eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
665 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
100 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله..
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ ... به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است‏ شادمانند. ۱۷۰ ———🌻⃟‌———— ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @rkhanjani
269.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🌼 💫ز عاشقان شنیده‌ام 🌼جمعه ظهور می کنی 💫ز مرز انتظارها 🌼دگر عبور می کنی 💫شب سیاه می رود 🌼صبح سپید می رسد 💫جهان بى چراغ را 🌼غرق به نور می کنی 🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 به راستۍ که اگر خداوند گریہ را به انسان نبخشیده بود، هیچ چیز نمیتوانست ڪدورتی را که با گناه در آیینھ فطرتش مینشیند پاک کند↻... █ شهید آوینی @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه ولی نژادPart01_جان شیعه اهل سنت.mp3
زمان: حجم: 5.29M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت" (1) ♥️" عاشقانه ای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸 @rkhanjani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نسیم فقاهت و توحید
#رمان_مسیحا #قسمت_چهلم_ویکم ﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پی
﷽ ایلیا: شماره حورا را گرفتم اما خاموش بود. با خودم گفتم شوخی کرد؟! حس میکردم تمام تنم گُر میگیرد. سریع زنگ زدم به عمو، وقتی فهمیدم حورا تا  مریوان  آمده... همه وجودم زیرو رو شد. رفتم طرف سپاهی هایی که باهم جاده را تعمیر میکردیم. با ماشین سپاه راه افتادیم دنبال حورا... من نمی توانستم حرف بزنم دو  نفری که با من آمده بودند با فرمانده سپاه مریوان هماهنگ کردند که کمک بفرستند.   سرگشته جاده ها بودم که آخرین حرفهای حورا یادم آمد، تند تند به کناری ام گفتم. چند جا زنگ زد. تلفن را که قطع کرد رنگش زرد شده بود، نپرسیده گفت:   اتفاقا چند وقتیه صدای ضربه هایی   نصفه شبا اطراف  بعضی خونه ها شنیده شده مردم اومدن خبر دادن ولی کسی جدی نگرفته!   زیرلب امام زمان(عج) را قسم میدادم به حق مادر غریبش... همان موقع کنار تپه های مرزی ناگاه متوجه  چیزی روی زمین شدم. ماشین را نگه داشتم و پریدم پایین. به سمت چیزی که از دور دیده بودم، دویدم و به داد و فریاد های دو نفری که همراهم بودند، توجهی نکردم.  یکدفعه ایستادم.    خم شدم، چادر سیاهی را که روی زمین افتاده بود، بلند کردم و در دستانم فشردم. عضلاتم منقبض شده بودند. رگ گردنم مثل رگ های روی بازوانم، بیرون زده بود. روی زمین پر از لکه های خون بود که تا نزدیکی تپه ها کشیده شده بودند.  به طرف تپه ها دویدم. ناگاه عبور گلوله ای از نزدیکی صورتم مرا  به دل خاک نشاند. افراد تیم گشت رسیدند اطراف تپه مستقر شدند. درگیری مسلحانه با حمله تروریستهای آن طرف تپه شروع شد.        من به طرف آنسوی تپه ها حرکت کردم. دو نفر از گروه پنچ نفره تیم پشت سرم حرکت کردند و از سه نفر دیگر یکی در پشت تپه ها با آتش مستقیم آنها را پشتیبانی کرد و دو نفر دیگر با آن دونفری که با من بودند، تپه ها را دور زدند.  با سرعت و خشم به جلو میدویدم و گلوله ای که به بازویم خورده بود، مانع دویدنم نمی شد. فقط در ذهن و قلبم امام زمان(عج) را قسم میدادم به دخترعمویم بی حرمتی نکرده باشند. وقتی بالای سر تروریستها رسیدم، یکی شان تیرخورده بود و دومی درحال فرار بود. دوتا از پاسدارها رفتند دنبال آن فراری و من نشستم کنار حیوانی که روی زمین افتاده بود و خر خر میکرد. یقه اش را گرفتم و داد زدم: «کجاست؟» خائن پوزخندی زد و به چشمهای شعله ورم زل زد.ایلیا چانه اش را گرفت و دوباره پرسید: «کجاست؟ » به صورتم  تف انداخت و سرش را برگرداند.  از زمین بلند شدم و در اطراف به دنبال حورا گشتم. گریه میکردم و به مولایم می گفتم: فقط همین یه چیزو ازت میخوام آقا... چند دقیقه بعد کنار یک تپه کوچک پر از سنگ و شن، پیدایش کردم. حورا خودش را جمع کرده بود. همانطور که به او نزدیک میشدم آستین های پاره و دستهای درهم حلقه کرده اش را از نظر گذراندم. وقتی  بالای سرش  رسیدم، روی دو زانو افتادم. دوباره به سرتاپای حورا نگاه کردم. با اینکه استخوان  زانویش بیرون زده بود، پاهایش را در شکمش جمع کرده بود درست شبیه جنینی که در آغوش مادرش باشد،روی زمین افتاده بود. اسمش را صدا زدم جوری که هیچ وقت تا آن موقع نگفته بود. چشم های بی رمق حورا آرام سمت بالا چرخید. خدا را شکر کردم و داد زدم: اینجاست.... دو ساعت بعد در بیمارستان وقتی پرستار دستم  را باندپیچی میکرد به من گفت: «اگه گلوله نیم سانت اینور تر خورده بود شاهرگ بازوت قطع میشد و کارت تموم بود می ارزید که... » خیره شدم به در، گفتم: «می ارزه » پرستار اخمی کرد و همانطور که گره باند روی پانسمان را محکم میکرد گفت: «فقط دستت نیست حرف جونته جوون وقتی میگم تموم یعنی کار خودت تموم میشد . » سرم را بالاگرفتم و به حالش خنده ام گرفت. پرسید: تو دیوونه ای جوون؟! گفتم: عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani