⭕️💢⭕️
🔴رسانه آمریکایی: تاکنون ۴۵ هواپیمای باری مملو از تسلیحات آمریکایی برای «ارتش اسرائیل» ارسال شده است.
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
دانش آموز ۱۶ ساله بودم با کلی آرزو برای دانشگاه و درس. اما خانوادهم موافق درس خوندنم نبودن. وقتی پسرخالهم که ۳۶ ستلهش بود اومد خواستگاریم با گریه به مادرم گفتم بیست سال از من بزرگتره ولی انقدر ذهنشون درگیر شوهر دادنم بود که اصلا براشون مهم نباشه. حتی اجازه ندادن دپیلمم رو بگیرم. عروسی گرفتن و رفتم خونهی پسرخالهم. تازه همسرش رو طلاق داده بود و بچهای نداشت. و اما...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
💥کلیپی زیبا وشگفت انگیز درمورد شخصی که در لشگر عمر سعد تا لبه پرتگاه رفت ولی به عنایت امام حسین برگشت وحسینی شد دوست داری حسینی بشی واشکت دربیاد حاجت روا بشی برای دیدن کلیپ 👇👇👇👇
https://eitaa.com/mokhatabkhacccc
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘ الآن رفتن به #غزه و جنگیدن، وظیفه اصلی ما نیست!
مراقب باخت فکری در این جنگ باشین!
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
♨️تنها راه رهایی کامل از سلطۀ آمریکا؛
فقط باید رژیم اسرائیل را نابود کنیم!
#طوفان_الاقصى #فلسطین
🎙حجة الاسلام پناهیان
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
⛔️حاملگی عجیبم ؟؟؟
کنار پنجره اتاق مادر بزرگم که سال هاست مرده ایستاده بودم و داخل حیاط را نگاه میکردم یاد حرف های مادرم افتادم که میگفت مادر بزرگت به جن ها کمک میکرد تا بچه هایشان را به دنیا بیاورند من هم بهش میخندیدم و او فقط سری از روی تاسف تکان میداد چون من فکر میکردم دروغ است و همیشه میگف توی اتاق مادر بزرگت نخاب ولی من میخابیدم به جایی خیره بودم که حس کردم کسی سیاه پوش از پشت پنجره رد شد نگاه کردم کسی نبود با فکر اینکه خرافات است رفتم و روی زمین دراز کشیدم کم کم چشمانم سنگین شد و خوابم برد که خواب های عجیب خیانت میدیدم وقتی صبح بیدار شدم دیدم که روی پاهایم خونی است و لکه های کوچکی از خون است با خیال اینکه شاید حیوانی داخل اتاق امده بیخیال شدم یه ماه گزشت که سهیل شوهرم برا ماموریت سه ماهه به عسلویه رفته بود برگشت و من مدام دلدرد و حالت تهوع های مکرر داشتم نگرانم شد و خواست به دکتر برویم وقتی رفتم تا دکتر معاینه ام کند خبر حاملگی یک ماهه ام را داد که سهیل شروع کرد به عربده کشیدن که رافونه تو خیانت کردی ولی من با گریه حرف او را رد میکردم و به دکتر میگفتم من با کسی این مدت نبودم که دکتر چیز هایی به شوهرم گفت که از شدت تعجب تنفر به خودم اومدم .....
❌ادامه داستان کانال چند قدم تا خوشبختی 👇
https://eitaa.com/joinchat/2091123151Cc3c940682e
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت160
🍀منتهای عشق💞
وارد اتاق شدم و نفسی تازه کردم. کرم رو سمت زهره گرفتم. کمی زیر چشمش زد. لباسهاش رو پوشید و هر دو با هم از پلهها پایین رفتیم.
علی گوشهی اتاق دراز کشیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
زهره فوری وارد آشپزخونه شد و پیش خاله رفت.
نگاهی بهش انداختم و جلوتر رفتم. از صدای نفسهاش متوجه شدم که خوابیده. به اتاق خواب خاله رفتم و پتویی برداشتم. آروم روش کشیدم و پاورچین پاورچین پیش خاله و زهره رفتم.
خاله اضافه مونده غذاها رو توی یخچال میذاشت و زهره گوشهای کز کرده بود. آهسته گفتم:
_ خاله علی خوابیده.
خاله با دلسوزی گفت:
_ بار رو دوش بچهم خیلی زیاده.
نگاه پر از سرزنشش رو به زهره داد.
_ نمیذارید یکم استراحت کنه.
زهره سرش رو پایین انداخت.
_ صبر میکنیم تا بیدار شه.
زهره گفت:
_ میشه من برم بالا؟
_ بیدردسر برو، تلفن خونه رو هم نبر بالا!
