eitaa logo
🌱دختـــــ ریحانه ـــــران🌱
871 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.1هزار ویدیو
14 فایل
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※ ـ قصــــ ـه، دقیقا از همونجایی شــــ ـروع شد؛ که پشت قــــ ـلب‌هامون بــــ ـارون خورد و ما جــــ ـوونه زدیم🌿! • سوالی داشتی من اینجام @fadaei_rahbaram ارسال نقاشی و سوال مسابقه @anti_sourati
مشاهده در ایتا
دانلود
بقیه ارسالی ها ان شاءالله فردا😊 تشکر از جوانه های فعال🌷
🌱دختـــــ ریحانه ـــــران🌱
🔹کسی می گفت: یکی از سوالاتی که از ابتدای نوجوانی در ذهنم بود، این بود که چرا بعضی اعمال ساده و راح
🌞 ظهر که شد، پدر از سر کار آمد و با دیدن من، که نان آور خانه شده بودم، خندید. نزدیک آمد و پرسید که چه می کنم و از صبح، چقدر کاسب بوده ام. من هم گفتم بیسکوئیت را خریده ام سه تومن و می فروشم پنج تومن. دروغ می گفتم. خریده بودم پانزده ریال و می فروختم دو تومن. پدر با شنیدن این حرف گفت: خوب یکی هم به ما بده. من هم زرنگی کردم و بیسکوئیتی که ازصبح به آن نوک زده بودم را به دستش دادم. پدر بیسکوئیت را زیر و رو کرد. ظاهراً می خواست چیزی بگوید، اما نگفت. 💰دست دیگرش را در جیب فرو برد و یک ده تومنی بیرون آورد و به من داد. من ایستادم و جیبهایم را گشتم و دست آخر گفتم: پنج تومنی ندارم که بقیه پول را پس بدهم. پدر هم گفت: اشکال ندارد؛ بعداً با هم حساب می کنیم. و این بعداً هرگز نرسید. تا عصر، پشت دکانم بودم و پس از آن به خانه رفتم و بیسکوئیتی که به پدر فروخته بودم را از سر طاقچه برداشتم و خوردم. 🔹 امروز که من پدر شده ام و پسری دارم که شیطنت می کند؛ فهمیده ام که آن روزها، پدر قیمت بیسکوئیت را می دانست؛ می دانست که بیسکوئیت را دو تومن می فروشم؛ می دانست که پنج تومنی دارم که پولش را پس بدهم؛ می دانست که بیسکوئیت نوک زده را به او انداخته ام؛ و می دانست که بیسکوئیت را خودم خواهم خورد. و من امروز فهمیده ام که پولی که عمو به من داد را پدر داده بود؛ فهمیده ام که این بازی برای این بود که من دست از «خبط و خطا» بردارم و آدم شوم؛ فهمیده ام که پدر به دنبال «راه انداختن» من بود." 💎 آری، اینجا بود که فهمیدم خداوند نیز قیمت و ارزش کارهای اندک ما را خوب می داند، خوب می داند سه بار خواندن سوره توحید با ختم کل قرآن فرق دارد، خوب می داند یک درهم صدقه در ماه رمضان با هزار درهم صدقه فرق دارد، خوب می داند روزه گرفتن در پنجشنبه اول و وسط و آخر ماه با روزه گرفتن در تمام روزهای ماه فرق دارد، ولی ثواب آنها را برای ما یکی می کند تا امثال من که از لحاظ معنوی یک بچه شیطان و خطاکار به حساب می آییم، دست از «خبط و خطا» برداریم و آدم شویم. می خواهد حداقل ما را راه بیندازد تا کم کم با پاک شدن دلمان، مزه عبادت و لذت مناجات، ما را خودبخود در نیمه های شب بیدار کند و به پای سجاده بکشاند. 🌷" وإذا سألك عبادي عَني فإني قريب أجيب دَعوة الداع إذا دَعان فليستجيبوا لي وَليؤمنوا بي لعلهم يَرشدون ". [البقرة آیة 186]🌷
#ایده #تزیین_باغچه 🌸 سنگ هایی تقریبا صاف پیدا کنید و رنگ کنید و با استفاده از سنگ های رنگی دور درخت های حیاط و باغچه رو خوشگل و جذاب کنید 🌺😇 🎀 🌸 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢📢📢📢📢📢📢📢📢 صرفا جهت اینکه ببینم بیدارید یانه😅 شب قدره ها...بیدار باشید💚 برای ماهم دعا کنید💐
🌱دختـــــ ریحانه ـــــران🌱
زندگی ما حکایت یخ فروشی است که ازاو پرسیدند فروختی؟ گفت:نه ولی تمام شد!
همین امشب تصمیم بگیرید✅ فردا ممکنه دیر باشه... راستی چقدر گفتیم از فردا ولی باز اون فردا شروع نشد... میدونید از یک تصمیم کوچیک شروع کنید..تا به مرور ارادتون قوی بشه... مثلا هرکی یه چیزی که تو زندگیش کم داره رو جبران کنه.. مثلا من از فردا حتما هرروز خودم رو مقید میکنم یک صفحه قرآن بخونم.. از فردا دیگه سعی میکنم اگر عصبی شدم مخصوصا نسبت به صحبتهای پدر ومادرم برم تو اتاق..برم آبی بخورم..سعی کنم کنترلش کنم... از فردا چند دقیقه قبل خواب به کارهایی که تو روز کردم فکر میکنم..از اشتباهاتم درس میگیرم و از خدامعذرت میخوام و اگر شادی ای نصیبم شده شکرشو میگم...و خیلی تصمیمهای خوب دیگه🌹 شما برای فردات چه تصمیمی میگیری؟😊🌱
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 سلام 🐠🏝🐬🐨
☀️ یامن هو ربّ کل شیء ☀️ شبیه دانه و نور است ماجرای ما و خدا .... و چقدر شیرین است، اعتماد دانه، به نوری که؛ مربی تمام روزهای تاریک و روشنش خواهد بود ... 🌱☀️ ❤️💛💚💙💜 🌟یا وفیّ 🌟 آزمون وفاداری، سخت ترین آزمونِ عاشقی است... 🌷نجواهای خودمانی باخدا💕 💚💛❤️💜💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️ـ 📔 قسمت2⃣2⃣ دیدم یک دفعه رادیو را گذاشت زمین و بلند شد. بشکنی توی هوا زد و دور اتاق چرخید. بعد رفت سراغ خدیجه او را از توی گهواره برداشت. بغلش کرد و بوسید. و روی یک دست بلندش کرد😳 به هول از جا بلند شدم و بچه را گرفتم و گفتم: صمد چه خبر شده؟؟بچه را چه کار داری. این بچه هنوز یک ماهش هم نشده. چلّه گی دارد. دیوانه اش می کنی😬 می خندید و می چرخید و می گفت: خدایا شکرت. خدایا شکرت! خدیجه را توی گهواره گذاشتم. آمد و شانه هایم را گرفت و تکانم داد. بعد سرم را بوسید و گفت: قدم! امام دارد می آید☺️امام دارد می آید🎉🎊الهی قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدمید🍀بعد کتش را از روی جالباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: کجا؟! گفت: می روم بچه ها را خبر کنم. امام دارد می آید! این ها را با خنده می گفت و روی پایش بند نبود. خدیجه از سر و صدای صمد خواب زده شده بود. گفتم: پس شام چی؟! من گرسنه ام. برگشت و تیز نگاهم کرد و گفت: امام دارد می آید. آن وقت تو گرسنه ای. به جان خودم من اشتهایم کور شد. سیر سیرم. مات و مبهوت نگاهش کردم. گفتم: من شام نمی خورم تا بیایی. خیلی گذشت. نیامد. دیدم دلم بدجوری قار و قور می کند😁غذایم را کشیدم و خوردم. سفره را تا کردم که خدیجه بیدار شد. بچه گرسنه اش بود. شیرش را دادم. جایش را عوض کردم و خواباندمش توی گهواره. نشستم و چشم دوختم به سیاهی شب که از پشت پنجره پیدا بود. همانطوری خوابم برد. خیلی از شب گذشته بود که با صدای در از خواب پریدم. صمد بود. آهسته گفت: چرا اینجا خوابیدی؟! رختخوابم را انداخت و دستم را گرفت و سر جایم خواباندم. خواب از سرم پریده بود. گفتم: شام خوردی؟!