⭕️💢⭕️
💢شباهت غزه به هیروشیما❗
🔻انفجار در هیروشیما معادل ۱۵هزار تن
🔻انفجار در غزه از ۷ اکتبر تا به امروز معادل ۱۲ هزار تن
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت174
🍀منتهای عشق💞
خاله درمونده نگاهش رو جابجا کرد. دستش رو روی سینهی علی که چشم از من بر نمیداشت گذاشت.
_ علیجان اشتباه کرده؛ یه کاری نکن رویا رو از من بگیرن!
ناخواسته خیلی آروم قدمی به عقب برداشتم. خاله داخل اومد و به پهلو جلوم ایستاد. علی که همچنان نگاه خیرهاش رو از من برنداشته بود، پاش رو توی حیاط گذشت و دَر رو بست. سرم رو پایین انداختم و آهسته لب زدم:
_ عمو نیومده بود دنبالم...
علی انگشتش رو از روی شونهی خاله به سمتم گرفت.
_ فقط دروغ نگو!
لحنش آنقدر تند و چکشی بود که با التماس رو به خاله گفتم:
_ به خدا راست میگم! عمو محمد رو فرستاده بود دنبالم.
_ عمو جلوی مدرسه زنگ زد به من که رویا نیست!
_ نبود! اومدم بیرون دیدم محمد جلوی ماشین ایستاده، دنبالم میگرده.
_ مُرده بودی یه زنگ به یکی بزنی!؟
_ به خدا خواستم زنگ بزنم، خانم احمدپور سرایدار مدرسه نذاشت!
_ اون جا مدیر نداره که تو رفتی...
_ نشد برم دفتر مدیر؛ از دَر خونه سرایدار اومدم بیرون که با محمد نیام.
_ خب میاومدی خونه! حتماً باید خودسر بازی از خودت دربیاری!؟
سرم رو پایین انداختم.
_ ببخشید.
خاله رو به علی گفت:
_ بچهم پشیمونه، گفت ببخشید؛ دیگه ولش کن.
کلافه رو به خاله گفت:
_ مامان! من رو یه ساعت زودتر از اداره کشیدی بیرون؛ دو ساعته به خاطر خانوم علاف خیابونم؛ کلی دلم شور زده که این کجا ول کرده رفته؛ الان با یه ببخشید تمومه!؟
_ قول میده دیگه تکرار نکنه. مگه نه رویا؟
_ انقدر خونهی ما کاروانسرا شده که هر کی هر کار دلش خواست بکنه با یه ببخشید تموم بشه!
_ دیگه کشش نده.
_ کش نیست مامان!
چپچپ نگاهم کرد.
_ تازه شروع شده؛ من حالا حالاها کار دارم با رویا.
خاله رو آهسته کنار زد و روبروم ایستاد. ناخواسته کمی خودم رو عقب دادم.
_ آب منوتو باید بره تو یه جوب.
چشمهاش رو ریز کرد.
_ که بشه! متوجه منظورم که هستی؟
نیمنگاهی به خاله انداختم و خیلی ریز با سر حرفش رو تأیید کردم.
_ با این روشی که تو داری پیش میری، نمیشه.
فوری گفتم:
_ ببخشید. دیگه تکرار نمیشه.
_ چی تکرار نمیشه رویا! واضح بگو.
خاله گفت:
_ حالا میریم خونه حرف میزنیم. اینجا جاش نیست!
علی دستش رو جلوی خاله گرفت.
_ مامان یه لحظه اجازه بده!
رو به من پرسید:
_ چی رویا؟
آب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_ دیگه بدون اطلاع جایی نمیرم.
_ تو باید امروز تو مدرسه میموندی؛ یا به عمو میگفتی حالا که محمد باهات هست من نمیام! نه اینکه کلّهخر بازی دربیاری تنها راه بیافتی بیای این ور شهر...
_ نمیخواید بیایید داخل؟
صدای خانومجون باعث شد تا خاله دستم رو بگیره و سمت خونه ببره.
_ سلام خانمجون.
_ بیایید دیگه! چشممون به دَر خشک شد.
علی سلام کرد و گفت:
_ مامان شما برو، من با رویا کار دارم.
