eitaa logo
ریحانه 🌱
12.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
541 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پس تو نبود من با شقایق صحبت کرده! برای همین حافظه تلفن رو پاک کرده. علی گفت: _ ایراد نداره؛ دوباره زنگ زد شمارش رو روی کاغذ بنویسید، بدید من ببینم چی می‌گه؟ زهره متوجه نگاهم شد و تلاش کرد بهم نگاه نکنه. این کی وقت کرده به شقایق زنگ بزنه! آخر خودش سرش رو به باد می‌ده. هر چی بهش می‌گم صبر کن تو خلوتی زنگ بزنیم گوش نمی‌کنه. شقایق اصلاً رابطه خوبی باهاش نداره که بخواد باهاش حرف بزنه. اگر به خاطر دوستی با من نبود، همین یه ذره هم کمکش نمی‌کرد. علی با لبخند به میلاد نگاه کرد. _ تو نمی‌خوای لباس‌هات رو عوض کنی؟ میلاد متعجب از لبخند علی گفت: _ با من قهر نیستی!؟ _ چرا باید با پسر به این خوشتیپی قهر باشم؟ میلاد برای لحظه‌ای نگاهش رو به خاله داد. _ آخه من عکس‌های... علی حرفش رو قطع کرد. _ برای اون که الان قراره مردونه با هم حرف بزنیم ولی ربطی به خوشتیپ بودنت نداره. نیش میلاد باز شد.‌ _ قول می‌دم کثیف‌شون نکنم.‌ می‌خوام تا فردا تنم باشه. _ این‌جوری که چروک می‌شه. پاشو برو بالا عوضشون کن، بیا با هم مردونه حرف بزنیم.‌ لب‌های میلاد آویزون شد. خاله با خنده گفت: _ پاشو خودت رو اون شکلی نکن. اگر علی نگفته بود، عمراً لباسش رو عوض می‌کرد.‌ ناراحت بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. در حال جمع کردن سفره بودیم که میلاد تو چهارچوب دَر آشپزخونه ایستاد. علی نگاهی بهش انداخت و ایستاد. _ مامان، من و میلاد تو حیاط با هم حرف داریم. _ باشه پسرم برید. هر دو بیرون رفتن. زهره بدون مقدمه گفت: _ من فقط به یه شرط فردا میام. هر دو نگاهش کردیم. خاله خیلی جدی گفت: _ هیچ شرطی هم نداریم؛ باید بیای! اگر هم بخوای اعصابم رو خورد کنی به علی می‌گم. دیگه خودش می‌دونه با تو! ظرف‌ها رو هم تو می‌شوری. _ چرا؟ _ چون چند روزه دست به سیاه و سفید نزدی. رویا توی این خونه کلفت که نیست! رویا خاله، بیا برو بالا استراحت کن. ایستادم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. علی و میلاد کنار هم نشسته بودن. علی حرف می‌زد و میلاد گوش می‌کرد. زهره غرغرکنون شروع به شستن ظرف‌ها کرد. نگاهم روی علی ثابت موند. یه جور مردونه با میلاد حرف می‌زنه که انگار میلاد همسن رضاست. میلاد هم قیافه‌ی آدم‌های بزرگ‌تر رو به خودش گرفته. خاله کنارم ایستاد. _ نمی‌خوای بری بالا؟ _ نه. فردا تعطیلِ، درس نداریم.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند نگاهش رو به میلاد و علی داد. _ به چی نگاه می‌کنی؟ دلت شور میلاد رو می‌زنه؟ چه بهانه‌ی خوبی خاله دستم‌ داد. _ آره. _ علی خیلی مهربونه؛ مخصوصاً با میلاد. فقط یه وقتا عصبی می‌شه اونم‌ خیلی فشار روی بچه‌م هست.‌ دلت شور نزنه، کاریش نداره. آه پر حسرتی کشید. _ اگر به موقع ازدواج می‌کرد، الان بچه‌ش هم‌سنِ میلاد بود. _ الانم‌ دیر نشده. _ دیر نیست ولی بعد خواستگاری مریم‌ که باهاش بد حرف زد، خورده تو ذوقش. الکی می‌گه یکی رو دوست دارم.