع کنم؛ برای همین با صدای بلند عطسه نمایشی کردم.‌ اقدس‌خانم نگاهی به من کرد و دست‌هاش رو بهم قلاب کرد و گفت: _ اشکال نداره؛ دوباره حرفم قطع شد. باشه برای یه فرصت دیگه. _ خواهش می‌کنم، هر وقت که دوست داشتید بگید. این‌ رو گفت و با چشم و ابرو، آشپزخونه رو به من نشون داد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 الان برم می‌دونم می‌خواد دعوام کنه. از جام تکون نخوردم. تحمل‌شون‌ واقعاً برام کار سختیه. یک‌ نفر از مهمون‌ها رفت. من برای تصاحب جای خالیش، دستم رو روی زمین گذاشتم تا بایستم که اقدس‌خانم گفت: _ رویاجان یکم آب برای مریم میاری؟ نگاهی بهش انداختم و با حرص گفتم: _ نه. به یکی دیگه بگید. ایستادم و نگاه متعجب هر دوشون رو روی خودم احساس کردم.‌ واقعاً لازم بود برای آرامش روحی خودم این حرف رو بهشون بزنم. خاله بی‌خیال نشد و از تو آشپزخونه صدام زد. _ رویا یه لحظه بیا. اگر نرم جلوی همه هی صدام می‌کنه. وارد آشپزخونه شدم. _ بله. دستم رو گرفت و کشید کنار یخچال تا بقیه متوجه نشن. با اخم نگاهم‌ کرد. _ چته تو؟ خودم رو به اون راه زدم. _ هیچی! _ تو حتماً باید حرف بزنی؟ _ چی گفتم مگه... _ چرا حرفشون رو قطع می‌کنی؟ سرک کشیدم تا ببینم زن‌عمو که همیشه تو آشپزخونه هست، الان هم هست یا نه. از نبودش که مطمئن شدم، رو به خاله گفتم: _ حالا انگار کی هست. بعد هم این‌ اون شب به علی گفته سر خر نمی‌خوام؛ الان‌ پاشده اومده اینجا که چی بشه! دهنم رو کج و کوله کردم. _ تسلیت می‌گم. _ ای وای...ای وای... ای وای؛ از دست تو چی کار کنم! اصلاً به تو چه ربطی داره؟ صد بار بهت می‌گم تو کار بزرگترها دخالت نکن. _ اینا انقدر بیشعورن که نمی‌فهمن ما عزا داریم. شمرده شمرده گفت: _ به... تو... ربطی... نداره. یعنی سر هر چی من باید به علی بگم تا بهت بگه که حرف گوش کنی! اتفاقاً خوبه که علی بدونه من چه رفتاری انجام دادم؛ هم روی مُصر بودن من مطمئن می‌شه و هم شاید بیشتر بهم فکر کنه. _ به هر کی دوست دارید، برید بگید.‌ برو بگو اینا یه دفعه دل پسرم رو شکستن، تو خونه‌شون جواب منفی دادن‌؛ بعد من هنوز براشون سفره پهن می‌کنم. من نمی‌ذارم خاله! _ آخه دختر به تو چه! _ من کار خودم رو می‌کنم، شما کار خودت رو. درمونده نگاهم کرد. _ رویا برای بار آخر می‌گم. تمومش کن! تو چشم‌هاش نگاه کردم. از من می‌خواد چی رو تموم کنم.‌ واقعاً فکر کرده این حمایت من، از طرف یک خواهرِ برای علی! چرا متوجه نمی‌شی خاله! چرا درکم نمی‌کنی! چرا یک نگاه کوتاه به من نمی‌ندازی؟ وقتی دید جوابش رو نمی‌دم، عصبی بیرون رفت.‌ از پشت یخچال بیرون اومدم. تو حال رو نگاه کردم؛ خبری از اقدس‌خانم و مریم نبود. انگار خداروشکر بهشون برخورده و رفتند.‌ با خیال راحت بیرون اومدم و سمت حیاط رفتم. جلوی دَر ایستادم و بهشون نگاه کردم. رو به روی علی ایستاده بودند و علی سر به زیر با لبخند روی لب‌هاش ایستاده بود و خیلی ریز جواب تعارف‌های اقدس‌خانم رو می‌داد. خاله هم کنار‌شون ایستاده بود و با لبخند نگاهشون می‌کرد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 اگر علی قصدش با مریم ازدواجه، پس چرا اون روز که من به خاله مامان نگفتم، اعتراضی نکرد! چرا وقتی می‌اومدیم خونه عمه، اقدس‌خانم جلوی دَر بود و من در رابطه باهاش خوب حرف نزدم، علی خندید و عکس العملی نشون نداد! یعنی علی من رو نمی‌خواد و فقط به خاطر احساس من کوتاه اومده و حرفی نمی‌زنه؟ رفتارهای ضد و نقیضش باعث شد تا احساس پوچی کنم. سرجام برگشتم. ناهار رو خونه عمه خوردیم.‌ عمه رضایت برای رفتن نداد و این بار نمی‌دونم آفتاب از کدوم طرف دراومده که خاله رو حسابی تحویل گرفتن. با تعارفشون شب هم موندیم. بعد از شام قصد رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. به خونه که رسیدیم؛ زهره از پله‌ها بالا رفت و در واقع خودش رو از دید علی خارج کرد. رفتارهای خاله برای ازدواج علی و مریم رو اعصابم بود. زودتر بالا رفتم؛ رختخوابم رو پهن کردم‌ و کنار زهره خوابیدم. صدا از کسی در نمی‌اومد. معلوم بود همه خسته هستن و قصد خوابیدن کردن. خونه در سکوت مطلق فرو رفته بود که صدای ضربه‌ به دَر اتاق علی و لحظاتی بعد صدای حرف زدن آروم خاله رو شنیدم. زهره فوری نشست. _ بدبخت شدم! الان بهش می‌گه. _ می‌خوای بریم گوش وایسیم ببینیم چی میگن. _ ول کن بابا! دوباره رضا می‌بینه آبرومون میره. _ نه رضا انقدر خسته بود که مستقیم رفت تو اتاقش. مطمئن باش الان بیهوش شده. بیا بریم ببینیم چی میگن. زهره موافق نبود اما حس کنجکاویش باعث شد تا قبول کنه. روسریم رو روی سرم انداختم و دَر اتاق رو نیمه باز کردم. از نبودن خاله که مطمئن شدم؛ آهسته بیرون‌ رفتیم. پشت دَر اتاق علی ایستادیم. گوشم رو به دَر چسبوندم.‌ دستم رو روی بینی‌م گذاشتم و بی‌صدا به زهره تأکید کردم که حرف نزنه. _ خاله گفت: _ جواب دختر اقدس‌خانم رو ندادی؟ _ چی بگم مامان! یه بار گفته نه دیگه. _ گفته نه، ولی پشیمون شده. _ اینقدر که شما رفتی، رودربایستی کرده. _ توی رودربایستی مونده که پاشده امروز اومده خونه‌‌ی عمه‌ت‌! راضی شده. تو چرا باید یه همچین دختر خوبی رو از دست بدی! _ خیلی خستم مامان، بذار باشه برای یه وقت دیگه. وقتی میگه بذار باشه برای یک وقت دیگه، دلم می‌خواد گریه کنم. خاله گفت: _ من هر بار میام در رابطه با مریم با تو صحبت کنم تو یه جورایی از زیرش در میری. علی به من بگو دردت چیه؟ _ درد ندارم مامان! اعصابم نمی‌کشه. راستی امروز رفتم دَرِ مدرسه؛ یکی از معلم‌های دخترها گفت، خانم مدیرشون با من کار داره! وقتی گفتم من در جریان‌ نیستم؛ تعجب کرد که به مادرش هم گفتیم، نمی‌دونم چرا بهتون نگفته. خاله چند لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: _ دلم نمی‌خواست این روزها ناراحتت کنم. _ چی شده مامان؟ _ زهره باز تو مدرسه شیطونی کرده. صدای علی کاملاً جدی شد. _ چی کار کرده؟ _ اون‌ دختره که اون سری باهاش رفته بود بیرون، رفتی آوردیش! عصبی‌تر گفت: _ خب!؟ زهره دستم‌ رو گرفت و فشار داد. _ مثل این که با همون پشت مدرسه با هم حرف زدن. مدیرشون بعد اون اتفاق ممنوع کرده بود که با هم حرف بزنن؛ اما زهره اهمیت نداده. بهش میگن یا باید با تو بیاد مدرسه یا دیگه راهش نمیدن. زهره به من نمی‌گه که مدیرشون رویا رو هم تهدید می‌کنه که اگر به برادرتون نگید تو رو هم‌ راه نمی‌دم. رویا هم اومد به من گفت‌. من مجبور شدم برم مدرسه. رفتم ولی من رو قبول نکرد. گفت گفتنِ به شما هیچ فایده‌ای نداره، باید برادرش بیاد. _ شما چرا به من نگفتید؟ _ گفتم که نخواستم ناراحتت کنم‌؛ بعد هم درگیر صحبت در مورد مریم باهات بودم، دلم نمی‌خواست به راه دیگه کشیده بشه.‌ _ مامان من با زهره چکار کنم؟ _ به خدا نمی‌دونم. منم درمونده شدم. صدای خاله پر از استرس شد. _ کجا الان؟ زهره از دَر فاصله گرفت. _ برم ببینم چه مرگشه که دست گذاشته رو آبروی ما! _ بشین‌ بزار صبح. خیلی ترسیده، یه خورده آروم‌تر حرف بزن. به زهره اشاره کردم که نمیاد. ترسیده به دَر نزدیک شد. _ فردا میرم‌ مدرسه؛ ببینم مدیر‌شون چی می‌گه. بعد یه فکر اساسی براش می‌کنم. _ منم باهاتون بیام؟ _ کجا بیای؟ من خودم میرم. _ میام یه وقت یه کاری می‌کنی، پشیمونی به بار میاره. این جوری خیالم راحتِ. _ از چی می‌ترسی! می‌ترسی کتک بخوره؟ _ دختر بچه‌س علی‌جان‌! یه وقت یه بلایی سرش میاد... چایی‌ت رو بخور. شنیدن حرف‌های علی و مامان، حال هر دومون رو خراب کرد.‌ دست از پا درازتر، با چهره‌های آویزون به اتاق برگشتیم. زهره از استرس خوابش نمی‌برد و من از ناراحتی.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباس‌های مدرسه‌م رو پوشیدم و به زهره که با استرس نگاهم می‌کرد، خیره شدم. _ تو نمی‌خوای حاضر بشی! نگاهی به دَر انداخت. _ جرأت ندارم پام رو از دَر اتاق بیرون بذارم. درمونده روبروش نشستم. چند ضربه به دَر خورد. زهره فوری از ترس سرش رو روی بالشت گذاشت و پتو رو روی سرش کشید.‌ با ترس به دَر نگاه کردم؛ دَر باز شد. با دیدن خاله نفس راحتی کشیدم. خاله نگاهش بین من و زهره که خوابیده بود، جابه‌جا شد و گفت: _ این چرا بیدار نشده؟ جوابی ندادم. خاله چند قدمی جلو اومد و کنار زهره نشست. دستش رو روی بازوش گذاشت و کمی تکونش داد. _ زهره... زهره.‌.. بلند شو مدرسه‌تون دیر شد! زهره آروم پتو رو از روی صورتش کنار کشید و به مادرش نگاه کرد. _ مامان من می‌ترسم بیام پایین. خاله که از گوش ایستادن دیشب ما پشت دَر اتاق علی خبر نداشت؛ با تعجب گفت: _ از چی؟ زهره که کلاً یادش رفته چی به چیه، همه چیز رو لو داد و گفت: _ دیشب شنیدم داداش چی گفت! الان می‌خواد با من بیاد مدرسه. تو رو خدا تو هم بیا! خاله به جای اینکه به زهره واکنش نشون بده. چپ‌چپ به من نگاه کرد و گفت: _ این اخلاقت رو ترک نکردی! حق به جانب گفتم: _ به من چرا میگی! مگه من گوش وایستادم. انگار می‌دونست این قضیه از کجا آب خورده؛ نگاه چپ‌چپش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت و گفت: _ هر کی خربزه می‌خوره پای لرزشم می‌شینه؛ زهره‌خانم! اون لحظه که فقط به فکر خوشی هستی، باید فکر اینجاش رو هم می‌کردی که بالاخره یکی مُچت رو می‌گیره و آبروت می‌ره! _ آخه من که کاری نکردم. من فقط پشت حیاط مدرسه با هدیه حرف زدم. _ چی گفتید؟ _ هیچی به خدا! همین حرف‌هایی که همه با هم می‌زنن. _ مگه مدیرتون نگفت باهاش حرف نزن! زهره سرش رو پایین انداخت. _ ببخشید. _ ببخشید رو برو به داداشت بگو و مدیرتون. دستش رو روی زانو گذاشت و به سختی ایستاد. _ خدا سایه این برادرتون را از سر من کم نکنه؛ اگر علی نبود من از پس هیچ کدوم‌تون توی این خونه بر نمی‌اومدم.