من دلم
پر میزند برای بودنهایت
برای آغوش گرمت
که دنجترین گوشهی آرامش من است...!
تو را که دارم هیچکس به چشمم نمیآید
فقط دوستت دارمهای توست
که دنیایم را
جای بهتری برای زندگی میکند...!
لحظهای احساست را از من دریغ نکن جانم!
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و عرفان به روی هم نمیآوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم.
تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند.
دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم.
گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا.
مامانم جواب داد
یکی از همکلاسی دانشجوش
دایی به مادرم گفت
خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید
قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
هدایت شده از ریحانه 🌱
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من ....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_64
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا پاش رو گذاشت روی ترمز، اینقدر با سرعت میرفت که انگار واقعا داشتیم پرواز میکردیم، صدای قهقه خنده من از شدت هیجان بلند شد، احمد رضا هم با خنده میگه
تو فقط بخند
رسیدیم شهر، رفتیم جیکرکی، یه دل و. جیگر سیر خوردیم، رو کردم به احمد رضا
از دیشب درست و حسابی چیزی نخورده بودم چقدر گرسنم بود
ناراحت پرسید
مگه بهت غذا نمیدن
چرا میدن، آخه من رفته بودم توی اتاق خودم، در رو هم قبل کرده بودم، فرزانه برام لقمه میاورد میخوردم، با اونم سیر نمیشدم
دستهاش رو گذاشت روی میز، هر دو دست من رو. گرفت، توی چشم هام خیره شد، لب زذ
دیگه تموم شد مریم، بهت قول میدم
با لبخند گفتم
ممنون که هستی
گوشیش زنگ خورد
جانم بابا
چشم الان میایم، فقط یه چیزی بگم
بابا به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی من نمیگذارم مریم خونه داداشش بمونه
چه صحبتی بابا، دوباره میخواهید مثل اون دفعه مریم رو بزارید خونه داداشش، من به مریم قول شرف دادم که نزارم بره اونجا، این حرف رو به مامان هم بگو
باشه الان میایم
تماس رو قطع کرد، رو کرد به من
پاشو بریم
بلند شدم، سوار ماشین شدیم، دلشوره اومد سراغم
نکنه دوباره پدر مادرش به احمد رضا فشار بیارند که مریم برگرده خونه داداشش، دوباره گفتم نه، این بار این کار رو نمکنه، بهم قول شرف داد، رسیدیم در خونشون، احمد رضا ماشین رو پارک کرد، دست کرد توی داشبورد گوشی من رو در آورد، گرفت سمتم
بیا گوشیت رو بگیر،
ازش گرفتم
پیاده شدم، چهار تایی، راه افتادیم در خونه ی ما، توی راه حاج رضا رو به احمد رضا گفت
بابا جون عصبانی نشی یه چیزی بگی ها، محمود بردار زنته، بعدها میخواین با هم رفت و امد کنین، سعی کن پل های پشت سرت رو خراب نکنی
چشم بابا
رسیدیم در خونه خودمون ، حاج رضا زنگ زد
صدای داداشم از آیفون اومد
کیه؟
حاج رضا گفت
باز کنید ما هستیم
در باز شد، رفتیم توی حیاط، داداشم نیومد بیرون، حاج رضا از توی حیاط صدا زد
یا الله، صاحب خونه
داداشم در هال رو باز کرد خیلی سرد گفت
بفرمایید
وارد خونه شدیم،
زن داداشم، حاج خانم رو تحویل گرفت، ولی داداشم هیچ کسی رو تحویل نگرفت
من رو که جواب سلامم نداد
حاج رضا رو کرد به داداشم
راستیتش ما میخوایم زود تر از موعد قرار دادمون مریم رو ببریم
داداشم خیلی جدی گفت
نمیشه، طبق قرار شهریور میبریدش...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_65
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
محمود آقا مریم عقد پسر منه، شرعا و عرفن اختیارش دست احمد رضاست، از ساعتی که بله عقد رو گفته، دست شما امانته، شما چرا زدید صورت عروس من رو کبود کردید؟
