eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
530 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️💢⭕️ رسانه های هار... 🌀 پشت پرده ماجرای رای بی رای @engholtmag 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امسال اربعین پیاده با هم بریم کربلا. حرفاش خیلی بهم امید داد کمی جابجا شدم و از ته دلم گفتم_ ان‌شاالله. صدای تقه در و بعد صدای فاطمه خانم اومد: اگر صحبتتون تموم شده تشریف بیارید پیش ما. علی نگاهی به ساعتش انداخت_ رو کرد به من یک ربع هم نیست ما اومدیم صحبت کنیم_ دلشوره به دلم افتاد راست میگه وقتی نیست ما اومدیم اینجا. علی گفت... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
ریحانه 🌱
کمی خودش رو به سمت من جلو داد_ بیا همین جا با هم نذر کنیم خداوند پیوند من و شما رو به هم وصل کنه امس
پدرم از دواج مجدد کرد و مادرم رو طلاق داد. مادرم رفت خارج پدرم هم به بهانه اینکه چرا چادر سرت میکنی و نماز میخونی من رو از خونش بیرون کردو منم پناه آوردم به خونه دوستم، عاشق و دلباخته یک پسر مومن و محجوب شدم اومدن خونه دوستم خواستگاریم ولی پدرش مخالفت میکنه که چرا... https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 ✘ شرط اول و ضروری دعاهای مستجاب 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
، این جلسه باید شما رو هیپنوتیزم کنیم، تا یه فعل و انفعالاتی رو در بدنت با این روش انجام بدیم، گفتم چرا من؟ همه آزمایشها نشون میده همسرم مشگل داره من مشگلی ندارم، گفت دکترها یه نظری دارند ما هم یه نظر داریم، اکر میخوای به نتیجه برسی باید به حرف ما گوش کنی، منم که غرق در رویای مادر شدن بودم، وبهشونم اعتماد پیدا کرده بودم، قبول کردم، اون خانم گفت اول قهوه تون رو میل کنید تا برادرم کارش رو شروع کنه، قهوه رو خوردم، به دستور اون آقا نشستم رو به روش و به کارهای فکری و ذهنی که اون میگفت، از جمله اینکه به هیچی فکر نکن جز اینکه من میگم، منم گوش میکردم و انجام میدادم، یه لحظه بچه ای رو در آغوش خودم تصور کردم، یعدم فکر و ذهنم کاملا خالی شد و من دیگه چیزی نفهمیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d فقط بیا بخون ببین دعا نویس چه بلایی سر این خانم و زندگیش میاره
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ آدمِ مزاحم. _ از کجا فامیلی رو می‌دونست؟ لب‌هاش رو پایین داد. _ نمی‌دونم! بذار علی شب بیاد، بهش می‌گم شمارش رو ببینه. مردم‌ بیکارن. ببین چه آشوبی به دلم انداخت! الان فکرم هزار جا می‌ره. اگر فامیلی نگفته بود می‌گفتم اشتباه گرفته. صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. میلاد از پنجره بیرون رو نگاه کرد. _ رضاست. خاله که هنوز کلافگی تو صداش معلوم بود، پرسید: _ مهشید هم باهاش هست؟ _ نه تنهاست ولی خوشحالِ چون داره می‌خنده. به میلاد نگاه کردم. بیچاره پاش برسه به اتاقش، خوشحالیش تموم می‌شه. چه دعوایی راه بیافته وقتی متوجه بشه.‌ دَر باز شد و رضا سرحال داخل اومد. با صدای بلند سلام کرد و نگاهش رو به خاله داد. خاله جوابش رو داد و میلاد نامحسوس به مادرش چسبید. _ خبر خوش دارم مامان‌خانوم. خاله از خوشحالی رضا لبخند زد. _ چه خبری؟ _ کار پیدا کردم. تو یه دفتر، امور کامپیوتری انجام می‌دم. به خاطر دانشگاه پاره وقت می‌رم. حقوقش هم بد نیست ولی بهتر از هیچیه. به هیچ‌کس هم نگفتم حتی مهشید. ذوق خاله از اینکه رضا دیگه قرار نیست پیش عمو کار کنه به وضوح تو چشم‌هاش دیده شد. _ مبارکت باشه عزیزم. ولی به نظرم خیلی زود به مهشید بگو. روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. _اخلاقش رو که می‌دونید، بهش بگم دعوا درست می‌کنه که چرا پیش بابام نرفتی؟ بذار بعد عقد بهش می‌گم. الان‌ دلم‌ نمی‌خواد بدونه. اوقات تلخی می‌کنه. به آشپزخونه اشاره کرد. _ غذا داریم؟ _ ناهار نخوردی! تا الان؟ _ دیگه دنبال کار بودم. از صبح دارم‌ می‌گردم. از وقتی علی بهم گفت که نرم پیش عمو سرکار، رفتم تو فکر. دیدم حق با علیِ. کمک زیادی از طرف هر کسی زندگی رو خراب می‌کنه. یه جمله‌ی علی بدجور رو اعصابم بود. گفت هر جا پول بیاد سیاست هم میاد. پول عمو یعنی عملاً مدیریت زندگیت از دستت خارج می‌شه. دلم‌ نمی‌خواد این‌جوری بشه. می‌دونم بفهمند کلی ناراحتی می‌کنن اما مهم نیست. _ منم صد بار بهت گفتم، حرف تو کله‌ت نمی‌رفت. آدم از اول باید حواسش رو جمع کنه. اول زندگی هر جور باشه تا آخر همون جوری می‌شه. نباید وام‌دار کسی بود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگاهی به‌ من انداخت. _ من پام‌ درد می‌کنه، یکم غذا گرم می‌کنی بخوره؟ ایستادم. _ چشم. _ الهی خیر ببینی رویا، تو نبودی من توی این خونه لنگ می‌موندم. میلاد گفت: _ مامان منم زن بگیرم‌ به عمو می‌گم به‌ تو چه که پول می‌دی! خاله از حرف میلاد جا خورد.‌ _ پسرم آدم‌ به عموش از این حرف‌ها نمی‌زنه! _ پس چرا رضا گفته؟ رضا گفت: _ میلاد یک‌ کلمه از حرف‌هایی که زدم رو به کسی بگی، پوستت رو می‌کنم. فهمیدی؟ میلاد با اَخم به رضا نگاه کرد. خاله گفت: _ پسرم‌ آقاست.‌ می‌دونه حرف خونه راز خونه‌ست. دهن میلاد رو باید با محبت بست نه زور و دعوا. وارد آشپزخونه شدم. سفره کوچکی براش انداختم و صداش کردم. نگران وارد آشپزخونه شد اما تا چشمش به غذا افتاد همه چیز یادش رفت و شروع به خوردن کرد. با دهن پر گفت: _ دستت درد نکنه. اگه الان اون عجوزه بود می‌گفت برو خونه عمو، مهشید برات غذا بپزه! _ زهره هم باهاش مهربون باشی این‌جوری نمی‌گه. _ نه کلاً جنسش خورده شیشه داره؛ بدجنسِ. ندیدی زنگ زده به عمو که بیا مهشید رو ببر!؟ فقط دنبالِ یه فرصتم، بگیرم بزنمش. _ تو از کجا می‌دونی زهره گفته؟ شاید عمو خودش اومده دنبالش. سرش رو بالا داد. _ عمو خودش نمی‌اومد. وقتی مهشید می‌رسه خونه‌شون، زن‌عمو بهش می‌گه بابات خواب بود یکی بهش زنگ زد، بعدش گفت می‌رم مهشید رو بیارم. مهشید هم گوشی عمو رو چک می‌کنه می‌بینه شماره خونه ماست. _ شاید من یا خاله زنگ زدیم. بی‌خودی به زهره گیر نده! _ تو یا مامان که با مهشید دشمنی ندارید؛ اون باهاش سر جنگ داره. آخرین قاشق ته مونده برنجش رو هم خورد. _ بازم بریزم؟ _ نه دستت درد نکنه، سیر شدم. _ رضا با میلاد مهربون باش، بیشتر جواب می‌ده. اگر حرف بزنه آبروت می‌ره. _ کاش جلوش نمی‌گفتم. ایستاد. _ حالا یه کاریش می‌کنم. این رو گفت و بیرون رفت.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ مامان من می‌رم بخوابم. دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود. _ برو پسرم. _ دست تو هم درد نکنه رویا.‌ بعضی‌ها نیستن ازت یاد بگیرن. لبخند‌ مصنوعی زدم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم. دل تو دلم نیست. مطمئنم الان یه دعوای بزرگ توی خونه سر عکس‌های پاره شده درست می‌شه. به آشپزخونه برگشتم. یه لیوان چایی ریختم و جلوی خاله گذاشتم. _ دستت درد نکنه عزیزم؛ روز به روز خانم‌تر می‌شی. ان شاءالله برات جبران می‌کنم. تنها جبرانی که می‌تونی بکنی اینه که علی بهت گفت مخالفت نکنی. _ خواهش می‌کنم. کاری نکردم. به پله‌ها نگاه کردم و منتظر فریادهای رضا موندم. میلاد هم متوجه شد و ایستاد. _ مامان من می‌رم بخوابم. خاله با محبت بهش نگاه کرد. _ عزیزدلم بزرگ شده؛ خودش تنها می‌خوابه. برو پسر قشنگم. _ دَر رو هم قفل می‌کنم. خاله با تعجب گفت: _ چرا قفل؟ _ آخه یکی میاد بیدارم می‌کنه. با سرعتی شبیه به دویدن وارد اتاق خاله شد و دَر رو قفل کرد. _ این‌ چش بود!؟ مضطرب فقط خاله رو نگاه کردم.