‌ بلند شید بیایید بیرون، صبحانه‌تون رو بخورید برید مدرسه. این بچه به خاطر شما، امروز دیر می‌ره سرکار! این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. سمت دَر رفتم. _ رویا تو رو خدا من چکار کنم! _ چی بگم زهره! باید بریم پایین دیگه. _ پس صبر کن باهم بریم. با کندترین سرعت ممکن مانتوش رو پوشید و مقنعه‌اش رو دستش گرفت. همراه با کیف‌هامون از پله‌ها پایین رفتیم. وارد آشپزخونه که شدیم؛ علی سرش رو بالا گرفت و خیره و عصبی به زهره نگاه کرد. انگار عصبانیتش رو نگه داشته تا صبح سر زهره خالی کنه. منتظر بودم حرفی بزنه، اما فقط به نگاه چپ‌چپش اکتفا کرد. زهره کمی تو درگاه آشپزخونه ایستاد و با دست‌هاش بازی کرد. بالاخره خاله سکوت سنگین رو شکست. _ بیا بشین، براتون چای ریختم. هر دو سر سفره نشستیم. زهره کمی نون برداشت و بدون پنیر تو دهنش گذاشت. علی نگاهش رو برداشت و همه بی‌حرف صبحانه‌مون رو خوردیم. خاله از آشپزخونه بیرون رفت. زهره با استرس به مادرش نگاه کرد و توی خودش جمع شد.‌ _ مثل آدم‌ زندگی کردن، انقدر برات سخته؟ رضا که از هیچی خبر نداشت، متعجب نگاهش بین علی و زهره جابجا شد. زهره سرش رو پایین انداخت. _ این بار با دفعه‌های قبل فرق داره زهره! به روح بابا اگر اون چیزی که تو فکرمه رو مدیرتون بگه؛ بلایی سرت درمیارم که دیگه نتونی راه بری. رضا با چشم‌ و ابرو ازم پرسید چی شده؟ بی‌صدا لب زدم: _ با اون دختره... نگاه چپ‌چپ علی روی من باعث شد تا حرفم نصفه بمونه. _ تو چرا به جای اینکه به من بگی، رفتی به مامان گفتی؟ هم زمان خاله وارد آشپزخونه شد. چادر روی سرش، علی رو کلافه کرد‌. _ مامان شما کجا!؟ خاله اخم‌هاش رو تو هم کرد و بدون اینکه به علی نگاه کنه، گفت: _ من نیام هیچ کس حق نداره بره. کنار زهره نشست؛ لقمه‌ای براش گرفت و توی دستش گذاشت.‌ علی کلافه‌تر از قبل ایستاد و سمت دَر رفت. _ تو ماشین منتظرم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام این‌رمان‌۷۹۷ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن مبلغ چهل هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6274121193965407 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسم‌رمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12    
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای بسته شدن دَر که اومد، رضا گفت: _ یکی به من نمیگه اینجا چه خبره!؟ خاله به میلاد اشاره کرد و رو به رضا گفت: _ امروزم تو میلاد رو ببر. میلاد به اعتراض گفت: _ مامان من با رضا نمی‌رم. تو راه اصلاً به من محل نمی‌ده. رضا آروم‌ زد پشت گردن میلاد. _ انتظار داری کولت کنم! _ نخیر؛ هر چی گفتم تشنمه، آب نخریدی برام. _ دو دقیقه صبر می‌کردی می‌رسیدی مدرسه می‌خوردی! حتماً من باید پول بدم تا تو راضی بشی؟ خاله از کیفش کمی پول سمت رضا گرفت. _ بیا، یه‌ چی خواست براش بگیر. نگاهی به زهره انداخت.‌ تو نگاهش هم دلخوری هست، هم دلسوزی. _ بلند شید که اونم‌ دیرش نشه. _ منم مثلاً توی این خونه‌م ها! نمی‌گید چه خبره؟ به زهره نگاه کردم؛ با این که هر بار جواب رضا رو می‌ده، ولی این بار سکوت کرد. خاله گفت: _ هیچی نیست.‌ تو دیگه خونه‌ی عمت نرو تا با هم بریم. _ چرا؟ _ چون‌ آبروریزی می‌کنی؛ دختر و پسر هیچ فرقی نمی‌کنن. یه خورده ملاحظه کن، ان شالله به زودی میریم برات خاستگاری. نیش رضا باز شد و چشمی گفت. ته‌ مونده‌ی چایی‌م رو خوردم و ایستادم. هر سه از خونه بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. تا مدرسه هیچ کس حرف نزد و فقط سکوت بود. جلوی دَر مدرسه ماشین رو پارک کرد.‌ خاله و زهره پیاده شدن و سمت مدرسه رفتن. خواستم بیرون برم‌ که با صدای علی سمتش برگشتم. _ رویا! تو چشم‌هاش نگاه کردم. _ من از پنهان کاری بدم میاد.‌ این‌جوری بخوای ادامه بدی، آبمون تو یه جوب نمی‌ره. چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و پیاده شد و دَر رو بست.‌ به جای خالیش خیره موندم. این حرفش برای آینده‌ و پیشنهادم بود یا زندگی روزمره‌ی الان‌مون! این‌بهترین فرصته تا ازش بپرسم. با عجله پیاده شدم و خودم رو بهش رسوندم. _ علی! با ریموت دَر ماشین‌ رو قفل کرد. _ منظورت از این حرف چی بود؟ _ کاملاً واضح بود. پنهان کاری نکن؛ خیلی ناراحت شدم به جای اینکه به خودم بگی به مامان گفتی! _ نه... میگم یعنی تو... انگشتش رو جلوی صورتم گرفت و تأکیدی تکون داد. _ یعنی برو درس‌ِت رو بخون و حواست رو فقط به درس‌ت بده! هاج‌ و واج نگاهش کردم. چرا نمی‌خواد توی این بحث به نتیجه برسیم! با تشر گفت: _ چرا خشکت زد. برو تو دیگه! آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش برداشتم. وارد مدرسه شدیم. خاله چیزی کنار گوش زهره گفت. با دیدن علی هر سه سمت سالن رفتن.‌ از دور نگاهش کردم.‌ چرا من رو مستأصل نگه داشته! چرا حرفش رو بهم نمی‌زنه و نمی‌ذاره من هم بگم؟ اگر دلش با منِ، پس چرا در برابر مریم‌ و اقدس‌خانم هم با روی خوش حرف می‌زنه! اصلاً چرا به خاله نمیگه! گوشه‌ی حیاط نشستم‌ و منتظر خوردن زنگ شدم. با دیدن شقایق و مادرش که از پله‌ها پایین می‌اومدن، لبخند روی لب‌هام‌ نشست. ایستادم و سمتشون رفتم. با شقایق چشم‌توچشم‌ شدیم. خندید و به سرعتش اضافه کرد و خودش رو به من رسوند. بدون معطلی همدیگر رو بغل کردیم. _ رویا خیلی دوست داشتم ببینمت. ازش فاصله گرفتم. _کجا رفتی یهویی! به مادرش نگاه کرد. فوری سلام‌ کردم. با روی خوش جوابم رو داد و گفت: _ شقایق‌جان‌ من تو ماشین منتظرتم. _ باشه مامان. _ اینجا برای چی اومدی؟ _ برای انتقال پرونده به مشکل برخوردیم. داداشت برای چی اینجاست؟ _ هیچی؛ زهره با هدیه حرف زده، خانم مدیر فهمیده. _ چقدرم عصبی بود! _ کی، خانم مدیر؟ _ نه علی‌آقا. رویا تو ذات این زهره رو نشناختی؛ ازش دوری کن. من نفهمیدم‌ چی می‌گفتن! ولی شنیدم خانم مدیر می‌گفت این حرف‌ها به رویا نمی‌خوره.‌ فکر کنم‌ می‌خواد بندازه گردن تو! چشم‌هام از تعجب گرد شد. _ به من‌ چه! اون رفته پشت مدرسه حرف زده! _ اصلاً حرف پشت مدرسه نبود! به نظر من برو دفتر از خودت دفاع کن. مضطرب به پله‌ها نگاه کردم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت پله‌ها هولم‌ داد. _ برو تا دیر نشده! من بهت زنگ می‌زنم. خداحافظی کردم‌. با تردید پله‌ها رو بالا رفتم و وارد سالن شدم‌.‌ به انتهای سالن، جایی که دفتر خانم مدیر بود نگاه کردم.‌ نکنه برم‌ برام‌ بد بشه! اگر شقایق درست گفته باشه و زهره در نبود من هر چی دلش خواست بگه چی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