خاله بیخبر از دل من گفت:
_ ان شالله باشه برای یه وقت دیگه.
شاید علی بخواد در رابطه با آیندهمون حرف بزنه. دستم رو از دست خاله بیرون کشیدم.
_ بذار ببینم چی کار داره!
خاله اینبار دستم رو از مچ گرفت و با غیض گفت:
_ یه بار حرف گوش کن رویا!
_ میخواد باهام حرف بزنه!
_ تو نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری؛ یه چی میگه از اونی که میترسم سرم میاد!
_ جواب نمیدم.
دستم رو کشید و سمت خانمجون برد.
خانمجون گفت:
_ علیجان مادر، بیا دیگه!
علی کلافه دستی به گردنش کشید و به سمت خونه اومد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت175
🍀منتهای عشق💞
یک بار هم که جور شد باهام حرف بزنه، خاله نذاشت.
هر سه وارد خونه شدیم. کلافگی به سرعت از صورت علی رفت؛ اما عصبانیت از نگاهش نه.
نیم ساعتی بود گرم صحبت بودن که صدای تلفن بلند شد.
خانمجون گفت:
_ رویاجان جواب میدی؟
چشمی گفتم و سمت تلفن رفتم. به تلفن نرسیده بودم که از پاسخ دادن پشیمون شدم. اگر عمه باشه که نمیخوام باهاش حرف بزنم! اگر هم عمو باشه، الان دست کمی از علی نداره.
نگاهی به شماره انداختم. رو به علی گفتم:
_ شمارهش غریبه، من جواب بدم؟
علی فوری ایستاد و با دیدن شمارهی عمو نگاهم کرد.
_ شمارهی عمو رو نمیشناسی!؟
_ آخه الان میخواد هی بگه محمد...
با دست به خاله اشاره کرد.
_ برو بشین.
گوشی رو برداشت.
_ جانم عمو!
_ آره اینجاست.
_ احتمالاً شما رو ندیده.
چپچپ نگاهم کرد.
_ نه الان دستش بنده.
_ چشم. خداحافظ.
گوشی رو سر جاش گذاشت و رو به خاله گفت:
_ مامان بریم دیگه؟
خانمجون گفت:
_ کجا؟ برو بچهها رو هم بیار، شب شام بمونید.
خاله با خوشرویی گفت:
_ اون جا هم که هست، مال شماست. ان شالله یه فرصت دیگه.
به من اشاره کرد و ایستاد.
_ پاشو رویاجان!
آقاجون گفت:
_ زهرا بذار رویا اینجا بمونه.
خاله درمونده نگاهم کرد.
_ اگه دوست داره بمونه.
ایستادم و سمت مانتوم رفتم.
_ آقاجون من شنبه امتحان دارم.
_ نمیشه اینجا بخونی!
_ آخه بلد نیستم! قراره زهره یادم بده.
آقاجون نفس سنگینی کشید و دیگه حرفی نزد.
خانمجون گفت:
_ رویا رو زود به زود بفرست پیش ما.
_ چشم خانمجون. امتحاناش تموم بشه، میارمش.
_ دوست دارم یه هفته این جا بمونه.
خاله درمونده نگاهم کرد.
_ ان شالله. با اجازتون دیگه ما بریم.
خانمجون دستهاش رو سمت من باز کرد. جلو رفتم و چند ثانیهای توی آغوشش موندم. صورت آقاجون رو هم بوسیدم و هر سه از خونه بیرون رفتیم.
دَر ماشین رو که بستم، علی کامل برگشت سمتم و انگشتش رو تهدیدوار سمت من گرفت.
_خوب گوشهات رو باز کن! یه بار دیگه، فقط یکبار دیگه! سرخود واسه خودت بری جایی، یا تو ماشین عمو ببینمت، دیگه مامان و دایی نمیتونن جلوم رو بگیرن. اون وقت من میدونم و تو! فهمیدی؟
با اینکه حسابی ترسیدم اما نباید سکوت کنم.
_ من باید چی کار...
صدای فریادش باعث شد تا توی خودم جمع بشم.
_ باید میاومدی خونه.
لرزش بدنم بیکنترل به لبهام هم رسید.
_ ببخشید.
