•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۵
من –این خونواده از اون دسته آدم هایی هستن که هر روز به آدم تلنگر ميزنن . مهربونیشون همیشگیه و تو
ذاتشون جریان داره ، سرمشق همه ی حرفاشون احترامه،وقتی در مقابلشون جبهه گیری ميکنی اخم نميکنن، توهین نميکنن تو صحبتاشون ، حرف از به اوج رفتن
دسته جمعیه نه اینكه یكی دیگری رو پلی کنه برای رسیدن به خواسته ها و آرزوهاش . هدفشون رضای خداست . نه کسی رو به کسی ميفروشن و نه به خاطر کسی پا روی عدالت میذارن . هیچوقت دست و پای کسی رو
نبستن و خدا رو به زور به حلقش سرازیر نكردن ، فقط خدا رو اونجور که شناختن معرفی میکنن و بقیه ش رو ميذارن به عهده ی خود شخص نه خودشون رو برتر از کسی ميدونن و نه کسی رو پایین تر از خودشون . هر حرکت و عملی رو با حرف خدا میسنجن و اونجایی که مغایرتی نباشه هیچ اصراری روی نظرات خودشون ندارن چند لحظه ای سكوت کردم و خیره شدم به چشمای تنگ شده ش.
یعنی من با یه مارال دیگه رو به رو بودم ؟نفس عمیقی کشیدم و آروم تر از قبل گفتم:
من –وقتی این آدما و خدا رو خوب بشناسین ، راضی نمیشین لحظه ای بدون اونا بگذرونین . خدا گاهی زیبایی هاش رو تو بنده هاش به معرض دید ميذاره . کافیه درست و با دقت نگاه کنیم.
هنوز خیره بود به من.
نه حرفی زد و نه عكس العملی نشون داد.برای دقایقی ایستادم تا اگر سوال دیگه ای داشت جواب بدم که با سكوتش فهمیدم انقدر با حرفام درگیر شده که
تمرکزی برای طرح سوال دیگه ای نمونده.
آروم برگشتم پیش نرگس و مائده و در مقابل سوالشون که دکتر چیكارم داشت حقیقت رو گفتم.حالا پورمند معلق شده بود بین تفكراتش . و اینكه به چه نتیجه ای میرسه بستگی به خودش داشت . به اینكه
بخواد بیشتر بدونه و یا بخواد به راه قبلش ادامه بده.
در خود و با خود درگیر شدن خیلی سخته و من بیشتر از
هر کسی درک ميکردم پورمند در حال طی کردن چه بستر پر پیچ و خمیه.
***
روز خسته کننده ای داشتم . بعد از برگشت از بیمارستان ، امیرمهدی رو به مامان طاهره و نرگس سپردم ؛ وخودم رفتم کلاس.
به هیچ عنوان کلاس ها آرومم نميکرد . دائم دنبال گذر زمان بودم تا بتونم خودم رو به امیرمهدی برسونم و این اصلا دلخواهم نبود ، چون نمی خواستم برای شاگردام کم بذارم . ولی دل بی تابم طاقت بی خبری از امیرمهدی رو
نداشت.
دو ساعت جون دادم تا کالس رو تموم کنم و به سمت خونه پر بكشم . از لحظه ای هم که وارد خونه شدم یه بند
کار کردم . نذاشتم مامان طاهره ظرفای غذامون رو بشوره .ظرفا رو شستم و خونه رو جمع و جور کردم.
قبل از برگشتم مهرداد و رضا اومده بودن دیدن امیرمهدی
و این خیلی خوب بود که تنهاش نميذاشتن . چقدر برادرانه های مهرداد رو دوست داشتم ، وقتی خونه نبودم نمیذاشت امیرمهدی تو تنهایی بمونه .مياومد و از هر دری باهاش حرف ميزد تا زمان برگشتم برسه و گاهی
هم رضا همراهیش ميکرد.کارام که تموم شد نفس عمیقی کشیدم و با اینكه خیلی
خسته بودم ولی ناخنگیر رو از داخل کشو برداشتم و به
سمت امیرمهدی رفتم . داشت تلویزیون تماشا می کرد ، مستند حیات وحش.کنارش روی تخت نشستم و دستش رو به طرف خودم کشیدم . برگشت و نگاهم کرد .لبخندی بهش زدم و شروع کردم به گرفتن ناخن هاش،سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی سر بلند نكردم
برای دیدنش می ترسیدم خستگی رو تو صورتم ببینه.اما حرفی که با آرامش زد باعث شد سربلند کنم و نگاه بدوزم به صورتش:
امیرمهدی –ننننمممممییي .. ددددوننننممم به .. هِ .. هِ
..ششش .. ت .. ت .. تِ یییاااا برر .. زز .. زَ .. خخخ ، ررو..
ز.. ز.. ز .. ه ..ه .. اااییییي كِ .. مممییی بیینننییی کس .. س .. ییی كِ دددو .. سس .. سِ .. ششش ددداااررییي ،
بررااااییی... آآآآرااا ..مممششش .. ت .. ، ددداااارره .. خ .. خ .. ودددششش ررو فففددداااا مممیی...کنهه نميدونم بهشته یا برزخ ، روزهایب که ميبیني کسی که دوسش داری برای آرامشت داره خودش رو فدا ميکنه
.معنای عمیق حرفش ضرباهنگی به قلبم داد که باعث شد
هم اشک به چشم بیارم و هم لبخند بزنم
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۶
آروم گفتم:
من –بهشت لحظه ایه که لب های کسی که دوسش داری با نقشِ لبخند بهت جون ميدن .
آروم آروم لبخند رو لب هاش شكل گرفت . اما بعد از لحظه ای رنگ دلسردی گرفت.
امیرمهدی –ررروززز .. بِ .. رررو .. ززز دددداااارییی ل .. ل... الاا .. غ .. غ .. غ .. ر .. ت .. ت .. رر مممییی
شششییي . (روز به روز داری لاغر تر ميشی)
سرم رو به زیر انداختم . فشار کارم زیاد بود ولی دلم بدجور امید داشت و همین سرپا نگهم داشته بود،مهم نبود
که داشتم زیر فشار کارها وزن کم ميکردم، مهم خوب
شدن امیرمهدی بود و سرپا شدنش.
من –این خیلی خوبه چون نشون ميده زنده م سالمم و دارم نفس ميکشم،کار ميکنم و از پس زندگیم بر میام،کجاش بده ؟
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی –ززززننننمممممی ، دو .. دو ... دو .. سسس .. ت .. ت دددااارممم ، ز .. ززز ننننددد .. گ ... گ ..گ یییمممی ، نننممممیی خ ... خ .. اااممم ز .. ز ..ج .. ج .. رر کشششیییددد ..ننن .. ت ررو ببب ییینننمم . (زنمی دوست دارم، زندگیمی نميخوام زجر کشیدنت رو ببینم)
سر بلند کردم و خیره تو چشماش گفتم:
من –زنتم ، زندگیتم ، دوسم داری ، دارم از کنارت بودن لذت ميبرم.
امیرمهدی –ای .. ای .. ای .. نننن .. ج .. ج ... ورریی ؟ ددددااااررمممم ... آآآآب شششدددننن .. ت ررو .. مممییی بییننننممم (اینجوری ؟ دارم آب شدنت رو میبینم)
یه لحظه موندم چی بگم،ولی زود خودمو جمع و جور
کردم.
من –یه مقدار فعالیتم زیاد شده .. که ... شاید با برادر مائده حرف بزنم و بگم که از یه ماه دیگه دنبال یه دبیر
دیگه باشه برای کلاساش.