داداشم که اصلا انتظار شنیدن چنین حرفی رو نداشت، به پدر شوهرم خیره شد
زن داداشم فوری پرید وسط
این چه حرفیه میزنید حاج رضا، محمود برادر مریمِ، خیر و صلاحش رو میخواد، الان ده ساله بعد از فوت پدرش، برای مریم پدری کرده، حالا یه تشر پدرانه هم بهش زده
حاج رضا سرش رو انداخت پایین، به حرفهای مینا گوش کرد، حرفش که تموم شد، سرش رو. گرفت بالا، روبه زن دادشم گفت
اجازه بدید این موضوع مردونه حل بشه
زن داداشم، مثل یخ وار رفت
نگاهی انداخت به داداشم
آره محمود آقا، شما هم میخواهید مردونه حل بشه، یعنی به من مربوط نمیشه
داداشم گفت
توی این خونه هرچی به من مربوط میشه به تو هم مربوط میشه
سر چرخوند سمت پدر شوهرم
حالا اگر ما کلا از اینکه دختر به شما دادیم پشیمون بشینم، باید چیکار کنیم؟
باشه حرفی نیست، ولی به شرطی که مریم خانم خودشون بگن که این وصلت رو نمیخوان
همه نگاها اومد سمت من، بیشتر از همه نگاه احمد رضا
من که اصلا فکرشم نمیکردم کار به اینجا بکشه، سرم رو انداختم پایین، گفتم
من احمد رضا رو دوست دارم
داداشم داد زد
بیخود میکنی، پر روی بی حیا، تو همین جا میمونی جایی هم نمیری
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، نچی کرد، ایستاد
بابا حرف زدن با اینها فایده ای نداره، پاشید بریم.
داداشم ایستاد جلوی در
شما میخواهید برید، برید به سلامت، ولی مریم رو باید از روی جنازه من ببرید
پدر شوهرم رو کرد به داداشم
ـ
این چه حرفیه میزنی محمود آقا، ما اگر میخوایم مریم رو ببریم چون اینجا اذیت میشه
حاج رضا مریم پانزده سالشه، توی این پانزده سال، این اولین چکی بوده که من بهش زدم، خودشم میدونه که چقدر دوسش دارم، شما گذشته رو نمیبینید این یه چک من رو دیدید میگید اینجا اذیت میشه؟
احمد رضا رو کرد به من
بگو که زنش اذیتت میکنه
مینا خودش رو مظلوم کرد
من، من مریم رو اذیت میکنم، مریم برای من مثل خواهرم میمونه، برید در اتاقش رو باز کنید، ببینید چی کم داره، هرچی که لازم داشته بهترینش رو براش خریدم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حس غرور قشنگی😍
ده سال از ازدواج مشترکم با احسان میگذشت و دو تا دختر به نامهای مهسا و مهتاب داشتیم زندگی خوب و آرومی داشتیم پدرم از اول با ازدواجمون مخالف بود دلیل اصلی مخالفتشم ازدواج قبلی احسان بود که میگفت دخترم این مرد درگذشته زن طلاق داده و حتماً مشکلی داشته که کارش به طلاق کشیده اما من احسان رو خیلی دوست داشتم و برای اینکه بهش برسم هر کاری کردم و بالاخره موفق شدم که رضایت پدرم رو بگیرم و با احسان ازدواج کنم ولی دقیقا وقتی که....
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
4_6037399089484664863.mp3
11.41M
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆
___________________________
#مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
111 _ ۰۲۱۶۱۳۳ دفتر ریاست جمهوری
۱۱۳ اطلاعات
۱۱۴ اطلاعات سپاه
۰۲۱۶۴۴۱۱ دفتر رهبری
02166462500 دفتر قوه قضاییه
۰۲۱۳۹۹۳۱ روابط عمومی مجلس
۰۲۱۶۱۱۵۱ دفتر امور خارجه
۱۶۲ روابط عمومی صدا و سیما
#مطالبهگریهمینالانزنگبزنید👆👆
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🤲❤️
🌹🇮🇷🌹
✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾
https://eitaa.com/i_eslamshahrr
ریحانه 🌱
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ #مطالبهگریبرایحملهبهاسرائیلفراموشنشه👇👇
عزیزان خوب نوحه آقای رسولی رو گوش کنید و ببینید اگر حمایت مردم نباشه حتی حضرت علی علیه السلام هم خونه نشین میشه پس #حتما_حتما زنگ بزنید و مطالبه حمله به اسرائیل رو داشته باشید.
اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
که?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_66
#رمان_آنلاین
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
احمد رضا با اشاره زد به بازوم آهسته گفت
حرف بزن، نترس من پشتتم
تپش قلب گرفتم، با صدای لرزون رو به زن داداشم گفتم
تو من رو کتک میزنی
زد پشت دستش
_مریم خجالت بکش، از خدا بترس، من تورو کتک میزنم؟؟
سرم رو تکون دادم
آره، با دمپایی میزنی، موهام رو میکشی، بهم میگی، یتیم بد بخت، بهم میگی موی دماغ
رو کرد به محمود
همه رو داره دروغ میگه، اینطوری میگه، که بره خونه حاج رضا
داداشم یه نگاهی تاسف بار بهم انداخت، لبش رو برگردون، سرش رو تکون داد
خواستم بگم فرزانه شاهده، ترسیدم بعدن مینا بزنش بگه چرا گفتی، سر چرخوندم سمت داداشم
داداش من همه رو راست گفتم، تازه همشم نگفتم
مینا با عصبانیت نزدیک من شد، شروع کرد خودش رو زدن
_بشکنه، دستم که نمک نداره، به هر کی خوبی میکنم، دلم رو میشکنه، از پشت بهم خنجر میزنه
داداشم اومد جلو، دست مینا رو گرفت
_آروم باش، من میدونم که مریم قدر نشناسی میکنه، زحمات تو رو، برای مریم دیدم
رو کرد به من
یک کلام ختم کلام، میخوای چیکار کنی؟
سرم رو انداختم پایین
میخوام برم خونه احمد رضایینا
_گر چه از چشمم افتادی، ولی چه کنم که هر دو از یه رگ و ریشه ایم، من اینطوری نمیزارم تو رو ببرن
رو. کرد به پدر شوهرم
جشن عروسی بگیرید، مریم رو ببرید
احمد رضا سر چرخوند سمت باباش
بابا من باهاتون صحبت کردم، گفتم من به مریم قول شرف دادم، که دیگه نگذارم خونه داداشش بمونه
داداشم صداش رو برد بالا
تو بیجا کردی که قول دادی
احمد رضا خیلی جدی و قاطع گفت
محمود اقا اگر نزاریدالان من مریم رو ببرم به خاطر سیلی که تو صورت زن من زدی، و صورتش رو کبود کردی میرم از دستتون شکایت میکنم، حالا برید کنار بزارید ما بریم
داداشم که اینجا رو نخونده بود، وا رفت، احمد رضا دست من رو گرفت، رو کرد به پدر مادرش
بیاید بریم
همگی از در خونه اومدیم بیرون، در حیاط رو که بستیم، پدر شوهرم نفس بلندی کشید
چه بد شد، من اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه
احمد رضا دست من رو، ول کرد رفت کنار باباش
بابا منم دوست نداشتم اینجوری بشه، ولی دیگه خودتون دیدید، محمود آقا راهی برامون نگذاشت...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_67
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
حاج خانم گفت
چرا مادر خیلی راه بوده ولی تو بیراهه رفتی
_کدوم بی راهه رو، رفتم مامان
پدر شوهرم گفت
بیاید بریم خونه اینجا بّدِ یه وقت یکی میشنوه
احمد رضا از حرف مامانش عصبانی شد، همینطوری که داریم میریم خونشون، آروم که بابا مامانش نشنون، در گوشم زمزمه کرد
این مامانم یک کلمه حرف میزنه آتیش میندازه تو جون من، خودشم خونسرد کارش رو میکنه
یاد حرف خاله کبری افتادم، بهم گفت، وقتی شوهرت از خونوادش پیش تو داره گلگی میکنه هیچ نظری نده، طرف هیچ کدوم رو نگیر، فقط گوش کن، منم هیچی نگفتم، رسیدیم خونشون، احمد رضا رو به مامانش گفت
مامان خانم میشه بگی من کدوم بیراهه رو رفتم
_پسرم اونروزی که داداشش گفت نبرش کنگاور، باید گوش میکردی، قلدری اونروزت، امروز کار دستت داد
مامان مریم زنمه، مگه داشتم گناه میکردم
گاهی وقتها بهتره آدم بعضی از مستحبات رو انجام نده
یعنی میگی کار آقا محمود درسته
