eitaa logo
ریحانه 🌱
12.5هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
532 ویدیو
17 فایل
روزهای جمعه و تعطیلات رسمی پارت نداریم عضو انجمن رسمی انلاین ایتا https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 کپی از رمانهای داخل کانال ممنوع و حرام 🚫 تبلیعات کانال ریحانه https://eitaa.com/joinchat/632881253Ce4b7a15039
مشاهده در ایتا
دانلود
عموم اومد گفت بیا زن پسرم شو براش بچه بدنیا بیار هم شوهر میکنی و صاحب بچه میشی هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی عمو جان من میدونم اینجا چقدر اذیت میشی از طرفی اگر قبول کنی درسته که سخته و میدونی شوهرت زن اولشو بیشتر دوست داره ولی حداقل یه زندگی داری میشینی یه جا برای خودت خانمی میکنی چند روز یه بارم شوهرت میاد بهت سر میزنه از هیچی بهتره من حتی به پسرمم گفتم تورو براش پسندیدیم دروغ چرا اونم قبول نکرد منم بهش گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مادر شوهرم رو. کرد به حاج رضا آروم لب زد این چه حرفیه بهش میزنی مگه دکتر قبول میکنه پدر شوهرم آروم گفت بزار بیاد بیرون باهاش صحبت میکنیم قانعش میکنیم صبر کنه احمد رضا از حموم اومد بیرون، با عصا رفت سمت تختش، مادر شوهرم رفت نشست لب تخت نشست کنارش به موقع رسیدیم ها اگر آب میرختی روی پات، از بالا گچ آب میرفت توی پات، بعد مجبور بودی بری بیمارستان این گچ رو. در بیارن، دوباره پات رو. گچ بگیرن، شایدم دکترت بگه چون زودتر باز کردی باید بیشتر توی گچ بمونه. علیرضا با ناراحتی و بی حوصلگی سر تکون داد گفت خسته شدم مامان دلم خیلی براش سوخت مادر شوهرم رو. کرد به من مریم جان یه لیوان آب پرتقال از توی یخچال بیار برای علیرضا چشمی گفتم، رفتم اشپز خونه از پخچال پارچ آب پرتقال رو برداشتم یه لیوان پر کردم، گذاشتم توی سینی رفتم کنار تخت علیرضا، گرفتم جلوش بفرمایید هم. زمانی که دستش رو اورد سمت لیوان که برداره، نگاه معنی داری به من انداخت، گفت ممنون، زحمت کشیدی دلم هری ریخت، بدون اینکه جواب تشکرش رو بدم، سینی رو. گذاشتم روی میز پذیرایی رو کردم به مادر شوهرم ببخشید با من کاری ندارید، من برم اتاقم نه عزیزم کاری ندارم، برو اومدم توی اتاق خودم، در رو باز کردم وارد شدم، در رو بستم، خودم رو جسبوندم به پشت در، قلبم چه جور میزنه، به خودم. گفتم، یعنی چی؟ چرا علیرضا من رو اینطوری نگاه کرد، یعنی منظوری داشت، یا من بد برداشت کردم، این که خیلی احمد رضا رو دوست داشت، منم توی این خونه همه چی از علیرضا دیدم جز، چشم چرونی، لبم رو گاز گرفتم، چشمم رو بستم، به خودم گفتم، حتما من اشتباه کردم، ولی صدای تشکر معنی دار علیرضا، توی گوشم اکو شد ممنون زحمت کشیدی نفس بلندی کشیدم، پوفی دادم بیرون نمی دونم، نمی دونم، من بد برداشت کردم یا علیرضا منظوری داشت، باید صبر کنم ببینم، تکرار میکنه، اگر باز هم از این رفتارش رو تکرار کرد، اونوقت باید یه فکری بکنم. لباسهام رو عوض کردم، روی تختم دراز کشیدم، انواع و اقسام فکرها و، واکنش های خودم اومد تو ذهنم، توی همین افکار بودم، صدای مادر شوهرم اومد مریم جان بیا ناهار، چشم مامان الان میام روسری و چادرم رو سرم کردم، به خودم گفتم، الان میرم تمام تلاشم رو میکنم که اصلا نگاهم رو به علیرضا ندم، باهاشم هیچ حرفی نمیزنم، باید باهاش سنگین بر خورد کنم، دوباره گفتم، پیش داوری نکن، صبر کن اگر تکرار کرد، اون موقع دیگه تحویلش نگیر... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وارد اتاق شدم، سلامی به جمع کردم، نگاهم افتاد به سفره غذا، مادر شوهرم وسایل ناهار رو آورده، خیلی خجالت کشیدم، که نموندم تو پخت غذا بهش کمک کنم، بنده خدا خودش تنهایی غذا درست کرده، بعد هم سفره رو چیده، نشستم سر سفره، اشتها ندارم، ذهنم به هم ریخته، دست خودم نیست با وجود این که خودم گفتم به علیرضا نگاه نمیکنم ولی زیر چشمی همه حواسم به علیرضاست، مادر شوهرم گفت مریم‌جان غذا بِکش بخورد چرا نمی‌خوری؟ رو کردم بهش خیلی ممنون اشتها ندارم، همه که غذا خوردن سفره رو جمع کردم همه وسایل ها رو بردم آشپزخونه، شستم مرتب کردم و اومدم بیرون، ناخواسته چشمم افتاد به علیرضا، نگاه سنگین و معنا دارش رو، روی خودم حس کردم، تمام تنم یخ کرد، پس من درست حدس زده بودم، دستم شروع کرد به لرزیدن، خدایا من چیکار کنم، رفتم چایی بریزم، اینقدر دستهام میلرزن که ترسیدم، قوری از دستم بیفته، صدا زدم مامان مادر شوهرم اومد کنارم جانم ببخشید من خواستم چایی بریزم بیارم، نمی دونم چرا دستم میلرزه، وااا چرا عزیزم، اشکال نداره تو برو بشین خودم میارم از اشپز خونه اومدم بیرون، تو زاویه ای نشستم که علیرضا رو نبینم، رفتم توی فکر، پس حدسم درست بود، علیرضا به من نظر داره، مادر شوهرم نشست کنارم مریم جان طوری شده؟ نگاهی بهش انداختم، به خودم گفتم، چی بگم بهش، بگم پسرت به من نظر داره، گفتم هیچی مامان سری تکون داد نچی کرد از صبح که چک بیمه رو گرفتی رفتی تو فکر مریم جان میدونم احمد رضا رو خیلی دوست داشتی، ولی هر چقدر دوستش داشته باشی اندازه من نداری، به دنیا اوردمش، ترو خشکش کردم، ارو اروم بزرگ شدنش رو دیدم، جلوم قد کشید، بچم سر به راه بود، اهل نماز، خدا و پیغمبر بود، بعدم یک دفعه پرپر شد، اگر تو دوسال باهاش زندگی کردی، من بیست و سه سال، فکر نکن برای راحته، خیلی سخته، ولی باید تلاش کنی که راضی باشی به رضای خدا، با اون خوابی که تو دیدی باید صبرت بیشتر بشه تا بی طاقتیت ایکاش میتونستم بهش بگم گر چه قلبم از نبود احمد رضا خونِ، ولی ناراحتی من الان از این نگاهای منظور دارو سنگین علیرضاست... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
ریحانه 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_143 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
وی ای پی رمان حرمت عشق رمان کامله😍 ۷۸۹ پارت داره ۵۰ هزار تومن ۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳ انصار لواسانی بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @shahid_abdoli فیش رو همون روز ارسال کنید بعد از واریز هم فقط خودتون می‌تونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