اخمی کرد:
امیرمهدی –نه .. اااززززززز کاااااریییي کِ ... دددو...سسست دددااااریییی .. دددسس .. ت نننک ..ششش .
(نه..از کاری که دوست داری دست نكش)
من –اینجوری بیشتر کنارتم خسته هم نمیشم.
امیرمهدی –بیییی .. نننن مممنننن و کااااارررت ت .. ت ...تَ عااااددددلللل ای .. ای .. ای .. ج .. ج ... ج ..اااادد کننن .(بین من و کارت تعادل ایجاد کن)
و بدون اینكه اجازه بده حرفی بزنم سریع گفت:
امیرمهدی –چ ... چ .. رااااا ننننممممی ریيی خ ... خ .. وننننه ی پددددرتتت ؟ بررررو .. اَااا .. گ .. گ .. ر خ .. خ..وب ششششددددمممم بررر .. گ .. گ ... رددد .(چرا نمیری خونه ی پدرت ؟ برو .. اگر خوب شدم برگرد)
سری به علامت "نه "تكون دادم.
من –چایی تلخ رو اگر با عشق دم کنی شیرین ترین نوشیدنی دنیا ميشه حتی بدون قند.
چشم بست و صورتش رو جمع کرد:
امیرمهدی –اَااا .. گ ... گِ .. ددددییي .. گ ... گ ...گِ ... ننننت ... ت ... ت ..وووننننممم براااا .. ت ...ت ... ی... ی ...شششو ... هَ .. هَ .. ر کاااامممم للللل بااا ششششممم چ .. چ .. ی ؟ (اگر دیگه نتونم برات یه شوهر کامل باشم چی)
فكر کردم در مورد دست و پاش حرف ميزنه . اینكه دیگه نتونه راه بره و یا دستش رو به راحتی تكون بده.
برای اینكه امید به خوب شدن تو دلش زنده بمونه گفتم:
من –صبور باش . به امید خدا یواش یواش دست و پات هم به حرکت می افته.
چشم باز کرد و با لحنی که غم توش به راحتی آدم رو تحت تأثیر قرار ميداد زمزمه کرد:
امیرمهدی –ووو .. قتتتتتییییي نزززدددیكككم مییییی ... ششششششی م ..ممم ..منن هي.. هي .. چچچ ح .. ح ...حِ ..سسسییی ننند...دددارمممم ممم ..ممارراااالللل ..
هی .. هی .. هی ..چچچچ ح ... ح ...
حِ ..سسسی ... ممم...
ننن بااااا ... یییییدددد ی ... ی ..یه ععع ..مممممر تت ... ت
... تَ ...ح ... ح ...حَ .. مُممممللللل کننننن ممم ووو لللییی تُ ...و چچچچ ...یییی؟ .... چچچچِ ...قدددر مممم ..ی خخخخ .. ای ح .. ح ... حَ .. سسسسرتتتت
بكشششی كِ .. ممممَرددددتتت نننمممییی تتت .. ت ..ونننه ت .. ت .. تَ .. ب و ت .. ت ..ااااب ج .. ج .. جِ سس..مممتتت رو آآآآ ...رومممم کننننه ؟ (وقتی نزدیكم ميشی من هیچ حسی ندارم مارال .. هیچ حسی... من باید تحمل کنم ولی تو چی ؟ چقدر ميخوای حسرت بكشی که
مَردت نميتونه تب و تاب جسمت رو آروم کنه ؟
دستش رو رها کردم و بلند شدم. نیاز بود بشكنم ، اما نه جلوی امیرمهدی . فقط و فقط
جلوی خدا . باید باهاش حرف ميزدم . بی اندازه به آرامشش نیاز داشتم . باید درد درونم رو پیش خودش فریاد ميزدم . باید از درموندگی خودم و امیرمهدی میگفتم.
***
سرمای آذرماه به خونه هم سرایت کرده بود.
با اینكه سعی کرده بودم هوای خونه رو گرم نگه دارم اما اولین بارش برف که فقط برای نیم ساعتی هوای شهر رو
متغیر کرده بود ، گرمای دلچسب خونه رو به باد داد.
بعد از ورزش دادن دست و پاش و ماساژ هر روزه ، لباسش
رو عوض کردم.
باید ميرفتم کلاس و قرار بود محمدمهدی بیاد پیشش .
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۷
محمدمهدی با تأخیر چند روزه،تازه برگشته بود و هنوز بیست و چهار ساعت از اومدنش نگذشته ميخواست بیاد دیدنش .
حال و حوصله ای نداشتم،تموم شب قبل نه من چشم رو
هم گذاشتم نه امیرمهدی و مطمئناً هر دو در اندیشه ی همون سكوت من بودیم.
بيخوابی و نرسیدن به جوابی قانع کننده کلافه م کرده
بود و این کلافگی ،در تموم حرکات پشت سر هم و شتاب زده م مشهود بود.تشتی آوردم با پارچی از آب ولرم رو به گرم . دست هاش رو تک تک درون تشت گرفتم و شستم . دست خیسم
رو به صورتش کشیدم تا تمیز شه.
چشماش رو بست و من دستم رو از روی پیشونی تا چونه
اش پایین کشیدم . برخورد نوک انگشتام با لب هاش نتیجه ای نداشت جز بوسه ای نرم که نوازش کرد پوست ام رو
نگاهش کردم و با التماس گفتم:
من –وادارم کن امیرمهدی . هرجور که میتونی. مثل تا همون روزا که با حرفات وادارم کردی برای بودن تو زندگیت هر کاری بكنم.
چشم بست :
امیرمهدی –ببررووو...
پر حرص نگاهش کردم.
پر درد نگاهش کردم.
این چه حكمتی بود که ما گرفتارش شدیم ؟
چشم باز کرد:
امیرمهدی –ببررووو...
فقط نگاهش کردم.
چرا نمی گفت "بمون "؟
صدای زنگ آیفون خبر از اومدن محمدمهدی داد.بلند شدم و مثل آدمایی که روح از بدنشون در حال جدا شدنه رفتم به طرف آیفون . در رو باز کردم و با همون حالت به اتاق امیرمهدی برگشتم:
من –بعداً حرف ميزنیم.
با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
***
در آهنی حیاط رو باز کردم و وارد شدم.
به قدری بی حس و حال بودم که سر کلاس دوبار مسئله ی
بچه ها رو اشتباه حل کردم . همه ی فشارهای وارد شده به اعصابم یک طرف و این سوتی سر کلاس یه طرف . اشتباهم رو بچه ها بهم تذکر دادن و این یعنی فاجعه وقتی شاگرد اطمینانش رو به معلم از دست بده باید فاتحه
ی اون معلم رو خوند . با اینكه سربسته بهشون توضیح
دادم که مشغولیات ذهنیم باعث اشتباهم شده اما نگاه بعضیاشون چندان امیدوارکننده نبود.
سلانه سلانه به طرف پله ها رفتم و وارد راهرو شدم تا بی
صدا برم بالا . احتمال ميدادم محمدمهدی تو خونه باشه برای همین اول زنگ طبقه ی بالا رو زده بودم و بعد
خودم در حیاط رو با کلید باز کردم.
هنوز از پیچ طبقه ی پایین رد نشده در باز شد و باباجون
در چهاچوب در ایستاد . سریع سلام کردم.
لبخندی زد:
باباجون –سلام باباجان . خسته نباشی . می دونم خسته
ای ولی ميشه چند دقیقه بیای اینجا ؟ کارت دارم.با تموم بی حوصلگیم لبخندی زدم و با سر حرفش رو تأیید کردم.