نه کار اون از کار تو هم بدتره، اونم باید اگر واقعا راضی نبود، یه زنگ به ما میزد
پدر شوهرم گفت
دیگه شده، مقصر پیدا کردن، مشگلی رو حل نمیکنه
بله حاجی الان دیگه پیش اومده، دارم میگم برای آینده اش
احمد رضا کلافه سرش رو تکون داد، مکثی کرد، رو. کرد به من
بیا بریم بالا
چشمی گفتم، با احمد رضا پله ها رو گرفتیم رفتیم بالا، همینطوری که دارم میرم، صدای حاج خانم رو شنیدم، گفت
میبینی حاج رضا، مریمم لنگه احمد رضاست، نکرد لا اقل یه با اجازه شما به ما بگه
_عیبی نداره کم سن و سالن بی تجربه اند
رو کردم به احمد رضا
ای وااای مامانت ناراحت شد، من نمی دونستم باید ازشون اجازه بگیرم
لبخندی زد
ولشون کن بی خی خی
با تعجب گفتم
بی خی خی یعنی چی
خنده صدا داری کرد
_یعنی بی خیال
_آهان، ولی بعدن حتما اجازه میگیرم
چه جوری اجازه میگیری، اینطوری
انگشت سبابش رو اورد بالا صداش رو نازک کرد، میگی
حاج خانم اجازه میدی من به حرف شوهرم گوش کنم
هر دو. زدیم زیر خنده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@Mahdis1234
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
🏴 #ایام_فاطمیه
♨️عظمت حضرت زهرا(س) در روز قیامت
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #عالی
#فاطمیه
#ایامفاطمیه
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی را دوست داشتن یعنی؛
از آرامش اومراقبت کردن
از یاد نبردن شوق ابتدای وصل
تبدیل کردن هیجان اولیه به اشتیاق دایمی
یعنی از یاد نبردن نوازش کلامی
یعنی آغوش را به امن ترین
نقطه ی دنیا بدل کردن
یعنی ترکیبی همگون از مراقبت
حمایت و مستقل دانستن یار !
کف دست بریده اشو دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن .
چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه .
بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟
پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره .
دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم .
اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ ....
چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم .
رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست .
راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد .
از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود ....
ادامه #داستان جذاب مهسیما👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745
زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷♀
.
🔺رسانه های ارتش یمن منتشر می کنند
#وعده_صادق
🔹ما از این به بعد می گوییم: آن ناو هواپیمابر که از این به بعد به دریای سرخ می آید، هدف اصلی ارتش یمن است، اگر می خواهند ریسک کنند و خودشان را درگیر کنند، بگذار بیایند و ضرر به گردن آنهاست "
جناب فرمانده عبدالملک بدرالدین الحوثی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
♡سودایِ دلٺ
گوشه نشین دل ماسٺ...
#ابوسعید_ابوالخیر
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
سلام
#حضرتامامخامنهایعزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجرا کنیم
این روزها هوا سرد است و هر روز هم دارد سرد تر میشوم و ما بنا دریم تا با کمک شما #شیعیانامیرالمومنینعلیهاسلام لباس گرم برای آوارگانی که به دلیل بمباران اسقاطیل خانه و زندگی خودشون رو از دست دادند لباس گرم تهیه کنیم.