۱۰ افراد سمی که باید از زندگی حذف کنید؛ افراد همه‌چیز دان مسخره کننده‌ها اشخاص فضول افراد وراج آدم‌های خودشیفته بدبین‌های منفی‌باف افراد سلطه‌جو همیشه عصبانی‌ها افراد اهل غیبت افراد دمدمی مزاج
هدایت شده از ریحانه 🌱
عموم اومد گفت بیا زن پسرم شو براش بچه بدنیا بیار هم شوهر میکنی و صاحب بچه میشی هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی عمو جان من میدونم اینجا چقدر اذیت میشی از طرفی اگر قبول کنی درسته که سخته و میدونی شوهرت زن اولشو بیشتر دوست داره ولی حداقل یه زندگی داری میشینی یه جا برای خودت خانمی میکنی چند روز یه بارم شوهرت میاد بهت سر میزنه از هیچی بهتره من حتی به پسرمم گفتم تورو براش پسندیدیم دروغ چرا اونم قبول نکرد منم بهش گفتم... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌙 ماه رجب، قدرت‌مندترین زمان برای شروع دوباره | 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نفس عمیقی کشیدم گفتم حق با شماست دستش رو گذاشت رو دستم فشار می داد و از کنارم بلند شد. به خودم گفتم، من دو تا راه دارم، یا اینکه برم خونه پدریم که این اصلا ممکن نیست، چون دیگه طاقت اون بد جنسی‌ها و دو رویی‌های مینا رو ندارم، یکی هم اینجا بمونم ولی باید یه طوری رفتار کنم که هم کسی متوجه نگاه‌های علیرضا به من نشه، هم این آقا دست از نگاهش برداره، مادر شوهرم صدام کرد مریم جان، خوبی لبخند مصنوعی زدم بله مامان ممنون اگر رو به راهی پاشو برو پیش دستی بیار، من میوه اوردم پیش دستی و چاقو یادم رفت بیارم چشم. مامان خوبم میارم رفتم اشپزخونه پیش دستی و چاقو برداشتم، جلوی همه گذاشتم، به علیرضا که رسیدم، چهره جدی کمی اخم به خودم گرفتم، یه پیش دستی با چاقو گذاشتم جلوش، هیچ توجهی به اخم من نکرد، با همون لحن قبلیش، گفت ممنون زحمت کشیدی، اگر ممکنه یه سیب از ظرف میوه بهم بده علیرضا آدمی نبود که کارهای شخصیش رو بندازه گردن کسی، من میدونم که از این حرفش منظور داره، ولی دیگه چاره ای نیست، اومدم ظرف میوه رو بلند کنم، گفت نه نه ظرفش رو نیارید، همون سیبی که اونطرف ظرف هست، همون رو بدید ظرف رو گذاشتم زمین، همون سیبی که گفته بود برداشتم، صداش اومد اون نه، اون یکی بقلیش سیب رو. گذاشتم سرجاش، بقلی رو برداشتم، دوباره گفت این که نه اون یکی بقلیش منم توجه به حرفش نکردم، ظرف میوه رو برداشتم گذاشتم جلوش، خیلی جدی گفتم بیا هر کدوم رو میخواهید بر دار، عصبی از این کارش رو کردم به مادر شوهرم ببخشید مامان من میرم توی اتاق خودم عه چرا، بشین پیش ما، تنهایی میری چیکار کنی؟ میرم قرآن بخونم سری به تایید و تحسین تکون داد برو مامان، خدا خیرت بده، اجرت با قرآن اومدم تو اتاقم، چادر روسریم رو در اوردم پرت کرددم روی مبل، به خودم گفتم خدا ازت نگذره علیرضا، چیکار من داری، خجالتم نمیکشه، بیشعور من توی این خونه حکم ناموس تو رو دارم، من زن برادرتم، یه لحظه جرقه ای به ذهنم زده شد، نکنه این منظورش از این حرکتها ازدواج با منه، محکم زدم روی پیشونیم ای وااای خاک بر سر من، اولا که من عده دارم، دوما، خودم هیچ وقت حاضر نمیشم، یه اسم دیگه ای به جز اسم احمد رضا توی شناسنامه من بره، از همه مهم تر، من اجازه نمیدم، راز احمد رضا فاش بشه، چون من بهش قول دادم. رازش تا قیامت بین من خودش و خدا میمونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) صدای مادر شوهرم میاد، برید به سلامتی، باشه ان شاالله، پرده پنجره رو کنار زدم، پدر شوهرم داره علیرضا رو میبره که گچ پاش رو باز کنه، از در حیاط که رفتن بیرون، اومدم پیش مادر شوهرم رفتن گچ پای علیرضا رو باز کنن، اره دیگه دوماهی که دکتر گفته تموم شد، بوی پیاز داغ میاد، _ ناهار آش گذاشتی؟ نه پیاز داغ سیر داغ درست کردم کشک بادمجون بزارم مریم کم میای تو جمع ما چیزی شده؟ نه مامان، چیزی نشده، خونه میمونم برای پدر مادرم و احمد رضا قرآن میخونم، از فوتش تا الان پنج بار قرآن رو براش ختم کردم خیلی خوبه، حالا من یه پیشنهاد بهت دارم نمی دونم چرا دلم ریخت، استرس گرفتم، گفتم چه پیشنهادی تو از صبح تا شب توی خونه‌ای، خوبه اسمت رو یه کلاس هنری بنویسی، یا بری به درست ادامه بدی درس رو که حوصله ام نمیاد ولی کلاس خیاطی رو خیلی دوست دارم خیاطی خیلی خوبه، هروقت هر مدلی بخوای میتونی برای خودت بدوزی، برو حاضر شو یه اموزشگاه خیاطی سراغ دارم، بریم ثبت نامت کنم همون خیاطی یاسمن رو میگید؟ آره، کارش خیلی خوبه، دختر یکی از دوستام رفته، الان مزون زده رفتم اتاقم آماده شدم، شناسنامه و. کارت ملی و کپی هم ازشون داشتم برداشتم گذاشتم کیفم اومدم بیرون بریم مامان بریم از در حیاط اومدیم بیرون، نگاه به ساعتم کردم، تایم بگیرم، ببینم از در خونه ما تا اموزشگاه چقدره... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) رسیدیم به آموزشگاه نگاه به ساعتم کردم، ده دقیقه از خونمون کشیده تا رسیدیم به اینجا از در آموزشگاه وارد سالن شدیم، رفتیم سراغ خانم میانسالی که پشت میز نشسته بود، سلام و احوالپرسی کردیم، مادر شوهرم گفت دخترم رو آوردم ثبت نام کنم برای کلاس خیاطی وقتی گفت دخترم، یه حس خوبی بهم دست داد قبل از اینکه خانم مدیر آموزشگاه جواب مادر شوهرم رو بده یکی از کاراموزها یه لباس آورد گذاشت روی میز گفت خانم شمسی یقه ای که دوختم درسته؟ خانم شمسی لباس رو ورانداز کرد _بله درسته خانم کارآموز لبایش رو برداشت رفت خانم شمسی رو کرد به مادر شوهرم ببخشید خانم، کار اموز سوال داشت، بفرمایید بنده در خدمتم مادر شوهرم، با اشاره سرش من رو نشون داد دخترم رو اوردم ثبت نام کنم خانم شمسی از کشو میزش یه فرم در آورد، گرفت سمت مادر شوهرم این فرم رو بگیرید پر کنید پشتشم مدارک لازم، شهریه کلاس و زمان ثبت نام رو نوشتم، مادر شوهرم فرم رو. گرفت جلوی من، دوتایی خوندیم، رو کردم بهش زمان ثبت نام دو ماه دیگه است، ایکاش الان قبول میکرد مادر شوهرم رو کرد به خانم شمسی الان نمیشه ثبت نامش کنید نه، این سری باید دوره شون تموم شه تا اموزش سری بعد رو شروع کنم از خانم شمسی تشکر کردیم اومدیم خونه، لباسهامون رو عوض کردیم، مشغول نظافت خونه بودیم که صدای باز شدن در اومد، سریع اومدم پشت پنجره، پدر شوهرو علیرضا اومدن، روسری چادرم رو سرم کردم، همه جا رو گرد گیری کرده بودم، یه تلوزیون مونده بود اونم تند تند تمیز کردم، وارد خونه شدند، سلام کردم، هرکاری کردم که از علیرضا بپرسم که گچ پات رو اوردی بهتری، یا نه دست و دلم نرفت مادر شوهرم از آشپز خونه اومد بیرون، لبخندی رو به علیرضا زد، گفت خدا رو شکر راحت شدی مادر، دکتر چی گفت؟ ممنون مامان، پانزده جلسه برام فیزیو تراپی نوشت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) پدر شوهرم صدا زد مریم، بابا بیا کارت دارم رفتم جلو جانم بابا بشین نشستم کنارش برای مهریه‌ات، برنامه‌ای داری؟ نه بابا هیج برنامه‌‌ای ندارم من یه پیشنهاد برات دارم بله بفرمایید یه زمینِ کنار زمین ما هست صاحبش میخواد بفروشه، بریم این زمین رو بخریم برات، خودمم میدم دست یه آدم معتبر کشاورزی کنه، مزد خودش رو برداره، سودش هم باشه برای تو، اینطوری هم پولت راکت نمیمونه، هم روی قیمت زمینت میاد باشه بابا جون، هر کاری رو که صلاح میدونید انجام بدید. زمین رو میزنم به نام خودت، بقیه مهریه را هم حساب می کنم بهت میدم من بقیه اش رو نمیخوام، بخشیدم، همه زمین رو که برام بخرید ازتون ممنون میشم سری تکون داد، و ساکت شد، من متوجه شدم که میگه نه بقیه را هم بهت میدم پدر شوهرم ادامه داد ماشین احمد رضا به نام منه، ولی من داده بودم به خودش فقط به اسم من بود، اونم یه روز بریم بزنم به نامت. یه غم زیادی روی دلم نشست، آهی بلند از ته دلم کشیدم، به خودم گفتم الهی برات بمیرم عزیزم، خودت رفتی اموالت رو دارن تقسیم میکنن تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم الو بفرمایید از آموزشگاه زنگ میزنم، دوره جدید اموزشی ما از شبنه شروع میشه، ساعت هشت صبح تشریف بیارید، در ضمن یه لیست وسایل اولیه رو هم که تو فرم نوشتیم تهیه کنید بیارید. خوشحال گفتم چشم خانوم حتما خدا حافظی کردم گوشی رو گذاشتم روی دستگاه تلفن، رو کردم به مادر شوهرم از آموزشگاه بود، میگه کلاس خیاطی از شنبه شروع میشه، مامان من باید برم وسایل خیاطی رو بخرم مادر شوهرم گفت خیلی خوبه عزیزم، برو بخر علیرضا گفت حاضر شو خودم میبرمت خرید کنی سریع گفتم نه نه نمیخواد زحمت بکشی خودم میرم پدر شوهرم گفت اتفاقا با علیرضا رضا بری خیلی بهتره، چون یا باید آژانس بگیری، یا بری سوار تاکسی شی، علیرضا میبرتت دیگه ذوق خریدم رفت، اصلا و ابدا دوست ندارم با علیرضا برم، نشستم روی مبل گفتم اصلا ولش کن، تازه امروز چهار شنبه است، حالا وقت دارم بعدن میرم میخرم پدر شوهرم گفت از قدیم گفتن، کار امروز رو به فردا ننداز، پاشو بابا حون، پاشو حاضر شو با علیرضا برو بخر بیا نمی تونم اصرار پدر شوهرم رو ندید بگیرم، روی حرفش، حرف بزنم، با بی میلی، چشمی گفتم و بلند شدم، اومدم اتاق خودم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/49516 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