وارد خونه که شدم مامان طاهره با سینی حاوی لیوان بزرگ چای اومد به طرفم جواب سلامم رو داد و گفت:
مامان طاهره –بیا مادر. بیا بخور گرم بشی، خیلی سرد شده.
لیوان رو برداشتم و روی اولین مبل نشستم.
من –دستتون درد نكنه.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۷
"نوش جان "ی گفت و دوباره برگشت تو آشپزخونه .بوی خوش آش تو خونه پیچیده بود . نفس عمیقی کشیدم ، بوی پیاز داغ و نعنا داغ دلم رو قلقلک داد، بدجور ضعف کردم.
باباجون با خنده گفت:
باباجون –معلومه گرسنه ای بابا، من سریع حرفم رو ميزنم که تو هم زودتر بری غذا بخوری.لیوان چایم رو روی میز گذاشتم و نشون دادم منتظر
شنیدنم.آهی کشید و با تسبیح تو دستش بازی کرد:
باباجون –ماشین تو حیاط رو دیدی بابا ؟
مات نگاهش کردم .کدوم ماشین رو می گفت ؟
نگاهم رو که دید لبخندی دوباره به سمتم پرواز داد:
باباجون –انقدر تو خودت بودی که ندیدی درسته ؟ سری تكون داد:
باباجون –حق داری ... خب ..
اخمی کرد:
باباجون –راستش ميدونی که ماشین امیرمهدی رو فروخته بودم که بتونم از پس خرج و مخارجش بر بیام،مي ترسیدم کم بیارم،تازه خونه خریده بودیم و دستم حسابی خالی بود بابا.
می دونستم وقتی یه شب اومدم دیدنشون و ماشین رو ندیدم فهمیدم باید فروخته شده باشه برای خرج بیمارستان امیرمهدی.
باباجون چنان با حس شرمندگی این حرفا رو زد که بی
اختیار گفتم:
من –کار خوبی کردین.
باباجون –خداروشكر اونقدرا از پولش خرج نشد . یه مقدارش رو نگه داشتم ... با بقیه ش هم...
لبخند زد:
باباجون –یه پراید خریدم . البته نو نیست ولی از هیچی بهتره،همون ماشینی که تو حیاطه و شما ندیدیش باباجان . فقط فردا یه سر ميریم محضر که به نامت بشه.بهت زده از حرفی که شنیدم به پشتی مبل تكیه دادم و گفتم:
من –به نام من ؟ چرا به نام من ؟
باباجون–چون مال شماست ، هم دیگه برای کلاس رفتن مشكل رفت و آمد نداری هم برای بردن و اوردن
امیرمهدی دچار مشكل نميشی
بی اختیار از دهنم پرید:
من –اونكه دائم ميگه برو..
سری تكون داد:
باباجون –ميدونم بابا . یه مقدار تحمل کن.
من –چجوری ؟
باباجون –محمدمهدی داره باهاش حرف میزنه . منم باهاش حرف زدم،گرچه که مرغش یه پا داره ولی خب...
قبول کرده که یه مدت چیزی نگه . شما هم بهش حق بده نگرانته.
من –حرفاش منو به هم ميریزه.
باباجون –یه مدت در این باره حرف نزنین،به هم فرصت بدین،به فكرتون،به زندگیتون،به اینكه این همه فشار
از روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگی گفتم:
من –دستتون درد نكنه،بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت ميکشی هم تو خونه هم بیرون از خونه،اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایی داشت که بی شک تكرار نشدنی بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن .
***
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییی ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:
عمو –مگه دارم چیكار ميکنم عمو جان ؟به یاد بچگیات که روی دوشم می ذاشتمت و راه می بردمت یادته ؟امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی،وقتی نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشی .. بذاریش روی دوشت.
لبم به لبخند باز شد.
امیرمهدی –چ .. چ ... شششمممم.
خان عمو امیرمهدی رو گذاشت روی صندلی جلوی ماشین و کمربندش رو بست.
یه نفس عمیق کشید و رو به امیرمهدی گفت:
عمو - خب عمو کاری نداری ؟
و با جواب "نه "امیرمهدی رو به من کرد:
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۸
عمو –شما کاری ندارین ؟ میخواین تا بیمارستان باهاتون بیام ؟
من –نه ممنون،خیلي زحمت کشیدین.
با "خواهش میکنم "جوابم رو داد و خداحافظی کرد
فقط اومده بود بهم کمک کنه تا امیرمهدی رو بیارم پایین تا بتونم ببرمش برای فیزیوتراپی.
وقتی رفت سوار ماشین شدم و رو به امیرمهدی گفتم:
من –تا حالا دست فرمون زنت رو دیده بودی ؟
لبخندی زد و ابرویی بالا انداخت.
منم شونه ای بالا انداختم:
من –ایراد نداره ..از امروز ميبینی !.. ميتونی تا
بیمارستان چشماتو ببندی . چون من عادت ندارم پشت سر ماشینا حرکت کنم . فقط لا به لای ماشینا! معترض اسمم رو صدا کرد . از دو روز پیش که به پدرش و محمدمهدی قول داده بود دیگه از رفتن من حرفی نزنه
پر و بال گرفته بودم.
ضربه ی آرومی به شونه ش زدم و گفتم:
من –بزن بریم .. ميخوام سر حال بیارمت تا تو باشی هی نگی برو خونه ی بابات!
و محكم دنده رو جا زدم و راه افتادم.وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم،که باعث شد بخندم . مارال شیطون کمی خودنمایی کرده بود!
با کمک نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه
افتادم . جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهی روی امیرمهدی. "سلام "کرد و وقتی دید دارم به سمت راهروی منتهی به
قسمت فیزیوتراپی ميرم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین،من می برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش ميخواد امیرمهدی رو ببره . کمی نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . ميتونستم بهش اعتماد کنم ؟ اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید،با این حال نگران
بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت و وقتی دید به سمتشون ميرم ایستاد.بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس،کارم که تموم شد میام دنبالت،باشه ؟ چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد. بلند شدم و ازش فاصله گرفتم،جایی که ميدونستم امیرمهدی به هیچ عنوان نميبینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم، که خودش پیش دستی کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست،شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .هر چند که باز هم نگران بودم و البته خیلی زود فهمیدم که نگرانیم بی علت نبوده.وقتی کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان نیم ساعتی طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون بشه.
با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم ميشد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو
بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپی برم و امیرمهدی رو بیارم،باز هم اومدنشون طول کشید.پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمک نگهبان،امیرمهدی رو روی صندلی جلو جا داد موقع
خداحافظی با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت ویه جورایی انگار با امیرمهدی دست داد.
لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد . نميدونستم تو اون مدت کم چی پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به هم تحویل دادن. وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیک به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ
شده ایستادم:
پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایی که بهت زده بودم رو بهش گفتم!
برگشتم و نگاهش کردم.
به چه حقی چنین کاری کرده بود ؟ اونم حالا که امیرمهدی در گیر و داره مریضیش به هر در بسته ای خورده و فكرش به اندازه ی کافی زیر فشار سرنوشت در تلاطم بود؟
عصبانی شدم.
همین رو کم داشتم!حالا که من و امیرمهدی تصمیم گرفته بودیم به جای سخت تر کردن دقایق زندگی با سكوت آرامش رو مهمون لحظه هامون کنیم باز کسی از راه رسیده و رویای آرامش رو به فنا داده بود.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۲۹
اخم هام در هم رفت و اومدم بهش حرف بزنم که باز هم پیش دستی کرد و سریع گفت:
پورمند –لازم بود بگم و خیلی بیشتر از چیزی که فكر ميکردم منطقی برخورد کرد.
من –حق نداشتین اعصابش رو به هم بریزین.
پورمند –بیشتر از اینكه عصبانی باشه تو فكر رفت.
من –باید قبلش به من ميگفتین نه اینكه سر خود هر چی
ریسیده بودم تا به آرامش برسه رو پنبه کنین.
دوتا دستش رو به طرفم بالا آورد:
پورمند –چرا عصبانی ميشی ؟ باشه .. قبول .. راست ميگی باید اول بهت ميگفتم ولی خب...
با حرص لب هام رو روی هم فشار دادم:
من –از زندگیم دور باش.
پورمند –دفعه ی دیگه باهات هماهنگ می کنم.
من –دفعه ی دیگه ای وجود نداره.
لبخندی زد:
پورمند –هست .. دفعه ی دیگه ای هست . ما با هم قرار گذاشتیم تا وقتی میاد اینجا یه زمانی رو با هم بگذرونیم.به سمتش براق شدم:
من –حق نداری..
پرید وسط حرفم:
پورمند –در این مورد با خودش حرف بزن .
و سری تكون داد.عصبی رفتم و سوار شدم و سریع رو کردم به امیرمهدی:
من –چرا باهاش حرف زدی ؟
امیرمهدی –آآآآررووووممممم.
لحنش پر از آرامش بود.
نگاهش دعوت به آرامش رو فریاد ميزد.
صورتش لبخند محو اطمینان بخشی رو انعكاس ميداد.لبم رو به دندون گرفتم .عصبانیتم از دست پورمند روی
لحن صحبتم با امیرمهدی هم تأثیر گذاشته بود.
نفس عمیقی کشیدم و با لحن آرومی گفتم:
من –باید در موردش توضیح بدم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –بببععددد...
اصرار کردم:
من –الان .
سرش رو به علامت نه تكون خفیفی داد:
امیرمهدی –ببببعععددد.
نگاهش کردم، چه جوری انقدر آروم بود در حالی که دل من مثل سیر و سرکه می جوشید ؟ دلم نمی خواست به ذهنش مجالی بدم که اون حرف ها رو یادآوری کنه و به غم بشینه اما نتونستم رو حرفش حرف بزنم . شاید این "بعد "گفتنش حكم همون قدم زدن های قبل رو داشت که برای به دست آوردن آرامش بود و پشت سر گذاشتن خشم شاید حكم تفكر رو داشت و شاید دست آویزی بود برای اینكه دیگه حرفی در موردش زده نشه.اما منم مصمم بودم که بدونم چی شنیده و هر چیز رو همونجور که میدونستم براش توضیح بدم،اما سكوتش و
نگاهش به مناظر بیرون ماشین نشون ميداد که تمایلی
برای حرف زدن نداره.خونه که رسیدیم باز هم خواستم سر حرف رو باز کنم و باز امیرمهدی موضوع رو به بعد موکول کرد، در عوض وقتی که روی تخت جاگیر شد و باباجون بعد از تعویض
لباس هاش تنهامون گذاشت ، لبخند رو چاشنی حرفش
کرد و گفت:
امیرمهدی –بببیییااااا .. ااایییننن .. ج .. ج ... اااا.
و با سر به طرف خودش اشاره کرد.موهام رو پشت گوش زدم و به سمتش رفتم.با خوشحالی
گفتم:
من –حرف بزنیم ؟
ابرویی بالا انداخت و در عوض گفت:
امیرمهدی –کكممممككک ... کكككنننن.
دست به طرفش بردم و کمک کردم که به پهلو بخوابه . دست زیر بدنش رو صاف قرار دادم و دست دیگه ش رو روی بدنش.
به دستش اشاره کرد:
امیرمهدی –ببب .... خ .. خ ...واااااببببب.
چقدر خوبه اینكه حس کنی پازل وجود کسی که دوسش داری با وجود تو تكمیل ميشه. جای خالی کنارش رو سریع پر کردم نمی دونست که همین
حصار بی حس برای من تموم دنیاست.
چقدر زیبا برام عاشقانه خرج کرد و مهرش رو نشونم داد . آروم زمزمه کرد:
امیرمهدی –مممییی .. خ ... خ ...وااااامممم ... ببب ..خ ... خ ... واااابببممم .. هَ ... هَ ... ممممیییننن ..ج ... ج ...اااا...ببب ...خ ... خ ... واااببب .(ميخوام بخوابم . همینجا بخواب)
لبخند زدم به حال و هوایی که عجیب دو نفره شده بود.
عاشقانه های پر رمز و رازش ملس بود و خوش طعم . به دلم که سر ریز شد معتادش شدم . کفم برید از شیدایی!
امیرمهدی از همون روز قشنگ ترین تیتر رو به زندگیم سنجاق کرد "بعد "گفتن های امیرمهدی در عین اصرار من به حرف زدن ، دوماه طول کشید.
دوماهی که خلاصه شد تو کلاس رفتن من و تلاش امیرمهدی برای ترمیم قسمت های مشكل دار مغزش. تقریباً اکثر روزهای هفته تو بیمارستان بود و هر دفعه بعد از پایان جلسات درمانیش ، نیم ساعت تا یک ساعت رو با پورمند میگذروند . نميدونم چه سری بود که به هیچ عنوان از هم جدا نميشدن .
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۰
اینكه امیرمهدی با اون همه صفات اخلاقی و اون لحن حرف زدن بتونه پورمند رو جذب کنه چیز غریبی نبود ولی اینكه خودش هم انقدر مشتاق به بودن با پورمند باشه برای من جای تعجب داشت.اشتیاقشون برای با هم زمان صرف کردن به حدی بود که امیرمهدی اجازه نداد هیچ جلسه ی گفتار درمانیش
داخل خونه انجام بشه و رنج رفتن به بیمارستان رو به جون می خرید تا پورمند رو ببینه و از طرفی وقتی به
بیمارستان می رسیدیم ميدیدم که پورمند هم منتظر
ایستاده تا خودش امیرمهدی رو برای جلسات همراهی کنه گاهی زمان با هم بودنشون بیشتر هم طول ميکشید و ازم ميخواست که بعضی روزها دیرتر به دنبالش برم.حس ميکردم چیزی فراتر از یه دوستی ساده بینشون جریان پیدا کرده ! و در اصل همینم بود . پورمند انقدر در
درمان امیرمهدی جدیت به خرج ميداد که اگر چند دقیقه دیرتر به بیمارستان ميرسیدیم بازخواستمون میکرد.چنان دست تو دست هم جلسات رو پی در پی و بی وقفه پشت سر گذاشتن که بعد از دوماه امیرمهدی قدرت
تكلمش رو به دست آورد گرچه که هنوز روی بعضی حروف گیر ميکرد، اما به قدری مصرانه تمرین ميکرد که
من شگفت زده از سیر بهبودیش فقط و فقط لبخند میزدم. طبق معمول آخر شب ها شیر گرم کردم و داخل دو تا لیوان دسته دار ریختم و با یه پیش دستی کوچیک پر از
خرما داخل سینی گذاشتم.
صداش تو خونه پیچید:
امیرمهدی –مارال!
ميدونستم برای دیدن سریال داره صدام میکنه . هر شب کنار هم در حال خوردن شیر و خرما که دکترش گفته بود براش خوبه سریال ميدیدم.
جواب دادم:
من –دارم میام .
و سینی رو برداشتم و به سمت اتاق رفتم.
روی تخت نشسته و به پشتی تخت تكیه داده بود.
با دیدنم لبخندی زد و گوشی تو دستش رو کناری گذاشت. دست دراز کرد به طرفم برای گرفتن سینی.لبخندش رو بی جواب نذاشتم و حین دادن سینی بهش گفتم:
من –با کسی حرف ميزدی ؟
سینی رو روی پاهاش گذاشت تا منم کنارش روی تخت بشینم.