با یه تولیدی صحبت کردیم وازش خواستیم پالتو گرم برای بانوان لبنانی بدوزد و ایشون فرمودند هر یک پالتو مبلغ ۷۰۰ هزار تومان هزینه دارد که بنده هیچ دستمزدی بابت دوخت این لباسها نمیخوام فقط پول پارچه و خرج کار رو پرداخت کنید.
لذا از شما درخواست دارم که در حد توانتون برای تهیه این لباسها حتی شده با پنج هزار تومان کمک کنید🙏
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
سلام #حضرتامامخامنهایعزیز برای کمک به لبنان حکم جهاد دادند و ما باید با تمام توان این امر رو اجر
عزیزان میدونم که همتون به لبنان کمک کردید. منم کمک کردم ولی حالا شده با یه مبلغ کم دست ما رو بگیرید که بتونیم با تهیه لباس گرم اونم با قیمت تولیدی برای جنگ زدهای لبنان ارسال کنیم🙏
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_68
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
غرق گفتگو و خاطره گویی با هم بودیم صدای حاج خانم اومد
احمد رضا، مریم، بیاید شام حاضره
احمد رضا رو کرد به من
تو گرسنته؟
_نه جیگر خوردیم سیرم،
_منم سیرم، ولی اخلاق مامانم رو میدونم اگر نریم ناراحت میشه، بریم کم میخوریم
_باشه بریم
_ببین احتمالا علی رضا از باشگاه اومده، با حجاب بیا
چشمی گفتم، شال و چادرم رو سرم کردم رفتیم پایین
یک سلام جمعی ولی با علی رضا احوالپرسی کردم، نشستیم سر سفره، چشمم افتاد به سفره، چه مامان با سلیقه ای داره، همه ظرفها سِت، تو سبزی خوردنش، پیازچه و ترب رو تزیین کرده، مرغش رو با هویج و خیار شور و فلفل دلمه قشنگ چیده، روی برنج زعفرون زرشک، آدم دلش نمیاد بخوره، فقط میخواد نگاه کنه، یه کم کشیدم توی بشقاب، یه قاشق گذاشتم دهنم، وااای انگار غذای بهشتیِ، حتما باید ازش یاد بگیرم، منم اینطوری درست کنم، توی دلم گفتم، مینا خانم بیا یاد بگیر یه دبه ترشی و شور انداختی، هر بار یا شور یا ترشی میاری سر سفره، حیف که دیگه من توی اون خونه بر نمیگردم، وگرنه یه تزیین سفره میچیدم، که داداشم و فرزانه از خوردنش کیف کنند، سفره رو که جمع کردیم، احمد رضا و باباش و علی رضا رفتن پای تلوزیون فوتبال دیدن، منم رفتم پای جا ظرفی به ظرف شستن، حاج خانم، با لحن اعتراض آمیز و با مهربونی گفت
چیکار میکنی مریم جان؟
برگشتم سمتش
_ظرفهارو بشورم، بمونه برای صبح سشتنش سخت میشه الان تازه است، مایع هم. کمتر مصرف میشه
لبش رو بر گردوند
_مگه قراره ظرفها رو تو بشوری که اگر شب نشستی صبح بشوری
نگاهش کردم، بعد مکثی کوتاه گفتم
آخه خونه دادااشم، شستن ظرفها همیشه با من بود، دیگه عادت کردم
یه لحظه یادم اومد، جارو برقی کشیدن و جمع و جور کردن و گرد گیری و شستن حیاطم با من بود، پس زن داداشم چیکار میکرد که همیشه به داداشم میگفت من خسته ام، داداشمم کلی منتش رو میکشید که خسته نباشی
_عزیزم، اینجا خونه داداشت نیست، این اولین شامی هست که تو خونه ما بودی، نمیخوام کار کنی، بیا بریم بشینیم یه کم با هم حرف بزنیم، دستت رو بشور بیا
پس یه سینی چایی ببرم
نه تازه شام خوردیم، چایی رو دو ساعت بعد شام میخوریم، میوه هم روی میز هست بیا بریم، بشینیم یه گپی با هم بزنیم...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