زهره چشمی گفت و بیرون رفت. خاله تا زمانی که زهره توی دیدش بود نگاهش کرد. فرصت رو غنیمت شمردم.
_ خاله با علی حرف زدید چی گفت؟
_ کی چی گفت؟
_ الان که کرم رو بردم بالا، دیدم تو حیاط باهاش حرف میزدید.
طوری که به من ربطی نداره گفت:
_ خب؟
_ خب میگم ازش پرسیدید کس دیگهای رو دوست داره یا نه؟
_ نخیر نپرسیدم. لازمم نیست که بپرسم. من بچهم رو میشناسم، اگر کسی رو هم بخواد اول به من میگه.
_ شاید روش نمیشه بگه، یا یه عشق...
چشمهاش رو ریز کرد.
_ توی این حرفها دنبال چی میگردی؟
شونههام رو بالا دادم.
_ هیچی، فقط نگران آیندهی پسر عمومم.
_ نگران نباش. من خودم حواسم هست. الان بهش گفتم مریم رو کنسل کنم، گفت فعلاً آره، نگفت نه؛ این یعنی میخواد با خودش کنار بیاد.
نگاهش رو به سقف داد.
_ خدایا کمک بچم کن. نمیدونم چه گرفتاری داره که همش میگه صبر کنم.
رو به من ادامه داد:
_ این رضا هم آخر سر میترسم آبروریزی راه بندازه.
چرا علی به خاله از من حرفی نمیزنه! چرا گفته صبر کنه! پس اون حرفی که تو اتاق زد و از آینده مشترکمون بود چیه؟
_ رویا حواست کجاست؟
به خاله نگاه کردم.
_ بله.
_علی بیدار شده؛ گفت یه چایی براش ببری که بریم.
سینی چایی رو سمت من گرفت.
_ ببر بخوره.
دلخور نگاهم رو به طرف دیگهای دادم.
_ من نمیبرم.
متعجب گفت:
_ چرا؟
_ چون دوست ندارم.
_ بسمالله... هر روز سر و دست میشکنی که خودت ببری!
سینی رو جلوتر گرفت.
_ بگیر ببر ببینم!
شاکی سینی رو گرفتم و با اخمهای تو هم سینی رو جلوش گذاشتم. اهمیتی به نگاه متعجبش ندادم و به حیاط رفتم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت161
🍀منتهای عشق💞
روی ایوون نشستم. میلاد با توپش وسط حیاط بالا و پایین میشد.
بغض گلوم بالاخره راه خروج رو توی چشمهام پیدا کرد. اشکی که روی صورتم ریخت رو فوری پاک کردم.
من اصلاً برای علی هیچ اهمیتی ندارم. اصلاً همین امشب با عمو میرم خونهی آقاجون. دور باشم خیلی بهتر از اینه که نزدیک باشم و با بیتفاوتیهاش آزار ببینم.
دَرِ خونه باز شد. خاله بیرون اومد و گفت:
_ رویاجان خوبی؟
حرف زدنم، دست بغض پنهانی توی گلوم رو برای خاله رو میکنه. با سر تأیید کردم. کنارم نشست و با دیدن اشک توی چشمهام، ناباورانه اسمم رو صدا کرد:
_ رویا!
نگاهم رو از خاله گرفتم و خودم رو کنترل کردم.
_ علی گفت رویا از چی ناراحته؛ من گفتم هیچی! چی شدی عزیزم!؟
_ هیچی خاله، دلم گرفته. میخوام به درد خودم بمیرم.
با تشر گفت:
_ عِه! دل که بیخودی نمیگیره!
خاله بیخیال نمیشه و انقدر سؤال میپرسه تا بهش بگم. کلافه گفتم:
_ دلم برای پدر و مادرم تنگ شده.
آه خاله باعث شد تا بغضم سر باز کنه و نتونم جلوش رو بگیرم. شروع به گریه کردم. دستش رو دور کمرم انداخت و از پهلو بغلم کرد و با بغض گفت:
_ الهی خالهت برای دلت بمیره. دورت بگردم گریه نکن! به علی میگم پنجشنبه ببرد امام زاده.
صورتم رو سمت خودش برگردوند و اشکم رو پاک کرد.
_ خوبه؟ میری اونجا باهاشون حرف میزنی دلت آروم میگیره. خدا بگم این زهره رو چیکار کنه! اعصاب همه رو خورد کرده.
_ علی چی بهتون گفت.
_ هیچی. بچهم خلقش تنگه؛ گیر کرده با زهره چیکار کنه.
_ نه، در رابطه با من چی گفت.