‌ همزمان صدای داد و بیداد رضا بلند شد. _ زهره خیلی احمقی! فکر کردی با این کارها چی‌کار می‌تونی بکنی؟ خاله ناراحت به بالای پله‌ها نگاه کرد. _ ای خدا من از دست این‌ها چی‌کار کنم؟ رضا عصبی‌تر از قبل، در حالی که صداش نزدیک‌تر می‌شد گفت: _ من امروز تو رو آدم‌ می‌کنم. صدای کوبیده شدن دَر اتاق اومد و پشت سرش صدای جیغ زهره بلند شد. _ مامان این وحشی به من حمله کرده! با گریه گفت: _ چی کار کردی رضا! آی صورتم... مامان... نه از داد و بیداد رضا کم می‌شد‌ و نه از جیغ‌های زهره. خاله با عجله ایستاد. _ خدایا نزدیک‌ عقدی اینا چی‌کار کردن! آخر آبروی من توی این مراسم جلوی فامیل‌های پدرشون می‌ره. _ خاله آروم‌ برو، پاهات! _ الهی من بمیرم‌؛ هم خودم راحت شم هم اینا. _ خاله ولشون کن، نرو بالا. زنگ می‌زنیم به علی. با وجود پا دردش، پله‌ها رو با سرعت بالا رفت و من هم به ناچار دنبالش.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زهره با گریه گفت: _ وحشی دارم بهت می‌گم من پاره نکردم! بذار شب علی بیاد، بهش می‌گم من رو زدی. داره خون‌ میاد! خاله ترسیده گفت: _ یا فاطمه‌ی‌زهرا، چی کار کردن!؟ رضا عصبی از اتاق بیرون اومد. _ به هرکی دوست داری بگو، حقت بود. خاله جلو رفت. به زهره نگاه کرد و هینی کشید. رو به رضا که سمت اتاقش می‌رفت گفت: _ رضا رو خواهرت دست بلند کردی!؟ این‌جوری! رضا طلبکار با فریاد گفت: _ برداشته عکس‌های من و مهشید رو پاره کرده چیده دورش چسب می‌زنه که من رو بچزونه! کتک خورد، حقش هم بود. با سرعت وارد اتاق شد و دَر رو بست. از کنار خاله به زهره نگاه کردم. روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. گل‌سرش باز شده بود و موهاش نامرتب دورش ریخته بود و از بینش کمی خون اومده بود. عکس‌های پاره شده رضا و مهشید را هم روی زمین ریخته بود. خاله ناراحت وارد اتاق شد. کمی عصبی و درمونده به زهره گفت: _ آخه تو چی‌کار به عکس‌هاشون داشتی؟ زهره با گریه نامفهموم گفت: _ به خدا... من... نکردم! خاله ابروهاش رو بالا داد. _ پس جن کرده! ریختی جلوت می‌گی من نکردم!؟ جلو رفتم و کنارش نشستم. _ چرا آوردی‌شون بیرون؟ اشکش رو پاک‌ کرد و به سختی گفت: _ گفتم چسب بزنم شاید درست بشن. خاله متعجب پرسید: _ رویا تو پاره کردی!؟ نگاهم رو به خاله دادم. _ نه به خدا! من نکردم. _ مگه می‌شه نه تو پاره کرده باشی نه زهره! مگه خونه‌ی ما... لب‌هاش رو به هم فشار داد و نگاهش بین هر دومون جابه‌جا شد. تُن صداش رو برای اینکه رضا نشنوه پایین آورد. _ میلاد کرده؟ فقط نگاهش کردیم. به دیوار تکیه داد. _ من آخر از دست شماها سکته می‌کنم می‌میرم، بی‌مادر بزرگ می‌شید. _ الان که فهمیدی رضا اشتباه کرده، هیچی بهش نمی‌گی؟ _ هیچ کدوم‌تون به حرف من گوش نمی‌کنید. _ مامان به خدا من شب به علی می‌گم. اگر اونم هیچی بهش نگه، زنگ می‌زنم به عمو. بلند صحبت می‌کرد تا رضا هم بشنوه. خاله گفت: _ تو بیخود می‌کنی! به عموتون چه ربطی داره؟ _ من نمی‌دونم، رضا من رو زده یکی باید بزنش... صدای عصبی رضا از فاصله نزدیک بلند شد. _ تو زنگ بزن به عمو تا منم گندکاری کتک خوردنت از کافی شاپ تا خونه رو بذارم کف دست مسعود.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
ریحانه 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت368 🍀منتهای عشق💞 زهره با گریه گفت:
تخفیف به مناسبت اعیاد شعبانیه😍 پارت های پایانی رمان فقط ۳۰ تومن😍 بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
هدایت شده از ریحانه 🌱
🟡 دعوت به همکاری 🟡 ✅ شغل پاره وقت 🟧 کسب وکار آنلاین با گوشی همراه📲 ✔️بدون محدودیت ✔️قانونی و معتبر ✔️درآمد روزانه حلال از 1میلیون به بالا ظرفیت 30 نفر ❌❌❌ ◻️ اطلاعات بیشتر مراجعه به پیوی ⬜️ @Faramarzi_59