‌ هیچ کس تو زندگیش نیست. اگر بود بهم‌ می‌گفت. _ شاید دنبال یه فرصتِ خوبه! _ فکر نکنم؛ با من معذب نیست که دنبال فرصت باشه. می‌ترسم دیگه هیچ کس قبولش نکنه. _ چرا؟ از خداشونم باشه. چی کم داره که بگن نه! اون‌ مریمم خودش مشکل داشت که اون‌جوری گفته بود. _ خدا کنه. همش می‌گم بچّه‌م داره قربانی خانواده‌اش می‌شه. رضا که تا شش ماه دیگه عروسی می‌کنه می‌ره. زهره رو هم این‌جور که مهناز خانم اصرار داره، قبل امتحانها عقد می‌کنن؛ تابستونم عروسی. بعدش دیگه یه روزم صبر نمی‌کنم.‌ کاش همین الان اجازه داشتم تا حرفم‌ رو بزنم. اما می‌ترسم حدس علی درست باشه و کلاً خراب بشه.‌ خاله لبخند زد و به حیاط اشاره کرد. _ بیا، دلت شور می‌زد! سرچرخوندم و نگاهم رو به حیاط دادم. میلاد روبروی علی ایستاده بود و به هم دست داده بودن.‌ _ مامان‌خانم تموم شد. اجازه می‌فرمایید من برم بالا؟ خاله نگاهش رو به زهره داد. _ حالا چرا عین جغد همش می‌ری تو اتاق تنها می‌مونی؟ درس که نمی‌خونی، بشین پایین. زهره طلبکار و کلافه به مادرش نگاه کرد. _ قربون خدا برم‌، فقط ببین‌ چقدر فرق گذاری! به رویا می‌گه برو بالا استراحت کن، به من می‌گه جغد تنها! _ اولاً رویا مثل تو طلبکار نیست! دوماً از صبح مدرسه بوده، نیاز به استراحت داره. تو که از صبح تکون نخوردی. خوابیدی و دستور دادی. چه نیازی به استراحت داری؟ صدای بسته شدن دَر خونه اومد. زهره لحنش رو تغییر داد. _ خب الان من چی کار کنم؟ علی و میلاد وارد آشپزخونه شدن.‌ علی گفت: _ زهره میلاد می‌خواد به تو یه چیزی بگه. زهره به میلاد نگاه کرد. _ ببخشید من باعث شدم رضا با تو دعوا کنه. زهره لبخندی به برادر کوچیکش زد. _ من اصلاً از تو ناراحت نشدم.‌ تو مقصر نبودی. میلاد نگاهش رو به علی داد. علی لبخندی زد و با دست آروم‌ به کمر میلاد زد. _ ازت ممنونم.‌ فقط می‌مونه رضا که هر وقت اومد باید ازش عذرخواهی کنی. _ باشه. فقط نمی‌شه دروازه‌هام رو ندم؟ _ نه دیگه، با هم‌ حرف زدیم. _ آخه من اونا رو خیلی دوست دارم. _ فقط یک‌ هفته‌ست.‌ با قیافه‌ی آویزون باشه‌ای گفت و دَر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن پرسید: _ کجا بزارم‌ِشون؟ _ تو اتاق من.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
کل رمان ۴۰ تومن بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه علی کرم بانک‌ملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹                    بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نام‌نویسنده چه بی نام‌ نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌     
7.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 💥 مردم فریب هر تبلیغی از سمت کاندیدا های نمایندگی مجلس رو نخورید! 💥 مراقب باشید با ساخت و قبرستان و ... گولتان نزنند. 💥 امروز کار مجلس برای از بین بردن تورم و مبارزه با رباست! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍃🌹🍃 🇮🇷 پرچم افتخار ایران 🇮🇷 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen