12.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🔰افسر بازنشسته ارتش آمریکا:
🔸باید مراقب بود زیرا هر اقدامی علیه تاسیسات هستهای ایران، عواقب وخیمی برای اسرائیل به دنبال خواهد داشت...
#پایان_اسقاطیل #وعده_صادق
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
.
نگاه زیبای دین به مقوله زنان
🌺🌺احادیثی پیرامون ارزش خانه داری زنان ...
#روز_زن
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
♥️🍃
وقتى با ديدگاهى وسيع به
#زندگى نگاه كنيم ...
درمى يابيم كه روزهاى سخت
برابر است با #تجربه هاى ارزشمند.
رشد و تكامل روح مـا
در گرو #تحمل و بردبارى ماست...
╭☆
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_129
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببین میتونی پات رو تکون بدی؟
تلاش کرد پاش رو تکون بده که داداش بلند شد
_نه بابا جون نمیتونم تکون بدم
_احتمالا مچ پاتون در رفته، الان زنگ میزنم به اورژانش
با آه و ناله گفت
_نه بابا اورژانس نمیخواد، برو مش کریم رو بیار جا بندازه
_مش کریم کیه بابا، اینها کارشون بگیر نگیر داره، زنگ میزنیم به اورژانس میان میبرنت بیمارستان یه عکس از پات میندازن، همون کاری که لازم باشه انجام میدن
رو. کرد به علی رضا
زود باش زنگ بزن
در عرض چند دقیقه اورژانس اومد، پدر شوهرم رو بردن، ساعت دو نصف شب پدر شوهرم رو که پاشُ گچ گرفته بودن آوردن، مادر شوهرم رو کرد به من
صبح زنگ بزن به خاله عذر خواهی کن، بگو پای پدر شوهرم اینطوری شده، فعلا نمیتونیم بیایم
باشه مامان زنگ میزنم، مامان میخوای من امشب پیش شما بخوابم اگر کاری داشتید کمکتون کنم
_نه عزیزم کاری ندارم، برو بگیر بخواب، اگر کاری بود صدات میکنم
با احمد رضا اومدیم توی اتاق خودمون، دراز کشیدیم روی تخت، احمد رضا فوری خوابش رفت، پشتم رو کردم به احمد رضا
چقدر ناراحتم از اینکه اتفاقات یکی پس از دیگری دست به دست هم میدن تا من نتونم برم کنکاور خونه خاله کبری، چه برنامه ریزی کرده بودم که بین راه برم روستامون، الهه و فرزانه رو ببینم
الانم معلوم نیست که پای پدر شوهرم کی خوب بشه، توی همین فکرها بودم خوابم رفت
نگاهی به پدر شوهرم انداختم که بالاخره بعد از دو هفته گچ پاش رو باز کرده، ولی گفتن حتما باید استراحت کنی، احمد رضا هم حسابی چسبیده به پایگاه و هرشب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دارن، منم از فعالیتش توی پایگاه خیلی خوشحالم،
احمد رضا رو کرد به من،
جمعه پایگاه یه اردوی تفریحی بیرون شهری برای نوجوانان پایگاه گذاشته، یه دو نفر کمکی میخواست، علی رضا گفت بیا ما بریم، منم قبول کردم، برم تو ناراحت نمیشی؟
_ نه، برید، منم میرم نماز جمعه
لبخندی زد
ازت ممنونم، منم بهت قول میدم، با هم یه مسابرت بریم اصفهان
ابرو دادم بالا
چه عالی من عاشق اون سی و سه پل اصفهانم
احمد رضا با علی رضا صبح زود رفتند پایگاه، که برن اردو، منم ساعت یازده و نیم، سجاده ام رو برداشتم، از مادر شوهرم خدا حافظی کردم رفتم، نماز جمعه، بین خطبهها دلم هوای احمد رضا رو کرد، به خودم گفتم خوبه یه زنگ بهش بزنم، گوشی رو از توی کیفم در اوردم، شمارهش رو گرفتم بوق میخوره ولی برنمی داره، چند بار زنگ زدم برنداشت، دلشوره اومد سراغم شماره علی رضا رو گرفتم، عه اینم جواب نمیده، رفتم توی فکر، یعنی چیزی شده، چرا هر دوشون گوشیشون رو جواب نمیدن، حتما دارن فوتبالی چیزی بازی می کنند، نماز تموم شد، دوباره زنگ زدم، خدایا چرا برنمی داره، تعجب کردم ، احمد رضا هم به من زنگ نزده، استرس بدی اومده سراغم، پا تند کردم سمت خونه، پیچیدم توی کوچمون، چند تا آقا در خونمون ایستادند...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_130
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نزدیک شدم، چقدر گرفته و نارحتند، انگار آشنایند، آره یکیشون پسر عمه پری هست، دلم ریخت، یا فاطمه زهرا یعنی چی شده؟؟ با اضطراب و دلشوره رفتم جلو، از توی خونه سرو صدای، جیغ و گریه میاد.