امیرمهدی –آره یاشار بود،ففردا برای ففیزیوتراپی خودش میاد دنبالم . بعدش از اون طرفف با محمدمهدی و یاشار ميریم سسراغ یگانه و بچه ها.منظورش بچه های کار بودن .حالا دیگه یاشار پورمند هم به جمع خیرین اضافه شده بود!
خودم رو لوس کردم:
من –یعنب من نبرمت ؟
و بعد لب هام رو غنچه کردم.
خیره به لب هام گفت:
امیرمهدی –شما ففردا اسستراحت کن . خیلی وقته که یه
اسستراحت درسست و حسسابي نكردی. همش یاسسر کلاسسی یا دنبال من تو بیمارسستان برای فیزیوتراپی یا مشغول کارای خونه . شمام نیاز داری به
اسستراحت پسس ، فردا رو حسسابی به خودت اسستراحت بده.
پشت چشمی نازک کردم:
من –باشه . قبول نكنم چیكار کنم ؟ شما سه تا که قرارتون رو گذاشتین!
لیوان شیرم رو داد دستم:
امیرمهدی - من هر کاری ميکنم به ففكر شما هم هسستم . میتونی ففردا بری به پدر و مادرت سسر بزنی من
که با این وضع و این جلسسه های ففیزیوتراپی نميتونم مرتب باهات بیام حداقل تو برو دیدنشون .
سری تكون دادم:
من –شاید همین کار رو کردم . یک هفته ای هست که ندیدمشون .
امیرمهدی –همه ی وقتت رو گرففتم حتی نمی تونی راحت بری به خونواده ت سسر بزنی . این همه ظلم و تو
صصداتم در نمیاد.
من –وقت گذاشتن برات ارزشش رو داره وقتی حالا ميتونم لیوان شیرم رو از دستت بگیرم.
یه خرما برداشت و به لبم نزدیک کرد:
امیرمهدی –واقعاً ارزشش رو داره مارال ؟ اصصلا تو این چند ماه چیزی از زندگیت ففهمیدی ؟
دهنم رو که برای خوردن خرما باز کرده بودم ، بی اراده بستم و خرما تو دستای امیرمهدی باقی موند.
نفس عمیقی کشیدم:
من –زندگی من همین خوب شدن تو و
خوشحالی اطرافیانه !مگه نميگفتی آدم باید برای ازدواجش دلیل داشته باشه ؟ خب دلیل منم همینه ... ميخوام همه ی روزام رو..
ابرویی بالا دادم:
من - با مردی باشم که مهرم به دلش افتاده بود!
تیكه ی آخر حرفم رو با شیطنت گفتم .
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۱
ميخواستم به اون روزی که تو پارک بهم ابراز علاقه کرده بود اشاره کنم چند ثانیه نگاهم کرد و بعد یک دفعه زد زیر خنده.
برگشت و با خنده خرما رو به زور تو دهنم فرو کرد با خنده و دهن پر گفتم:
من –نكن امیرمهدی...
امیرمهدی –سسر به سسرم ميذاری ؟
من –دوست دارم .. شوهرمی...
امیرمهدی –الان بهت ميگم خانوم...
دستاش که داشت به سمتم می اومد رو سریع پس زدم ، از کنارش بلند شدم و ایستادم . دیگه دستش بهم نميرسید.
به سمتم خم شده بود ولی هنوز رو تخت بود . سری تكون داد:
امیرمهدی –حیفف که هنوز نميتونم راحت پاهام رو حرکت بدم!از حرکت سریعم به نفس نفس افتاده بودم:
من –تقصیر خودته . مگه دکترت نگفت تو خونه هم سعی کن با عصا راه بری تا زودتر راه بیفتی ؟ ولی تو همش خوابیدی!
صاف نشست:
امیرمهدی –وقتی بابا میان کمک که برم دسستشویی ،سسعی ميکنم بیشتر وزنم رو بندازم رو پاهای خودم ،خیلی خسسته ميشم . بابا از بسس این مدت من رو جا به جا کردن کمرشون درد ميکنه!
سری تكون دادم:
من –آره ميدونم . دیروز دیدم مامان طاهره بنده ی خدا داشتن کمرشون رو می مالیدن .
رفتم کنارش نشستم . چشمام رو تنگ کردم و با التماس گفتم:
من –امیرمهدی ! بذار من ببرمت حمام و دستشویی .کاری که نميخوام بكنم . فقط می برمت و میارمت ، همین.
هوم ؟
نگاهش به سمتم رنگ مهربونی پاشید:
امیرمهدی –به اندازه ی کاففی زحمت رو دوشت هسست .حواسسم هسست کمتر به بابا ففشار بیارم.بعد هم سریع من رو از پشت به حصارش کشید:
امیرمهدی –خب .. مهرتون به دل کی اففتاده بود ؟
خندیدم:
من –تو ... خودت اون شب گفتی...
امیرمهدی –شما مهرت به دلم که هیچی به جونم اففتاده . نمي بینی چقدر زود دارم خوب ميشم ؟
من –بله دیگه .. از مهر منه ... دوسم داری می دونم.
با صدا خندید و گفت:
امیرمهدی –کمكم کن بخوابم.
کمكش کردم . به پهلو دراز کشید و باز هم من رو مهمون حصارش کرد:
امیرمهدی –ناراحت شدی برای ففردا با بچه ها قرار گذاشتم ؟ ناراحت نبودم ولی اینكه نیمی از وقتش رو با پورمند ميگذروند ، برام دوست داشتنی نبود.با نوک انگشتم خطوط نامفهومی روی شانه ش کشیدم:
من –ناراحت نه .. ولی همش با دکتر پورمندی ! خب..:
امیرمهدی –با محمدمهدی قراره ففردا یه سسر بریم بانک ببینیم ميتونم برگردم سسر کارم ؟ الان دیگه ميتونم کار کنم.
راست ميگفت ، می تونست . دیگه نه دستاش مشكلی
داشتن نه حرف زدنش . از طرفی کنترل دفع رو هم به
دست آورده بود . فقط پاهاش بود که کمی سر ناسازگاری داشتن.
من –زود نیست ؟
امیرمهدی –نه .... دیگه باید خودم خرج خونه و خونواده م رو بدم.
نگاهم رو به چشماش دوختم:
من –خب اینجوری فردا خیلی خسته ميشی . هم بانک،هم فیزیوتراپی ، هم دیدن بچه های کار!
امیرمهدی –محمدمهدی نميتونه روز دیگه ای بیاد . پسس ففردا مراسم خواسستگاری دختر داییشه.
ابرویي بالا انداختم:
من –ملیكا ؟
چند ثانیه روی چشمام مكث کرد و بعد با باز و بسته کردن چشمش حرفم رو تأیید کرد.
نفس عمیقی کشیدم . یاد اون روزی افتادم که زد تو
گوشم.
امیرمهدی سرش رو سرم نزدیكتر کرد:
امیرمهدی –حاج عمو از اون روز که اینجا اون اتففاق اففتاد ، رففت و آمدش رو به خونه شون قدغن کرد . الانم چون پدر نداره قراره به رسم بزرگتر بودن تو مراسمشون
باشن.
خان عموش اجازه نداده بود بعد از اون کار ملیكا به خونه
شون بره ، نوشدارو بعد از مرگ سهراب!
اگر زودتر جلوی اون دختر رو گرفته بود کار به اینجا نمی
کشید.