_ حالش که گرفته هست؛ تو هم با اخم سینی گذاشتی جلوش، بدتر شده. بهش میگم مگه بار اولِ رویا اخمش میره تو هم که تو ناراحت شدی! میگه رویا ازم یه چیزی خواسته که هر طور بهش فکر میکنم نمیشه.
سرم از شنیدن این حرف یخ کرد. خاله سؤالی نگاهم کرد.
_ چی ازش خواستی؟
به روبرو نگاه کردم. چرا نمیشه؟ پس چرا انقدر چراغ سبز نشونم داده! شاید چراغ سبز نبوده و من اینقدر که بهش فکر کردم به این نتیجه رسیدم.
_ رویاجان با توام خاله!
خیره و مات نگاهش کردم.
_ میگم چی از علی خواستی؟ به خودم بگو برات میگیرم.
دنبال کلمهای میگشتم که به خاله بگم که صدای علی باعث شد تا با چشمهای پر از اشکم بهش نگاه کنم.
_ میگه رانندگی یادش بدم. بهش گفتم صبر کن هجده سالهت بشه بعد.
خاله با خنده گفت:
_ دردت اینه؟ خب صبر کن نُه ماه دیگه میتونی بری کلاس.
علی گفت:
_ مامان زودتر برو حاضر شو بریم. وقتی دیدی خوابم، باید بیدارم میکردی نه اینکه پتو بندازی روم! الان عمه دلخور میشه.
_ اولاً تا فردا صبح هم بیدار نمیشدی بیدارت نمیکردم؛ دوماً من پتو روت ننداختم! فکر کردم خودت انداختی.
میلاد توپش رو سمت من پرتاپ کرد.
_ من دیدم رویا انداخت.
خاله ایستاد و متوجه نگاه معنیدار علی به من نشد و خوشحال گفت:
_ به رویا میگن یه خواهر دلسوز.
درمونده و دلخور به خاله نگاه کردم. به چه زبونی بگم من نمیخوام خواهر باشم؟
خاله متوجه نگاه من هم نشد و داخل رفت. علی بالاخره نگاه سنگینش رو با نفس سنگینی که کشید، ازم براشت و لا اله الا اللهی زیر لب گفت. مسیر رو کج کرد و سمت دَر حیاط رفت.
_ میلاد برو لباست رو عوض کن.
_ این که بد نیست!
روبروش روی یک پا نشست.
_ رنگش قرمزِ، خوب نیست.
نمایشی گوش میلاد رو گرفت.
_ اونجا رفتیم مثل یه پسر خوب کنار من میشینی. مثل اون دفعه آبروریزی نکنی ها!
_ چشم.
_ آفرین پسر خوب. بدو برو بالا لباست رو عوض کن. دیگم توپت رو هم سمت کسی پرت نکن.
_ باشه.
میلاد با عجله وارد خونه شد. علی نگاهی به من انداخت و از خونه بیرون رفت.
چقدر از دستش عصبانیام. چرا هیچ کاری نمیکنه! اگر به همین روش ادامه بده نمیتونم روی قولم که به هیچ کس حرفی نزنم عمل کنم. هر چند خیلی برام سخته ولی باید یه کاری کنم.
اگر خودش بهم میگفت نه، منم ازش دل میکندم. ولی اینجوری سردرگم موندن خیلی عذاب آوره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407فاطمهعلیکرم. بانک اقتصاد نوین اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹 @onix12
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
مـــرد بــودن
فرق داره مَرد باشی و غیرت داشته باشی و حتی زیر آتش دشمن حرامزادت، مراقب ناموس مسلمین باشی،
یا مثل بعضی نرها به به زنت بگی روسریتو بردار
#حجاب #غزه #فلسطین #طوفان_الاقصی
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✅ اجرای جذاب «القدس لنا» توسط «مُجال» در فلسطین
#طوفان_الاقصی
#غزه 🏴 #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴 باورکردنی نیست ناباروری درمان شد 🔴
⭕️ برای فرزندار شدن دیگه نیازی به IVF وIUI نیست ❌️
⭕️ راه حل مشکلت در دست ماست✅️🔥
⭕️ درمان ناباروری ومشکلات آقایان وبانوان از جمله :
🔶️ واریکوسل 🔶️ تعیین جنسیت
🔶️ فیبروم 🔶️ یائسگی زودرس
🔶️ دوقلو زایی 🔶️ عفونت
🔶️انواع کیست 🔶️تنبلی تخمدان
💥سریع ترین راه درمان ناباروری که💯 تضمینی
🔻اگر میخوای هرچه سریع تر از شر این مشکلات خلاص بشی لینک کلینیک فوق تخصصی راز سلامت کلیک کنید🔻😍
https://eitaa.com/joinchat/850330087C2d07ac3811