بغض گلوم رو گرفت، دیگه نتو نستم حرف بزنم
وجیهه خانم دستم رو گرفت، گفت
بسه دیگه فعلا یه کم استراحت کن، حالت جا اومد تعریف کن
اشکهام از چشمم سرازیر شد، چند لحظه که گذشت، آروم گرفتم، رو. کردم به وجیهه خانم
اعصابم نمیکشه جزئیاتش رو بگم
آره نمیخواد بگی
آهی کشیدم، ادامه دادم
ماشینشون تصادف میکنه، سه نفر کشته میشن، یکیشون احمد رضا بوده. علی رضا هم مجروح میشه میبرنش بیمارستان
وجیهه خانم، فقط خدا میدونه به من چی گذشت، اصلا نمیتونستم باور کنم، توی مراسماتش مرتب فشارم میفتاد، بی حال میشدم، گاهی هم از هوش میرفتم، اینقدر بهم سرم زده بودند که به سختی رگ پیدا میکردن، برادرم شب هفتش اومد، بهم گفت، بعد از چهلمش میام میبرمت، قدرت تصمیم گیری نداشتم، مات زده فقط نگاهش کردم، اخرین باری که بیهوش شدم، بردنم درمانگاه بهم سرم بزنن، مادر شوهرم اومد پیشم، حالم که جا اومد، نشست کنار تختم، دستم رو گرفت، با بغض گفت، انا لله و انا الیه راجعون، مریم جان همه ماها رفتنی هستیم، نمیر خداست، پیامبران، امامان، هم در سن بالا و پایین همه رفتن، دختر پیامبر ما در سن جوانی از دنیا رفت، بغض اجازه نداد که حرف بزنه، چند ثانیه ای لبش رو گاز گرفت، ادامه داد، پسر منم رفت، منم ناراحتم،غصه دارم، داغ دیدم
اشک از چشمانش فرو ریخت، مکثی کرد، اشکهاش رو. پاک کرد ادامه داد
منم گریه میکنم، ولی بیقراری بیش از حد، یه وقت ناشکری میاره، سعی کن به خودت مسلط بشی،
به سختی گفتم
نمی تونم دست خودم نیست
چرا میتونی، براش قران بخون، احمد رضا بچهام خیلی خوب بود، من مطئنم جاش خوبه
گله مند گفتم
مامان چرا نمیاد به خوابم
چون زیاد گریه میکنی، مادر شهیدی میگفت من خیلی گریه میکردم و التماس میکردم که بچم بیاد به خوابم، اما نمییومد، رفته بود به خواب یکی از خانم های فامیلمون، اون خانم به شهید گفته بود، مادرت خیلی دلتنگته بیا بریم ببینتت، گفته بود نه نمیام مادرم خیلی گریه میکنه من اذیت میشم، الانم تا تو اینقدر بی قراری میکنی اون به خوابت نمیاد
دوباره بغض گلوم رو گرفت
چیکار کنم مامان دست خودم نیست
سجدهای طولانی انجام بده، سجده صبر انسان رو زیاد میکنه، نماز که میخونی ذکر سبحان ربی الاعلی و بحمده رو بیشتر بگو، مثلا هفت بار بگو، بعد از نمازت که میخوای سجده شکر بجا بیاری طولانیش کن
نفس عمیقی کشیدم گفتم
چشم
دستم رو فشار داد
آفرین دخترم،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