امیرمهدی با لحن پر خواهش گفت:
امیرمهدی –ميشه حاج عموم رو ببخشی مارال ؟ ميدونم رففتار خوبی باهات نداشته ولی..
نفس عمیقی کشیدم.
ميتونستم ببخشم ؟ ميتونستم فراموش کنم ؟ ميتونستم به روز خودم نیارم چه رفتارهایی باهام داشته ؟آهی از سینه م راه باز کرد و تو صورت امیرمهدی دم گرفت.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۲
امیرمهدی –ميدونم سسخته .. ولی تو یه زنی .. زنا خیلی
دلشون نازک و پر رحمه.نميتونستم به این راحتی قبول کنم حتی با فهمیدن اینكه عموش ملیكا رو به سبک خودش تنبیه کرده بود.نميتونستم خیلی سریع بگم "باشه "و از یادم برن اون لحظات و اون حرفا.برای همین فقط تونستم بگم:
من –بهش فكر ميکنم ، بهم زمان بده.
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی –برگرد.
سوالی نگاهش کردم:
امیرمهدی –به اون طرفف بخواب.
متعجب از حرفش ، چرخیدم و پشت بهش خوابیدم:
امیرمهدی –ميدونی مارال ! همیشه از نظر من ، زن ها محترم بودن . ولی وقتی که مغزم شروع کرد به پردازش و از اطراففم با خبر شدم ، وقتی تو رو کنارم دیدم ، ففهمیدم زن ها چیزی ففراتر از تصصوراتم هسستن . اگر تو یكی از اونا هسستی پسس صصد بار سسجده کردن در
مقابل خالقتون هم کمه.ميخواستم برگردم و چشم تو چشم باشم باهاش ولی
سریع گفت:
امیرمهدی –تكون نخور . همینجوری بخواب . بازم ميخوام حرفف بزنم.اومدم حرفی بزنم که سرش رو به کنار گوشم نزدیک تر کرد:
امیرمهدی –هیش ..... هیچی نگو ، ففقط گوش کن.
سكوت کردم و دیگه تكون هم نخوردم.
امیرمهدی –خیلیه که آدم باشی و زن باشی، من زن بودن رو در مادرم دیدم اما با تو ، زن بودن برای یه مرد رو
حسس کردم . عاشقانه دوست داشتن رو با تو حسس کردم . اینكه صصادقانه عشق می ورزی،مشكلات رو میبینی ولی باهاش کنار میای و تحمل ميکنی ، اینكه با تموم خسستگی بازم چشمات پر از عشقه ، اینكه حتی تو لبخندت پر از مهربونیه کم چیزی نیسست . اینكه بی منت عاشقی و عاشقی ميکنی ، بی منت به مَردت عشق ميدی اینا کم مقامی نیسست مارال ! مرد ميخواد برای عاشق همچین موجودی شدن . مرد ميخواد درک کردن این همه قداسست و مجنون شدن براش.
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی - ميترسسم ! باور کن ميترسسم ! گاهی از ترسس به خودم ميلرزم که نكنه مردش نباشم ؛ مرد درک کردن این همه ایثثار ! می ترسسم یه جایی یه روزی خدایی نكرده کاری کنم یا حرففی بزنم که تو چشمات
به جای عشق پر از اشک بشه . بعدش چیكار کنم ؟ چه جوری تو چشمات نگاه کنم ؟ چه جوری جلوی خالقت بایسستم و نماز بخونم ؟ بهش چی بگم ؟ بگم در مقابل نعمت وجودت چیكار کردم ؟ وقتی گففتم برو برای همین بود . من اصلا نميدونم چه جوری باید جواب این همه ایثثارت رو بدم ! در مقابلت باید چه جوری رففتار کنم . من جلوی این کارات کم آوردم مارال !به خدا قسسم کم
آوردم و نميدونم باید چیكار کنم!
با گفتن جمله ی آخر ، بغض روی صداش چتر انداخت.
مَرد من در مقابل چیزی که برای من ساده ترین عادی
ترین کار بود کم آورده بود.
سرش که به پشت گردنم چسبید نتونستم بازم ساکت بمونم . سریع چرخیدم و با دستام صورتش رو به سمت
خودم بالا کشیدم.
با سر انگشتم چشمای مرطوبش رو لمس و ناباور اسمش رو
زمزمه کردم.
چشم باز کرد و لبخند زد: امیرمهدی –خدا همیشه بهترین های خودش رو به اونایی
ميده که حق انتخاب رو به خودش می سسپارن و اون
بهترینه خدا برای من تویی مارال.
شاید این حرف برای خیلی از آدماحرف ساده ای باشه ، اما برای من دنیایی ارزش داشت . که من رو بهترین هدیه
از طرف خدا ميدونست .به واقع امیرمهدی راه به راه چنان به من ارزشی ميداد که خودم رو کمتر از یک ملكه ندونم و من چقدر دوست داشتم تموم زنان سرزمینم چنین حسی رو تجربه کنن. دلم می خواست منم با زیباترین کلمات جوابش رو بدم،اینكه بدونه به بودنش ، به اون همه مهربونیش افتخار میکنم . اما نتونستم هیچ جمله ای پیدا کنم برای همین لب هام رو غنچه کردم و گفتم:
من –منم ایضاً.
چند ثانیه ای خیره خیره نگاهم کرد و بعد یک دفعه با صدای بلند خندید.
در همون حین هم گفت:
امیرمهدی –وای از دسست تو دختر..
از خنده ش به خنده افتادم.
با انگشت ضربه ی آرومب به نوک بینیم زد و کمی خنده ش رو کنترل کرد:
امیرمهدی –ففكرت که آزاد ميشه شیطنتت گل ميکنه!
من –تو هم که بدت نیومد!
امیرمهدی –نه .. چرا بدم بیاد ؟:..
یه بار که گففته بودم وقتی شیرین ميشی...
و ادامه ش رو خورد.
سكوتش ، نگاهش ، و نوازش سر انگشتاش پر از حرف بود و من معنی اون حجم فریاد به بازی گرفته شده در سكوت رو نميفهمیدم.
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۴
بی هوا ، در فكر ادامه ی حرفش ، سر انگشتم رو حرکت دادم و چون بهش نزدیک بودم باعث شد به سینه ش کشیده بشه.
انگشت هام رو میون دستش قفل کرد.
نگاهم که تا اون موقع به دکمه ی پیراهنش بود به سمت بالا کشیده شد . دلم می خواست بگم "حرفت رو ادامه بده که من تو خلا سكوتت معلق موندم "اما به جاش فقط خیره خیره نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
امیرمهدی –همراهیت تو این مدت یكی از قشنگترین اتففاقای زندگیم بوده!
لبخندی کم عمق به لب هام پاتک زد:
من –برای همین می گفتی برو ؟
امیرمهدی –من که خیلی وقته نگففتم!
من –نه .. بیا بگو!
و بعد تهدیدوار ادامه دادم:به جون خودم که اگه یه بار دیگه بگی ...
مانع شد برای ادامه دادن حرفم.
امیرمهدی –تهدید نكن خانوم . چشم ، قول می دم تكرار نشه...
پشت چشمی نازک کردم به معنای حق به جانبی .لبخندش عمق گرفت:
امیرمهدی –شما چنان تنبیه ميکنی که آدم جرأت نميکنه حرففی بزنه . آخرین بار که بهت گففتم برو ، رففتی
دو سساعت تو آشپزخونه و بیرونم نیومدی.
من –حق داشتم . عصبیم کردی از بس گفتی برو.
امیرمهدی –منم حق داشتم . نمی خواسستم برای موندت هیچ اجباری باشه .. نه به حكم شوهر بودنم و نه به
حكم مریض بودنم.می خواسستم آزادانه انتخاب کنی.