عصبی نگاهش رو از من برداشت و ماشین رو روشن کرد. مسیری نرفته بود که ایستاد. از ماشین پیاده شد و کمی اون طرفتر روی جدول گوشهی خیابون نشست. خاله ناراحت گفت:
_ نمیگم جوابش رو نده؟ بچهم چقدر باید حرص بخوره!
ناراحت نشو؛ براش مهمی که روت غیرت داره. تو رو مثل زهره میبینه.
_ من به خاطر علی، سوار ماشین محمد نشدم.
_ یکم عجله کردی؛ عموت هم بوده. رفته بوده برات آبمیوه بخره.
_ من اگر مینشستم تو ماشین، عمو دوباره حرف وسط میکشید که حالا که تنهایید حرفاتون رو بزنید. به چه زبونی بگم نمیخوام!
_ به خدا نمیدونم چی بگم.
_ به عمو بگید بیاد زهره رو بگیره!
برگشت سمتم و چپچپ نگاهم کرد. همزمان دَر ماشین باز شد و علی پشت فرمون نشست.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
سلام
اینرمان۷۹۷ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان بصورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
لازم به ذکر هست که رمان تا آخر توی کانال ریحانه بارگذاری میشه فقط کسایی که میخوان زود بخونن میتونن پرداخت کنن
مبلغ چهل هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6274121193965407
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
اگر اونکارت نشد به این کارت بریزید.
6037997239519771
فاطمه علی کرم بانکملی
بعد واریز فیش رو ارسال کنید و فقط اسمرمان رو بعد از فیش ارسال کنید تا پیامتون رو زودتر باز کنم🌹
@onix12
دختری هستم بیست و چهارساله. از بچگی با دو تا برادرام کنار نامادری مهربونم بزرگشدم. بهم گفته بودن مادرت مرده و پدرم با زنش شرط کرده بود که نباید بچه دار بشه و تمام وقتش رو باید صرف بچه هاش بکنه نامادریم هم پذیرفته بود.تا اینکه یه روز تو چهارده سالگی عمهی پیرم که حال خوبی نداشت بهم گفت مادرت زندهست و آدرسی بهم داد
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسکان و غذای ارزان مشهد 🕌
باورت میشه اینجور جایی توی مشهد با فاصله فقط ۳ دقیقه ای از حرم مطهر
قیمت اسکان و غذای منو انتخابی فقط 400 هزار تومن باشه؟ 🤩😳
اگه شما هم قصد دارین به مشهد مسافرت کنید حتما توی کانال ما عضو بشین 🥰
https://eitaa.com/joinchat/3153789347Ce3c012e501
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
✘دولت اسرائیل از طرف خدا ماموریت نسل کشی دارد!
#طوفان_الاقصی #غزه #فلسطین
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خبری از پدرم نداشتم و اون آقای به اصلاح شوهرم هم گم و گور شده بود.
سرنماز از خدا مرگمو میخواستم با اینکه میدونستم کفره و دارم ناشکری میکنم اما بهم سخت میگذشت. چند باری خواستم بچه تو شکمم رو سقط کنم ولی
https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
دستش رو گذاشت زیر چونهام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت خودم رو احساس میکنم، نگاهم رو پایین دادم گفتم: منم شما رو دوست دارم
انگار شنیدن این حرف انرژی مضاعفی بهش داد.سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت؛
غیر ممکنه بتونی عشق من رو به خودت اندازه بگیری، توضیح بدی، بشمری، ویا به تصویر بکشی فقط میتونی حسش کنی، ابراز علاقه و محبت واقعی وحید خجالت من رو از بین برد گفتم:
تو حاصل صبر و دعاهای نیمه شبهای منی که ازخدا میخواستم، تو فرشته نجات من، از همه غم غصهها، تنهاییها، وبی کسیهامی، تو با ابراز عشق پاکت و احساس زیبات من رو به تسخیر خودت درآوردی و من... ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
ریحانه 🌱
دستش رو گذاشت زیر چونهام آروم صورتم رو بالا آورد، لب زد دوستت دارم، در حالی که از خجالت داغی صورت
توکلت که با خدا باشه به اجبارم شوهرت بدن، شوهر خوبی گیرت میاد، شوهری که هم خوش چهره و خوش تیپ باشه و هم...
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f