نشست کنار سفره و گفت: الان می خورم🔆 خدیجه از خواب بیدار شده بود. لحاف را کنار زدم. خواستم بلند شوم. گفت: تو بگیر بخواب، خسته ای. نیم خیز شد و همان طور که داشت شام می خورد، گهواره را تکان داد. خدیجه آرام آرام خوابش برد. بلند شد و چراغ را خاموش کرد. گفتم: پس شامت؟! گفت: خوردم. صبح زود که برای نماز بلند شدم، دیدم دارد ساکش را می بندد. بغض گلویم را گرفت. گفتم: کجا؟ گفت: با بچه های مسجد قرار گذاشتیم بعد از اذان راه بیفتیم. گفتم که، امام دارد می آید. یک دفعه اشک هایم سرازیر شد😭گفتم: از آن وقت که اسمت روی من افتاد، یا سرباز بودی، یا دنبال کار. حالا هم که این طور. گناه من چیست؟! از روز عروسی تا حالا، یک هفته پیشم نبودی. رفتی تهران پی کار، گفتی خانه مان را بسازیم، می آیم و توی قایش کاری دست و پا می کنم. نیامدی. من که می دانم تهران بهانه است. افتاده ای توی خط تظاهرات و اعلامیه پخش کردن و از این جور حرف ها. تو که سرت توی این حرف ها بود، چرا زن گرفتی؟! چرا مرا از حاج آقایم جدا کردی. زن گرفتی که این طور عذابم بدهی. من چه گناهی کرده ام😔شوهر کردم که خوشبخت شوم. نمی دانستم باید روز و شب زانوی غم بغل کنم و بروم توی فکر و خیال که امشب شوهرم می آید، فردا شب می آید... خدیجه با صدای گریه من از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. صمد رفت گهواره را تکان داد و گفت: راست می گویی. هر چه تو بگویی قبول دارم. ولی به جان قدم، این دفعه دیگر دفعه آخر است. بگذار بروم امامم را ببینم و بیایم. اگر از کنارت جم خوردم، هر چه دلت خواست بگو. خدیجه اتاق را روی سرش گذاشته بود. بندهای گهواره را باز کردم و بچه را بغل گرفتم، خدیجه گرسنه اش بود. صمد آمد نشست کنارم. خدیجه داشت قورت قورت شیر می خورد. خم شد و او را بوسید. صدایش را عوض کرد و با لحن بچه گانه ای گفت: شرمنده تو و مامانی هستم😉قول می دهم از این به بعد کنارتان باشم. آقای خمینی دارد می آید. تو و مامان دعا کنید صحیح و سالم بیاید. بعد بلند شد و به من نگاه کرد و با یک حالتی گفت: قدم! نفس تو خیر است. تازه از گناه پاک شده ای. برای امام دعا کن به سلامت هواپیمایش بنشیند. با گریه گفتم: دلم برایت تنگ می شود. من کی تو را درست و حسابی ببینم... چشم هایش سرخ شد گفت: فکر کردی من دلم برای تو تنگ نمی شود؟! بی انصاف! اگر تو دلت فقط برای من تنگ می شود، من دلم برای دو نفر تنگ می شود💗 خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچه ها، میدان وسط ده و روی پشت بام ها. مردم به هم نقل و شیرینی تعارف می کردند🍬🍬زن ها تنورها را روشن کرده و نان و کماج می پختند. می گفتند: امام آمده🌸 در آن لحظات به فکر صمد بودم. می دانستم از همه ما به امام نزدیک تر است. دلم می خواست پرنده ای بودم، پرواز می کردم و می رفتم پیش او و با هم می رفتیم و امام را می دیدیم. ادامه دارد...🖋 @javane 🌱
یاطبیب من لا طبیب له🌹