من –من که ده بار گفتم نميرم.
امیرمهدی –منم هر بار می خواسستم بیشتر ففكر کنی . مخصوصاً با شرایطی که داشتم . ممكن بود هیچوقت
نتونم حتی دسستم رو تكون بدم.
من –حالا که ميبینی نگرانیت درست نبود .
نفس عمیقی کشید:
امیرمهدی –تو اونقدر برام ارزش داشتی که بخوام همه ی تلاشم رو برای خوب شدن بكنم.وقتی هدففم
خوشبختی تو باشه حاضرم برای جا به جا کردن کوه هم
قدم جلو بذارم.
من –اما من فكر ميکنم حرفای دکتر پورمند باعث شد یه دفعه کوتاه بیای.
سرش رو کمی بالا برد و من رو کامل تو حصارش کشید .طوری که صورتم مماس با سینه ش بود:
امیرمهدی –حرففای یاشار ففقط باعث شد قاطع تر تصمیم بگیرم.
من –هنوزم نميخوای بگی چی گفت ؟
امیرمهدی –برات مهمه ؟
من –آره.
امیرمهدی –یاشار خوب می دونسست برای اینكه به حرففاش گوش کنم باید از کجا شروع کنه ! وقتی اسسمت اومد سسكوت کردم تا حرففش رو بزنه.
نفس عمیقی کشیدو ادامه داد:
امیرمهدی –از اولش گففت .. از همون موقعی که من رو بردین بیمارسستان . هرچی دیده بود گفت ، حتی از
کارهای حاج عمو و البته حرففای خودش . اینكه میشنیدم تو تموم وقتت رو تو بیمارسستان ميگذروندی
.....
مارال ! .. باور کن نمی تونسستم راحت بشینم و بشنوم بهت چی گذشته ! اونقدر به هم ریختم که ففقط یه چیز
می خواسستم و اونم حرف زدن و درد دل کردن با خدا بود. نمی تونسستم با اون همه بغض باهات حرفف بزنم.
من رو بیشتر به خودش فشار داد و انگار با این کار میخواست جبران کنه حس حمایتش رو که اون روزا نداشتم.
امیرمهدی –ففرداش برای آخرین بار بهت گففتم برو که تو قهر کردی . با خدا عهد کردم که اگر اینبار هم موندی تموم تلاشم رو بكنم برای خوب شدن و اونم کمكم کنه،نفس کشیدم . عطر بدنش بهترین حس رو بهم ميداد.
بوسه ای روی سرم نواخت:
امیرمهدی –اصصلا به حرففام گوش ميدی ؟
خندیدم.
من –آره . ولی خب آب و هوای اینجا بهتره!
خندید و بوسه ای دیگه نصیبم شد.
من –از حرفای پورمند عصبی نشدی ؟
امیرمهدی –مگه ميشه نشده باشم ؟
من –پس چرا نزدی گردنش رو بشكونی ؟
امیرمهدی –که چی بشه ؟ که نشون بدم مثثلا با غیرتم ؟خوب آخرش چی ميشد ؟ همه برام دسست ميزدن وميگففتن عجب مرد با غیرتی؟ نميشه آدم غیرتش رو طور دیگه ای نشون بده ؟ تازه ، نه می تونسستم اون
روزا رو تغییر بدم و نه چیزی رو عوض کنم ، پسس عصصبانی شدن و عكسس العمل نشون دادن کار عاقلانه ای
نبود . در ضمن اگر بقیه ی حرففاش رو تو هم ميشنیدی مثل من عمل ميکردی!
من –مگه چی گفت ؟
امیرمهدی - گففت "زنت این همه سسختی دید و یكبار هم تنهات نذاشت ، امیدی بهت نبود و بازم حاضر نبود
بره دنبال زندگی خودش در عوض موند و همه کار برات کرد ؛ تو چی داری که اون داره این همه ففداکاری ميکنه ؟ "گففتم "من هیچی نیسستم اما همسسرم فرشته سست ، خوبی تو ذاتشه "گففت "زنت رو که ميبینم
حسسودیم ميشه ، منم دلم همچین محبتی می خواد ، باید چیكار کنم ؟ "گففتم "دعا کن نصصیبت بشه.
چشم دلت رو که باز کنی میتونی پیدا کنی "گففت "
زنت از تو ميگه تو از زنت،چرا هیچكدوم خودش رو
بهتر نمی بینه ؟ "گففتم "چون تو منش ما ، منی وجود نداره ، همه چیز ماسست "گففت "چرا من ميگم زنت
تو ميگی همسسرم ؟ "گفتم "این به خاطر نوع نگرش
ماسست ، تو در اون زن بودن رو ميبینی .. من همسسر
بودن رو ... همقدم بودن رو ، همراه بودن رو ،همففكر بودن رو،تو درون ذهنت زن رو کسسی ميدونی برای رففع نیازهات ،من زن رو ففرشته ای ميدونم مقدس و قابل سستایش .
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۵
وقتی نگرشت ففرق کنه طرز صصحبتت
هم عوض ميشه"گففت"ميخوام عوض شم،تو ميتونی بهم نگرش جدید بدی ؟ "گففتم "تااونجایی که
بلدم ميتونم کمكت کنم اگر ميخوای بسسم الله "
گففت "برای اولین بار بسسم الله "ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم:
من –واقعاً داره تغییر ميکنه ؟ اونم اون کسی که من دیدم چقدر به عقایدش ایمان داشت ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –داره عوض ميشه اما نه اینكه ففكر کنی مثل تو سسریع همه چیز رو قبول ميکنه و روش ففكر میکنه .. نه،خیلی جبهه گیری میکنه برای هر چیزی ولی خب.. ميشه گففت حداقل دیگه به زن شوهردار نگاه
چپ نميکنه .به نظرم همین ميتونه یه جهش بزرگ باشه براش.
لبخندی زدم:
من –منم کم اذیتت نكردم.
خندید:
امیرمهدی –شما روح و روان منو به باد دادی خانوم و دست گذاشت زیر چونم باز هم نگاهش حرف داشت،حس کردم حرفی برای گفتن تا نوک زبونش میاد و به سختی قورت داده ميشه.
آهی که کشید باورم رو بیشتر تقویت کرد.نگاهی به تلویزیون انداختم که سریالش تموم شده بود و در حال نشون دادن پیام های بازرگانیش بود:
من –سریال که تموم شد و ندیدیم،برم حداقل شیرای یخ کرده رو دوباره داغ کنم.
دوباره آهی کشید:
امیرمهدی –دسستت درد نكنه.
***
نرگس در حال چیدن شیرینی ها تو ظرف آروم گفت:
نرگس –تو که خونه تكونی نميکنی ،می کنی ؟ فكر نمیکنم خونه ت نیاز داشته باشه.
قوری رو برداشتم و شروع کردم ریختن چایی:
من –نه نیاز نیست . فقط یه مقدار کمد و کشوی لباسا رو مرتب ميکنم و یه گردگیری و جارو،با لبخند برگشت طرفم:
نرگس –چه حالی داره امسال بیام خونه ی داداشم و زن داداشم عید دیدنی . عیدی هم می دین ؟ قوری رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
من –حالا کو تا عید هنوز یک ماه و نیم مونده . در ضمن به دلت صابون نزن عیدی مال بچه هاست!
اومد جوابم رو بده که یک دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه ابرویی بالا داد.
نرگس –راستی رضوان بهت زنگ زد ؟
از یادآوری رضوان و نی نی عزیزش که فهمیده بودیم دختره لب هام کش اومد و با ذوق گفتم:
من –آره الهی عمه فداش شه . به رضوان گفتم برای خرید سیسمونیش منم ميخوام باهاش برم . نهایتش یک عدد خواهرشوهر پررو لقب می گیرم.
قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:
نرگس –یعنی منم بخوام با تو برای خرید سیسمونیت بیام بهم ميگی پررو ؟اومدم بگم "نه "که با یادآوری وضعیت امیرمهدی لبخندم ماسید . نرگس هم با دیدن حالت صورتم وا رفت.
انگار تازه فهمید چی گفته!
تو سكوت ، نگاه از هم دزدیدیم.
نرگس –حواسم نبود.
نفسم به صورت آه بیرون اومد . به زور لبخندی زدم و دوباره موضوع رضوان رو پیش کشیدم:
من –راستی تو هم برای خرید رضوان میای ؟
نرگس –اگه با ساعت کلاسام تداخل نداشته باشه میام.سینی چایی رو برداشتم:
من –باهاش هماهنگ ميکنیم.
و راه افتادم،نرگس هم با برداشتن ظرف شیرینی پشت سرم راه افتاد و آروم گفت:
نرگس –آدم از فردای خودش که خبر نداره،شاید خدا به شما هم بچه داد،نیم نگاهی بهش
انداختم و با لبخندی که خودم به خوبی
می دونستم خیلی طبیعی نیست جواب دادم:
من –هرجور خودش صالح ميدونه.
ميدونستم که خبر نداره مشكل امیرمهدی فقط بچه دار نشدن نیست که مشكلش بزرگتره و حل نشده.سینی به دست به سمت باباجون و مامان طاهره که مهمونمون بودن رفتم . همون موقع هم امیرمهدی با کتابی
تو
دست از اتاق بیرون اومد . دیگه نیاز نبود کسی ویلچرش رو هدایت کنه .از وقتی دست هاش قدرت پیدا کرد خودش چرخهاش رو حرکت ميداد.
به روم لبخندی زد جواب لبخندش رو دادم و چای ها رو تعارف کردم و بعد هم چندتا بشقاب آوردم برای شیرینی ها.نرگس هم ظرف شیرینی رو وسط میز گذاشت . هر دو کنار هم نشستیم.امیرمهدی کتاب رو به سمت باباجون گرفت و گفت:
امیرمهدی –بففرمایید . اینم امانتی شما.
برای ساعت های بیكاریش کتاب ميخوند و اون کتاب رو از پدرش گرفته بود.
باباجون کتاب رو گرفت و گفت :
باباجون –من بهش احتیاجی ندارم ميخوای پیشت بمونه!
امیرمهدی –نه،خوندمش .ممنون
باباجون در حالی که یه شیرینی بر ميداشت رو به امیرمهدی گفت:
باباجون –راستی بابا به فكر جشنتون هستی ؟
با این حرف امیرمهدی نیم نگاهی به سمت من انداخت ،بعد رو کرد به پدرش:
نویسنده:گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان برزخ اما.....
#پارت۴۳۶
امیرمهدی –به ففكرش هستم .
باباجون –نميخواین زمانش رو تعیین کنین ؟
امیرمهدی –راسستش منتظرم وضع پاهام بهتر بشه .همین که بتونم با عصصا راه برم اقدام می کنم.
مامان طاهره به میون بحثشون اومد:
مامان طاهره –اون موقع دیر نباشه مادر ؟ بعد از عید به خاطر اعیاد بیشتر تالارا پر هستن.
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –هر وقت بتونم دو سسه قدم با عصصا درست راه برم بهتون ميگم . حواسسم هسست مادر . دکتر که ميگه طبق برنامه ریزیش الان باید بتونم با عصصا چند قدم بردارم ولی ففعلا نشده . احتمالا تا یه ماه دیگه وضعم
بهتر مي شه.
مامان طاهره رو کرد به باباجون :
مامان طاهره –کاش یه تاریخ فرضی تعیین کنیم و تالار بگیریم ممكنه دیگه جایی پیدا نكنیم.باباجون سری تكون داد:
باباجون –تا اول اسفند صبر ميکنیم.
مامان طاهره هم به علامت رضایت سری تكون داد . در حالی که نگاه های من و امیرمهدی تو هم قفل شده بود.بی راه نیست اگر بگم چقدر از اسم جشن ميترسیدم.من از جشن عقدمون و روز بعدش خاطره ی خوبی نداشتم
من ميترسیدم . ميترسیدم از اینكه باز هم اتفاقی بیفته
...از اینكه یک بار دیگه تموم خوشیم با یه اتفاق زائل بشه..از اینكه باز من باشم و امیرمهدی نباشه...
ميترسیدم از اینكه نكنه کسی از فامیل حرفی از یه سنت قدیمي و منسوخ شده بده که من قرار نبود عروسی
باشم با سنت بعدش!
من اون لحظه انگار از همه ی دنیا می ترسیدم و بیشتر از همه از وضعیت امیرمهدی ! حس ميکردم هضم کردن این موضوع برای اون سخت تر باشه تا من.نگاهش دست از سرم بر نداشت .گویی سعی داشت حرف دلم رو بخونه . اما من نگاه ازش گرفتم تا نبینه آشوب خونه کرده تو چشمام رو.بعد از رفتن مهمونا خودم رو با شستن ظرفا مشغول کردم،حین کارم گاهی به خودم دلداری ميدادم و گاهی ازسر حرص ظرف ها رو به هم می کوبیدم.اما ساعت نه که وقت قرص های رنگارنگ امیرمهدی بود دیگه نمی تونستم بازم تو آشپزخونه بمونم . به رسم هر
شب لیوانی رو پر از آب کردم و به سمت اتاق رفتم.روی ویلچرش نشسته بود و مطالعه می
کرد .بدون اینكه حرفی بزنم ، لیوان رو روی میز کنارش گذاشتم و کیسه
ی قرصها رو نزدیكش.
ميخواستم برگردم تو آشپزخونه که دستش مچ دستم رو شكار کرد. برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
جدی زل زد تو چشمام و آروم گفت:
امیرمهدی –به جای ففرار بشین اینجا و هر چی تو دلته بگو.
بی حوصله زمزمه کردم:
من –ولش کن.
امیرمهدی –نگاهت به تنهایی نشون ميده که موضوع مهمیه وای به حال این صدای بی حسس و حالت.
باید کاپ قهرمانی داد به مردی که زبان سكوت همسرش رو بفهمه .باید بهش گفت "خدا قوت پهلوون "که به
واقع وزنه ی سنگینی رو یه ضرب زده.
آهی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم.
امیرمهدی –بگو . نریز تو خودت.
مستقیم نگاهش کردم:
من- ميترسم امیرمهدی.
امیرمهدی –از چی ؟
من –نميدونم ...
و بعد کلافه ادامه دادم:
من –از همه چی .. اصلا اسم جشن که میاد دلم هری ميریزه پایین.
امیرمهدی –چیزی برای نگرانی نیسست.
من –دست خودم نیست . حس ميکنم بعضی چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس ميکنم جشن گرفتن لزومی نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کلافه گفتم:
من –چی ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر ميکنم .. فعلا برم بقیه ی ظرفا رو بشورم.و بلند شدم.
امیرمهدی –نميخوای الان بهش ففكر کنی؟
ایستادم و نگاهش کردم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی .... تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار....نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست ميشی ! خودت خوب ميدونی که کافیه بهش اعتماد کنی....
نميدونم چرا ولی لرزش خفیفی از درون بدنم رو تكون داد.
سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم.من یادم رفته بود ؟غوطه ور در دنیایی از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم:
نویسنده:گیسوی پاییز